قطع اميد از يهود عصر نزول
استفهام در (اءفتطمعون ) انكارى واستبعادى است كه با آن ، ايمان آوردن يهودعصر
نزول انكار و استبعاد مى شود و وجه اين انكار نيزاين است كه براى بيدارى و ايمان
انسان ها دو راه (به نحومانعة الخلو) وجود دارد كه هر يك ازآن دو در اسرايلى هاى عصر
نزول قرآن مسدود شده بود؛ راه نخست برخوردارى ازقلبى بيدار است كه نتيجه آن جوش
از درون ، بسان چشمه است و راه دوم داشتن گوشى شنواست كه ثمره آن دريافتن حق از
بيرون و متنبّه شدن است ؛ كسانى كه نه قلبى بيدارى دارندونه گوشى شنوا، زيرا با
آن كه آيات الهى را مى شنوند و آن را ادراك مى كنند، در عين
حال به تحريف آن دست مى زنند: (ثمّ تحرّفونه من بعد ما عقلوه )، چنين كسانى چگونه
به حقّ مى گرايند و از آيات الهى متذكّر مى شوند: (إ نّ فى ذَلِك لذكرى لمن كان له
قلب اءو اءلقى السمع و هو شهيد(532).
تذكّر 1. سِرّ اسناد طمع به مؤ منانِصدراسلام اين بود كه آنان پيرو
رسول اكرم صلى الله عليه و آله بودند و ديگران را با بصيرت به خداوند فرا مى
خواندند: اءدعوا إ لى اللّه على بصيرةٍ اءنَا من اتّبغنى (533)؛ همان طور كه آن
حضرت صلى الله عليه و آله نسبت به ايمان افراد دعوت شده حريص بود وازدرنگ كردن
آنان در ايمان آوردن ، به شدّت متاءثر مى شد: وما اءكثر الناس ولو حغرَصْتَ بمؤ منين
)(534)، (فلعلّك باخعٌ نَفسك على ءَاثارهم إ ن لم يُؤ منوا بهذا الحديث اءسفاً)(535)،
(فلاتَذْهب نَفْسُك عليهم حسرات (536)، پيروان راستين آن حضرت صلى الله عليه
و آله نيزدر اين تحسّر وتاءسّف به وى اقتدا كردند؛ از اين رو نسبت به ايمان آوردن عدّه
اى طمع مى ورزيدند.
2. استفهام انكارى آيه مزبور همانند آيه (اءليس اللّه بكاف عبده )(537) و آيه (اءلم
ياءتكم نذير)(538) است كه اگر مسبوق به نفى باشد، جواب آن بلى
است و اگر مسبوق به نفى نباشد، جوابآن لا است ؛ بنابراين ، جواب
استفهام انكارى آيه مورد بحث لا است ؛ يعنى مؤ منان در جواب مى گويند:
طمع نمى ورزيم ؛ هرچند نااميد نيستيم و احتمال تاءثير تبليغ را مى دهيم و از اين رو
دعوت را رها نمى كنيم .
نفى ارشادى طمع ممدوح
طمع گاهى مورد ترغيب است ؛ مانند: وادعوه خوفاً و طمعاً(539)، والَّذى اءطْمَع اءنْ
يغفر ليخطيئتى يوم الدين (540) و زمانى مورد ترهيب ؛ نظير: فلا تخضعن
بالقول فيطمع الذى فى قلبه مرضٌ(541). مدار رغبت و رهبت در اين گونه موارد
خصوصيّت متعلِّق است ؛ زيرا طمعِ شى ء محبوب مطلوب و طمع چيز مبغوضْ منفور است .
آنچه در آيه مورد بحث واقع شده به لحاظ اصل متعلَّق نيست ، بلكه به لحاظ خصيصه
مورد است ؛ ازاين رو نفى مستفاد از آيه كه براى طرد طمع به كار رفته ، ارشاد به بى
اثر بودن آن است ، نه ناظر به حرمت آن ؛ از اين رو صبغه تسلّى و تشفّى دارد، نه نهى
مولويو تكليف تحريمى .
براى تبيين ارشاد مزبور، گذشته ازمطالب قبلى مى توان چنين گفت : دو
عامل اصيلِ انحراف يهود را تهديد و پيشرفت او را تحديد مى كرد: يكى انديشه
حسّگرايى و ديگرى انگيزه قومى و نژادى و تعصّب جاهلى ؛ انديشه جامد حس گرايى
مايه عقب افتادگى اين قوم در معارف برين عقلى و شهودى شود انگيزه نژادى و حميّت
قومى پايه انحصارطلبى و نپذيرفتن مطالب و حقوق ديگران ؛ هرچند به مرحله حسّ و
تجربه احساسى رسيده باشد؛ يعنى اگر حق مسلّم ديگران محسوس يهود شود و آنان هيچ
محذورى در ادراك آن از لحاظ انديشه نداته باشند،
مُعْضِل انگيزه همچنان سدّ راه قبول آنهاست .
محذور كژراهه رفتن آنان در بخش انديشه ، با موساى كليم عليه السلام
مشهود بود و مُعْضِل بى راهه رفتن آنها در بخش انگيزه ، با
رسول گرامى صلى الله عليه و آله معروف است . از قرآن كريم و احاديث وارد در اين
باره برمى آيد: 1. محتواى دعوى و دعوت حضرت موساى كليم عليه السلام تا به
مرتبه حسّ و تجربه احساسى آنان نمى رسيد، ايمان منمى آوردند. 2. گروهى پس از
محسوس شدن معجزات كليم الهى عليه السلام از ايمان آوردن استنكاف كردند. 3. عدّه اى
با شنيدن كلام خداوند (به وساطت تكوينى موساى كليم يا از زبان آن حضرت ) بى
راهه رفتند. 4. عدّه اى با تلاوت آيات الهى در تورات در احكام فقهى آن تحريف روا
داشتند. 5. گروهى با تدبّر در تورات ، عالمانه احكام كلامى آن را كه راجع به نبوت
خاتم پيامبران صلى الله عليه و آله بود، تحريف كردند و
اصل دين را به عنوان پديده اى نژادى و قومى
قبول كردند، نه به عنوان امرى الهى و فراقومى .
اكنون كه برخى از آراى معرفتى و بعضى از اوصاف روانى يهود روشن شد، سرّ انكار
طمع مزبور و طرد آن مشخص مى شود؛ زيرا اينان يا خود مبتلا به تحريفند؛ مانند اَحْبار و
رهبانى كه در عصر نزول قرآن كريم بودند و احكام كلامى آن را كه راجع به حضرت
خاتم صلى الله عليه و آله بود، دگرگون كردند و احكام فقهى آن را كه راجع به رَجْم
بزه كارِ مُحْصِن بود، تغيير دادند، يا نسل چنين عالمانِ تحريف گرايى بودند، يا از
تبار هفتاد نفرِ همراه موساى كليم عليه السلام . به هر تقدير، اين گروه پيرو عالمان
دين فروشى بودند كه قرآن كريم درباره آنها چنين فرمود: فويلٌ للذين يكتبون
الكتباَ باءيديهم ثم يقولون هذا من عنداللّه ليشتروا به ثمناً قليلاً(542). كسى كه
تابع اهل تحريف است ، چگونه به دين ناب ايمان مى آورد، در حالى كه زمام
تعقّل و تعبد خود را به مُحَرّفان سپرده است .
مقصود از محرّفان مى تواند همراهان موساى كليم عليه السلام باشد كه س از شنيدن
كلام خداوند آن را تحريف كردند، چنان كه طبرى گفته است (543) و شيخ طوسى ؛ نيز
سامعان را خصوص همراهان كليم خدا مى داند(544) و عنوان سمع :
(يسمعون ) را مؤ يّد آن قرار مى دهد؛ زريا اگر مقصود از شنيدن صرف استماع تورات از
زبان موساى كليم عليه السلام باشد، چنين وصفى مخصوص گروه خاص نيست و لازم
بود مانند بخش هاى ديگر قرآن كه از تحريف سخن مى گويد و عنوانِ سمع
را كه قيد زايدى است به كار نمى برد، چنين قيدى را ذكر نكند. نيز مى تواند مقصود از
محرفان فقط عالمان تورات باشد؛ چنان كه قرطبى از برخى
نقل كرده است (545)؛ زيرا شنيدن كلام خدا بدون واسطه مختص به حضرت كليم عليه
السلام است : إ نّى اصطفيتك عن النّاس برسالاتى و بكلامى (546).
براساس آيات گذشته و آينده ، آنچه به مثابه
تعليل يا تبيين زدودن زمينه قطع است و آن را مى زدايد اين است كه طبق آيات
قبل يهودى ها گرفتار قساوت دل بودند، همانند سنگ ، بلكه سخت تر از آن و طبق آيات
بعد: (وإ ذا القوا الذين ءَامنوا...)(547) مبتلا به نفاق قلب . چنين گروهى هرگز
مورد طمع مزبور، يعنى علاقه شديد به ايمان ، نرمى
دل ، خلوص نيّت و وفاق آنها نخواهند بود.
دعوت بصيرانه
علاقه برخى از مسلمانان صدر اسلام به يهود، زمينه اتّخاذِ بطانه و رازدارى و صاحب
سرّ قرار گرفتن و مانند آن نسبت به آنها مى شد. اگر آنان مانند بعضى ديگر از يهود
كه قرآن از آنان به نيكى ياد مى كند، مؤ من مى شدند، اتّخاذ بطانه كه در آيه
لاتتّخذوا بطانةً من دونكم (548) نهى شده است ، بور بود و مورد نهى واقع نمى
شد و اگر ايمان نمى آوردند، در صورت بقاى علاقه مؤ منان به آنها، محذور دوست
يابى و رازدارى و نظاير آن همچنان باقى بود؛ از اين رو جريان عاطفى بين مؤ منان و
يهودى ها با آيه ياد شده تعديل شد؛ اصل دعوت ابقا شد و صِبغه طمع و علقه افر كه
برتر از رجاست ، زايل شد و اين همان دعوت بصيرانه و تبليغ حكيمانه است كه داعى را
شيداى هدف مى داند، نه طرف دعوتْ، و طمع در گسترش مكتب دارد، نه آزْ در پذيرش
گروهى خاص .
با بيان گذشته معلوم شد كه چون طمع و ياءس ، نه نقيض يكديگر است و نه دو ضدّى
كه سومى ندارد، برطرف شدن هر دو و پديد آمدن حالت روانى سوم ، يعنى
اصل اميدِ بدون طمع و احتمال تاءثير بدون ياءس مطرح است و همين قدر مصحّح دعوت
آنهاست . البته گاهى دعوت در صورت ياءس و قطع به عدم
قبول ، فقط براى اتمام حجت است : معذرةً إ لى ربّكم (549).
گروه تحريفگر
مقصود از (فريق منهم ...) يا يهودى هاى عصر موساى كليم هستند يا معاصران
نزول قرآن . فخر رازى وجه دوم را تقويت كرده است ؛ زيرا ضمير (منهم ) به (اءن يُؤ
منوا) بازمى گردد كه منظور از آنْ معاصران
نزول قرآنند(550). كسى كه كلام خداى سبحان را عالمانه دريافت كرده ، خواه بدون
واسطه ، چنان كه برخى درباره هفتاد همراهِ موساى كليم عليه السلام چنين مى پندارند، و
خواه به واسطه تكوينى آن حضرت و خواه به واسطه محاوره و تلاوت و قراءت وى و
خواه با تلاوتِ متن مقدّس ، حجّت خداوند بر او بالغ است و اگر بخواهد تحريفى در آن
روا دارد، مصداق آيه مورد بحث است . تبار و نسل چنين شخصى شايسته طمع به فلاح و
صلاح او نيست .
شايان اهتمام است كه هرگونه تباهى در دين منشاء آثار زشت خواهد بود؛ هر چند مرتكب آن
گناه قصد بدعت نداشته باشد؛ چنان كه پيشگامان تبه كار يهود در صدد تشريع ،
ابداع و تاءسيسِ روش و منش فكرى يا قومى نبودند، يا اگر در بين آنان مبتلاى به بدعت
گذارى وجود داشت ، بيمارى تشريع او سارى و واگير نبود و همگان به آن آلوده نشدند،
ولى نسل آنان در خور چنين تعبير و سرزنشى اس ت كه نبايد نسبت به ايمان و اصلاح
آنها طمع ورزيد؛ زيرا آنان كه به گناه اعتقادى مبتلا شدند، شايد
مشمول بيان حضرت نوح شوند كه فرمود: إ نّك إ نْ تذرهم يُضِلّوا عبادك ولا يلدوا إ
لاث فاجراً كفّاراً(551)؛ پدران مبتلا به گناه و مادران آلوده به تباهى جز فرزندى
بزه كار به بار نمى آورند. تاءثير سوئى كه گناه كارى نِيا در نَسْلِ آتى دارد،
اختصاصى به معاصى خاص ندارد؛ هرچند اثر زشت بدعت گذارى ، تحريف در دين و مانند
آن از مسائل مهم اعتقادى بيشتر از آثار مشؤ وم گناهان ديگر است .
تعبير به (فريق منهم ) دليل بر اين است كه تحريف كنندگان ، تنها گروه خاصى از
يهود (مانند علما و احبار) بودند و همه آنان به اين معصيت عظيم مبتلا نبودند؛ چنان كه
بعضى از آيات ديگر قرآن برمى آيد كه همواره در ميان آنان انسان هاى متعبّد و صالحى
بودند كه با تعبيرى نظيرِ من اءهل الكتاب اءُمّةً قائمة يتلون ءَايات اللّه (552) از
آنان به فلاح و صلاح ياد مى شود.
تذكّر الف . تحريف انحايى دارد؛ گاهى به اعدام نسخه اصلى و نگهدارى برخى از
مطالبِ مستنسخ است و زمانى به خط و كتمان
اصل و ارائه مقدارى كه مطابق با نسخه اصى است ، همراه با كاهش يا افزايش و مانند آن ،
از تعبيرِ فاءتوا بالتورية فاتلوها إ ن كنتم صادقين (553) برمى آيد كه
برخى از محرّفان نسخه اصلى را مكتوم داشتند و آن را از بين نبردند.
ب . آنچه درباره گذشته يهود نازل شد، نشان علم غيب و اعجاز علمى حضرت ختمى مرتبت
صلى الله عليه و آله است ؛ زيرا اين گونه مطالب نه در متون رايج تدوين شده بود و
نه وجود گرامى آن حضرت صلى الله عليه و آله به مكتب رفته بود.
مراد از سمع و كلام اللّه
مراد از سمع در جمله (يسمعون كلام اللّه ) مى تواند هم شنيدن بى واسطه
باشد؛ نظير آنچه هفتاد نفر همراهان موساى كليم عليه السلام در كوه طور شنيدند و هم
شنيدن با واسطه رسول ؛ نظير آنچه در آيه و إ ن اءحد من المشركين استجارك فاءجره
حتى يسمع كلام اللّه (554) به آن اشاره شده است كه دلالت دارد، شنيدن آيات
آسمانى از زبان رسول خداصلى الله عليه و آله همان شنيدن كلام اللّه به حساب مى آيد.
پس آيه مورد بحث به هفتاد نفر همراه موسى عليه السلام اختصاص ندارد؛ چنان كه از ابن
عباس نقل شده (555) و گروهى از مفسران آن را برگزيده اند(556)، بلكه عنوان
سمع شامل همه كسانى است كه كلام خدا را تحريف كردند؛ چه آنان كه با حضور در ميقات
، بى واسطه كلام خدا را شنيدند و مطابق برخى
نقل ها(557) پس از بازگشت ، مدّعى شدند كه خداوند فرمود: اگر توانستيد به
اين فرمان ها عمل كنيد، وگرنه الزامى در كار نيست و چه ديگران كه از زبان
موسى عليه السلام آن را شنيدند.
كلام اللّه نيز به آنچه در كوه طور شنيدند، اختصاص ندارد، بلكه
شامل همه آنچه در تورات آمده ، از جمله صفات
رسول مكرّم ، مى شود؛ چنان كه نقل شده ، آنها از احكامِ فقهى تورات ، آيه رَجْم را و از
احكام كلامى ، آنچه را بيانگر رنگ و شكل صورت حضرت
رسول اكرم صلى الله عليه و آله بود، تغيير دادند.(558)
ممكن است گفته شود، اگر عنوان (كلام اللّه ) اطلاق دارد، پس چرا قيد (يسمعون ) افزوده
شده است ؟ آيا قيد مزبور حكمتى جز اين دارد كه شدّت انحراف آنها را برساند كه با آن
كه با گوش خود، كلام خدا را شنيدند و پرده هاى مُلكى و مادّى از
مقابل گوششان كنار رفت و آن معجزه عظيم را مشاهده كردند و بيهوش شدند، باز هم به
تحريف كلام خدا دست زدند و آن گونه ادعا كردند. اگر زياده (يسمعون ) براى افاده چنين
نكته اى نبود، اين آيه نيز همانند ساير آيات تحريف ، بدون اين اضافه مطرح مى شد.
پاسخ اين است كه افزودنِ عنوانِ سمع براى آن است كه جحود قوم جهود
به قدرى بود كه استغراق ظاهر و باطن آنها در ادراك حسّى و علمى كلام خدا مانع از
تحريف وحى الهى نشد؛ زيرا آنان هم در مرتبه احساس ، كلام خدا را شنيدند و هم در مرحله
تعقل ، معناى آن را به خوبى فهميدند، ولى از تحريف آن منصرف نشدند.
لجاجت و عناد بنى اسرائيل
جمله (من بعد ما عقلوه و هم يعلمون ) دلالت دارد كه تحريف آنها براساس سوء برداشت يا
سهو و نسيان آنچه فهميدند نبود، بلكه آنه هم آيات الهى را خوب فهميده بودند و هم
به نسيان مبتلا نشده بودند و به دروغگو بودن خويش و به زشتى كار خود آگاهى
داشتند؛ از اين رو حاكى از لجاج و عناد و خُبْث باطن و سوء سريره آنهاست و بر همين
اساس ، نمى توان به ايمان كسانى كه از نسل آنها و هم خوى و هم سرشت با آنانند، طمع
و اميدى داشت ، بلكه بايد براساس (ليهلك من هلك من بيّنة و يحيى من حىّ عن بيّنة
)(559)، به اتمام حجّت تبليغ صرف اكتفا كرد؛ هرچند ممكن است برخى از افراد در
جمع اينان باشند كه با شنيدن پيام حق بيدار و دين دار گردند.
لطايف و اشارات
1. توقّع ايمان از تحريفگران
در بحث تفسيرى گذشت كه موعظه پذيرى انسان ، به نحو مانعة الخلو، دو راه دارد:
راهى از درون كه عبارت از برخوردارى از قلبى زنده و بيدار است : إ ن فى ذلك
لذكرى لمن كان له قلب و راهى از برون كه عبارت از داشتن گوشى شنواست : اءو
اءلقى السمع و هو شهيد(560)؛ چنان كه براى بهره ورى از آب و رهايى از خشكى
يا بايد مانند چشمه بود كه از درون داراى آب است يا مانند استخرِ مرتبط به چشمه بود
كه از راه نهر و جوى به منبع آب دسترسى دارد.
اسان يا بايد از قلبى آگاه برخوردار باشد و از درون او تذكّر و موعظه بجوشد يا
گوشى شنوا داشته باشد و از بيرون مواعظ را دريابد و آگاه گردد.
مقصود از قلب در آيه شريفه (لمن كان له قلب )، چنان كه علامه طباطبايى ؛ نيز اختيار
كرده اند، همان خرد است كه باعث شعور و ادراك و علم و فهم مى شود(561) و جمله
(اءلقى السمع ) (گوش را افكند)، كنايه از نهايت دقّت در حين استماع و مراد او (هو
شهيد)، داشتن حضور قلب در مجلس تعليم و تزكيه است . نتيجه اين كه دو گروه مى
توانند از آيات الهى پند گيرند و متذّكر شوند: گروهى كه خودكفا هسنتد و بر اثر
داشتن عقل و فهم ، خود م يتوانند به بررسى و
تحليل حوادث بپردازند و از آيات الهى عبرت گيرند و گروه يكه از هوش و دانش لازم
برخوردار نيستند، ام امستمع شايسته اى براى عاقلان و عالمانند و با دقّت لازم و حضور
قلب كافى به سخنان و مواعظ آنان گوش فرا مى دهند؛ چنان كه سرنوشت همين دو گروه
با تعبيرى ديگرى از زبان دوزخيان چنين بيان شده است : (لو كنّا نسمع اءو
نعقل ما كنّا فى اصحابٍ السعير)؛ اگر ما گوش شنوا يا
عقل و ادراك داشتيم ، هرگز در صف دوزخيان نبوديم .(562)
شايان ذكر است كه برخى انسان ها از هر دو گروهند و برخى فقط
داخل در يكى از اين دو گروهند. اينان اهل تذكّر وموعظه و در نهايت
اهل نجاتند.سومين گروه كسانى هستند كه جزو هيچ يك از اين دو دسته نيستند و بر اثر
گناه قلوبشان به گونه اى بسته شده كه نه از درون و نه از برون ، پذيراى مواعظ
الهى نيستند. كار اين گروه به جايى مى رسد كه عالمانه و پس از ادراك آيات الهى
دست به تحريف آن مى زنند و بلكه همواره در
حال طرح و نقشه و نيرنگ هاى شيطانى هستند: (ولا
تزال تطّلع على خائنة منهم )(563) و بى ترديد به ايمان آوردن چنين كاسنى نمى
توان اميد داشت .
كسانى كه در آيه مورد بحث به آنان اشاره شده ، از همين گروه سوم هستند؛ آنان بر اثر
پيمان شكنى هاى مكرر، دل هايشان سخت شده ، و در پى آن ، به تحريف كلمات خدا روى
آوردند: (فبما نقضهم ميثاقهم لعنّاهم وجعلنا قلوبهم قاسية يحرّفون الكلم عن مواضعه
). تحريفى كه حقايق ناب و خالص دينى را از آنان گرفت ؛ حقايق و اصولى كه سعادت
و خوشبختى انسان ها برمدار آن مى گردد: ونسوا حظّاً ممّا ذكّروا به (564) و
مطالبى چون قول به تشبيه خداى سبحان ، خاتميت نبوّت موسى و دوام شريعت تورات و
بطلان نسخ و بداء جايگزين آن شد كه عامل شقاوت و بدبختى آنان بود.(565)
اينان افزون بر تحريف كلمات خدا پيوسته دست به نيرنگ مى زنند و به زيان حق
طلبان نقشه مى كشند: ولا تزال تطّلع على خائنة منهم (566)؛ چنان كه در
طول تاريخ و در زمان رسول مكرّم صلى الله عليه و آله چنين نيرنگ هايى داشتند؛ صاحب
جواهر ره از مورّخى مشهور نقل مى كند كه گفته است : در زمان يكى از خلفاء
از يهوديان خيبر درخواست جزيه شد. آنها قباله اى با امضاى معاويه و معاذ بن
جبل ارائه كردند كه بر طبق آن ، رسول اكرم صلى الله عليه و آله آنان را از جزيه معاف
كرده بود. پس از بررسى روشن شد كه در زمان نوشتن اين قباله ، معاويه در مكّه مى
زيسته و هنوز با فتح مكّه به نفاق و اسلام ظاهرى روى نياورده بود و جريان فتح خيبر
مربوط به قبل از فتح مكه بود و نيز روشن شد كه معاذ نيز يك
سال پيش از فتح خيبر از دنيا رفته بود و بدين وسيله آشكار شد كه اساساً اين قباله
به نام رسول گرامى و با امضاى معاويه و معاذ، به دست يهوديان خيبر
جعل شده است ؛ از اين رو خليفه با روشن شدن اين مساءله از آنان جزيه گرفت .(567)
2. سمع كلام خدا
هر چند بحث سمع كلام خدا مانند رؤ يت ملكوت الهى جايگاه ويژه اى دارد و آيه مورد كلامْ
متصدى تبيين آن نيست ، ليكن چون برخى از مفسران (568) گوشه اى از آن را ارايه
كرده اند، بحث آن در اين جا به طور گذرا مطرح مى شود: اثبات اين كه مسموعْ كلام
خداست و متكلمِ آن خداى سبحان است ، براى همراهان حضرت كليم عليه السلام بر فرض
استماع آنان آسان نيست ، ولى اثبات آن بارى خود موساى كليم عليه السلام با استمداد
از اَمارات ، علايم و ادلّه منطقى يا روانى دشوار نيست و به بعضى از آن نشانه ها اشاره
مى شود. البته مورد سخن فقط شنيدن ابتدايى حضرت كليم عليه السلام است ، اما پس
از آشنا شدن و تجربه شهودى كردن ، تشخيص آن
سهل بوده است :
1. كلام مسموع از سنخ صورت ، حرف و... نبود.
2. كلام مسموع از جهت معيّن شنيده نمى شد، بلكه همان طور كه آيه (فاءينما تُولّوا
فَثَمّ وجه اللّه )(569) نمايانگر گستره ءظهور و حضور خداست ، حضرت كليم عليه
السلام نيز آن سخن را از جهات گونه گونه و سَمْت هاى متفاوت استماع مى كرد؛ يعنى
آن را از هر جهت و سَمْت مى شنيد.
3. موساى كليم عليه السلام آن كلام را تنها با گوش نمى شنيد، بلكه با چشم و دست و
پا و سر و دل و همه اعضاى جانحه و جارحه و... مى شنيد؛ يعنى نه تنه با مجارى ادراكى
اعم از چشم و گوش آن را مى شنيد، بلكه با ابزار تحريكى نظير دست و پا هم آن را مى
شنيد.
در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد-----زانكه آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و
گوش (570)
البته گاهى فتواى حَرَمِ حقْ چشم محض بودن سالك
واصل است . در اين حال همه اعضا او چشم خواهد بود و زمانى فرمان آن حَرَم ، گوش صرف
بودن است ، و گاهى نيز دستور جمع بين چشم وگوش است . در اين
حال همه اعضاء حتى دست نيز به تنهايى هم چشم است و هم گوش . صنع بى
بديل الهى گاهى صاحب سِمَت را از آن وظيفه اش
معزول و ديگرى را كه براى نيل به سِمَتْ مرصود بود، منصوب مى كند؛ نظير
عَزْل زبان از گفتن و نصب پا براى نُطق در محكمه
عدل معاد. آن روز كه تبه كاران به اعضاى خود كه به زيان آنان شهادت دادند مى
گويند: لِمَ شهدتم علينا قالوا اءنطقنا اللّه الذى اءنطق كلّ شى ء(571)؛
بنابراين نه آن عزل و نَفْى جاى تعجّب دارد و نه اين نصب و اثبات جاى تغرّب ؛ زيرا
نه آن عجيب است و نه اين غريب .
4. موساى كليم عليه السلام آن كلام را در صحابتِ اعجاز تشخيص داد؛ زيرا به دستور
متكلم عصا را انداخت و مار شد، و به فرمان همان متكلم گرفت و به
حال اول بازگشت . با اين نشان فهميد كه گوينده آن كلامْ خداست .
5. حضرت كليم عليه السلام رازى را در دل نهادينه كرد و هيچ كس از آن آگاه نبود.
گوينده (إ نّنى اءنا اللّه )(572) از آن سِرّ پرده برداشت با اين علامت معلوم شد كه
متكلم خداست .
تذكّر. براى تشخيص وحى و تمييز آن از القائاتِ نفسانى و شيطانى ملاك هاى ويژه اى
است كه مبحث مربوط به كيفيت وحى يابى عهده دار آن است ، ولى لازم است عنايت شود اولاً،
بعضى از مراحل وجودى ، هيچ مجالى براى وسوسه ، تدليس ، تلبيس ، مغالطه و
باطل نيست . ثانياً، جاى كه اصلاً مجال باطل نباشد، تحق شكّ در آن ممتنع است ؛ زيرا شك
هماره بين حق و باطل است و در قلمرو حقِ صرف ، وجود شك
مستحيل است (دقت شود).
بحث روايى
نفاق يهوديان تحريفگر
الامام العسكرى عليه السلام : فلمّا بهر
رسول اللّه صلى الله عليه و آله هؤ لاء اليهود بمعجزته و قطع معاذيرهم بواضح
دلالته لم يمكنهم مراجعته فى حجته ولاإ دخال التلبيس عليه فى معجزته ، فقالوا يا
محمّد! قد آمنا باءنّك الرسول الهادى المهديّ و انّ علياً اءخاك هو الوصيّ والوليّ و كانوا إ
ذا دخلوا باليهود الا خرين يقولون لهم : إ نّ إ ظهارنا له الا يمان به اءمكن لنا على
دفع مكروهه و اءعون لنا على اصطلامه و اصطلام اءصحابه ؛ لا نّهم عند اعتقادهم اءنّنا
معهم يقفوننا على اءسرارهم و لا يكتموننا شيئاً فنطّلع عليهم اءعدائهم ، فيقصدوا إ ذا هم
بمعاونتنا و مظاهرتنا فى اءوقات اشتغالهم و اضطرابهم فى
ئحوال تعذّر المدافعة والامتناع من الا عداء عليهم ، و كانوا مع ذلك ينكرون على سائر
اليهود اءخبار الناس عمّا كانوا يشاهدونه من آياته و يعاينونه من معجزاته فاءظهر اللّه
تعالى محمّداً رسوله صلى الله عليه و آله على سوء اعتقادهم قبح دخائلهم (دخلاتهم ) و
على إ نكارهم على من اعترف بما شاهده من الا يات محمدصلى الله عليه و آله و واضح
بيّناته و باهر معجزاته .
فقال عزّ وجلّ: يا محمّد (اءفتطمعون ) اءنت و اءصحابك من عليّ و آله الطيّبين (اءن يؤ منوا
لكم ) هؤ لاء اليهود الذين هم بحجج اللّه قد بهرتموهم و بآيات اللّه و دلائله الواضحة
قد قهرتموهم (اءن يؤ منو لكم ) و يُصدّقوكم بقلوبهم و يُبدوا فى الخلوات لشياطينهم
شيف اءحوالكم (وقد كان فريق منهم ) يعنى من هؤ لاء اليهود من بنى إ
سرائيل (يسمعون كلام اللّه ) فى اءصل جبل طور سيناء و اءوامره و نواهيه (ثم يحرّفونه
) عمّا سمعوه إ ذا اءدّوا إ لى مَنْ ورائهم من سائر بنى إ
سرائيل (من بعد ما عقلوه ) و علموا اءنّهم فيما يقولونه كاذبون (و هم يعلمون ) اءنّهم فى
قيلهم كاذبون .
و ذلك اءنّهم لمّا صاروا مع مويس إ ل الجبل فسمعوا كلام اللّه و وقفوا على اءوامره و نواهيه
و رجعوا فاءدّوه إ لى من بعدهم فشقّ عليهم ؛ فاءمّا المؤ منون منهم فدثبتوا على إ يمانهم و
صدقوا فى نيّاتهم ، فاءمّا اءسلاف هؤ لاء اليهود الّذين نافقوا
رسول اللّه فى هذه القصّة فإ نّهم قالوا لبنى إ
سرائيل : إ نّ اللّه تعالى قال لنا هذا و اءمرنا بما ذكرناه لكم و نهانا، و اءتبع ذلك
باءنّكم إ ن صعب عليكم ما اءمرتكم به فلا عليكم اءن لاتفعلوه و إ ن صعب عليكم ما عنه
نهيتكم فلا عليكم اءن ترتكبوه و تواقعوه (وهم يعلمون ) اءنّهم بقولهم هذا كاذبون
.(573)
و قوله (اءفتطمعون ئن يؤ منوا...) فإ نّما نزلت فى اليهود و قد كانوا اءظهروا
الا سلام و كانوا منافقين و كانوا إ ذا راءوا رسول اللّه قالوا إ نّا معكم و إ ذا راءوااليهود
قالوا إ نا معكم و كانوا يخبرون السلمين بما فى التورية من صفة
رسول اللّه صلى الله عليه و آله و اءصحابه ...(574).
اشاره : برخى از يهودان لَدود بر اثر ابتلا به بحران هويّتْ هم عنصر محورى جزم
علمى آناه آسيب جدّى ديده و خردورزى آنان تحت استبداد و هم و
خيال تاءمين مى شد و هم عنصر محورى عزم عملى آنها آفتِ تندىْ را
تحمّل كرد و تصميم گيرى آنان زير يوغ استعمار شهوت و استعباد غضب اداره مى شد؛ از
اين رو نه در تحليل عملى راءى صائب داشتند و نه در تصميم عملىْ روش صالح ارائه مى
كردند. غفلت از خداوند و نسيان حضور الهى بدترين گزند هويّتى آنان بوده است . از
اين رو با تماميّت نصاب حجّت و استماع كلام خداوند از يك سو و حتمى بودن معجزه
حضرت موساى عليه السلام از سوى ديگر، نه وارد حريم توحيد ناب شده و موحّد مى
شدند و نه در قلمرو وحى و نبوت حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله وارد شده و
متدين مى شدند.
وَإِذَا لَقُواْ الَّذِينَ ءَامَنُوا قَالُوَّاْءَامَنَّا وَإِذا خَلاَبَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ قَالُوَّاْ اتُحَدِّثُونَهُمْ
بِمَا فَتَحَ اللّهُ عَلَيْكُمْ لِيُحَاَّجُّوكُم بِهِ عِندَ رَبِّكُمْ اَفَلاَ تَعْقِلُونَ # اءَوَ لاَ يَعْلَمُونَ
اءَنَّ اللّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ
گزيده تفسير
برخى از يهوديان مدينه به سبب سلامت فطرت و سذاجت سرشت يا نفاق و دو چهره بودن
، هنگم برخورد و ديدار با مؤ منان ، صادقانه و خالصانه يا منافقانه مى گفتند: ما ايمان
آورده ايم . برخى از آنان كه منافقانه اظهار ايمان مى كردند، افراد بسيط و ساده اى
بودند كه صفات و ويژگى هاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله را نيز كه در تورات
بيان شده بود، افشا كرده و اسرار را فاش مى كردند. رهبران دينى و اجتماعى يهود در
خلوت با اعتراض به افشاكنندگان اسرار، آنان را سرزنش مى كردند كه چرا
تعقل نكرده و حقايق تورات را كه خدا به شما آموخت ، براى مسلمانان بازگو مى كنيد تا
آنها به زيان شما محاجّه كنند. اين تعبير و توبيخ ، از جهت افشا و اظهار اسرار، نه از
جهت اظهار اصل ايمان ، و عامل آن هراس از روشن شدن
اصل حقيقت بود؛ از اين رو اگر اظهار اسرار به انگيزه احتجاج مسلمانان عليه يهوديان
بود يا با علم به چنين زمينه اى صورت مى پذيرفت ، توبيخ و تقبيح تشديد مى شد.
حس گرايان يهود، اظهار ايمان و افشاى اسرار مكتب براى مسلمانان را، چون فاقد
پشتوانه حسّى است سفاهت و بى خردى دانسته ، منافقان و اوساط يهود را كه در ديدار با
مسلمانان اظهار ايمان كرده و برخى مطالب حق و مكتوم يهود را آشكار مى ساختند، تسفيه
كرده و كار آنها را نابخردانه اعلام داشتند.
منشاء مشؤ وم كتمان سرّ، نخست پرهيز از دادن دستاويز و بهانه به دست مسلمانان بود، تا
مبداء آنان با اطلاع بر اسرار تورات عليه يهود
استدلال كرده ، برترى خود را نسبت به قوم يهود در برابر وحىِ الهى ثابت و در قيامت
نزد خدا با اين حجت عليه يهود احتجاج كنند؛ غافل از اين كه همان مبداء غيبى كه فتاح است
و با فتح باب غيب ، اسرار نهانى را براى موساى كليم عليه السلام مكشوف كرد و به
بركت حضرت كليم بهره هاى فراوان علمى نصيب امت يهود شد، درهاى غيب را براى
رسول اكرم صلى الله عليه و آله مفتوح كرد و به بركت حضرت ختمى مرتبت امت اسلامى
را متنعم كرد.
دوم ، تعميه و پوشاندن راز و رمز بر خداى سبحان بود، تا مبادا خداوند با اظهار چنين
سرّى از نهان و نهاد يهود با خبر گردد؛ زيرا خداوند، به گمان آنان ، اسرار مكتوم
افراد را (معاذاللّه ) نمى داند و تنها از راه گزارش حسّى ديگران آگاه مى گردد. يهود
حس گرا به احتجاج خداوند در غير مورد محسوس ايمان ندارد و گرچه به ظاهر در باور
آنان مهم احتجاج خداست ، ليكن مى پندارند تا مسلمانان اسرار را در معاد بازگو نكنند او
آگاه نخواهد بود و احتجاج نخواهد كرد؛ غافل از اين كه سرّ و علن ، غابر و قادم ، همس و
جهر و مانند آن در پيشگاه علم مطلق الهى يكسان و همگى معلوم خداست . خداوند كه سراسر
جهان مشهود اوست و چيزى براى او غيب نيست ، به آشكار و نهان هر كس عالم است و خود در
محكمه معاد احتجاج و يهود را محجوج و به سود مسلمانان عليه جهودان حجت ارائه مى كنند؛
چه يهودى ها اسرار را فشار كنند يا نكنند و چه مسلمانان عليه يهود احتجاج كنند يا نكنند.
راز تقديم سر بر علن در آيه دوم اين است كه علن
معلول انديشه سرّى و عزم نهانى است و تعلق علم خادوند به سبب نيز
قبل از تعلق آن به مسبب است . نيز اشاره است به اين كه منافقان
قبل از رسوايى علنى به فضيحت سرّى محكوم و مبتلايند.
تفسير
فتح
مقصود از فتح در (فَتَح اللّه عليكم ) گشودن و بيان كردن است و (ما
فَتَحَ) اشاره به صفات و خصوصياتى است كه درباره
رسول مكرّم صلى الله عليه و آله در تورات بيان شده است (575). گويا كسى كه
قبلاً از اين ويژگى ها آگاهى نداشت ، به محصورى تشبيه شده كه به جهت گشايشى كه
بعداً از طريق وحى الهى برايش فراهم شده ، از ضيق و محدوديت
جهل و بى خبرى رهايى يافته است .(576)
ليحاجوكم
اين واژه از مادّه حجّ به معناى قصد، اگر چه از باب مفاعله است و بايد بدين
معنا باشد كه هر كدام از دو طرف نزاع ، با حجّت و
دليل معتبر، قصد ردّ ديگرى را كرده ، با او به
جدال برمى خيزد، ليكن معناى مفاعله در اين آيه مراد نيست و مراد از محاجّه همان
احتجاج است و تعبير از آن به صورت مفاعله ، صرفاً براى مبالغه است (577).
تذكّر: عامل توبيخِ افشا و اظهار برخى از اسرار، هراس ا زروشن شدن
اصل حقيقت بود؛ خواه افشا كننده به انگيزه احتجاج مسلمانان عليه يهود به چنين كارى اقدام
كرده باشد يا نه . البته برخى از عوامل اختلافِ بين فرقه هاى مذهبى بوده و هسنتد كه
اسرار مكتب هر كدام را براى ديگرى براى مبارزه مذهبى و رويارويى فرقه ها بازگو
كرده و مى كنند، ولى آنچه مورد تَعْير شد،
اصل اظهار اسرار بود. اگر اظهار مزبور براى دستاويز قرار دادن مسلمانان بود يا با
علم به چنين زمينه اى صورت مى پذيرفت ، توبيخ و تقبيح تشديد مى شد؛ از اين رو مى
توان حرف لام در (ليحاجّوكم ) را همانند لام در فالتقطه ءَالُ فرعون
ليكون لهم عدوّاً و حَزَناً(578)، لام عاقبت دانست ، نه لام غايت
.
تناسب آيات
در آيات قبل سخن از قساوت دل هاى بنى اسرائيل و تحريف آنان نسبت به آيات الهى بود
و اين كه نمى شود از نسل و پيروان چنين انسان هاى عنودى با وجود تشابه قلبى توقّع
ايمان داشت . در اين دو آيه به يكى ديگر از صفات ناپسند آنان ، يعنى نفاق و دورويى
گروهى و مكر و كتمانِ مذموم جمعى ديگر از آنان اشاره مى كند تا هم برگ ديگرى را از
دفتر سيئات اين قوم لجوج ديگر از آنان اشراه م يكند تا هم برگ ديگرى را از دفتر
سيّئات اين قوم لجوج و بهانه جو ارائه دهد و هم ناصواب بودن طمع و توقع ايمان از
آنان را بيشتر تثبيت كند. مى فرمايد: اميدى به ايمان يهوديان مدينه نيست ؛ نه توقعى
نسبت به جماعت ساده انديش و متوسط آنان كه هر روز تابع رهنمودى
باطل از سوى اَحْبار و رهبان خود هستند و نه طمعى به ايمان خود احبار و رهبان ؛ زيرا
آنان در ملاقات با مؤ منان به قرآن كريم مى گويد: ما ايمان آورده ايم ، در عين
حال به پيروان خود كه از روى صفا و صداقت ، يا نفاق ، حقايق تورات و بشارت هاى آن
نسبت به رسول مكرّم صلى الله عليه و آله را براى اصحاب پيامبر بازگو مى كردند و
به اين صورت به حقّانيت اين دين اعتراف مى كرند، در خفا اعتراض كرده ، مى گويند:
چرا تورات را براى مسلمانان بيان مى كنيد؟ زيرا اين كار سبب مى شود كه آنان در روز
قيامت ، نزد پروردگارتان ، در برابر شما احتجاج كرده ، بگويند: با آنكه در تورات
بشارت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را مشاهده كرديد و تطابق تورات
اصيل با قرآن را يافتيد، چرا به رسول گرامى صلى الله عليه و آله ايمان نياورديد؟
آيا نمى دانيد كه اين اعتراف به زيان شماست ؟!
در آيه دوم مى فرمايد: اينان مى پندارند كه اگر پيروان آنان چنين اعترافى نمى كردند
و حقايق تورات را همچنان كتمان مى كردند، احتجاج بر ضدّ آنان ممكن نبود.
غافل از اين كه خداى سبحان به سرّ و آشكار آنها آگاه است و اعتراف كنند يا نكنند، با
آنان احتجاج خواهد كرد؛ هر چند ديگران نتوانند عليه آنان حجّت اقامه كنند.
مرجع ضمير در (قالوا) ى اوّل غير از مرجع ضمير در (قالوا)ى دوم است ؛ ضمير در
(قالوا)ى اوّل به افراد متوسط يا منافق از يهود مدينه بازمى گردد كه در ملاقات با
مسلمانان مؤ من مى گفتند: ما ايمان آورده ايم ، و ضمير (قالوا)ى دوم به رهبران فكرى آنها،
اَحْبار و رهبان يهود رجوع مى كند كه در خلوت به اوساط يا منافقان اعتراض مى كردند
كه چرا حقايق تورات را كه خدا به شما آموخت براى مسلمانان بازگو مى كنيد، تا آنها
به زيان شما احتجاج كنند؟!
از اين بيان روشن مى شود كه مراد از (بعضهم ) همان گروه متوسط يا منافق و مقصود از
(بعض ) احبار و رهبان يا زمامداران فكرى و اجتماعى ديگر يهود است .
توضيح اين كه اولاً، محور اصلى آيه مورد بحث نكوهش يهود و قطع هرگونه طمع به
ايمان آوردن آنان است .
ثانياً، منافق گاهى به اظهار اصل ايمان اكتفا مى كند و زمانى برخى از اسرار مكتب خود را
افشا مى كند. اگر به اظهار صرف ايمان بسنده كرد و مورد اعتراض هم كيشان خويش
قرار گرفت ، يا براى اين كه سرزنش نشود مى گويد: من در اظهار ايمان قصد استهزا
داشتم ، نه ايمان واقعى ، مانند آنچه در آيه : و إ ذا القذوا الذين ءَامنوا قالواءَمنّا و إ ذا
خلوا إ لى شياطينهم قالوا إ نّا معكم إ نّما نحن مستهزءون (579)، واقع شده است و اگر
گذشته ا زاظهار اصل ايمان ، بعضى از اسرار مكتب خود را فاش كرد، مدار اصلى اعتراض
همانا افشاى سرّ است ؛ نظير آنچه در آيه مورد بحث واقع شده است .
ثالثاً ظاهر آيه اين است كه اعتراض بعض به بعض در
حال خلوت آنان رخ داده و مى دهد و چون خلوت مسبوق به جَلْوت و
اشتغال است ، پس هر دو طرف قبلاً اشتغال داشتند و مقصود از
اشتغال در اين جا همان ملاقات و ديدار با مؤ منان است .
رابعاً، در حال ديدار با مؤ منان برخى اظهار ايمان كردند و اسرارى را بازگو كردند و
بعضى ساكت بودند و اين سكوت يا نسبت به
اصل ايمان ود يا راجع ب ه افشاى بعضى از اسرار مكتب يهود و آنچه در
حال خلوت به آن اعتراض قرار گرفت ، اظهار
اصل ايمان نبود؛ زيرا براى آن توجيهى منافقانه داشتند، بلكه افشاى برخى از مطالب
تورات بود كه براى اظهار آن توجيه قانع كننه نمى يافتند؛ زيرا آن را زيانبار
تشخيص دادند.
منشاء افاشى بعضى از مطالب ممكن است اين باشد كه در جمع اظهاركنندگان منافقانه
نسبت به اصل ايمان افراد بسيط و ساده اى بودند كه اسرار را فاش كردند و از جهت
افشاى سرّ سرزنش شدند، نه از جهت اظهار
اصل ايمان .
خامساً، ضمير در (لقوا) به يهود بازمى گردد و ضمرى در (قالوا)ى
اول به افشاكنندگان اسرار و ضمير در (قالوا)ى دوم به اعتراض كننده گان نسبت به
افشاى راز.
دو خصلت نارواى يهود
براساس آنچه گذشت اين دو آيه ، در واقع به دو خصلتِ ناروا و دو انحراف گروهى از
يهود اشاره مى كند: نخست انحراف عملى نفاق و حيله گرى و ديگر انحراف فكرى و
عقيدتى كه ءز بينش مادّى و گرايش حسى آنها نشاءت مى گيرد؛ يعنى توهّم اين كه خداى
سبحان در حد يك موجود مادّى است كه با اظهار انسان آگاه مى شود و با كتمان او بى خبر
و ناآگاه است . غافل از اينكه خداوند به غيب و شهادت يكسان آگاه است .
احتجاج خدا در امور نامحسوس
مطابق آنچه گذشت (عند ربّكم ) به معناى نزد پروردگار در روز قيامت است ، لى جمعى
از مفسّران آن را به معناى ما اءنزل ربّكم فى كتابه ) گرفته اند، ب ااين بيان كه
دو جمله هو فى كتاب اللّه كذا و هو عند اللّه كذا به يك معناست
و در جمله (ليحاجّوكم به عند ربّكم ) به معناى ليحتجّوا عليكم بما
اءنزل ربّكم فى كتابه است ؛ يعنى آيا اسرار خود را نزد مسلمانان افشا مى كنيد
تا آنان به وسيله كتابتان در برابر شما احتجاج كنند؟!(580) بعضى از مفسران با آن
كه اعتراف كرده ناد كه معناى اوّل از سياق و نظام آيه دور نيست ، آن را مخالف انكار و
ملامتِ گروه ملامت گر دانسته اند. به اين بيان كه اگر (عند ربّكم ) به معناى احتجاج در
آخرت باشد، اين خود اعترافى است به اين كه مسلمانان بر حقّ هستند، حقّى كه تنها آن مى
تواند نجات بخش در روز قيامت باشد و چنين اعتراف و اعتقادى كه باعث تاءييد آن اوساط
و تقويت آنان در اين افشاگرى مى گرد، نمى تواند در مقام انكار و ملامت آنان صادر
شود(581)، ليكن لازم است عنايت شود كه اولاً، محور اعتراض اين است كه با افشاى
اسرار يهود مسلمانان در قيامت عليه آنها نزد خدا احتجاج مى كنند و اگر افشا نشود آنان
عليه يهود حجتى ندارند. پس اعتقاد به معاد و ايمان به
اصل احتجاج در محكمه خدا در قيامت مانع اعتراض نمى شود. ثانياً، آنچه مهم است احتجاج
خداوند است ، نه احتجاج قومى عليه قوم ديگ و يهود حسّگرا به احتجاج خداوند در غير
مورد محسوس ايمان ندارند؛ يعنى اگر يهودى ها اسرار خود را فاش كنند و مسلمانان از آن
آگاه شوند و آن اسرار را در معاد بازگو كنند، خداوند آگاه مى شود وگرنه آگاه نخواهد
بود و از اين رو احتجاج نخواهد كرد. ثالثاً، آيه دوم عهده دار همين عنصر محورى است كه
خداوند به سرّ و علن آگاه است و احتجاج مى كند؛ چه يهودى ها اسرار را فاش كنند و چه
نكنند و چه مسلمانان عليه يهود احتجاج كنند يا نكنند.
احتمالى ناصواب
مقتضاى سياق آيه اين است كه مخاطب در (اءفلا تعقلون ) همان ممخاطب در (اءتحدّثونهم )
باشد؛ يعنى منافقان يا اوساط از يهود كه حقايق تورات را افشا مى كردند و مورد
سرزنش رؤ ساى دينى خود قرار مى گرفتند. به بيان ديگر، اين جمله نيز ادامه گفتارى
است كه با (قالوا) شروع مى شود؛ چنان كه مقتضاى سياق آيه بعد و تعبير به (اءولا
يعلمون ...) نيز چنين است ؛ چون معنا ندارد كه در اثناى
نقل قول آنها و سپس انكار و توبيخ آنان با (اءولا يعلمون ...)(582)، به مؤ منان خطاب
شود كه آيا شما تعقل نمى كنيد كه بنى اسرائيل چنين هسنتد. اين گونه فاصله انداختن ،
به تعبير برخى مفسّران (583)، به منزله فاصله انداختن بين درخت و پوسته آن است .
پس احتمالى را كه بعضى ديگر از مفسّران (584) داده اند كه اين جمله خطاب خداوند
به مؤ منان باشد (به اين معنا كه آيا تعقّل نمى كنيد كه بنى
اسرائيل در اقوال و اعمال خود منافقند و آنها حقيقتاً ايمان نمى آورند، پس چه طمعى
داريد؟!) احتمالى ناصواب است .
يكسانى سرّ و علن براى خدا
خداى سبحان براى تعليم اين مطلب كه سرّ و عَلَن ، غابر و قادم ، موجود معدوم ، همسْ و
جهر و نظاير آن در پيشگاه علم مطلق الهى يكسان وهمگى معلوم خداوند است ، تعبيرهايى
گونه گون به كار برده است ؛ گاهى نظير آيه مورد بحث و آيه إ ن تخفوا ما فى
صدوركم اءو تُبدوه يعلمه اللّه (585)، سرّ و نهان را بر عَلَن و آشكار مقدم مى
دارد و زمانى نيز به عكس آن سخن مى گويد؛ يعنى اظهار را بر اخفا مقدّم ذكر مى كند.
شايد نكته تقديم سرّ بر عَلَن در آيه مورد بحث ين باشد كه اولاً، سرّ مقدم بر عَلَن
است ؛ زيرا هر كار علنى مسبوق به عزم سرّى است ؛ ه رچند هر سرّى ملحوق به عَلَن نيست
؛ زيرا انسان هر چه در نهان دارد آن را نمى گويد و طبق آن كار نمى كند، بلكه فقط
بعضى از آنها را به كار مى گيرد. ثانياً، علم خداوند به اشياء برابر ترتيبِ علّى و
معلولى آنهاست . وقتى كار عَلَن معلولِ انديشه سرّى و عزم نهانى است ، تعلّق علم خداوند
به سبب نيز قبل از تعلّق آن به مسبّب خواهد بود. ثالثاً، اين گروهِ نفاق نزد خداوند
قبل از رسوايى عَلَنى به فضيحت سرّى محكوم و مبتلايند و شايد سرّ تقديم عَلَن بر
سرّ در آيه وإ ن تبدا ما فى اءنفسكم اءو تخفوه يحاسبكم به اللّه (586) و آيه
واءعْلَمُ ما تبدون و ما كنتم تكتمون (587)، اين باشد كه در محكمه حساب و ديوان
دادرسىِ معادْ اول به اعمال ظاهر پرداخته مى شود؛ يعنى
اصل ماحسبه در مدار كارهايى اس ت كه خارج ذهن انجام شده ، نه فقط جزو خاطرات ذهن
بوده است . گاهى سرّ به معناى كار پنهانى است كه همين سرّ در برابر كار قلبى عَلَن
محسوب مى شود؛ هر چند به لحاظ مستور بودن از اطلاع ديگران . گاهى نيز به معناى امر
قلبى است كه هنوز به مقام عمل نرسيده و جنبه نفسى محض دارد. البته هر دو قسم معلوم
خداوند است و مورد حساب رسى قرار مى گيرد.
|