در سال هشتم هجرت حادثهاى پيش آمد كه موجب نقض پيمان صلح حديبيه و اعلان جنگ بر ضد قريش گرديد؛ ماجرا به اين نحو بود كه قبيله خُزاعه با پيامبر اكرم(ص) هم پيمان شده بودند و قبيله بنى بَكر كه در همسايگى آنها به سر مىبردند، هم پيمان قريش بودند. روزى يكى از افراد قبيله بنى بكر در حضور مردى از قبيله خزاعه به رسول خدا(ص) بىاحترامى كرد. اين شخص بهپا خاست و او را مضروب ساخت. قبيله بنى بكر در پى انتقام از خزاعه برآمدند و براى نبرد با آنها مهيا شدند و قريش نيز با نيروى انسانى و تجهيزات خود به طور نهانى آنها را كمك مىكرد و بدين ترتيب بيست تن از افراد قبيله خزاعه را، كه با پيامبر هم پيمان بودند، به قتل رساندند، و اين قبيله هيئتى را حضور پيامبر اسلام(ص) فرستادند تا آن حضرت را در جريان امر قرار دهد.
وقتى قريش پىبردند حادثهاى كه اتفاق افتاده، نقض پيمان نامه صلح به شمار مىآيد، ابوسفيان بن حرب را به مدينه فرستادند تا صلح نامه را با پيامبر تجديد كرده و بر مدت آن بيفزايد. ابوسفيان به جانب پيامبر آمد و وى را در جريان مأموريتى كه قريش بدو سپرده بودند گذاشت. ولى اطلاع نداشت كه هيئت اعزامى خزاعه قبل از او، پيامبر اكرم(ص) را از تجاوزات قريش به آنان آگاه ساخته است. رسولاكرم(ص) از ابوسفيان پرسيد: آيا حادثهاى رخداده كه سبب شده تا او بدينجا بيايد؟
وى پاسخ منفى داد. پيامبر(ص) به او گفت: بنابراين ما بر تعيين زمان مقرر و صلح خود باقى هستيم و بر آن افزوده هم نمىشود (يعنى اگر آنان پيمان شكنى كردند آن حضرت مىتواند با آنها بجنگند). ابوسفيان دانست كه در اين مأموريت پيروز نخواهد گشت، ازاينرو نزد شخصيتهاى بزرگ مسلمانان رفت و از آنان تقاضا كرد براى رفع مشكل وى به پيامبر متوسل شوند، ولى هيچ يك از آنان پاسخ مثبت ندادند و او مأيوسانه به مكه بازگشت.
پيامبر اكرم(ص) به تدارك سپاه پرداخت و از اعرابى كه پيرامون مدينه بودند خواست او را همراهى كنند و از پيشروى و حركت آن حضرت به سمت مكه، هيچ كس را آگاه نساخت تا مبادا اين خبر منتشر شود و قريش با خبر شوند و آماده جنگ با آنان گردند. رسولخدا(ص) از حركت به سوى مكه قصد جنگ و خونريزى نداشت و به همين دليل از خداى خويش چنين درخواست مىكند:
اللهمّ خذ العيون و الأخبار عن قريش حتى نبغتها في بلادها؛
خداوندا خبرها و خبرچينان و جاسوسان قريش را ناموفق كن تا آنان را در شهرشان غافلگير كنيم.
ولى يكى از ياران پيامبر به نام <حاطب بن ابى بلتعه» كه فاميل و خويشاوندان وى در مكه بودند. براى اينكه به آنان خدمتى كرده باشد و آنها را از خطر برهاند، نامهاى به قريش نوشت و در آن نامه آنان را در جريان تصميم پيامبر و حركت به سوى آنها قرار داد و سپس نامه را به زنى سپرد تا در برابر پولى كه به او داده بود نامه را به آنها برساند. آن زن نامه را گرفت و آن را ميان گيسوان خويش نهان ساخت و حركت كرد. وحى الهى رسول اكرم(ص) را در جريان كارى كه حاطب انجام داده بود قرار داد و آن حضرت على بن ابىطالب(ع) وزبيربنعوام را مأموريت داد و بدانها فرمود: حاطب نامهاى به قريش نوشته و آن را توسط زنى به مكه فرستاده تا قريش را در جريان كار و تصميم ما قرار دهد. آن زن را سريعاً دريابيد. آن دو از شهر خارج شده و بين راه مكه به آن زن رسيدند و نامه را نزد او يافتند و آن را نزد پيامبر آوردند. آن حضرت حاطب را خواست و از او پرسيد: چه چيز تو را به اين كار واداشت؟ عرض كرد: يا رسول الله، به خدا سوگند من هم چنان بر ايمان به خدا و رسول او پا برجا هستم و تغييرى در عقيده من به وجود نيامده است. من قبيله و عشيرهاى ندارم، امّا
بچهها و خانوادهام ميان آنها به سر مىبردند، به همين دليل اين كار را به خلاف ميل باطنى خود به آنها انجام دادم. عمر گفت: اى رسول خدا(ص) اجازه بده او را گردن بزنم؛ زيرا اين مرد، دورويى و نفاق از خود نشان داده است. حضرت فرمود: <تو چه مىدانى، شايد خداوند در روز بدر، اصحاب بدر را بخشوده و سپس فرموده باشد <هر كارى مىخواهيد انجام دهيد، شما را بخشيدم» و خداوند اين آيه شريفه را درباره حاطب نازل فرمود:
<يا أَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّى وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِم بِالْمَوَدَّةِ...».
رسول خدا(ص) با اين سخن در خصوص سنجش اعمال و كردار افراد و قبول پوزش خواهى كسى كه اشتباهى را مرتكب شده است و زمانى كه حقيقت براى او روشن شده، از اشتباه خود برگشته است، درسى بسيار آموزنده به ما داده است و بسيارى از مردم به اين مطلب توجه ندارند و از اشتباه كوچك شخص درنمىگذرند، هر چند هم كارهاى خوب و ارزشمندى انجام داده باشد، با اينكه قرآن كريم اين واقعيت را با اين فرموده: <إن الحسنات يُذهبن السيئات» روشن ساخته است. پيامبرخدا(ص) ماجراى اين صحابى را كه مرتكب اشتباه شده بود مورد سنجش قرار داده و خطا و اشتباهش را در برابر دشوارىهايى كه قبلاً در راه اسلام متحمل شده بود، بخشيد.
پس از اين ماجرا رسول اكرم(ص) به فرماندهى ده هزار تن جنگجو در نيمه ماه رمضان آهنگ مكه كرد و در بين راه به عمويش عباس بن عبدالمطلب برخورد كه براى پذيرش اسلام با خانواده خود از مكه خارج شده و راهى مدينه بود. او نيز به جمع مسلمانان پيوست.
و نيز ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب و عبدالله بن أبىاميه در مسير راه به مسلمانها ملحق شدند و درخواست ملاقات با رسول خدا(ص) را نمودند تا از آنها درگذرد، در اين خصوص اُمّ سلمه همسر رسول خدا(ص) درباره آن دو با پيامبر گفتگو كرد و عرضه داشت: اىرسول خدا(ص) پسر عمو و پسر عمه و دامادت تقاضاى عفو و گذشت از شما دارند. حضرت فرمود: <من نيازى به آن دو ندارم، پسر عمويم كه به من هتك حرمت روا داشته و بىاحترامى نمود و پسر عمهام هم در مكه آنچه مىبايست بگويد به من گفت».(1)
وقتى ام سلمه پاسخ پيامبر را به آنها رساند، ابوسفيان كه پسرش نيز با او بود، گفت: به خدا سوگند، پيامبر بايد به من اجازه دهد تا با او ديدار كرده و از وى درخواست عفو و بخشش كنم و يا اين كه دست فرزندم را گرفته و سر به بيابان مىگذاريم تا از تشنگى و گرسنگى جان دهيم. وقتى پيامبر از سخن وى اطلاع يافت، دلش به حال او سوخت و او و دوستش را به حضور پذيرفت و آن دو اسلام آوردند. و بدين سان رسول خدا(ص) از گناه كسانى كه به وى اسائه ادب و بىاحترامى روا داشته بودند، با محبت و مهربانى در مىگذرد.
سپاه پيامبر اسلام(ص) به حركت خويش ادامه داده تا به مكانى به نام <مرالظهران» رسيده و در آنجا فرود آمدند و اخبار بر قريش پوشيده ماند و خبر آمدن رسولاكرم(ص) به آنها نرسيد و نمىدانستند پيامبر(ص)چه تصميمى دارد. در آن شبها ابوسفيان بن حرب، رهبر قريش و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء، كه براى كسب خبر از شهر خارج شده بودند، ازدور آتشى را بر افروخته ديدند كه مانند آن را در اردوگاههاى مسلمانان سراغ نداشتند، ولى از هويّت آتش افروزان اطلاعى نداشتند.
عباس عموى پيامبر بيم آن داشت كه مبادا قريش در مقابل پيامبر مقاومت به خرج دهند؛ زيرا در اين صورت به هلاكت خواهند رسيد، به همين دليل از اردوگاه مسلمانان بيرون رفت و سوار بر استر پيامبر شد تا شايد كسى را بيابد و توسط او نامهاى براى قومش به مكه بفرستد و از آنان بخواهد كه نزد پيامبر(ص) آمده و قبل از آنكه حضرت بر آنان وارد شود، از او امان نامه دريافت كنند. وى در حال رفتن بود كه به ابوسفيان و دوستانش برخورد و وى را در جريان از راه رسيدن سپاه مسلمانان قرار داد و او را نصيحت كرد كه به پيامبر پناه برده و بدين ترتيب از هلاكت رهايى يابد و متعهد شد كه از پيامبر(ص) براى او امان بگيرد. ابوسفيان پند او را پذيرفت و عباس او را پشت سر خود بر استر پيامبر سوار كرده و رهسپار اردوگاه مسلمانان شد. وقتى به خيمه پيامبر رسيدند، حضرت به عمويش فرمود: ابوسفيان را به خيمه خود ببرد و فردا وى را نزد او بياورد. فرداى آن روز كه ابوسفيان نزد آن حضرت آورده شد، گفتگوى ذيل ميان آنان انجام شد.
<واى بر تو اى ابوسفيان، آيا وقت آن نرسيده است كه بدانى معبودى جز خداى يگانه نيست؟ گفت: پدر و مادرم فدايت چقدر بردبار و كريم هستى؟ من اكنون دانستم اگر خدايى جز او بود تا كنون به سود ما كارى انجام مىداد. پيامبر فرمود: آيا وقت آن نرسيده كه بدانى من پيامبر خدا هستم؟! وى جمله قبلى را تكرار كرد و اضافه كرد كه، به خدا سوگند من درباره رسالت شما در فكر و انديشهام. عباس به ابوسفيان گفت: واى بر تو، تا كشته نشدهاى شهادت بده كه معبودى جز خدا نيست و محمد(ص) بنده و فرستاده اوست. ابوسفيان شهادتين را گفت و بدين سان مسلمان شد. عباس به پيامبر عرض كرد: اى رسول خدا(ص) شما مىدانيد كه ابوسفيان رياست و بزرگى را دوست دارد، بنابراين اكنون در اين قضايا براى او پُست و مقامى عنايت فرماييد. رسول اكرم(ص) به درخواست عمويش پاسخ مثبت داد و فرمود: كسىكه وارد خانه ابوسفيان شود و كسى كه درِ خانه خود را ببندد و كسى كه وارد مسجدالحرام گردد در امان خواهد بود».
شگفتا! چه گذشتى مىتواند از اين بزرگتر باشد؟! پيامبر از ابوسفيان، رهبر قريش كه دلهاى مسلمانان را در جنگ اُحد جريحهدار كرده و مسلمانها را در خانههايشان مورد تهديد قرار داده بود گذشت مىكند و در كنار عفو و بخشش، او را موقعيت و مقامى شايسته عنايت مىكند. ابوسفيان تنها اميدش به اين بود كه زنده بماند، ولى حيات بخشيدن و اعطاى پست و مقام، تنها گوشهاى از عفو و بخشش و هديه پيامبر(ص) به دشمن شكست خورده خويش بود.
مكيان ديدند سپاه مسلمانان بدانها نزديك مىشود و تا آن زمان تصميم قطعى درباره جنگ با آنان نگرفته بودند، ناگهان فرياد ابوسفيان ميان آنها طنين افكن شد كه <اى قرشيان، اينك اين محمد(ص) است كه با سپاهى گران از راه رسيده و شما قدرت برابرى با آن را نداريد، بنابراين كسى كه به خانه ابوسفيان وارد شود و كسى كه درِ خانه خويش را ببندد و آنكس كه داخل مسجد الحرام شود در امان خواهد بود». و بدين ترتيب شهر مكه نظارهگر ورود سپاه مسلمانان بود و مردم از بيم و ترس، پشت درهاى بسته مخفى مىشدند و برخى در مسجد الحرام گرد آمدند و عدّهاى افراطى نيز بر جنگ اصرار مىورزيدند.
پيامبر اكرم(ص) سپاه خويش را به دو بخش تقسيم فرمود: بر بخشى از آن خالد بن وليد را گماشت و بدو دستور داد از محلى به نام <كُدَىْ»(2) وارد مكه شود و رسولخدا(ص) خود از محلى كه <كُداء»(3) ناميده مىشد وارد مكه گرديد. گروهى از همپيمانان قريش با خالد بن وليد درگير شدند و خواستند از ورود او به شهر جلوگيرى بهعمل آورند، از اين رو بين دو طرف نبردى رخ داد و دو نفر از مسلمانان كشته شدند و از مشركين بيستوهشت تن به هلاكت رسيدند و با رعب و وحشتى كه در دل آنها ايجاد شد شكست خوردند.
پيامبر(ص) در مسير راه خود با مخالفى روبهرو نشد و سوار بر مركب خود به عنوان تواضع و خشوع در برابرنعمت پيروزى كه خداوند بدو عنايت كرده بود، بهگونهاى روى زين مركب خم شده بود كه محاسن مباركش با زين فاصله چندانى نداشت.
تواضع و فروتنيئى كه پيامبر(ص)در برابر اين فتح و پيروزى بزرگ ميان انبوه سپاه از خويشتن نشان داد، در كليه فتوحاتى كه در تاريخ خواندهايم نظير نداشته است. ارزش و اهميت اين تواضع آنجا فزونى مىيابد كه ما آن را با فخرفروشى و تكبر و بزرگى طلبىهايى مقايسه كنيم كه ديگر رهبران، جهان آن گاه كه در فتوحات خود به پيروزى به مراتب كمترى از فتح مكه دست مىيابند، از خويش ابراز مىدارند.
رسول اكرم(ص) سپس وارد مكه شد. اطراف كعبه 360 بت وجود داشت. حضرت با عصايى كه در دست داشت به آنها اشاره مىكرد و آنها به زمين سقوط مىكردند و مىفرمود: <جاءَ الحَقُّ وَزَهَقَ الباطِلُ إنّ الباطلَ كانَ زَهُوقاً». آنگاه دستور داد آنها را شكسته و خُرد كنند.
به علاوه شكستن بتهايى كه - مشركان آنها را مىپرستيدند - بىآنكه از خود دفاعى كنند و يا به شكنندگان خود آسيبى برسانند، عملاً برچيدن بساط بتپرستى در جزيرةالعرب و ريشه كن ساختن قداستِ آنها از اذهان مشركان به شمار مىآمد.
پس از آن رسول خدا(ص) به كعبه رسيد و هفت دور با مركب خود آن را طواف نمود و با عصاى خود، حجرالاسود را استلام فرمود. وقتى طواف او به پايان رسيد، عثمان بن طلحه را به حضور طلبيد و كليد كعبه را از او گرفت. درِ كعبه برايش گشوده شد و حضرت داخل شد و نمازگزارد و تمثال پيامبران را كه در كعبه ملاحظه كرد، دستور به محو آنها داد و آنها را پاك كردند.
سپس پيامبر اكرم(ص) بر درِ كعبه ايستاد و مردم گرداگرد او حلقه زده بودند حضرت فرمود: <لا اله الا الله وحده لاشريك له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الأحزاب وحده...». آنگاه برخىاز احكام شرعى را براى آنها بيان داشت و اصل و ركنى را كه اسلام بر آن بناگرديدهبود برايشان عنوان نمود. بناى امتى جهانى كه به روابط جنس و نژاد بستگى ندارد. امتى كه آيينش حقّ بوده و فضل و برترى مردم در چنين آيينى به پول و پُست و مقام نيست، بلكه بستگى به تقواى شخص دارد. پيامبر خدا(ص) فرمود: اى قرشيان، خداوند كبر و نخوت دوران جاهليت و افتخار كردن به عمل پدران و نياكانتان را از شما زدود و همه مردم از نسل آدم(ع)اند و حضرت آدم از خاك آفريده شده است و سپس اين آيه شريفه را تلاوت فرمود: <يا أَيُّها النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثى وَجَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَقَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ».
پس از آن نبى گرامى(ص)سخن خويش را متوجه قريش ساخت كه در وضعيت يك انسان گنهكار و جنايت پيشه و تجاوزگر قرار داشتند، آنها چه اندازه مسلمانها را در مكه مورد شكنجه قرارداده و آزار و اذيت كردند و قصد كشتن پيامبر را داشتند. بهطور مكررّ بر مدينه حملهور شدند تا رسول خدا(ص) را از بين ببرند و مسلمانها را به ضعف و نابودى بكشانند و در اين راستا تعداد زيادى از آنان را به شهادت رساندند. بنابراين با ملاطفتترين نوع قصاص در حقّ اينها اين بود كه سران بزرگ آنها را گردن بزنند و بخشى را به زندان افكنند و بقيه را به ذلت و خوارى كشانده و همان گونه كه امروزه دولتهاى به اصطلاح متمدن عمل مىكنند، جريمههاى كلان مالى را بر آنان ببندند و يا مانند قديم، همگى آنها را به بردگى بگيرند، ولى رسول اكرم(ص) هيچ يك از اين كارها را انجام نداد، بلكه آن تبهكاران را مخاطب ساخت و فرمود: <اى قريشيان، تصور مىكنيد با شما چگونه عمل خواهم كرد؟» قريش انتظار نداشتند كه پيامبر با آنان برخورد خشونتآميزى داشته باشد و به سرشت پاك نبى گرامى و رفتار پسنديده بى مانند او با آنان اطمينان داشتند، از اين رو پاسخ آنها در جواب پيامبر(ص) اين
بود كه، <خيراً، أخٌ كريمٌ وابْنُ أَخٍ كريمٍ؛ ما انتظارى جز نيكى از ناحيه شما نداشته و شما را برادر بزرگوار خويش و فرزند برادر بزرگوار خود مىپنداريم».
اينجا بود كه پيامبر خدا(ص) كلمه عفو و گذشت را بر زبان جارى ساخت، كلمه بزرگى كه پيوسته در طول تاريخ، گواه بر اوج و كمال رفتار شايسته انسانى بوده كه شخص پيامبر بدان آراسته بودهاند، لذا فرمود: <اذهبوا فانتم الطلقاء؛ برويد پى زندگى خويش، همه شما آزاد هستيد».
آنگاه پيامبر خدا(ص) در مسجد جلوس فرمود و على بن ابىطالب(ع) نزديكترين فرد به او نزد آن حضرت آمد و عرضه داشت: اى رسول خدا(ص) افتخار كليددارى(4) كعبه و آب دادن به حاجيان هر دو را براى ما مقرّر دار، ولى پيامبر مصلحت نديد كه مقام و منصبهاى بالا را از ديگران سلب كند و آن گونه كه هر فرمانرواى صاحب قدرت عمل مىكند، آنها را به نزديكان خويش بسپارد، بلكه فرمود: <عثمان بن طلحه كجاست؟» او را خواستند. حضرت بدو فرمود: <اينك اين كليد تو، امروز روز نيكوكارى و وفاى به عهد است».
رسول خدا(ص) براى اعلان مساوات بين مسلمانان و عدم تفاوت بين نژاد سفيد و سياه به بلال - كه غلامى حبشى بود - دستور داد تا روز فتح مكه بر بالاى بام كعبه اذان بگويد و اين افتخارى بود كه نصيب بلال شده بود و همه مسلمانها به حال او غبطه مىخوردند؛ زيرا كعبه در بين مقدسات مسلمانان از برجستهترين قداست برخوردار بود، به همين دليل مردى از قريش به دوستش گفت: ببين؛ اين برده بر بالاى چه مكانى قرار گرفته است؟
بخارى از عروة بن زبير روايت كرده است كه زنى در غزوه فتح مكه دزدى كرد، قبيله آن زن نزد أسامة بن زيد آمدند تا وى نزد پيامبر از آنها شفاعت كند. وقتى أسامه در اين زمينه با پيامبر(ص) گفتگو كرد، چهره مبارك رسول خدا(ص) متغير شد و فرمود: <درباره حدّى از حدود الهى با من سخن مىگويى؟» أسامه عرض كرد: اى پيامبرخدا(ص) برايم از خدا طلب بخشش نما. شب هنگام كه شد رسول اكرم(ص) سخنرانى ايراد فرمود و خدا را آن گونه كه شايسته ستايش است، ستود و سپس فرمود: <اما بعد، گذشتگان شما در اين خصوص به هلاكت رسيدند؛ زيرا وقتى شخص شرافتمندى ميان آنان دست به سرقت مىزد، او را رها كرده و زمانى كه انسانى ضعيف مرتكب چنين عملى مىشد، بر او حدّ جارى مىساختند. به خدايى كه جان محمد در دست قدرت اوست اگر فاطمه دختر محمد(ص) نيز دزدى كند، دستش را قطع خواهم كرد». و آنگاه دستور قطع دست آن زن را صادر فرمود و به اجرا در آمد و بعدها آن زن توبه حقيقى كرد و ازدواج نمود.
رفتارفوق العاده پسنديدهاى كه پيامبر اكرم(ص) در روز فتح مكه از خود نمودار ساخت، تأثير شگرفى در تسخير دلهاى مردم داشت، همانها كه بيم قدرت اسلام، دلهايشان را فراگرفته بود. از اين رو براى پذيرش اسلام به رسول خدا(ص) روآوردند و حضرت از آنان عهد و پيمان گرفت تا آنجا كه توان دارند، در اطاعت و فرمانبردارى خدا و رسول اوكوشا باشند و پس از آنكه مردان با آن حضرت بيعت كردند، زنان نيز نزد وى حضور يافته و با او بيعت كردند، و در همين خصوص وحى الهى نازل شد:
يا أَيُّها النَّبِىُّ إِذا جاءَكَ المُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلى أَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً وَلا يَسْرِقْنَ وَلا يَزْنِينَ وَلا يَقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ وَلا يَأْتِينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَأَرْجُلِهِنَّ وَلايَعْصِينَكَ فِى مَعْرُوفٍ فَبايِعْهُنَّ وَاسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ؛(5)
اى پيامبر، اگر زنهاى اهل ايمان نزدت آمدند كه با تو بيعت نمايند تا چيزى را شريك خدا قرار ندهند و دزدى و زنا نكنند و فرزندانشان را به قتل نرسانند و نسبت ناروا به كسى ندهند و در هيچ معروفى مخالفت تو نكنند، بنابراين با آنها بيعت نما و برايشان از خدا طلب آمرزش كن، به راستى كه خداوند بسيار بخشنده و مهربان است.
پيامبر(ص) افراد اندكى را كه به جنايت و دشمنى با او و مسلمانان معروف بودند، مهدورالدم اعلان كرد. آنها از شهر گريختند، برخى كشته شده و بعضى اسلام آوردند. از جمله اين افراد <هباربن اسود» بود، وى مخفى به سر مىبرد تا زمانى كه رسول خدا(ص) در منطقهاى به نام <جعرانه» حضور يافت، و او در حالى كه اسلام آورده بود نزد آن حضرت آمد و عرضكرد: اى پيامبر خدا(ص) از شما گريختم و قصد داشتم به غير عرب پناهنده شوم، ولى رفتار پسنديده و عفو و گذشت شما را با كسانى كه حقّ تو را نشناختند به ياد آوردم لذا به نزدت آمدم. اى فرستاده خدا، مشرك بوديم و خداوند به وسيله شما ما را هدايت فرمود و از هلاكت رهايى بخشيد، اينك از ما درگذر، رسول خدا(ص) بدو فرمود: از تو گذشتم.
ديگرى <صفوان بن اميه» بود. وى زمانى كه از هر جهت در تنگنا و فشار قرار داشت، تصميمگرفت خود را به دريا بيفكند. پسر عمويش عمير بن وهب، نزد پيامبر شرفياب شد و عرض كرد: اى پيامبر خدا، صفوان بن اميه رئيس قبيله خود، پا به فرار گذاشته تا خود را بهدريا بيفكند، شما كه سياه و سفيد را امان دادهاى به او نيز امان بده. رسول خدا(ص) فرمود: پسرعمويت را درياب. او در امان است. عمير گفت: اىپيامبر خدا، به من علامت و نشانهاى عطاكن. پيامبر اكرم(ص) عمامهاش را به وى داد. عمير آن را گرفت و خود را به صفوان رساند. بدو گفت: پدر و مادرم به فدايت، من از نزد برترين، نيكوكارترين، بردبارترين و بهترين مردم برگشتهام. او عموزاده تو و عزّت او، عزّت تو و سربلندى او، سربلندى تو و قدرت او، قدرت توست. صفوان گفت: من از او بر جان خود بيمناكم. عمير گفت: او بردبارتر و بزرگوارتر از اينهاست و عمامه حضرت را به عنوان نشانه و علامت به وى ارائه داد. سپس وى نزد پيامبر آمد و عرضه داشت: اين شخص مدعى است كه شما به من امان دادهاى. حضرتفرمود: راست مىگويد. صفوان گفت: دو ماه مرا فرصت بده. حضرت به او چهار ماه فرصت داد و پس از آن وى اسل
ام آورد.
از جمله آن افراد <وحشى» قاتل حضرت حمزه(ع) بود، كه اسلام خود را بر حضرت عرضه كرد و آن بزرگوار آن را پذيرفت. يكى ديگر از آنان <كعب بن زهير» شاعر بود كه به مدينه آمد و اسلام آورد و در ستايش رسول اكرم(ص) قصيدهاى سرود. اين ابيات در آن قصيده آمده است:
أنبئت أن رسول الله أو عدني و العفو عند رسول الله مأمول
مهلاً هداك الذي أعطاك نافلة ال' قرآن فيها مواعيظ و تفصيل؛
خبر دادى كه رسول خدا مرا تهديد كرده است، آرى، عفو و گذشت در پيشگاه رسولخدا(ص) مورد انتظار است. اندكى آرام، آن كس كه به وسيله قرآن تو را هدايت كرد، قرآنى كه در آن پند و اندرز و بيان حقّ و باطل است.
و آنگاه كه به اين جمله رسيد كه، پيامبر خدا نورى است كه از روشنايى او، شمشيرهاى برنده در راه خدا از نيام برمىآيد؛ حضرت رداى مبارك خويش را بيرون آورد و به پاس زيبايى شعرش به وى هديه فرمود.
شخصيت رسول اكرم(ص) در ماجراى فتح مكه به عنوان برترين رهبرى كه تاريخ سراغ دارد براى ما جلوهگر مىشود. آن حضرت همه كسانى را كه به وى بىاحترامى كرده و به او ظلم و ستم رواداشته بودند با عفو و لطف و مهربانى خويش، كه همه مردم را شامل مىشود، بخشيد و از گناهان آنان گذشت. حسّ انتقامجويى و مقابله به مثل در برخى از ياران او شعلهور بود، ولى آن حضرت اين احساسات را فرو نشاند و گذشت و بزرگوارى را جايگزين آن ساخت؛ زيرا او با عفو و گذشت خود مىخواست آيين اسلام را معرفى كند، اسلامى كه بر اعتقادات پوسيده جاهليت و نظامهاى فاسد اجتماعى خط بطلان كشيد. اين آيين از برترين انقلابها و جنبشهايى بود كه تاريخ بشر سراغ داشت؛ زيرا هدف آن وحدت و يكپارچگى انسانها و اصلاح آن و تحكيم پيوند دوستى و محبت بين آنان بود، نه دستيابى به غنايم و منافع براى خود و اطرافيان.