next page

fehrest page

back page

اگر چه ممكن است جواب داده شود كه ظاهر سياق ، تبديل قول مورد دستور به قولى است كه از سر لجاجت و مخالفت گفته شود و معناى متضادّ داشته باشد و چنين تبديلى شامل نقل به معنا نمى شود ؛ زيرا لفظ آيينه معناست ، اگر معنا كه مقصود اصلى است محفوظ بماند، تبديل جامه زيانى وارد نمى كند.
در اين كه قول ديگرى كه آن را جايگزين حطّه ساختند چه بود، تعبيرهاى مختلفى نقل شده است ؛ مرحوم بلاغى با استفاده از تورات جديد مى نويسد: شايد قول جايگزين شده اين شده باشد كه آنان گفتند: خداوند به آنها امر فرمود كه زكواتشان را بفروشند و با آن شراب و گاو و گوسفند بخرند و در بيت المقدس انفاق كنند و در پاورقى مى نويسند:كلمه اى كه به لغت عبرانى به جاى لفظ شراب ، در تورات (فصل چهارم ، سفر تثنيه ) آمده ، صريح در معناى شراب است و قابل تاءويل نيست !(1336). تفسير صافى از تفسير منسوب به امام حسن عسكرى عليه السلام نقل مى كند: مخالفت و تبديل آنان اين بود كه وقتى به قريه رسيدند آن را درى مرتفع كه نيازى به خم شدن براى ورود در آن نيست يافتند. از اين رو گفتند: تا كى موسى و وصيّش يوشع ما را مسخره مى كنند... و با جسارت و لجاجت ، به جاى آنكه از رو وارد قريه شوند از پشت داخل آن شدند و به جاى كلمه حطّه كلمه ديگرى به كار بردند كه معناى گندم سرخ (حنطة حمراء) است (1337) و مطابق روايتى كه در صحيح مسلم از رسول مكرم صلى الله عليه و آله نقل شده ؛ آنان از عقب ، كشان كشان داخل باب شدند و حبّة فى شَعَرة (گندمى كه در پوسته زرين خود است ؛ گندم سرخ ) گفتند: فدخلوا الباب يزحفون على اءستاههم و قالوا حبّة فى شَعرة (1338). در صورت صحت تاريخ و حديث مزبور ممكن است اختلاف آن مستند به تعدد گويندگان و تبديل كنندگان باشد كه هر كدام به گونه خاصى تبديل كردند.
علت تبديل كلمه حطّه اين است كه گفتن اين كلمه گر چه بر زبان آسان است ، اما چون دليل بر تعبّد است ، ير روح كسانى كه ديو درون را رام نكردند و در جهاد اكبر پيروز نشدند سنگينى مى كند؛ نظير نماز كه خواند آن با اين كه زحمتى ظاهرى و جسمانى ندارد در عين حال براى كسى كه نمى تواند نفس ‍ خويش را بشكند و در برابر خداوند خضوع كند، بسيار سنگين است ؛ و انها لكبيرة الا على الخاشعين .(1339)
و نظير گفتن لا اله الا اللّه كه گرچه بر زبان آسان است خفيفة على اللسان (1340)، براى مشركان صدر اسلام سنگين بود؛ چون لازمه اش كنار گذاشتن بت پرستى و پذيرفتن الوهيت و ربوبيت راستين ذات اقدس خداوند بود و اين تبديل عقيده كار آسانى نبوده است .
تبديل ظالمانه سخن حق 
قيد ظلموا در جمله فبدّل الذين ظلموا دليل بر اين است كه كسانى كه قول مورد دستور را تغيير دادند و با آن مخالفت كردند همه بنى اسرائيل نبودند و تكرار آن در جمله فانزلنا على الذين ظلموا نيز، هم مى تواند براى اخراج غير ظالمان ، از استحقاق كيفر رجز آسمانى باشد؛ يعنى تنها بر آنان كه كلام خدا را تغيير دادند، عذاب فرستاديم و هم مى تواند اشاره به سبب نزول عذاب باشد و اين كه سبب نزول رجز ظلم آنان بود. در عين حال كه قبح ظلم آنان را نيز، تثبيت و تشديد مى كند و نيز اشاره دارد به اين كه حكم الهى درباره همه ظالمان يكسان جارى مى شود، خواه از آل فرعون باشند يا از بنى اسرائيل و اين كه اگر بر آل فرعون عذاب فرستاده شد نه بدان جهت بود كه آنها آل فرعون بودند، بلكه چون با مشاهده آيات الهى ، دست از لجاجت بر نمى داشتند و ظلم مى كردند. بنى اسرائيل لجوج و عنود نيز از اين جهت تفاوتى با آل فرعون ندارند.
تذكر: نكته تعبير به غير الذى قيل لهم و عدم تعبير به مثل :فبدّل الذين ظلموا القول بغيره خصوصا با توجه به اين كه اساسا تبديل ، بدون مغايرت نخواهد بود، ممكن است اين باشد كه تعبير مزبور دليل بر مخالفت شديد آنها با دستور الهى و اشاره به اين است كه مغايرت لفظ بدلى با اصلى ، همه جانبه و از هر جهت بود، به گونه اى كه به هيچ وجه قابل توجيه نبود. گويا آنان از آغاز ماءمور به گفتن مبدّل اليه بودند.(1341)
مصداق رجز نازل شده بر بنى اسرائيل 
فسق مستمر و تبه كارى مستدام بنى اسرائيل زمينه نزول عذاب را فراهم كرد و سرانجام متمردان از بنى اسرائيل رجزى آسمانى بر آنان فرو فرستاده شد.(1342)
طبق روايت رسول گرامى صلى الله عليه و آله درباره طاعون كه فرمود: انه رجز عذّب به بعض الامم قبلكم (1343) مى توان احتمال داد رجزى كه بر بنى اسرائيل نازل شد طاعون بوده است ؛ چنان كه برخى تفاسير عامه نيز آن را بر طاعون تطبيق داده اند(1344) كه بر اثر آن بيست و چهار هزار نفر نابود شدند(1345) و مطابق روايتى هفتاد هزار نفر از بزرگان و شيوخ آنان از بين رفتند.(1346)
برخى مفسران مى گويند:
خداوند از بيان نوع عذاب و حقيقت آن سكوت اختيار كرده و روشن نكرده كه آيا طاعون بوده (چنان كه بعضى گفته اند) يا برف بوده است (چنان كه عده اى ديگر گفته اند) و همچنين از بيان تعداد كسانى كه با اين عذاب نابود شدند، كه آيا هفتاد هزار نفر يا بيشتر يا كمتر بوده اند و هم چنين از مدت زمان نزول اين عذاب كه آيا در يك لحظه و يك ساعت بوده يا در طول يك روز. از همه اينها نيز سكوت اختيار كرده است . ا اين رو ما نيز ساكت مى شويم و براى بيان آن به تكلف نمى افتيم ، چنان كه ديگران با اعتماد بر قولى ضعيف يا روايتى متروك به تكلف افتاده اند.(1347)
البته اگر حديث معتبرى در صدد تعيين آن بر آمد كاملا مورد عنايت و حمايت خواهد بود، زيراروايت صحيح در هدايت تائهان تفسيرى سهم موثرى دارد.
نكته : تنوين رجزا براى بيان عظمت و هولناك بودن عذاب است (1348). استنباط اين گونه از نكات گاهى از بررسى سياق آيه ، و زمانى از شواهد لبّى و لفظى آيه ديگر است .
هشدارى به فاسقان 
تعبير به بما كانوا يفسقون با توجه به اين كه فعل ماضى كانوا بر سر مضارع در آمده دلالت بر استمرار آنان در فسق دارد و پيامش اين است :
1 آنچه سبب نزول رجز آسمانى شد اصرار آنان بر گناه و استمرارشان در معصيت و خوددارى از توبه است .
2 هشدارى است براى هر شخص و ملّتى كه به گناه آلوده است و بر آن اصرار مى ورزد و عادت به آن كرده است كه به هوش باشيد عذاب الهى فرا مى رسد. به بيان ديگر، اگر اين تعبير نبود با توجه به على الذين ظلموا و با توجه به فاء ترتيب در فانزلنا گمان مى شد كه سبب نزول عذاب ، ظلم خاص آنان در ارتباط با ورود به قريه ، و خوددارى آنان از توبه در اين مورد بود، اما جمله بما كانوا يفسقون مى رساند كه نزول رجز، مرتبط به مجموعه قبايحى است كه آنها مرتكب شدند، نه خصوص اين ظلم در اين مورد خاص ؛ يلكه ظلم آنان در تمرّد از ورود به قريه ، مزيد بر علت شد وگرنه فسق و تبه كارى مستدام آنان زمينه نزول رجز را فراهم كرده است .
بعضى خواسته اند نفس تعبير به فسق ، يفسقون بعد از تعبير به ظلم ، الذين ظلموا را و به بيان ديگر تعليل نزول رجز به فسق را با آن كه على الذين ظلموا اشعار به اين داشت كه علت نزول رجز، ظلم آنان است خصوصا با توجه به فاء ترتيب در فانزلنا
دليل بر غلوّ آنان در ظلم و اشاره به شدت ظلم آنها بگيرند و اين كه ظلم آنها به حد فسق و خروج از طاعت و بندگى خداوند رسيده بود(1349). شايد به اين لحاظ كه فسق در اصل به معناى خروج از پوسته اصلى و فطرى است و فَسَقَت الرطبة عن قشرها، يعنى خرما از پوست خود بيرون جست .
ليكن اين بيان مشروط به اين است كه واژه فسق منفى تر از واژه ظلم باشد وگرنه ممكن است از قبيل تفنّن در تعبير باشد و بما كانوا يفسقون همان معنايى را افاده كند كه بما كانوا يظلمون مفيد آن است ؛ به ويژه با توجه به اين كه در سوره اعراف در مورد مخصوص همين قضيه تعبير به يظلمون شده است :فبدّل الذين ظلموا منهم قولا غير الذى قيل لهم فاءرسلنا عليهم رجزا من السماء بما كانوا يظلمون (1350). پس ‍ نكته اى كه در جمله بما كانوا يفسقون قابل ذكر است ، همان است كه گذشت .
لطايف و اشارات  
1 سرزمين فلسطين و ناسپاسى هاى بنى اسرائيل 
يكى از بزرگترين ظلم ها و ناسپاسى هاى بنى اسرائيل ، رفتار ناروايى بود كه در مورد ورود به سرزمين مقدس ‍ و پر بركت بيت المقدس ، از خود نشان دادند.
قرآن كريم از منطقه بيت المقدس گاهى به قريه تعبير مى كند، نظير آيه مورد بحث (بنابراين كه مراد از قريه در اين آيه و همچنين آيه 161 سوره اعراف ، سرزمين بيت المقدس باشد كه بحث آن در بخش ‍ تفسير گذشت ) و گاهى به سرزمين مقدّس و گاهى نيز تعبير به سرزمين با بركت مى كند؛ زيرا اين منطقه هم از لحاظ معنوى متنعم و با بركت است ، چون انبياى فراوانى از آن جا برخاستند و معبد آن به دست مبارك حضرت سليمان بنا شده است و هم از جهت ظاهرى منطقه حاصل خيز و پر بركتى است .
از اين رو از زمان حضرت ابراهيم خليل ، از اين سرزمين با وصف مكان مبارك و مقدس ياد مى شود. در جريان حضرت ابراهيم عليه السلام چنين آمد:و نجّيناه و لوطا الى الارض التى باركنا فيها للعالمين (1351) و پس از او در جريان حضرت موساى كليم عليه السلام نيز چنين آمده است :يا قوم ادخلوا الارض المقدسة التى كتب اللّه لكم ولا ترتدوا على اءدباركم فتنقلبوا خاسرين (1352) و پس از او وقتى نوبت به سليمان نبّى و داود پيامبرعليه السلام مى رسد چنين آمده است :و لسليمان الريح عاصفة تجرى باءمره الى الارض التى باركنا فيها(1353). پس از آنان در زمان عيساى مسيح عليه السلام و سپس در زمان پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله نيز از امكان با وصف سرزمين مبارك ياد مى شود؛ چنان كه درباره معراج رسول گرامى صلى الله عليه و آله مى فرمايد: سبحان الذى اءسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى الذى باركنا حوله (1354).
در بعضى از آيات نيز از اين سرزمين به مسكن صدق تعبير شده :ولقد بوّانا بنى اسرائيل مبوّاء صدق (1355) و سرزمين صادق سرزمينى است كه همه لوازم و امكانات را داراست و هيچ كذبى در آن نيست . مسكن صدق همانند وعد صدق ، لسان صدق ، قدم صدق و جايگاه صدق (1356) با جامعه بشرى راست مى گويد، هم در نعمت هاى معنوى و هم در نعمت هاى مادى .(1357)
بنى اسرائيل پس از خارج شدن از مصر و نجات از دريا، ماءمور مى شوند تا به چنين سرزمين مبارك و مقدسى وارد شوند، اما اين قوم بهانه گير و ناسپاس در جواب فرستاده خدا گفتند:ان فيها قوما جبّارين و انا لن ندخلها حتى يخرجوا منها...(1358) وفاذهب انت و ربّك فقاتلا انا هيهنا قاعدون (1359)، و آنگاه پس از چهل سال سرگردانى و آوارگى در صحراى سوزان سينا، دوباره ماءمور به ورود به آن مى شوند(بنابراين كه قريه در آيه مورد بحث و آيه 161 سوره اعراف اشاره به بيت المقدس باشد) اما باز هم اين قوم ناسپاس تحريفگر(قومى كه هم احبار و رهبانشان دست به تحريف تورات زدند و هم توده كم فكر و ضعيف الايمان آنها كلام الهى را تبديل كردند) به شرايط ورود به اين مكان پاك (استغفار از گناهان سابق و اظهار خشوع و تواضع و بر زبان جارى ساختن كلمه حطّه عمل نكردند و كلام خدا را تبديل و تحريف كردند و در نتيجه به عذاب الهى دچار شدند.
تذكر: اثبات قداست بيت المقدس مستلزم ترجيح احتمال اراده آن از كلمه القريه نيست ، بلكه چون يكى از محتملات آن است در اين جا مطرح شد.
2 رفاه گرايى بنى اسرائيل 
اوامرى كه در آيه مورد بحث آمده الزامى است ، مگر امر فكلوا كه براى اباحه و ترخيص است . يهوديان عصر حضرت موسى عليه السلام اوامر الزامى را ترك يا تبديل كردند، ولى امر ترخيصى را كه همراه رفاه و آسايش بود پذيرفتند. اما اوامر سه گانه را چنين طرد كردند كه درباره اصل دخول قريه صريحا با حضرت كليم اللّه به مجادله سيّئه پرداختند و درباره دخول ساجدانه و متواضعانه ، تمرّد كرده متعنتاته و مختالانه وارد شدند و درباره قول حطّه و طلب مغفرت يا گفتن كلمه توحيد همراه با قبول ولايت ... مستكبرانه و مستنكرانه برخورد كردند. اما درباره امر ترخيصى تصرف رفيهانه و آسودمندانه هيچ دريغى نورزيدند.
تبديل كه گاهى ترك بدون عوض است و زمانى با تعويض همراه است ، توسط يهوديان عصر حضرت كليم اللّه نسبت به اوامر سه گانه معهود صورت پذيرفت .
3 اوصاف محسنان در قرآن كريم 
چنان كه در مباحث تفسيرى گذشت ، از مجموع آيات و برخى روايات بر مى آيد كه عنوان محسن و محسنين محتوايى بيش از خوب به جا آوردن عمل دارد و در آن تقواى ويژه نيز مطرح است .((محسن در فرهنگ قرآنى از مقوله احسانى است كه ويژگى آن در روايت نبوى تبيين شده و در بحث تفسيرى گذشت . ان تعبد اللّه كانك تراه فان لم تكن تراه فانه يراك . (1360)
آياتى كه عنوان محسن را تفسير مى كند، شجره طيبه اى را به تصوير مى كشد كه هم از جهت عقيده ، ريشه در اعماق زمينه هاى اعتقادى و مايه هاى ايمانى دارد و هم از جهت عمل و شاخ و برگ و فروع ، سر به آسمان برافراشته و سينه ملكوت را شكافته ، ميوه ها و اعمال صالح درخشانى به بار آورده است :مثلا كلمة طيّبة كشجرة طيّبة اءصلها ثابت و فرعها فى السماء# تؤ تى اءكلها كل حين باذن ربّها.(1361)
بعضى از صفاتى كه آيات قرآن براى محسنان ذكر مى كند، عبارت از:
1 تا 3 كمى از شب را مى خوابند و در سحر گاهان استغفار مى كنند، مقدارى از اموالشان را(غير از حقوق واجب مالى ) به نيازمندان مى دهند:
...انهم كانوا قبل ذلك محسنين# كانوا قليلا من اليل ما يهجعون# وبالاحسار هم يستغفرون# و فى اءموالهم حقُّ للسائل و المحروم (1362). البته اين كرايم اخلاق لازم تقواى ويژه اى است كه در محسنان يافت مى شود.
4 از زينت هاى دنيا چشم مى پوشند و رو به جانب آخرت دارند؛ از دار غرور، پهلو تهى مى كنند و به سوى دار خلود، شتابان در حركتند و در آن جا پهلو مى گيرند:يا اءيّها النّبى قل لازواجك ان كنتنّ تردن الحيوة الدّنيا و زينتها فتعالين اءمتّعكنّ و اءسرّحكنّ سراحا جميلا # و ان كنتنّ تردن اللّه و رسوله و الدار الاخرة فان اللّه اءعدّ للمحسنات منكنّ اءجرا عظيما.(1363)
5 منادى عامل و معتقدى براى دين هستند، هم به حق معتقدند و به آن عمل مى كنند و هم حق مى گويند و آن را نشر مى دهند:و الذى جاء بالصّدق و صدّق به اءولئك هم المتّقون # لهم ما يشاءءون عند ربّهم و ذلك جزاء المحسنين .(1364)
6 تا 8 نماز به پا مى دارند، زكات مى دهند و به آخرت يقين دارند: تلك ايات الكتاب الحكيم # هدىً و رحمةً للمحسنين # الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكوة و هم بالاخرة هم يوقنون .(1365)
9 مجاهدانى مخلص و فداكارانى از خود گذشته در راه خدا هستند و از معيّت ويژه الهى برخوردارند:و الذين جاهدوا فينا لنهدينّهم سبلنا و ان اللّه لمع المحسنين (1366)، در احياى مآثر دينى از هيچ ايثار و نثارى دريغ ندارند و از اجر مخصوص خدا بهره مندند:ذلك بانهم لا يصيبهم ظماء ولا نصب ولا مخمصة فى سبيل اللّه ... ان اللّه لا يضيع اءجر المحسنين .(1367)
10 در راه خدا صبور و پايدار و با استقامتند: انه من يتّق و يصبر فان اللّه لا يضيع اءجر المحسنين .(1368)
11 اهل كرامت و گذشتند: قالوا يا ايّها العزيز ان به اءبا شيخا كبيرا فخذ اءحدنا مكانه انا نريك من المحسنين (1369)، فاعف عنهم واصفح ان اللّه يحبّ المحسنين (1370)، و متّعوهنّ على الموسع قدره و على المقتر قدره متاعا بالمعروف حقا على المحسنين .(1371)
12 در حال خوف و رجا به سر مى برند و با بيم و اميد خدا را مى خوانند و رحمت خاص الهى به آنان نزديك است : ولا تفسدوا فى الارض بعد اصلاحها وادعوه خوفا و طمعا ان رحمت اللّه قريب من المحسنين .(1372)
13 تا 16 در پذيرش حق استكبار نمى ورزند، حقيقت را دريافته اند و در پى آن نسبت به آيات الهى ، عشق و شوق از خود نشان مى دهند و پيوسته ملحق شدن و رسيدن به صالحان را از خدا طلب مى كنند:... انهم لا يستكبرون # و اذا سمعوا ما انزل الى الرّسول ترى اءعينهم تفيض من الدمع ممّا عرفوا من الحقّ يقولون ربّنا امنّا فاكتبنا مع الشاهدين # و ما لنا لا نؤ من باللّه و ما جاءنا من الحق و نطمع ان يدخلنا ربّنا مع القوم الصالحين # فاءثابهم اللّه ... و ذلك جزاء المحسنين .(1373)
17 با همه پايمردى ها و استقامت ها در راه خدا، پيوسته از گناهان خود اظهار عجز و شرمسارى مى كنند و از خداوند،
آمرزش گناهان ، ثبات قدم و نصرت بر كافران را مى طلبند:و كاءيّن من نبىّ قاتل معه ربيّون كثير...# و ما كان قولهم الا ان قالوا ربّنا اغفرلنا ذنوبنا و اسرافنا فى اءمرنا و ثبّت اءقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين # فاتاهم اللّه ثواب الدنيا و حسن ثواب الاخرة واللّه يحبّ المحسنين .(1374)
18 و 19 حتى در حال تنگ دستى نيز اهل انفاقند و خشم خويش را فرو مى برند. از اين رو از محبوبان ويژه خدا هستند:الّذين ينفقون فى السّرّاء و الضّرّاء و الكاظمين الغيظ... واللّه يحبّ المحسنين .(1375)
از مجموع صفات مزبور، اجمالا بر مى آيد كه محسن تنها به معناى نيكو به جا آورنده عمل يا نيكوكار نيست ، بلكه احسان ، مقامى است كه براى تحديد حدود و لوازم و آثار آن ، تدبّر بيشترى لازم است .
بحث روايى 
1 تطبيق آيه بر ولايت محمد و آل محمدصلى الله عليه و آله
عن العسگرى :.. و ادخلوا الباب باب القرية سجّدا مثّل اللّه عز و جلّ على الباب مثال محمد و علىّ و اءمرهم ان يسجدوا تعظيما لذلك المثال و يجددوا على انفسهم بيعتهما و ذكر موالاتهما و ليذكروا العهد و الميثاق الماءخوذين عليهم لهما و قولوا حطّة اءى قولوا: ان سجودنا للّه تعالى تعظيما لمثا محمد و على و اعتقادنا لو لا يتهما حطّة لذنوبنا و محو لسيئاتنا.
قال للّه تعالى : نغفر لكم بهذا الفعل خطاياكم السالفة و نزيل عنكم آثامكم الماضية و سنزيد المحسنين من كان منكم لم يقارف الذنوب التى قارفها من خالف الولاية و ثبت على ما اءعطى اللّه من نفسه من عهد الولاية فانا نزيد هم بهذا الفعل زيادة درجات و مثوبات و ذلك قوله تعالى : و سنزيد المحسنين
.(1376)
عن الباقر فى قولهم باب اللّه :معناه ان اللّه احتجب عن خلقه بنيّنه و لاوصياء من بعده و فوض اليهم من العلم ما علم احتياج الخلق اليه . و لمّا استوفى النبى على علىّ العلوم و الحكمة قال : انا مدينة العلم و على بابها و قد اءوجب اللّه على خلقه الاستكانه لعلّى بقوله : وادخلوا الباب سجّدوا و قولوا حطّة نغفر لكم خطاياكم و سنزيد المحسنسين اءىّ الذين لا يرتابون فى فضل الباب و علّو قدره ....(1377)
عن اءمير المومنين و الباقر فى قوله تعالى : و ليس البّر بان تاءتوا البيوت (1378) الآية و قوله تعالى : و اذا قلنا ادخلوا هذه القرية : نحن البيوت التى اءمر اللّه ان توتى من اءبوابها الحديث .(1379)
عن اءمير المومنين :هؤ لاء بنو اسرائيل نصب لهم باب حطّة و انتم معشر امة محمد نصب لكم باب حطّة ، اهل بيت محمد: اءمرتم باتيّاع هداهم ، و لزوم طريقتهم ليغفر لكم بذلك خطاياكم و ذنوبكم و ليزداد المحسنون منكم ، و باب حطّتكم اءفضل من باب حطّتهم ؛ لانّ ذلك كان باءخاشيب و نحن الناطقون الصادقون المومنون الهادون الفاضلون الحديث .(1380)
عن اءمير المومنين : قال رسول اللّه : لكل امّة صديق و فاروق و صدّيق هذه الامة و فاروقها علىّ بن اءبى طالب ؛ ان عليّا سقينة نجاتها و باب حطّتها.(1381)
و عنه :فانى سمعت رسول اللّه يقول لى : مثلك فى امتّى مثل باب حطّة فى بنى اسرائيل ؛ فمن دخل فى ولايتك فقد دخل الباب كما اءمره اللّه عزو وجل .(1382)
عن الباقر:نحن باب حطّتكم .(1383)
عن الصادق :قال امير المومنين فى خطبة : انا باب حطّة .(1384)
عن امير المومنين فى خطبة الوسيلة :اءلا و انى فيكم اءيّها الناس كهارون فى آل فرعون ، و كباب حطّة فى بنى اسرائيل (1385)
عن رسول اللّه :ان اللّه عزو وجل جعل اءهل بيتى فى اءمّتى كسفينة نوح ... و مثل باب حطّة فى بنى اسرائيل ، من دخله كان امنا.(1386)

اشاره الف : با اغماض از سند، آنچه به اصل ولايت اهل بيت و عصمت باز مى گردد، امرى است قطعى و كاملا ثابت شده و نيازى به بازگو كردن ندارد.
ب : تنظير باب ولايت در اسلام به باب حطّه بنى اسرائيل بى محذور است ؛ چنان كه ترجيح باب ولايت بر باب حطّه از لحاظ معنوى بودن باب ولايت و مادى بودن باب حطّه كاملا مورد اذعان است و نيازمند تحليل نيست .
ج : مهم ترين مطلب اين گونه احاديث تمثّل مقام ولوى اهل بيت عصمت براى نجات يافتگان بنى اسرائيل است . آنچه از مجموع روايات متفّرق راجع به امم و اقوام و ناظر به انبياء و اوليا از آدم و بعد از آن وارد شده اين است كه انسانهاى كامل و برين و ممتاز كه واجد قدر اول خلافت الهى هستند، كلمات تّام خدايند و حضرت آدم آنها را تلقّى كرد و ديگران نيز از آنها تنعّم يافتند. بنى اسرائيل نيز در هنگام ورود به باب حطّه در پيشگاه آنان تعظيم كردند.
2 مراد از قرية ، باب و حطّة
عن العسكرى :...ادخلوا هذه القرية و هى اءريحا من بلاد شام و ذلك حين خرجوا من التيه فكلوا منها من القرية حيث شئتم رغدا واسعا بلا تعب و لا نصب ....(1387)
عن اءبّى اسحق عمّن ذكره و قولوا حطّة مغفرة حطّ عنّا اءى اغفر لنا.(1388)
عن الباقر : و ادخلوا الباب سجدا ان ذلك حين فصل موسى من اءرض التيه فدخلوا العمران و كان بنو اسرائيل اءخطؤ وا خطيئة فاءحبّ اللّه ان ينقذهم كنها ان تابوا فقال لهم : اذا انتهيتم الى باب القرية فاسجدوا و قولوا: حطّة تنحطّ عنكم خطاياكم فاءمّا المحسنون ففعلوا ما اءمروا به ، و امّا الذين ظلموا فزعموا حنطة حمراء فبّدلوا فانزل اللّه تعالى رجزا
.(1389)
عن ابن عباس وادخلوا الباب قال : باب ضيق سجّدا قال : ركعّا.(1390)

اشاره الف : با صرف نظر از سند و اعتراف به صعوبت اثبات مطالب علمى و غير تعبّدى با اين گونه اخبار مشابه تاريخ ، اعتماد به محتواى خبرى كه قريه مزبور را اريحا مى داند آسان نيست ؛ زيرا مضون آن با شواهد ديگرى كه قريه ياد شده را بيت المقدس معرفى مى كند هماهنگ نيست .
ب : انفصال حضرت موسى از سرزمين تيه معقول و. مقبول است ؛ زيرا سرگردانى و تحيّر در آن وادى يك نوع تنبيه الهى بوده است و چنين توبيخى مناسب شان حضرت كليم نبوده است و تفصيل آن در ضمن آيه يتيهون فى الارض (1391) خواهد آمد.
ج : اين كه معناى حطّه ، درخواست مغفرت و ريزش گناه باشد كاملا با بحث تفسيرى هماهنگ است و اما اين كه معناى سجود، همان ركوع و انحناى طبيعى باشد كه به كوتاهى در ورودى استناد داشته باشد، مطابق با ظاهر آيه و مناسب با مطالب گذشته نيست .
3 مراد از تبديل و رجز 
عن الباقر:نزل جبرئيل بهذه الاية على محمد هكذا:فبدّل الذين ظلموا آل محمد حقّهم قولا غير اذى قبل لهم فانزلنا على الذين ظلموا آل محمد حقّهم رجزا من السماء بما كانوا يفسقون .(1392)
عن العسكرى :.. لم يسجدوا كما اءمروا و لا قالوا ما اءمروا و ظلموا ولكن دخلوها مستقبلها باءستاههم و قالوا:هطا سمقانا يعنى حنطة ء حمراء نتقوتها اءحبّ الينا من هذا الفعل و هذا القول . قال اللّه تعالى : فانزلنا على الذين ظلمونا و غيّروا و بدّلوا ما قيل لهم و لم ينقادوا لو لاية اللّه و ولاية محمد و على و آلهما الطيبين الطاهرين رجزا من السماء بما كانوا يفسقون يخرجون من اءمر اللّه و طاعته . و الرجز اذى اءصابهم انه مات منهم بالطاعون فى بعض يوم مائة و عشرون اءلفا و هم من علم اللّه انهم لا يومنون و لا يتوبون ، و لا ينزل هذا الّجز على من علم اللّه انه يتوب او يخرج من صلبه ذرية طيبة توّحد اللّه و تومن بمحمد و تعرف مولاة على وصيّة و اءخيه .(1393)
عن الحسن بن على بن ابى طالب :... ثّم اءقبل رسول اللّه على اليهود و قال : احذروا ان ينالكم بخلاف اءمر اللّه و خلاف كتاب اللّه ما اءصاب اءوائلكم الذين قال اللّه فيهم : فبدّل الذين ظلموا قولا غير الذى قيل لهم
و اءمروا بان يقولوه . قال اللّه تعالى :
فانزلنا على الذين ظلموا رجزا من السماء
عذابا من السماء طاعونا نزل بهم فمات منهم مائة وعشرون اءلفا ثّم اءخذهم بعد ذلك فمات منهم مائة وعشرون اءلفا اءيضا و كان خلافهم انهم لمّا ان بلغوا الباب راءوا بابا مرتفعا فقالوا: ما بالنا نحتاج ان نركع عند الدخول ههنا ظننّا انه باب متطامن لا بّد من الركوع فيه و هذا باب مرتفع الى متى يسخر بناء هؤ لاء يعنون موسى و يوشع بن نون و يسجدونا فى الاءباطيل ، و جعلوا استاهم نحو الباب و قالوا بدل قولهم : حطّة الذى امروا به : همطاسمقانا، يعنون حنطّة حمراء، فذلك تبديلهم
.(1394)
عن رسول اللّه :
ان هذا الطاعون رجز و بقية عذاب به اناس من قبلكم ، فاذا كان بارض و انتم بها فلا تخرجوا منها و اذا بلغكم انه باءرض فلا تدخلوها
.(1395)

اشاره الف : چون قرآن و همانند آفتاب و ماه در طول تاريخ مى تابد و هماره مواضع ، اماكن ، اشيا و اشخاص را روشن و معرفى كرده و آن را محمود يا مذموم مى داند، عناوين ماءخوذ در آيه مورد بحث از قبيل تبديل حقّ به باطل ، تغيير حَسَن به قبيح ، تحويل معروف به منكر و مانند آن طبق آنچه در اين گونه احاديث آمده است ، انطباق يافت و گرنه مضامين روايات مزبور از سنخ تفسير مفهومى آيه مورد بحث نيست .
ب : لغت نبطى هاى اسرائيلى ، عبرى ، سريانى و... بوده است ؛ آنان هرگز به عربى تكلم نمى كردند و آنچه به عنوان قصه يهودى ها در قرآن و نيز در اين بخش وارد شده از سنخ نقل به معناست ؛ يعنى تمام گفتمان حضرت كليم اللّه و هارون و يوشع عليه السلام با بنى اسرائيل و همه قبول و نكول آنان به لغت عبرى تاءديه مى شد؛ كلمه حطّه كه مورد امر قرار گرفت و واژه حنطه كه محور تبديل واقع شد، همگى از قبيل ترجمه گفته هاى عبرى يهود است ، نه متن گفته هاى آنان .
ج : بيمارى طاعون مى تواند از مصاديق رجز به معناى عقوبت الهى باشد و اصل پديد آمدن آن نيز درباره برخى از اقوام گذشته محتمل است و در صورت صحت خبر مزبور مورد وثوق خواهد بود، ليكن تطبيق آن بر جريان يهودى هاى مبتلا به گناه تبديل ، نيازمند دليل خاص است كه در حديث فوق به آن اشاره نشده است .
د: حكم دخول و خروج سرزمين طاعون زده از مدار بحث كنونى بيرون است .
و اذ اسْتَسْقى موسى لِقومِهِ فَقُلنا اضرِبْ بِّعصَاكَ الحَجَرَ فَانفَجَرَت منهُ اثْتَتاعَشْرَةَ عَينا قَدْ عَلِمَ كُلُّ اناسٍ مَّشْرَبَهُمْ كُلُوا و اشْرَبوا مِنْ رزقِ اللّه ولا تَعْثَوا فىالارضِ مُفْسِدينَ(60)
گزيده تفسير 
بنى اسرائيل در مسير حركت در سرزمين تيه و بيابان سينا، ماءمور شدند در قريه و مكانى خاص استقرار يافته و مدتى در آن جا سكنا گزينند. از آن جا كه آب محدود يك آبادى براى تاءمين نيازهاى مختلف جمعيت كثير كافى نبود، بنى اسرائيل به كم آبى دچار شدند و به حضرت موسى عليه السلام شكايت بردند. در خواست سيراب كردن ، از سوى بنى اسرائيل به كليم اللّه ارائه شد و آنگاه از طرف آن حضرت به حضور خداى سبحان معروض شد و چون استسقاى وى جنبه عبادى داشت و همراه با كرامت بود خداوند آن را فقط به او اسناد داد و دعاى موسى كليم با نزول وحى الهى مستجاب شد.
گواه اين كه استسقاى بنى اسرائيل و شكافته شدن سنگ با زدن عصا، در بيابان و پيش از ورود به قريه معهود بوده اين است كه اولا، آن قريه آباد بوده و از آب آشاميدنى برخوردار بوده است و ثانيا، امر كلوا در ادامه آيه ، كه در كنار و اشربوا آمده ، ناظر به منّ و سلوى است كه در بيابان نصيب بنى اسرائيل مى شد.
به سبب حس گرايى بنى اسرائيل و نيز براى بستن همه راه هاى بهانه و تمام كردن حجت بر آنان ، از ميان راه هاى معنوى نيل به آب ، راه معجزه ، يعنى زدن عصا به سنگ انتخاب شد كه تاثير آن بيش از علل و عوامل ديگر است .
شكافتن سنگ آن هم از طريق زدن عصا و خارج ساختن دوازده چشمه از آن ، امرى عظيم و شگفت انگيز و از بزرگ ترين نشانه هاى قدرت خداى سبحان و صدق دعوى نبوت حضرت موسى عليه السلام و يكى از نعمت هاى خداوند بر بنى اسرائيل است .
سنگ مزبور كوچك و قابل حمل نبوده بلكه تخته سنگى معين و منصوب در مكانى خاص بوده است كه ظرفيت به وجود آمدن دوازده آبشخور جدا از هم را داشت . اين سنگ با همان عصاى معروف كه به اژدها نقل تبديل مى شد و موساى كليم با آن دريا را شكافت ، شكافته شد و آب از آن جوشيد. آنگاه دوازده آبشخور جدا از هم به وجود آمد كه هر كدام در جهتى خاص و داراى نشانه اى ويژه بود، به گونه اى كه هر يك از گروههاى دوازده گانه جايگاه مخصوص خود را مى شناخت و هر مشربى به اندازه اى وسعت داشت كه مى توانست جمعيت زياد اسباط (شش صد هزار نفر) را به راحتى سيراب كند.
بنى اسرائيل در اين حال ، هم از منّ و سلوى برخوردار بودند، هم استقرار نسبى يافتند. با جوشيدن دوازده چشمه نيز، مشكل بى آبى يا كم آبى آنها حل شده و هم با تقسيم بندى چشمه ها به عدد اسباط بهانه اى براى تنازع و اختلاف نداشتند ؛ از اين رو خطاب شد كه از زرق خدا، يعنى منّ و سلوى و آب چشمه ها، بخوريد و بياشاميد و با هم درگير نشويد و در زمين فساد نكنيد و نعمت الهى مايه طغيان شما نشود. اين خطاب ، تصويرى از عيش رفيه قوم يهود و ترسيم كننده تحول خاصى است كه پس از نعمت براى آنان پديد آمد.
خداى سبحان يهود را، كه از نهايت رحمت ، نعمت و وسعت عيش بهره مند شدند از هر گونه فساد، كه بارزترين مصداق آن ، اختلافات و درگيرى هاى فردى يا قومى و قبيله اى است ، بر حذر داشت و آنان را از تبديل شكر نعمت به كفران ان نهى فرمود. شكر اين نعمت وسيع آن است كه هرگز فساد نكنيد و الگوى ديگران در فساد نشده ، فساد را در زمين نشر ندهيد.
تفسير 
الحجر: برخى مفسران الف و لام درالحجر را براى عهد و برخى جنس دانسته اند. شيخ طوسى (1396) و به تبع او طبرسى (1397) عهد بودن آن را اختيار كردند كه قول ابن عباس است و با دو روايت از امام باقرعليه السلام كه فرموده است : نزلت ثلاثة اءحجار من الجنة : حجر مقام ابراهيم و حجر بنى اسرائيل و الحجر الاسود(1398)،اذا خرج القائم من مكّة ينادى مناديه اءلا لايحملنّ اءحد طعاما ولا شربا و حمل معه حجر موسى بن عمران و هو وقر بعير ولا ينزل منزلا الا انفجرت عنه عيون فمن كان جائعا شبع و من كان ظمآنا روى و رويت دوابّهم حتى ينزلوا النجف من ظهر الكوفة (1399) مطابقت دارد؛ چون اين دو روايت نشان مى دهد كه سنگ مزبور حجر خاص و معهودى بوده است .
البته اين دو روايت با آنچه از سياق آيه مورد بحث استظهار مى شود، منافات دارد؛ زيرا ظاهر سياق آيه اين است كه جوشش اب مربوط به تخته سنگ معيّنى بوده كه در مكان خاصّى نصب شده بود و مكان مزبور ظرفيّت به وجود آمدن دوازده آبشخور جدا از هم را داشت .
ممكن است در ظهور آيه در عهد به معناى سنگ بهشتى تاءمل كرد. معهود بودن گاهى با تعبيرى مشابه تعبير هذه القرية به دست مى آيد و زمانى بين متكلم و مخاطب مورد محاوره قبلى بوده است ، و مانند آن . سنگى كه منشاء جوشش چشمه ها شد، حَجَر معيّن خارجى است كه بعدا معهود شد و اگر در روايات مربوط به عصر ظهور ولى عصر(عج ) امده باشد، دليل معهوديّت بعد از وقوع است ، نه قبل از آن .
در صورت قبول معهود بودن حجر، اثبات ساير خصوصياتى كه براى آن نقل شده ، دليل معتبرى مى طلبد. برخى از آن ويژگى ها عبارت است از:
1 سنگى بود مربع شكل به بزرگى سر آدمى .(1400)
2 حضرت موسى هنگام شستشوى بدن ، جامه خويش را بر آن مى نهاد.
3 حضرت موسى در بين راه آن را ديد و سنگ با او به سخن درآمد كه : مرا بردار كه براى تو و اصحاب تو بسيار مفيد هستم .(1401)
انفجرت : در آيه مورد بحث از جوشش آب به انفجرت و در سوره اعراف به انبجست تعبير شده است (1402). از اين رو فرق بين انفجار و انبجاس چنين تبيين شده است :
1 انبجاس جريان خفيف و ملايم آب است و انفجار جريان شديد آن . در نتيجه انبجاس ، ناظر به مرحله ابتدايى جوشش چشمه آب پس از ضرب با عصاست كه مجرا باريك و جوشش آب كم بود و انفجار ناظر به مرحله نهايى جوشش آب است كه مجرا وسيع و خروش آب زياد شد؛ چنان كه جريان طبيعى چشمه سار چنين است .(1403)
اين بيان اولا، با گفتار بعضى از كتاب هاى لغت نظير صحاح اللغة منافات دارد، زيرا انفجار و انبجاس را يكى دانسته و فرقى بين اين دو ذكر نكرده است .ثانيا، با ظاهر آيه مورد بحث تنافى دارد؛ چون تعبير آيه مورد بحث اين است : اضرب بعصاك الحجر فانجرت ...؛ يعنى آنچه در پى زدن عصا، بدون فاصله پديد آمد انفجار بود. اءبى السعود در اين باره سخن لطيفى دارد:
قاعده اين بود كه گفته شود: اضرب بعصاك الحجر فضرب فانفجرت ... اما جمله فضرب حذف شد تا سرعت تحقق انفجار و ترتب سريع آن بر ضرب را برساند.(1404)
2 انفجار عبارت از انشقاق است ، خواه مجرا و منفذ باريك باشد و خواه وسيع و انبجاس براى خصوص ‍ انشقاق باريك است ، يعنى انفجار عام و انبجاس خاص و جمع هر دو ممكن است .
3 انبجاس در زمان نياز كم است و انفجار در زمان حاجت زياد؛ يعنى هر وقت احتياج آنان به آب زياد بود، مانند حالت تشنگى و نياز به شستشو، جوشيدن آب به صورت انفجار بود و هرگاه نياز كم مى شد، جوشش ‍ آب به صورت انبجاس و كم مى شد... .(1405)
لا تعثوا: در معناى عثىّ دو احتمال است :
1 به معناى مطلق تعدّى از حد باشد كه هم با فساد مى سازد و هم با صلاح ، نظير كشتن غلام و معيوب ساختن كشتى در داستان حضرت خضر، كه نوعى تعدّى مصلحت آميز بود. در اين صورت ، كلمه مفسدين تكرار يا تاءكيد نيست تا اشكال شود كه حال تاءكيدى بعد از جمله فعليه قرار نمى گيرد، بلكه قيد احترازى است كه تعدّى مصلحت آميز را خارج مى كند و در نتيجه لا تعثوا فى الارض مفسدين معادل لا تطغوا فى الارض مفسدين (1406) يا لا تسعوا فى الارض فسادا(1407) يالا تعتدوا فى الارض ‍ مفسدين خواهد بود.
2 به معناى شدت فساد باشد؛ چنان كه برخى مانند قرطبى اختيار كرده اند.(1408) در اين صورت كلمه مفسدين حال مؤ كّد است و سؤ ال مزبور را كه مطابق گفته آلوسى ،(1409) مذهب جمهور است بايد پاسخ داد.
تذكر: در كلمات بسيارى از مفسران ، ضمن توضيح معناى عثى به واژه عيث نيز اشاره و چنين گفته شده : عثا و عاث به يك معناست ، جز اين كه عيث بيشتر در امور محسوس به كار مى رود و عثى مطلق است ؛ مثلا شيخ طوسى رحمة الله عليه مى گويد:عثا يعثاء(1410) لغت اهل حجاز است ، اما بنوتميم عاث يعيث عيثا و عيوثا و عيثانا را به جاى آن به كار مى برند(1411). راغب نيز مى گويد: عيث و عثّى متقارب است (مانند جذب و جبذ) و تنها تفاوت آنها در اين است كه عيث غالبا در فساد محسوس به كار مى رود و عثّى در فساد غير حسّى .(1412)
برخى مفسران چنين ياد كرده اند كه حشره معروف ، يعنى ارضه و موريانه را كه مايه فساد لباس كتاب مى شود و آن را مى خورد، عوث گويند(1413)؛ چنان كه طبق لغت ، شخص مفسد تباهى پيشه را عيّوث و عيّاث خوانند. و چون عيش رفيه زمينه تباهى را فراهم مى كند، خداوند عيش هنيى ء يهود را با نهى از تباهى مقرون كرد.
تناسب آيات  
اين آيه يكى ديگر از نعمت هاى اعطايى خداوند به بنى اسرائيل را (يازدهمين نعمت ) تذكر مى دهد و به ياد يهوديان زمان پيامبر مى آورد ؛ نعمتى كه از بزرگ ترين نشانه هاى قدرت و عظمت پروردگار و صدق دعوى نبوت حضرت موسى است ؛ زيرا شكافتن سنگ آن هم از طريق زدن عصا، و خارج ساختن دوازده چشمه از آن ، امرى عظيم و شگفت انگيز است . خداوند مى فرمايد: و به ياد آوريد زمانى را كه حضرت موسى قومش در پى آب بر آمد. گفتيم : با عصايت بر آن سنگ بزن . پس دوازده چشمه آب از آن جوشيد ؛ به گونه اى كه هر گروهى از بنى اسرائيل آبشخور خود را مى شناخت . سپس به آنان مى گفتيم : از روزى خداوند بخوريد و بياشاميد و دست به فساد و طغيان در زمين نزنيد ؛ يعنيس نعمت الهى مايه طغيان شما نشود.
انفجار صخره و جوشش چشمه ها 
در اين كه استسقا و شكافته شدن سنگ با زدن عصا، مربوط به همان بيابان سيناست يا پس از ورود بنى اسرائيل به قريه معهود (كه در آيه 58 مطرح شده بود) تحقق يافته ، بين مفسران اختلاف است . قراينى وجه اول را تاييد مى كند كه جريان مزبور در وادى تيه بوده است :
1 اگر آنان وارد قريه معهود شده بودند آن قريه (كه مطابق آنچه گذشت به معناى آبادى است ) از آب آشاميدنى برخوردار بوده است .
2 قرينه ديگر جمله كلوا واشربوا من رزق اللّه در ادامه آيه است ؛ زيرا چنان كه خواهد آمد، جمله كلوا ناظر به منّ و سلوى است كه در بيابان نصيب بنى اسرائيل مى شد. پس بايد جمله اشربوا نيز مربوط به همان منطقه باشد.
3 قرينه ديگر تعبيرهاى تورات جديد است كه مى گويد :
تمامى جماعت بنى اسرائيل ، به حكم خداوند طىّ منازل كرده ، از صحراى سينا كوچ كردند و در رفيديم اردو زدند و آب نوشيدن براى قوم نبود و قوم با موسى منازعه كرده ، گفتند: مارا آب بدهيد تا بنوشيم .... خداوند به موسى گفت : پيش روى قوم برو و عصاى خود را كه بدان نهر را زدى ، به دست خود گرفته ... و صخره را خواهى زد تا آب از آن بيرون آيد...(1414)
اين عبارات نشان مى دهد كه شكافته شدن سنگ و جوشش آب ، در بيابان واقع شده بود.
تذكر: از ترتيب اين آيه و آيات قبل كه ابتدا سخن از ورود به قريه دارد و سپس استسقا را به ميان آورده ، نمى توان پاسخ اين پرسش را يافت ؛ زيرا با ظاهر ترتيب در آيات سوره اعراف (1415) كه ورود به قريه را پس از استسقا ذكر كرده ، معارض است و ترجيح يكى بر ديگرى بدون مرجّح زايد دشوار است .
اما قرينه اى كه وجه دوم (تاخر استسقا از سرگردانى در تيه ) را تاييد مى كند ظاهر سياق خود آيه مورد بحث است ؛ زيرا ظاهر سياق اين است كه تخته سنگ مزبور در مكان خاصى نصب شده بود(1416)، مكانى وسيع و مناسب كه وقتى سنگ شكافته شد و آب جوشيد دوازده آبشخور جدا از هم به وجود آمد كه هر كدام در جهتى خاص و داراى نشانه اى ويژه بود ؛ به گونه اى كه هر يك از گروههاى دوازده گانه ، جايگاه مخصوص ‍ خود را مى شناخت و هر مشرب به اندازه اى وسعت داشت كه طبق برخى نقل ها مى توانست جمعيت زياد اسباط را(1417) بدون زحمت و به راحتى سيراب كند.
به بيان ديگر، مقتضاى ظاهر سياق فقلنا اضرب بعصاك الحجر.. قد علم كلّ اناس مشربهم اين است كه جريان ياد شده مربوط به واقعه خاصى بود كه يك بار و در يك جا اتفاق افتاد و مكان واقعه ، از وسعت و تناسبى برخوردار بود كه مى توانست دوازده آبشخور هر كدام حدود پنجاه هزار نفرى (1418) را در خود جاى دهد، نه اين كه سنگى بود به اندازه سر آدمى كه حضرت موسى آن را با خود حمل مى كرد.
لازم چنين تصويرى از سنگ و محلّ آن اين است كه اين قضيه در حين حركت و توقف هاى اثناى راه ، وه وجود نيامده باشد، بلكه پس از اتستقرار در مكانى خاص اتفاق افتاده باشد؛ مثل اين كه مامور شده باشند در يك روستا و آبادى مخصوصى استقرار يابند و قرار بر اين باشد كه مدتى در آن جا سكنى گزينند و آب محدود آن قريه براى تامين نياز جمعيت زياد كافى نباشد؛ زيرا در صورت اسكان و استقرار، نيازمندى به آب ، تنها در شرب ساكنان محدود نمى شود، بلكه طبعا نيازهاى ديگرى از قبيل آب كشاورزى ودامدارى و ساختمانى و... نيز مطرح مى گردد، بلكه شايد آب يك آبادى ، حتى براى خصوص نوشيدن چنين جمعيتى نيز كافى نباشد ؛به ويژه اگر آبى كه براى شرب حيوانت و شستشوى بدن و لباس مصرف مى شود نيز در نظر گرفته شود.پس داستان را مى توان اين گونه ترسيم كرد كه وقتى بنى اسرائيل وارد قريه شدند (كه شايد همان رفيديم ياد شده در تورات باشد
به كم آبى دچار شدند و به حضرت موسى شكايت بردند. آن حضرت از خداوند آب طلب كرد و با زدن عصا بر تخته سگى كه داخل آن قريه يا در حوالى آن بود و مطابق نقل ، در منظقه اى موسم به حوريب قرار داشت ، دوازده چشمه جوشيد.
در چنين حالى بنى اسائيلى هم از منّ و سلوى برخوردارند( بر اين فرض كه قريه اى بود در بيابان سينا و در مسير ركت بنى اسرائيل ) و هم با ورود به قريه ،استقرار نسبى يافته اندو هم با جوشيدن ذوازده چشمه مشكل بى آبى يا كم آبى آنها برطرف شده و هم با تقسيم بندى چشمه ها به عدد اسباط، بهانه اى براى تنازع و اختلاف باقى نمانده است . از اين رو جا دارد به آنان خطاب شود : كلوا واشربوا من رزق اللّه و لا تعثوا فى الارض مفسدين ، از من و سلوى بخوريد و از آب چشمه ها بياشاميد و با هم درگير نشويد و در زمين فساد نكنيد. اما آنان بهانه جديد متنوع نبودن غذايشان را مطرح ساختند. از اين رو به آنان خطاب شد :اگر امكانات و غذاى محدود روستا، شما را قانع نمى سازد وارد شهرى شويد... كه در آيه بعد خواهد آمد.
از آنچه گذشت اولا، به دست مى آيد كه مقصود از قريه در آيه قبل ، خصوص شهر بيت المقدس نيست و التزام به چنين نتيجه اى هيچ محذورى ندارد؛ به ويژه با توجه به اين احتمال كه آنان در زمان حيات حضرت موسى وارد اين شهر نشدند و ديگر اين كه سياق مجموع آيات قصه حكم مى كند كه همه اين حوادث در زمان حيات حضرت موسى وارد اين شهر نشدند و ديگر اين كه سياق مجموع قصه حمك مى كند كه همه اين حوادث ئر زمان حيات آن حضرت به وقوع پيوسته باشد.
ثانيا؛ نقد قراين سه گانهاى كه براى ترجيح وجه اول (تقدم استسقا بر ورود به قريه ) ياد شد معلوم مى شد.
نقد قرينه اول اين كه ، محدوده يك روستا، براى تامين آب آشاميدنى جمعيت زياد مثلا شش صد هزار نفر كفايت نمى كند، تا چه رسد به ساير نيازهاى آنان ، آن هم براى مدتى طولانى .
نقد قرينه دوم اين كه استقرار در يك آبادى واقع در وسط يا حاشيه بيابان تيه منافاتى با بهره مندى از نعمت هاى بيابان ندارد.
نقد قرينه سوم اين كه در خود تورات و در ضمن عباراتى كه نقل شده ، آمده است كه بنى اسرائيل در رفيديم اردو زدند و شكافته شدن سنگ نيز پس از استقرار در اين منطقه ، روى داد و بعيد نيست كه رفيديم نام يكى از آبادى هاى واقع در آن بيابان باشد.
بيشتر مفسران ، ماجراى شكافته شدن سنگ را با ورود قريه قابل جمع نمى دانستند. از اين رو قائل شدند كه اين جريان مربوط به قبل از ورود به قريه بوده است . تنها فخر رازى از ابو مسلم نقل كرده كه اين جريان ، مربوط به بعد از ورود به قريه است (1419)، اما با بيابانى كه گذشت ثابت شد كه اين دو مطلب ، قابل جمع است .
تذكر1 در پاسخ اين پرسش كه چرا در سوره اعراف (1420) ترتيب رعايت نشده ، بايد گفت چنان كه گذشت ، قرآن كتاب و قصه و تاريخ نيست تا همانند نوشتارى تاريخى قصص و قضاياى خارجى را بنگارد، بلكه كتاب حكمت و هدايت است و هر بخشى از تاريخ را هدايتگر و حكمت آموز و هماهنگ با غرض ‍ بخش مخصوصى از آيات يا سوره خاص باشد، نقل مى كند، بدون اين كه ترتيب زمانى قضايا را رعايت كند، مگر بعضى از قصص (مانند قصه يوسف ) كه رعايت ترتيب زمانى قضاياى آن ، با حكمت و هدف اصلى قرآن منافاتى نداشته ، بلكه مقتضاى آن بوده است ، نيز ممكن است گفته شود فايده عدم رعايت زمانى داستان معهود اين است كه به هر مقطعى مستقلا نگاه مى شود و هر يك جداگانه ، وسيله تذكر و تدبر، قرار مى گيرد، در حالى كه اگر ترتيب زمانى رعايت شود همه مقاطع و قضايا يك امر به حساب مى آيد و روشن است كه منهج اول براى تعليم كتاب و حكمت و تزكيه نفوس مناسب تر است .(1421)
2 ظاهر آيه مورد بحث اين است كه مراد از عصا همان عصاى معروف حضرت موسى عليه السلام است كه به اژده ها تبديل مى شد و حضرت موسى عليه السلام با آن عصا، دريا را شكافت ، ليكن بعضى از تفاسير خصوصيات ديگرى نيز براى اين عصا بيان كرده اند(1422)، اما سند معتبرى براى اين ادعا و آن خصوصيات ذكر نكرده اند.
3 عصاى معروف موسوى عليه السلام كه چوبى مخصوص بود، سبب انفجار و انبجاس مى شد. گاهى نيز فجور، سبب انشقاق عصا(به معناى اتفاق و اجتماع ) مى شود. آنچه به عنوان شقّ عصاى مسلمين شهرت يافته ، عبارت از فتنه اى است كه جامعه اسلامى را متفرق مى كند و از اين تفريق مذموم به شقّ عصاى جامعه ياد مى شود. فخر رازى به نحو اجمال در اين درباره سخن گفته است .(1423)

next page

fehrest page

back page