مبحث دوم: در جستجوى ريشه‏ها

آغاز ظهور حديث سبعة احرف

از بررسى‏هاى فصل اول روشن شد كه به هنگام نزول قرآن و جمع‏آورى آن در زمان حيات پيامبر(ص) از حديث سبعة احرف خبرى نبود و كسانى كه به جمع‏آورى قرآن، همت بستند، سخنى از جمع‏آورى آن بر مبناى حديث سبعة احرف مطرح ننموده‏اند. لذا قرائت قرآن در آن زمان، يك قرائت بيش نبوده است. كسانى هم كه در قرائت قرآن دچار اختلاف مى‏شدند، نزد پيامبر(ص) رفته آن حضرت به تصحيح قرائت ايشان مى‏پرداخت. بدين ترتيب تا زمانى كه پيامبر(ص) در قيد حيات بودند، كسى در قرائت قرآن دچار مشكل نشد و اختلافى نيز در قراآت به وجود نيامد.

امّا اختلاف قراآت به دوران خلفا، به ويژه خليفه دوم به بعد باز مى‏گردد، كه پيامدهاى خاصى را به همراه داشت. حال كه از حديث سبعة احرف در زمان پيامبر(ص)خبرى نبود، مى‏بايد آن را در زمان خلفا جست وجو نمود كه در چه مقطعى و در چه شرايطى پديدار گرديد. در زمان خليفه اول كه دو سال و سه ماه طول كشيد، پس از حادثه يمامه در سال دوازده‏هجرى كه جمع زيادى از حفّاظ قرآن به شهادت رسيدند، با پيشنهاد عمر و تصدّى ابابكر، زيدبن ثابت، قرآن را در مصحف واحدى كه تمام سور در كنارهم بودند، جمع‏آورى نمود. در آن جمع‏آورى نيز اختلاف قراآت به چشم نمى‏خورد، يا موارد آن اندك بود.

وجوه قراآت، در آن هنگام رواج نيافته بود. هر قارى، قرآن را همان طور كه از پيامبر(ص) آموخته بود، همانند زمان حضرت رسول(ص) مى‏خواند؛ بدون اين كه در آن رأى و اجتهادى به كار رود. به همين جهت در زمان خليفه اول نيز از حديث سبعة احرف سخن در ميان نيست و خليفه اول هيچ گاه از سبعة احرف، سخنى به ميان نياورده است. احمد البيلى از محققان معاصر مى‏گويد:

مصحفى كه در زمان خلافت ابى‏بكر جمع‏آورى شده بود، چيزى از اختلاف قراآت را در برنداشت و همانند زمان پيامبر(ص)، امر جديدى بر جواز تعدد قراآت در برخى از كلمات قرآن، عارض نشد. در عهد ابابكر هر قارى از صحابه، آن‏چه را كه از قرآن حفظ داشت، همان طور كه از پيامبر(ص) فرا گرفته بود يا از صحابه ديگرى آموخته بود، مى‏خواند؛ بدون آن كه زمينه رأى و اجتهادى در آن باشد.(1)

خليفه دوم و گسترش قراآت

در زمان عمر (13ه'ق). زمينه اختلاف قراآت آغاز شد. اين اختلافات بيشتر به‏دليل گسترش اسلام، عدم اعجام و اعراب مصاحف، توسعه لحن‏هاى متفاوت به‏جهت اختلاط عرب با غير عرب، وتفاوت روايات در قرائت آيات، به‏تدريج گسترش يافت و وجوه متعدد آن مطرح گرديد. احمد البيلى مى‏گويد:

عمر خلافت را در سال سيزده هجرى به عهده گرفت ... درمقطع حكومت او، حفاظ قرآن، فراوان شدند. در بين صحابه كسانى معروف شدند كه تمام قرآن را حفظ نموده و به تعليم آن مى‏پرداختند. هر كدام از آنان، قرائتى را برگزيدند كه منتسب به او و بدان مشهور شدند. از همان زمان، قرائت ابن‏مسعود و ابىّ و زيدبن‏ثابت و معاذبن‏جبل ... ظهور و شهرت يافت و هركدام از ايشان در موارد قابل گسترش و تعدّد قراآت، قرائتى را انتخاب مى‏كردند. لذا در بين صحابه شنيده مى‏شد كه كسى مى‏گفت: قرائت من، قرائتِ زيد است... يا قرائت من، قرائت اُبىّ است. در عهد عمر، نسخه‏نويسى مصاحف و گردآورى آنها، شكل گرفت. روايت شده كه هر يك از صحابه شش‏گانه كه عمر پس از خود خلافت را در ميان آنها قرار داد، داراى مصحف (قرآن) بودند.(2)

در زمان خليفه دوم، صحابه بزرگى هم‏چون ابن مسعود و ابىّ‏بن‏كعب و زيدبن‏ثابت و ... در امر قرائت شهرت يافتند و هر كسى قرائتى را براى خويش برگزيد. در همين دوران است كه عمر، قرائت ابن مسعود را كه به لهجه و لغت هذيل است، منع نموده بدو مى‏نويسد:

إن القرآن أنزل بلسان قريش فأقرئ الناس بلغة قريش لا بلغة هذيل؛ يعنى قرآن بر لغت قريش نازل شده است. مردم را به لغت قريش اقرا كن و نه به لغت هذيل.(3)

البته نبايد از نظر دور داشت كه از همان زمان خليفه اول نيز، زمينه‏هاى اختلاف قراآت -گرچه بسيار كم- شكل گرفت. زيرا در آن زمان هم مصحّحى براى تصحيح قراآت، هم‏چون پيامبر(ص) از طرف حكومت نبود و سياست ابوبكر هم همان سياست عمر بود، و گرچه ابوبكر خليفه بود، اما عمر جايگاه برترى داشت.

نخستين كسى كه حديث سبعه را به پيامبر نسبت داد

حكومت و خلافت عمر در مقطعى روى‏داد كه همراه با توسعه فتوحات اسلامى بود. توسعه شتابنده كشور اسلامى، عمر را با مسائل و مشكلات زيادى مواجه كرده بود كه براى حلّ آنها مى‏بايد راه حلّ سريعى مى‏يافت. نياز به قوانين جديد براى پاسخ‏گويى به امور مستحدثه و حلّ و فصل آنها، ضرورى مى‏نمود. از طرفى‏عمر براى خويش حق قانون گذارى قائل بود و از اختياراتى براى خود همانند اختيارات پيامبر(ص) استفاده مى‏كرد و معتقد بود: خليفه مى‏تواند بر اساس مصالح حكومت، قانون تدوين نمايد. لذا نيازى براى خود به حديث پيامبر(ص) نمى‏ديد و شايد از همين روست كه از تدوين حديث پيامبر(ص) ممانعت به عمل آورد.

عمر براى استنباط قوانين در جهت اداره حكومت اسلامى و براى رأى و اجتهاد خود به عنوان يك اسلام شناس، هم‏سان نص قرآن، ارزش قائل بود و بر اساس اجتهاد خويش عمل مى‏نمود. براى مثال: حرمت متعه زنان‏(4) و حرمت عمره در ماههاى حج‏(5) و قطع سهم مؤلفة قلوبهم‏(6) و ... از اجتهادات او در برابر نص قرآن بود. وى دربرابر اعتراض به احكام جديد، و مخالفت رأى او با رأى پيامبر(ص) مى‏گفت: <أنا زميل محمّد؛(7) يعنى من هم‏رديف محمد هستم». مقصود از زميل محمد، با توجه به ساختار لغت، يعنى هم‏سان و كسى كه در رديف پيامبر(ص) است. زيرا زميل در لغت به يك‏طرف بار شترى مى‏گويند كه هم‏سان طرف ديگر باشد.

او براى استنباط حكم خدا، خود را در چهار چوب نص قرآن محدود نمى‏كرد و دربرابر نصوص قرآن، خود را آزاد مى‏دانست. احمد امين در مقايسه با سياست موفق عمر و معاويه در برابر سياست على(ع) معتقد است كه علت موفقيت آنها، در اين بود كه خود را در برابر نص دينى، آزاد مى‏دانستند؛ در حالى كه على(ع) معتقد به نصوص‏دينى بود.(8) از اين رو عمر براى تدوين قوانين و حل مشكلات كشور اسلامى، حتى در مواردى به نص قرآن نيز پايدار نبود و معتقد به تسامح در نص قرآن و برداشت‏هاى آن بود. در زمان عمر نسخه قرآن رسمى با نص واحد از طرف حكومت منتشر نشد و به دلايلى كه در بحث تساهل او در امر قراآت خواهد آمد، او معتقد به قرائت واحدى براى قرآن نبود. لذا دامنه اختلاف قراآت در دوران او رو به افزايش گذاشت.

عمر نه تنها خود براى يك‏سان شدن قراآت، اقدام به تدوين و جمع‏آورى قرآن در يك مصحف و نشر آن ننمود، بلكه كسانى را كه مايل به چنين كارى نيز بودند، منع مى‏كرد. لذا نسخه‏اى را كه حضرت على(ع) پس از ارتحال پيامبر اسلام(ص)، تهيه نموده بر خليفه اول، ارائه كرد، به توصيه عمر و به دليل مخالفت او، مقبولِ خليفه نيفتاد.

عمر مايل بود قرآن را هر آن طور كه خود مايل است، بخواند و معنا نمايد. وى مى‏گفت، پيامبر(ص) براى او گفته است كه <إنّ القرآنَ كلَّه صوابٌ ما لمْ يجْعَلْ رحمةً عذاباً او عذاباً رحمة؛(9) قرآن همه‏اش صواب است؛ مادامى كه آيه رحمت به عذاب و آيه عذاب به رحمت تبديل نشود.» او در جايى ديگر مى‏گويد: <كلّها شافٍ كافٍ؛(10) قرآن تمامش كافى و شافى است.» لذا در زمان عمر زمينه تساهل در نص قرآن از طرف او فراهم شد و اختلاف قراآت رواج و گسترش يافت كه خود مشكل مهمى براى مردم شد و هر كسى در نماز يا ديگر موارد، قرائتى را مى‏خواند و قرائت ديگرى را تخطئه مى‏نمود. از سويى پيامبر(ص) نيز نبود كه به تصحيح قراآت پرداخته قرائت اصيل قرآنى را بيان دارد. ازاين‏رو طبيعى بود كه خليفه دوم مى‏بايد مشكلى را كه خود آفريده بود، به‏نحوى حل نمايد؛ راه حلى كه اهداف و منافع او را نيز تهديد نكند.

راه حل چه بود؟ آيا عمر اقدام به توحيد قراآت قرآن نمود؟ آيا عمر نسخه مصحف واحدى را با مشاوره صحابه بزرگ هم‏چون على(ع) براى تصحيح قراآت سامان داد؟ پاسخ منفى است. راه حل عمر مى‏بايد به گونه‏اى باشد كه ضمن حل مشكل مردم در امر قراآت قرآن، هم‏چنان نص قرآن زمينه قبول قراآت را دارا باشد و قرائت قرآن، آن‏چنان‏كه در زمان پيامبر(ص) به يك قرائت منحصر شد و در زمان عثمان هم بدان سو نيز رفت، به يك قرائت منحصر نگردد. آن راه حل، ظاهراً، چيزى جز نسبت دادن حديث سبعة احرف در مورد الفاظ قرآن، به پيامبر(ص) نبود؛ حديثى كه عمر در نسبت دادن آن بر پيامبر(ص) تفرّد داشت. به همين خاطر براى فراهم نمودن چنين نسبتى از دو زمينه مناسب بهره برد:

1 . از اختلافى كه در اواخر حيات پيامبر(ص) -پس از فتح مكه- بين او و هشام بن حكيم در قرائت الفاظ سوره فرقان رخ داده، وحل اختلاف از سوى پيامبر(ص). البته حضرت(ص) به تصحيح قرائت آنان پرداخت و قرائت صحيح را بيان داشت.

2 . از گفتارهايى كه از پيامبر(ص) در مورد معانى و محتواى گونه‏گون قرآن وجود داشت؛ مبنى بر اين كه قرآن داراى معانى متعدد و تفاسير فراوان و بطون است. تا آن‏جا كه حضرت فرموده بود: قرآن داراى هفت بطن و هفت قسم و هفت حرف است.

عمر بر اساس اعتقاد خويش يعنى تسامح در نص قرآن و براى حل مشكل قراآت و فتوا به جواز همه آنها، از اختلاف خود با هشام بن حكيم درمسأله قرائت قرآن و نزد پيامبر(ص) رفتن، بخش اول حديث سبعة احرف را به پيامبر(ص) نسبت داد، و از سخن پيامبر(ص) در موارد ديگر مربوط به تفسير و بطون قرآن و اين كه قرآن داراى حروف متعدد و احرف سبعه است، بخش دوم حديث سبعة احرف را تكميل نمود. او چنين وانمود مى‏كرد كه مقصود از سبعة احرف -كه پيامبر(ص) فرموده است- الفاظ و نص قرآن است. از نظر عمر، هدف پيامبر(ص) تسهيل و توسعه در امر قرائت قرآن بر امت خويش بود، كه البته امرى پسنديده مى‏نمود.

گويا عمر براى تقويت نسبت حديث سبعة احرف و تثبيت آن و براى جلوگيرى از اين اعتراض كه پيامبر در چه هنگامى چنين روايتى را فرموده است، و چرا خليفه اول از آن چيزى نگفته است، و در كجا سبعة احرف را مربوط به الفاظ قرآن دانسته است، از روش تندخويى خود در مديريت سياسى كشور و همكارى همدستان خويش، مانند زيدبن ثابت و ابىّ‏بن‏كعب و ... بهره جُست. آنان نيز به جهت موقعيت حكومتى او، او را در انتساب حديث سبعة احرف به پيامبر(ص) و حل مشكلات سياسى و اجتماعى حكومت، همراهى كردند.

تند خويى عمر نقش مهمى را در اقناع مردم در فكر و رأى‏هاى او از جمله در نسبت دادن سبعة احرف به پيامبر(ص) داشت. زيرا او از جهت شخصيتى، تندمزاج و افراطى بود. ابن ابيّ الحديد مى‏گويد: <كان في أخلاق عمر و ألفاظه جفاء؛ يعنى در اخلاق عمر و الفاظ او شدت و سخت‏گيرى بود»(11) از نظر او اداره حكومت مى‏بايد همراه با سختگيرى و خشونت باشد تا بتوان مردم را كنترل كرد به ويژه آن كه حكومت او همراه با اكراه بود و خود او در اولين سخنرانى مى‏گويد: <مى‏دانم كه مردم از روى كار آمدن من كراهت دارند و از خدا مى‏خواهم كه مرا نرم خو كند؛ اللّهم إنّي غليظٌ فليّني.»(12)

تند خويى او در زمان پيامبر(ص) هم آشكار بود. در بدر از پيامبر(ص) خواست كه تمامى اسراى بدر را به قتل برساند و در حديبيه برخوردهاى تندى از خود نشان داد. در اداره كشور اسلامى، از تازيانه استفاده مى‏كرد و اولين كسى را كه تازيانه زد، خواهر ابوبكر بود كه در مصيبت برادرش (ابوبكر) گريه مى‏كرد، كه از نظر عمر كارى نادرست بود.(13)

برخوردهاى تند و شديد عمر، راه اعتراضات را بر مخالفان مى‏بست و جايى براى اعتراض نمى‏گذاشت. تا آن‏جا كه مهاجران براى خروج از مدينه از وى اجازه مى‏گرفتند. زيرا عمر به آنان گفته بود: <بيشترين ترس من از پراكنده شدن شما در شهرهاست.»(14) ممانعت از خروج صحابه براى اين بود كه مبادا در شهرها، آنها محور بشوند و بر خليفه و احكام او اعتراض نمايند.(15) در تندخويى او همين بس كه با افراد خاطى، بسيار سخت گير بود و مجازاتى را به صلاحديد خود، وضع مى‏كرد و حتى اگر از كارگزاران او نيز بودند، با آنها برخورد جدّى مى‏نمود. براى مثال در پايان حكومت كارگزاران خود، اموال آنها را به دو نيم تقسيم مى‏كرد و نيمى را براى حكومت بر مى‏داشت و معتقد بود كه آنها سوء استفاده كرده‏اند. به عنوان مثال ابوهريره را كه والى بحرين بود، به دزدى متهم نمود و اموال او را مصادره نمود و سپس او را تنبيه كرد.(16)

به هر روى، فقدان مصحّحى مانند پيامبر براى قراآت و اعتقاد عمر به تسامح و تساهل در نص قرآن، به گسترش قراآت انجاميد و عمر فتوا به صحت جميع آنها داد و مشكل قراآت را به استناد روايت سبعة احرف براى مدت موقتى حل نمود. از اين جهت مهم‏ترين و اولين روايت آن چنان كه اهل سنت در سبعة احرف بر آن معتقد هستند، روايت اختلاف عمر با هشام بن حكيم در نزد پيامبر(ص) است كه عمر آن را به پيامبر(ص) نسبت مى‏دهد و به شكل‏هاى متفاوت و عبارات گوناگون نقل شده است. پيش از اين روايت مربوط به اختلاف عمر وهشام بن حكيم را گزارش كرديم.

از طرفى خليفه دوم، عمر، در ميان اهل سنت از جايگاه معتبرى برخوردار است و سخنانش براى اهل سنت بسيار ارزشمند است. او بيش از هر شخص ديگرى در فكر و انديشه اهل سنت تأثير داشته است. فكر و عمل او براى اهل‏سنت اهميت فراوانى دارد. جايگاه بلند او نزد اهل سنت‏باهيچ يك از صحابه‏پيامبر قابل مقايسه نيست. رواياتى را در مورد او نقل كرده‏اند كه مؤيّد مناقب و فضايل ويژه براى اوست و او را از هر گونه خطايى به دور دانسته‏اند. حتى درباره او گفته اند كه پيش از آن كه خداوند چيزى را نازل كند، عمر با آن موافق بوده و بر آن حكم مى‏نموده است، كه در اصطلاح آنها را <موافقات عمر» گفته‏اند و موارد زيادى را براى او ذكر نموده‏اند. شگفت‏تر آن كه برخى از ايشان گفته‏اند: گاه در مورد واحدى كه عقيده رسول‏خدا با عقيده عمر مخالف بوده است، آيه بر طبق نظريه عمر و موافق رأى او نازل مى‏شده است.

از جمله موافقات عمر را مى‏توان تحريم خمر، حكم اسراى بدر، آيه حجاب و نماز نخواندن بر منافقان دانست. منزلت عمر نزد برخى از عامه آن قدر بالا مى‏باشد كه به منزلت پيامبر(ص) پهلو مى‏زند و سيره او سيره رسول‏خدا(ص) و حتى در مواردى بر سيره پيامبر(ص)، نيز مقدم است!

با توجه به چنين جايگاه و منزلتى بود كه نسبت حديث سبعة احرف از طرف عمر به پيامبر(ص) مورد پذيرش واقع شد. به ويژه آن كه در زمان معاويه هم، چنين نسبتى، تقويت و گسترش يافت و از سوى صحابيّ‏ون ديگرى نيز، چنين حديثى با عبارات ديگرى به پيامبر(ص) نسبت داده شد و ذهن صدها عالم و انديشمند اهل سنت را تاكنون براى حل معناى سبعة احرف در مورد الفاظ قرآن به خود مشغول نموده است. با اين همه تلاش، هم‏چنان پرده ابهام و تحيّر در معناى سبعة احرف وجود دارد. در فصل سوم به اقوال علماى اهل سنت و ابهام و تحيّر آنان پرداخته مى‏شود.

خليفه دوم با چنين اقدامى، مشكل خويش را در بهره‏مندى از تسامح در نص آيات وآزادى خويش را در برابر آنها و حل مشكل جامعه مسلمين يعنى گسترش قراآت و تخطئه يكديگر را، تا حدودى در زمان خود، به طور موقت حل نمود و همه قراآت موجود را نص قرآن دانست و آنها را به استناد سبعة احرف، به پيامبر(ص) نسبت داد. امّا اين راهكار، تسكين موقتى بود و مشكل قراآت متعدّد، پس از گذشت زمانى كوتاه، دوباره سر برآورد. تا آن‏جا كه در زمان عثمان، براى توحيد قرائت مصاحف قرآن، اقدام جدى صورت گرفت.

عمر و تساهل در قراآت معروف

بر اساس برخى از گزارش‏هاى تاريخى از زمان عمر در مورد قراآت قرآن كه مواردى از آن ذكر مى‏گردد، عمر بر نص قرآن و قرائت معروف آن پاى‏بند نبود. گاه‏قرائتى را تغيير مى‏داد و يا كلمه يا كلماتى را، بر خلاف قرائت معروف، مى‏افزود ويا مى‏كاست. تفصيل آنها در كتاب كنز العمال، باب القراءة جلد2، صفحه‏591 و مسندعمر بن الخطاب در كتاب المسند الجامع و باب القرآات در مجمع الزوائد القراآت هيثمى جلد7، صفحه‏154 و الغدير مرحوم علامه امينى در بحث قراآت عمر جلد6، صفحه‏302 و... آمده است. در اين مجال به اختصار به ده مورد از آنها به ترتيب سورقرآن، اشاره مى‏شود.

1 . سوره حمد: صِراطَ الّذينَ اَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ‏

عمر آيه شريفه حمد را با تغييراتى، چنين قرائت مى‏نموده: <سراط من أنعمت عليهم» كه در آن <صاد» به <سين» تبديل شده و كلمه <الذين» حذف شده و به جاى آن كلمه <مَنْ» آمده است.(17) در كنز العمّال آمده است كه عمر چنين قرائت مى‏نمود. <سراط من أنعمت عليهم».(18)

2 . آل عمران: اَللَّه لا إلهَ إلاَّ هُوَ الْحَىُّ القَيُّومُ‏

عمر آيه شريفه مذكور را <الحّى القيّام» قرائت نموده است.(19) در كنز العمّال هم آمده است كه عمر در نماز سوره آل عمران را شروع نمود و چنين قرائت نمود: آلم اللَّهُ لا اِله اِلّا هُوَ الحَىُّ القَيّام»(20) در حالى كه در مستدرك حاكم آمده است كه او برقرائت معروف يعنى <الحّى القيوم» نيز مى‏خوانده است؛(21) از اين گزارش بر مى‏آيد كه براى عمر هر دو شكل مجاز بوده است و نص خاصى براى او تعيّن نداشته است؛ يعنى اعتقاد بر نزول‏هاى متعدد براى قرآن.

3 . توبه، آيه‏100: و السَّابِقُونَ الأوَّلُونَ مِنَ المُهاجِرينَ و الاَنْصارِ وَ الّذينَ اتَّبَعُوهُم بِإحْسانٍ رَضِىَ‏اللَّهُ‏عَنْهُم.

در قرائت معروف، كلمه <الانصارِ» مجرور و كلمه <الذين» همراه واو (و الذين)، است. ولى بر طبق قرائت انحصارى عمر، كلمه، <الانصارُ» مرفوع و عطف به <السابقون» مى‏باشد، و كلمه <والذين اتّبعوهم» بدون واو (الذّين) است، تا صفت براى <الانصار» باشد. اين قرائت گرچه در نخستين مرحله مورد انكار زيدبن ثابت و ابىّ‏بن‏كعب قرار گرفت، اما عمر بر آن اصرار داشت و هدف او، ترفيع مقام مهاجرين قريش، نسبت به انصار بود. زيرا طبق قرائت معروف مهاجران و انصار، همسان و هم پايه مى‏شدند.

مرحوم طبرسى مى‏گويد: <و الانصارُ با رفع آن، قرائت عمربن الخطاب است، ولى قرائت مشهور: و الانصارِ با جرّ است.»(22) زمخشرى هم مى‏گويد:

عمر چنين قرائت نمود: و الانصارُ با رفع و عطف بر السابقون و او معتقدبود كه: <والذين اتبعوهم» بدون واو است تا صفت براى انصار باشد. درحالى كه زيد بن ثابت به او گفته بود با واو است.(23)

ابن شبّه همين قضيه را چنان نقل مى‏كند كه عمر و ابىّ هر كدام مدعى هستند كه قرائت آنها از نزد خداوند نازل شده است و هر كدام بر آن شهادت مى‏دهند و اين امرى است كه عمر را متقاعد مى‏كند كه هر دو نزول الهى هستند؛ يعنى قرآن، نزول متعدد داشته است. ابن شبّه النميرى مى‏گويد:

عمر آيه شريفه را چنين قرائت نمود: <والسابِقُونَ الأوّلونَ مِنَ المُهاجِرينَ و الأنصارُ الذّينَ اَتَّبَعُوهُم بِإحْسانٍ» كه بدون واو بود و كلمه الانصار هم‏مرفوع‏بود.ابيّ‏گفت: قرائت آن چنين است: <وَالسابِقُونَ الأوّلُونَ مِنَ المُهاجِرينَ وَ الأنصارِ و الّذينَ اتَّبَعُوهُم» كه با واو و كلمه <الانصار» هم مجروربود.(24)

4 . رعد، آيه‏43: يَقُولُ الذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرسَلاً قُلْ كَفى بِاللَّهِ شَهيداً بَيْنى‏ وَ بَيْنَكُم و مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الكِتابِ.

قرائت معروف بين شيعه و اهل سنت چنين است: <وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الكِتابِ» كه مقصود از آن از نظر شيعه، ائمه معصومين(ع) وراسخان در علم به ويژه حضرت على(ع) مى‏باشد كه در تفاسير بر آن اشاره رفته است. ليكن عمر قرائت ديگرى، مختص به خود دارد و آن چنين است: <وَ مِنْ عِنْدِهِ علم الكتاب» كه بر اساس قرائت او، ضمير <عِنْدِهِ» به خداوند بر مى‏گردد. در كنزالعمال و درالمنثور نيز همين نسبت و قرائت از عمر نقل شده است.(25) اما چرا عمر چنين قرائتى را برگزيد؟

5 . ابراهيم، آيه‏46: وَ عِنْدَ اللَّه مَكْرُهم وَ إنْ كانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الجبالُ‏

عمر آيه مذكور را چنين قرائت مى‏نمود: <و اِنْ كادَ مَكْرُهم». يعنى كلمه <كان» را كه قرائت معروف و مشهور است، به شكل كاد مى‏خوانده است. در كنز العمال آمده است كه عكرمه چنين گزارش نموده است كه عمر بن الخطاب چنين مى‏خوانده است: <كادَ مَكرُهُم» با دال.(26) سيوطى نيز همين قرائت را از عمر نقل مى‏كند.(27) سيوطى و ديگران، بيان داشته‏اند كه او قرائت غير معروف (ان كاد مكرهم) را ترجيح مى‏داده است؛ در حالى كه قرائت معروف را هم تكذيب ننموده است؛ يعنى تأييد هر دو قرائت و اعتقاد بر چند نزول براى قرآن.

6 . ص، آيه‏24: وَ ظَنّ دَاوُدُ أنَّما فَتَنَّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ‏

عمر بر خلاف قرائت مشهور <فَتَنَّاهُ» را با تشديد تاء و نون، يعنى <فَتَّنَّاه» مى‏خوانده‏است. طبرسى مى‏گويد: <و قرائت عمر بن خطاب چنين است: <فتّنّاه» با تشديد تاء و نون.»(28)

7 . جمعه، آيه‏9: فَاسْعَوْا إلى‏ ذِكْرِ اللَّهِ‏

عمر آيه مذكور را چنين قرائت مى‏نموده است: <فَامْضَوا إلى‏ ذِكْرِ اللَّهِ». او حتى در نماز همين قرائت را تكرار مى‏كرد و معتقد بوده است كه واژه سعى به معناى دويدن، مناسب رفتن به سوى نماز جمعه نيست، بلكه مى‏بايد به سوى نماز جمعه با آرامش رفت كه مناسب آن واژه <مضى» به معناى رفتن است.

در كنز العمال آمده است:

خرشة بن الحُرّ مى‏گويد: عمر بن خطاب مرا با لوحى ديد كه در آن چنين بود: <إذا نُودِىَ لِلصَّلاةِ مِنْ يَوْمِ الجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إلى‏ ذِكْرِ اللَّهِ» گفت: چه كسى چنين (يعنى فاسعوا) بر تو املا نموده است؟ گفتم: ابىّ. گفت: ابىّ ما را از منسوخ آن نيز خبر كرده، آن را <فامضوا إلى ذكر اللَّه» بخوان.(29)

زمخشرى هم مى‏گويد: <عمر آيه شريفه را <فامضوا» قرائت مى‏نموده است.»(30) عبدالرزاق هم مى‏گويد: <عمر بن الخطاب در سوره جمعه <فامضوا» مى‏خوانده است.»(31)

چنين قرائتى امروزه، رايج نيست و در ميان علماى اهل سنت هم چنين قرائتى رونق ندارد. بلكه قرآن‏هاى آنها بر اساس همان قرائت معروف <فاسعوا» مى‏باشد. اجتهاد عمر نيز در تغيير واژه <فاسعوا» به <فامضوا» به اين بهانه كه <فاسعوا»، به معناى دويدن است، درست نمى‏باشد. زيرا واژه <سعى» در لغات به معناى <مشى سريع» است، نه دويدن. راغب مى‏گويد: <السعي: المشي السريع و هو دون العدو؛ يعنى سعى، حركت سريع است، نه دويدن.»(32) طريحى نيز در مجمع البحرين مى‏گويد:

قوله تعالى: فَاسْعَوا اِلى‏ ذِكرِ اللَّهِ: اى بادروا بالنيّة و الجّد و لم يرد للعَدْو؛

مبادرت نمودن با نيت و جديت و واژه فاسعوا براى دويدن وارد نشده است.(33)

لذا در روايتى از امام صادق(ع) آمده است كه:

إذا قمتَ إلى الصلاة إن شاء اللَّه فأتها سعياً وليكن عليك السكينة و الوقار؛

زمانى كه براى نماز بر مى‏خيزى، بر آن بشتاب ولكن در آن سكينه و وقار خود را حفظنما.(34)

8 . مدثر، آيه‏42: فِى جَنَّاتٍ يَتَساءَلُونَ عَنِ المُجْرِمينَ ماسَلَكَكُمْ فِى سَقَرَ

عمر بر خلاف قرائت مشهور، آيه مذكور را چنين قرائت مى‏نموده است: <فى‏ جَنّاتٍ يَتَساءَلُونَ عَنِ المُجْرِمينَ يا فُلان ما سَلَكَكُمْ فى‏ سَقَرَ». در كنز العمال آمده است: <ابن زبير مى‏گويد: شنيدم، عمر بن خطاب چنين مى‏خواند: ... عن المجرمين يا فلان ما سلككم...».(35) سيوطى هم مى‏گويد: <عمر بن خطاب، <يافلان ما سلككم...» قرائت مى‏نموده است.»(36)

9 . نازعات، آيه‏11: ءَإذا كُنَّا عِظاماً نَخِرَةً

عمر بن الخطاب آيه مذكور را <عِظاماً ناخِرَةً» مى‏خواند؛ تا با آيات قبل و بعد از آن از نظر قافيه، هم‏سان باشد. ظاهراً اجتهاد عمر به همين دليل بوده است و به اقتضاى تساهل در نص قرآن، چنين قرائتى را بر اساس اجتهاد خويش درست و صحيح مى‏دانسته است. اين قرائت را كنزالعمال و مجمع‏الزوائد نيز از عمر نقل مى‏كنند.(37)

10 . تين، آيه‏2: وَ التِّينِ وَ الزَّيتُونِ وَ طُورِ سِينِينَ‏

عمر بن الخطاب، آيه مذكور را <طور سيناء» قرائت مى‏نموده است. حسام الدين هندى مى‏گويد: <عمروبن ميمون گفت: با عمر بن خطاب نماز مغرب را مى‏خواندم كه او چنين قرائت نمود: و التين و الزيتون و طور سيناء».(38) طبرسى هم مى‏گويد: <عمربن خطاب قرائت <طورسيناء» به جاى طور سينين مى‏خوانده است.»(39)

ديگر تفردات عمر

عمربن خطاب خليفه دوم، در دوره نسبتاً طولانى خلافت خود براى اداره حكومت اسلامى، در همه موارد، خود را نيازمند سنت پيامبر(ص) نمى‏دانست و معتقد بود كه براى اداره حكومت و مردم، قرآن و اجتهادات او كافى است. او نخستين بار، در هنگام ارتحال پيامبر(ص) و درخواست كتاب و دوات از طرف حضرت رسول‏اكرم(ص) و نوشتن مطالبى كه آنها را از گمراهى حفظ نمايد، نشان داد كه ضرورتى در حديث پيامبر(ص) نمى‏بيند. او خود را در فهم قرآن از همه، حتى پيامبر(ص)بى‏نياز مى‏ديد وگفت: <حسبنا كتاب اللَّه؛ يعنى كتاب خدا براى ما كافى است.» بخارى‏مى‏گويد:

لما اشتد بالنبي وجعه قال: ائتوني بكتاب أكتب لكم كتاباً لن تضلّوا بعده قال عمر: أن النبي غلبه الوجع و عندنا كتابُ اللَّه حسبنا؛

هنگامى كه بيمارى حضرت شدت يافت، فرمود: كاغذى را بياوريد تا براى شما مطالبى را بنويسم، تا پس از آن گمراه نشويد. عمر گفت: بيمارى بر پيامبر(ص) غالب شده و [ما نيازمند توصيه او نيستم‏] نزد ما كتاب خدا هست و ما را بس است.(40)

بر همين اساس از نظر خليفه دوم، نقل و روايت و تدوين روايات پيامبر(ص)ضرورتى نداشت، و به همين جهت و جهاتى ديگر، با تدوين آنها مخالفت ورزيد. از اين رو در هنگامى كه از او در خواست حديث پيامبر(ص) مى‏شود، به بهانه امكان اضافه‏شدن و يا كاستن در حديث پيامبر(ص) سر سختانه مخالفت كرده مى‏گويد:

مى‏ترسم تا چيزى بر آن اضافه يا از آن كاسته شود.(41)

البته پذيرفتن چنين تعليلى از او مشكل است. زيرا او نه تنها خود از پيامبر(ص) كمتر روايت مى‏نمود، بلكه ديگران را نيز منع مى‏كرد. در حالى كه تداوم منع‏ها و عدم روايت حديث پيامبر(ص)، موجب مى‏شد كه احاديث پيامبر(ص) به‏تدريج روبه فراموشى گذارد و كسانى كه با تأخير زمانى، بخواهند آنها را نقل و روايت كنند، دچار كاستن يا افزودن يا نقل به معنا و يا جابه جايى كلمات، بشوند. از طرفى خود او اقرار مى‏دهد كه ممكن است در احاديث پيامبر(ص) كم يا زياد نمايد. لذا روايات عمر بن خطاب از پيامبر(ص) ممكن است دچار تغييراتى شده باشد همان طور كه در مورد نسبت حديث سبعة احرف به پيامبر، چنين امرى بسيار محتمل است. لذا از عمر، احاديثى نقل شده است كه در نسبت آنها به پيامبر(ص)، تنهاست و حديث مفرد به شمار مى‏آيد و چه بسا در آنها ناسازگارى‏هايى با يكديگر وجود دارد.

از جمله آنها، مى‏توان به موضوع حديث نزول قرآن اشاره داشت كه او بر اساس نسبت حديث سبعة احرف به پيامبر(ص) معتقد است كه قرآن داراى نزول‏هاى هفت‏گانه است. از طرفى ديگر به پيامبر(ص)، نسبت مى‏دهد كه فرمود: تنها قرائت نازل شده، قرائت عبداللَّه بن مسعود است كه بر آن اساس، قرآن داراى يك حرف و يك نزول خواهد بود. زيرا عبداللَّه بن مسعود يك قرائت و يك حرف را بيشتر روايت ننموده است. در المسند الجامع آمده است:

عن عبداللَّه بن مسعود: إن أبابكر و عمر بشراه: إنّ رسول‏اللَّه قال: مَن أحبَّ أنْ يقرأَ القرآنَ غضّاً كما أُنزل فلْيقرَأ على قراءةِ ابنِ أمّ عبد؛

ابابكر و عمر، عبداللَّه بن مسعود را بشارت دادند كه پيامبر(ص) در مورد وى فرموده است كه هر كس مى‏خواهد قرآن را به طور كامل آن‏چنان كه نازل‏شده است، قرائت نمايد، قرائت عبداللَّه بن مسعود را بخواند(42).

بر اساس اين روايت، عمر قرائت ابن مسعود را قرائت صحيح مى‏داند، پيامبر(ص)آن را تأييد نموده و يك قرائت هم بيش نبوده است. از طرف ديگر در مواردى رأى ابىّ‏بن‏كعب را در قراآت، رأى صحيح و قرائت نازل شده مى‏داند. در مورد تفرّد او در احاديثى كه به نظر مى‏رسد نسبت آنها به پيامبر(ص) نيازمند ادّله و قراين ديگرى است، مى‏توان به چند مورد ديگر اشاره داشت:

1 . روايت غفران ظالمين قريش

ذهبى از عثمان نهدى نقل مى‏كند كه او مى‏گويد:

شنيدم عمر در تفسير آيه: <فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ ...» به نقل از پيامبر(ص) مى‏گفت: سابقنا سابق و مقتصدنا ناج و ظالمنا مغفورٌ له؛ متقدمين ما مقدّم هستند (در بهشت و ثواب نزد خدا) و طبقه ميانه‏رو ما نجات يافته و طبقه ظالم ما (قريش) نيز مورد مغفرت واقع مى‏شوند.(43)

فخر رازى در تفسير خود مى‏نويسد:

عمر از پيامبر(ص) روايت نموده است كه: ظالمنا مغفورلنا؛

ظالمين ما مورد مغفرت واقع مى‏شوند.(44)

سيوطى هم مى‏گويد:

ازعمربن خطاب روايت شده كه مى‏گويد: شنيدم پيامبر(ص) فرمود: سابقنا سابقُ مقتصدنا ناجٍ، و ظالمنا لنفسه مغفورٌلنا؛(45)

سابقين ما پيشگام و مقتصد ما نجات يافته و ظالمين ما(قريش) مورد مغفرت هستند.

عمر براى تكريم قريش، حتى براى ظالمين آنها، اِفراداً حديثى را به پيامبر(ص)نسبت مى‏دهد، مبنى بر اين كه ظالمين قريش نيز در بهشت هستند و مورد مغفرت واقع شده‏اند و سخن خود را در ضمن تفسير آيه ذيل بيان مى‏دارد: ثُمَّ اَوْرَثَنا الكِتابَ الّذينَ اصْطَفْيَنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِه وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالخَيْراتِ‏(46).

نسبت چنين حديثى به پيامبر(ص) را برخى انكار كرده‏اند. لذا ذهبى، روايت يادشده را تضعيف مى‏نمايد(47). در تفاسير شيعه چنين روايتى از پيامبر(ص) در ذيل آيه مذكور نقل نشده است، و ظالم را منحصر به قريش ندانسته و براى مغفرت ايشان روايتى ذكر نكرده‏اند. بر طبق برخى از روايات شيعه، مقصود از ظالم در آيه شريفه كسى است كه معرفت و شناخت پيشواى الهى خود را نداشته باشد. اساساً چگونه ممكن است كه پيامبر(ص) ظالمين، آن هم ظالمين قريش، را بخشوده قلمداد فرمايد؟!

2 . نزول آيه رجم

از ديگر تفردات عمر كه آن را به پيامبر(ص) نسبت مى‏دهد، نزول آيه رجم است. وى مى‏گويد: <آيه رجم بر پيامبر(ص) نازل شد و من از او درخواست كتابت آن را نمودم.» در مسند احمد حنبل آمده است:

كثير بن صلت به نقل از زيدبن ثابت مى‏گويد: زيد گفت: شنيدم كه پيامبر(ص)فرمود: <الشيخ و الشيخة إذا زنيا فارجموهما ألبتة.» عمر گفت: هنگامى كه اين آيه نازل شد، نزد حضرت رفتم و گفتم: آن را براى من كتابت نما.(48)

در حالى كه چنين آيه‏اى در قرآن وجود نداشته و ندارد و خداوند بر پيامبر(ص)چنين آيه را نازل نكرده است و الّا در قرآن موجود، كه مورد اتفاق شيعه و سنى است، مى‏بايد چنين آيه‏اى وجود داشته باشد. اساساً نسبت نزول آن به پيامبر(ص)، صحيح به نظر نمى‏رسد؛ گرچه حكم رجم در روايات پيامبر(ص) وجود دارد.

3 . گريه بر ميّت مجاز نيست

عمر، گريه بر ميّت را مجاز نمى‏داند و نهى آن را به پيامبر(ص) نسبت داده چنين حديثى را از ايشان نقل مى‏نمايد: <ميّت در صورتى كه اهلش بر او گريه نمايند، معذّب مى‏شود.» در مسند احمد آمده است:

سعيد بن مسيّب مى‏گويد: عمر چنين گفت: پيامبر(ص) فرمود: أن الميّت يُعذبّ ببكاء أهله عليه؛(49)

مرده به‏خاطر گريه اهلش بر او، مورد عذاب واقع مى‏شود.

چنين نسبتى به پيامبر(ص) قطعى نيست. زيرا خود پيامبر(ص) بارها بر مردگان گريست؛ از جمله برجنازه حمزه سيدالشهدا در جنگ احد و ... گريه بر ميّت نه تنها حرام نيست و در روايات از آن منع نشده است، بلكه امرى مباح است كه با فطرت انسانى سازگار است. لذا فقهاى شيعه و اهل سنت، گريستن بر مردگان را تحريم نكرده‏اند.

4 . جبرگرايى و بى ارزشى عمل

از عمر در ذيل آيه شريفه <وَ اِذا أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِربِّكُمْ قالُوا بَلى‏ شَهِدْنا»،(50) نقل شده كه پيامبر(ص) فرمود: خداوند، جمعى را از روز نخست بر فطرت ناپاكى آفريد. در حالى كه آيه شريفه اشاره به توحيد فطرى در همه انسان‏ها دارد. احمد در مسندش مى‏گويد:

مسلم بن يسار گفت: از عمر بن خطاب در مورد اين آيه، سؤال شد. عمر گفت: شنيدم كه از پيامبر(ص) در مورد همين آيه سؤال شد و حضرت چنين فرمود:

إنّ اللَّه خَلَقَ آدمَ ثم مسح ظهرَه بيمينه فاخرج مِنه ذُرّية فقالَ: خلقتُ هولاء لِلْجنّة و بعمل أهل الجنّةِ يعملون ثم مسح ظهره فاستخرجَ منه ذُرية فقال: خلقتُ هؤلاءِ للنّارِ و بعمل أهلِ النار يعملون فقال رجلٌ: يا رسولَ اللَّه، ففيم العملُ؟ قال: فقال رسول‏اللَّه(ص) إنّ اللَّهَ إذا خلقَ العبدَ لِلجنةِ استعملهُ بعملِ أهلِ الجنةِ حتى يمُوتُ على عملٍ مِن أعمالِ أهلِ الجنةِ فيدخلُه الجنّةَ و إذا خلق العبدَ للنّار استعملهُ بعملِ أهلِ النار حتى يمُوت على‏ عملٍ مِنْ أعمالِ النارِ فيُدخلهُ اللَّهُ النار؛

خدا آدم را خلق كرد و سپس پشت آدم را با دستش مسح كرد و از آن ذريه‏اى را آفريد و گفت: آنان را براى بهشت آفريدم و به عمل اهل بهشت، عمل مى‏كنند. سپس پشت آدم را دوباره مسح كرد و از آن ذريه ديگرى را خارج نمود و گفت: اين گروه را نيز براى جهنم خلق كردم و به عمل اهل جهنم، رفتار مى‏كنند. مردى براى حضرت رسول(ص) فرمود: يا رسول‏اللَّه(ص) پس نقش عمل چه مى‏شود؟ عمر گفت: پيامبر(ص) فرمود: خداوند، وقتى بنده‏اى را براى بهشت آفريد، او را به اعمال بهشتيان ملزم مى‏نمايد تا آن بر اعمال بهشتيان بميرد و سپس او را داخل بهشت مى‏نمايد. و هنگامى كه بنده‏اى را براى جهنم خلق مى‏نمايد، او را به اعمال جهنميان، وامى‏دارد تا آن كه بر اعمال جهنميان بميرد و سپس او را به جهنم مى‏برد.(51)

بر اساس حديث بالا -كه عمر آن را به پيامبر(ص) نسبت مى‏دهد- عمل انسان، جايگاهى را در سرنوشت او ندارد و اساساً انسان از خود اختيارى نداشته و مجبور است. زيرا از روز نخست عده‏اى براى بهشت آفريده شده و عده‏اى براى جهنم خلق شده‏اند. البته اگر موضوع روايت <علم خداوند» بود، راهى براى توجيه آن بود، ليكن آن‏چه را عمر به پيامبر(ص) نسبت مى‏دهد، بى‏ارزش بودن عمل است كه با آيات فراوانى درتعارض است؛ مانند: <فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرّةٍ خَيراً يَرَهُ، وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرّةٍ شَرّاً يَرَهُ؛(52) هر كس كه به اندازه ذره‏اى كار خير انجام دهد، پاداش آن را مى‏بيند و هر كس به‏اندازه ذره‏اى كار زشت انجام بدهد، به سزاى عمل خويش مى‏رسد.»

چگونه خليفه دوم با آن كه حديث مذكور، معناى روشنى ندارد، آن را افراداً به پيامبر(ص) نسبت داده است؟


1 . احمد البيلى، الاختلاف بين القراءات، ص 58.

2 . همان، ص 59.

3 . ابن حجر عسقلانى، فتح البارى فى شرح صحيح البخارى، ج‏9، ص‏7.

4 . سيد شريف الدين، النص و الاجتهاد، ص 126، و الغدير فى الكتاب و السنة و الادب، ج‏6، ص‏205: عن علي(ع) لولا أن عمر نهى عن المتعة ما زنى إلّا شقيٌ. آيه فما استمتعتم به منهنّ فآتوهن أجورهنّ. نسا(4) آيه‏24.

5 . النص و الاجتهاد، ص 119، و الغدير، ج‏6، ص‏198. عن سعيد بن المسب إن عمر نهى عن المتعة في أشهر الحج و قال: فعلتها مع رسول اللَّه و أنا أنهي عنها، ج‏6، ص‏205. آيه فمن تمتّع بالعمرة إلى الحج فما استيسر من الهدى. بقره(2) آيه 196.

6 . النص و الاجتهاد، ص 20. در زمان پيامبر(ص) انجام شد و در زمان ابابكر هم او دستور داد ولى عمر نهى كرد. آيه إنما الصدقات للفقراء و المساكين و العاملين عليها و المؤلفة قلوبهم. توبه(9) آيه 60. لكن لمّا ولّى أبوبكر جاء مولفة قلوبهم لاستيفاء سهمهم ... فكتب أبوبكر لهم بذلك فذهبوا بكتابة عمر ليأخذوا خطّه عليه فمزقه و قال : لاحاجة لنا بكم. فقد عز اللَّه الإسلام و أغنى عنكم.

7 . تاريخ الطبرى، ج‏3، ص‏291.

8 . احمد امين، ظهر الاسلام، ج‏4، ص‏38.

9 . تفسير طبرى، ج‏1، ص‏37، ح 16.

10 . همان، ح 17.

11 . ابن ابيّ الحديد، شرح نهج البلاغه، ج‏1، ص‏183.

12 . ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج‏3، ص‏274.

13 . ابن ابيّ الحديد، شرح نهج البلاغه، ج‏1، ص‏181.

14 . تاريخ الطبرى، ج‏3، ص‏396.

15 . ابن ابيّ الحديد، شرح نهج البلاغه، ج‏2، ص‏20.

16 . ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج‏4، ص‏335.

17 . الدر المنثور، ج‏1، ص‏15، و مجمع البيان، ج‏1، ص‏67، ذيل آيه.

18 . كنز العمال، ج‏2، ص‏593، شماره 4811.

19 . مجمع البيان، ج‏2، ص‏233، ذيل آيه، و التبيان، ج‏2، ص‏388، ذيل آيه.

20 . كنز العمال، ج‏2، ص‏592، شماره 4806.

21 . مستدرك حاكم، ج‏2، ص‏287.

22 . مجمع البيان، ج‏5، ص‏110، ذيل آيه.

23 . الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، ج‏2، ص‏304 ذيل آيه، و كنز العمال، ج‏2، ص‏597، شماره 4823.

24 . عمر بن شبّه، تاريخ المدينة المنورة، ج‏2، ص‏707.

25 . كنز العمال، ج‏2، ص‏593، شماره 4810، و الدرالمنثور، ج‏4، ص‏69، ذيل آيه.

26 . كنز العمال، ج‏2، ص‏596، شماره 4817.

27 . سيوطى، الدر المنثور، ج‏4، ص‏89، ذيل آيه.

28 . مجمع البيان، ج‏8، ص‏350، ذيل آيه.

29 . كنز العمال، ج‏2، ص‏592، شماره 4808.

30 . الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، ج‏4، ص‏534.

31 . مصنف عبدالرزاق، ج‏3، ص‏207.

32 . مفردات راغب، ص 283.

33.. مجمع البحرين، ج‏2، ص‏375.

34 . صدوق، علل الشرائع، ج‏2، ص‏357، باب 73: علة السعى الى الصلاة.

35 . كنز العمال، ج‏2، ص‏594، شماره 4814.

36 . الدر المنثور، ج‏6، ص‏285، ذيل آيه.

37 . كنز العمال، ج‏2، ص‏591، شماره 4804، و مجمع الزوائد و منبع الفوائد، ج‏7، ص‏133.

38 . كنز العمال، ج‏2، ص‏591، شماره 4805.

39 . مجمع البيان، ج‏10، ص‏393، ذيل آيه.

40 . صحيح بخارى، ج‏1، ص‏32، باب كتابة العلم.

41 . مسند احمد، ج‏1، ص‏64 و الدكتور بشار عواد معروف، المسند الجامع، ج‏14، ص‏14.

42 . مسند احمد، ج‏1، ص‏7 و المسند الجامع، ج‏9، ص‏658، شماره 7151 و سنن ابن ماجه، ج‏1، ص‏49، ح‏138.

43 . ذهبى، ميزان الاعتدال، ج‏3، ص‏355.

44 . التفسير الكبير، ج‏26، ص‏24، ذيل آيه 32 فاطر.

45 . الدر المنثور، ذيل آيه 32 فاطر.

46 . فاطر (35) آيه 32.

47 . ذهبى، ميزان الاعتدال، ج‏3، ص‏355.

48 . مسند احمد، ج‏5، ص‏183، و المسند الجامع، ج‏13، ص‏580.

49 . مسند احمد بن حنبل، ج‏1، ص‏45، و المسند الجامع، ج‏13، ص‏518، شماره 10484.

50 . اعراف (7) آيه 172.

51 . مالك، موطأ، ص 560، و مسند احمد، ج‏1، ص‏44 و سنن ابي‏داود، شماره 4703 والمسند الجامع، ج‏14، ص‏9، شماره 10601.

52 . زلزله (99) آيه 7 - 8.