از بررسىهاى فصل اول روشن شد كه به هنگام نزول قرآن و جمعآورى آن در زمان حيات پيامبر(ص) از حديث سبعة احرف خبرى نبود و كسانى كه به جمعآورى قرآن، همت بستند، سخنى از جمعآورى آن بر مبناى حديث سبعة احرف مطرح ننمودهاند. لذا قرائت قرآن در آن زمان، يك قرائت بيش نبوده است. كسانى هم كه در قرائت قرآن دچار اختلاف مىشدند، نزد پيامبر(ص) رفته آن حضرت به تصحيح قرائت ايشان مىپرداخت. بدين ترتيب تا زمانى كه پيامبر(ص) در قيد حيات بودند، كسى در قرائت قرآن دچار مشكل نشد و اختلافى نيز در قراآت به وجود نيامد.
امّا اختلاف قراآت به دوران خلفا، به ويژه خليفه دوم به بعد باز مىگردد، كه پيامدهاى خاصى را به همراه داشت. حال كه از حديث سبعة احرف در زمان پيامبر(ص)خبرى نبود، مىبايد آن را در زمان خلفا جست وجو نمود كه در چه مقطعى و در چه شرايطى پديدار گرديد. در زمان خليفه اول كه دو سال و سه ماه طول كشيد، پس از حادثه يمامه در سال دوازدههجرى كه جمع زيادى از حفّاظ قرآن به شهادت رسيدند، با پيشنهاد عمر و تصدّى ابابكر، زيدبن ثابت، قرآن را در مصحف واحدى كه تمام سور در كنارهم بودند، جمعآورى نمود. در آن جمعآورى نيز اختلاف قراآت به چشم نمىخورد، يا موارد آن اندك بود.
وجوه قراآت، در آن هنگام رواج نيافته بود. هر قارى، قرآن را همان طور كه از پيامبر(ص) آموخته بود، همانند زمان حضرت رسول(ص) مىخواند؛ بدون اين كه در آن رأى و اجتهادى به كار رود. به همين جهت در زمان خليفه اول نيز از حديث سبعة احرف سخن در ميان نيست و خليفه اول هيچ گاه از سبعة احرف، سخنى به ميان نياورده است. احمد البيلى از محققان معاصر مىگويد:
مصحفى كه در زمان خلافت ابىبكر جمعآورى شده بود، چيزى از اختلاف قراآت را در برنداشت و همانند زمان پيامبر(ص)، امر جديدى بر جواز تعدد قراآت در برخى از كلمات قرآن، عارض نشد. در عهد ابابكر هر قارى از صحابه، آنچه را كه از قرآن حفظ داشت، همان طور كه از پيامبر(ص) فرا گرفته بود يا از صحابه ديگرى آموخته بود، مىخواند؛ بدون آن كه زمينه رأى و اجتهادى در آن باشد.(1)
در زمان عمر (13ه'ق). زمينه اختلاف قراآت آغاز شد. اين اختلافات بيشتر بهدليل گسترش اسلام، عدم اعجام و اعراب مصاحف، توسعه لحنهاى متفاوت بهجهت اختلاط عرب با غير عرب، وتفاوت روايات در قرائت آيات، بهتدريج گسترش يافت و وجوه متعدد آن مطرح گرديد. احمد البيلى مىگويد:
عمر خلافت را در سال سيزده هجرى به عهده گرفت ... درمقطع حكومت او، حفاظ قرآن، فراوان شدند. در بين صحابه كسانى معروف شدند كه تمام قرآن را حفظ نموده و به تعليم آن مىپرداختند. هر كدام از آنان، قرائتى را برگزيدند كه منتسب به او و بدان مشهور شدند. از همان زمان، قرائت ابنمسعود و ابىّ و زيدبنثابت و معاذبنجبل ... ظهور و شهرت يافت و هركدام از ايشان در موارد قابل گسترش و تعدّد قراآت، قرائتى را انتخاب مىكردند. لذا در بين صحابه شنيده مىشد كه كسى مىگفت: قرائت من، قرائتِ زيد است... يا قرائت من، قرائت اُبىّ است. در عهد عمر، نسخهنويسى مصاحف و گردآورى آنها، شكل گرفت. روايت شده كه هر يك از صحابه ششگانه كه عمر پس از خود خلافت را در ميان آنها قرار داد، داراى مصحف (قرآن) بودند.(2)
در زمان خليفه دوم، صحابه بزرگى همچون ابن مسعود و ابىّبنكعب و زيدبنثابت و ... در امر قرائت شهرت يافتند و هر كسى قرائتى را براى خويش برگزيد. در همين دوران است كه عمر، قرائت ابن مسعود را كه به لهجه و لغت هذيل است، منع نموده بدو مىنويسد:
إن القرآن أنزل بلسان قريش فأقرئ الناس بلغة قريش لا بلغة هذيل؛ يعنى قرآن بر لغت قريش نازل شده است. مردم را به لغت قريش اقرا كن و نه به لغت هذيل.(3)
البته نبايد از نظر دور داشت كه از همان زمان خليفه اول نيز، زمينههاى اختلاف قراآت -گرچه بسيار كم- شكل گرفت. زيرا در آن زمان هم مصحّحى براى تصحيح قراآت، همچون پيامبر(ص) از طرف حكومت نبود و سياست ابوبكر هم همان سياست عمر بود، و گرچه ابوبكر خليفه بود، اما عمر جايگاه برترى داشت.
حكومت و خلافت عمر در مقطعى روىداد كه همراه با توسعه فتوحات اسلامى بود. توسعه شتابنده كشور اسلامى، عمر را با مسائل و مشكلات زيادى مواجه كرده بود كه براى حلّ آنها مىبايد راه حلّ سريعى مىيافت. نياز به قوانين جديد براى پاسخگويى به امور مستحدثه و حلّ و فصل آنها، ضرورى مىنمود. از طرفىعمر براى خويش حق قانون گذارى قائل بود و از اختياراتى براى خود همانند اختيارات پيامبر(ص) استفاده مىكرد و معتقد بود: خليفه مىتواند بر اساس مصالح حكومت، قانون تدوين نمايد. لذا نيازى براى خود به حديث پيامبر(ص) نمىديد و شايد از همين روست كه از تدوين حديث پيامبر(ص) ممانعت به عمل آورد.
عمر براى استنباط قوانين در جهت اداره حكومت اسلامى و براى رأى و اجتهاد خود به عنوان يك اسلام شناس، همسان نص قرآن، ارزش قائل بود و بر اساس اجتهاد خويش عمل مىنمود. براى مثال: حرمت متعه زنان(4) و حرمت عمره در ماههاى حج(5) و قطع سهم مؤلفة قلوبهم(6) و ... از اجتهادات او در برابر نص قرآن بود. وى دربرابر اعتراض به احكام جديد، و مخالفت رأى او با رأى پيامبر(ص) مىگفت: <أنا زميل محمّد؛(7) يعنى من همرديف محمد هستم». مقصود از زميل محمد، با توجه به ساختار لغت، يعنى همسان و كسى كه در رديف پيامبر(ص) است. زيرا زميل در لغت به يكطرف بار شترى مىگويند كه همسان طرف ديگر باشد.
او براى استنباط حكم خدا، خود را در چهار چوب نص قرآن محدود نمىكرد و دربرابر نصوص قرآن، خود را آزاد مىدانست. احمد امين در مقايسه با سياست موفق عمر و معاويه در برابر سياست على(ع) معتقد است كه علت موفقيت آنها، در اين بود كه خود را در برابر نص دينى، آزاد مىدانستند؛ در حالى كه على(ع) معتقد به نصوصدينى بود.(8) از اين رو عمر براى تدوين قوانين و حل مشكلات كشور اسلامى، حتى در مواردى به نص قرآن نيز پايدار نبود و معتقد به تسامح در نص قرآن و برداشتهاى آن بود. در زمان عمر نسخه قرآن رسمى با نص واحد از طرف حكومت منتشر نشد و به دلايلى كه در بحث تساهل او در امر قراآت خواهد آمد، او معتقد به قرائت واحدى براى قرآن نبود. لذا دامنه اختلاف قراآت در دوران او رو به افزايش گذاشت.
عمر نه تنها خود براى يكسان شدن قراآت، اقدام به تدوين و جمعآورى قرآن در يك مصحف و نشر آن ننمود، بلكه كسانى را كه مايل به چنين كارى نيز بودند، منع مىكرد. لذا نسخهاى را كه حضرت على(ع) پس از ارتحال پيامبر اسلام(ص)، تهيه نموده بر خليفه اول، ارائه كرد، به توصيه عمر و به دليل مخالفت او، مقبولِ خليفه نيفتاد.
عمر مايل بود قرآن را هر آن طور كه خود مايل است، بخواند و معنا نمايد. وى مىگفت، پيامبر(ص) براى او گفته است كه <إنّ القرآنَ كلَّه صوابٌ ما لمْ يجْعَلْ رحمةً عذاباً او عذاباً رحمة؛(9) قرآن همهاش صواب است؛ مادامى كه آيه رحمت به عذاب و آيه عذاب به رحمت تبديل نشود.» او در جايى ديگر مىگويد: <كلّها شافٍ كافٍ؛(10) قرآن تمامش كافى و شافى است.» لذا در زمان عمر زمينه تساهل در نص قرآن از طرف او فراهم شد و اختلاف قراآت رواج و گسترش يافت كه خود مشكل مهمى براى مردم شد و هر كسى در نماز يا ديگر موارد، قرائتى را مىخواند و قرائت ديگرى را تخطئه مىنمود. از سويى پيامبر(ص) نيز نبود كه به تصحيح قراآت پرداخته قرائت اصيل قرآنى را بيان دارد. ازاينرو طبيعى بود كه خليفه دوم مىبايد مشكلى را كه خود آفريده بود، بهنحوى حل نمايد؛ راه حلى كه اهداف و منافع او را نيز تهديد نكند.
راه حل چه بود؟ آيا عمر اقدام به توحيد قراآت قرآن نمود؟ آيا عمر نسخه مصحف واحدى را با مشاوره صحابه بزرگ همچون على(ع) براى تصحيح قراآت سامان داد؟ پاسخ منفى است. راه حل عمر مىبايد به گونهاى باشد كه ضمن حل مشكل مردم در امر قراآت قرآن، همچنان نص قرآن زمينه قبول قراآت را دارا باشد و قرائت قرآن، آنچنانكه در زمان پيامبر(ص) به يك قرائت منحصر شد و در زمان عثمان هم بدان سو نيز رفت، به يك قرائت منحصر نگردد. آن راه حل، ظاهراً، چيزى جز نسبت دادن حديث سبعة احرف در مورد الفاظ قرآن، به پيامبر(ص) نبود؛ حديثى كه عمر در نسبت دادن آن بر پيامبر(ص) تفرّد داشت. به همين خاطر براى فراهم نمودن چنين نسبتى از دو زمينه مناسب بهره برد:
1 . از اختلافى كه در اواخر حيات پيامبر(ص) -پس از فتح مكه- بين او و هشام بن حكيم در قرائت الفاظ سوره فرقان رخ داده، وحل اختلاف از سوى پيامبر(ص). البته حضرت(ص) به تصحيح قرائت آنان پرداخت و قرائت صحيح را بيان داشت.
2 . از گفتارهايى كه از پيامبر(ص) در مورد معانى و محتواى گونهگون قرآن وجود داشت؛ مبنى بر اين كه قرآن داراى معانى متعدد و تفاسير فراوان و بطون است. تا آنجا كه حضرت فرموده بود: قرآن داراى هفت بطن و هفت قسم و هفت حرف است.
عمر بر اساس اعتقاد خويش يعنى تسامح در نص قرآن و براى حل مشكل قراآت و فتوا به جواز همه آنها، از اختلاف خود با هشام بن حكيم درمسأله قرائت قرآن و نزد پيامبر(ص) رفتن، بخش اول حديث سبعة احرف را به پيامبر(ص) نسبت داد، و از سخن پيامبر(ص) در موارد ديگر مربوط به تفسير و بطون قرآن و اين كه قرآن داراى حروف متعدد و احرف سبعه است، بخش دوم حديث سبعة احرف را تكميل نمود. او چنين وانمود مىكرد كه مقصود از سبعة احرف -كه پيامبر(ص) فرموده است- الفاظ و نص قرآن است. از نظر عمر، هدف پيامبر(ص) تسهيل و توسعه در امر قرائت قرآن بر امت خويش بود، كه البته امرى پسنديده مىنمود.
گويا عمر براى تقويت نسبت حديث سبعة احرف و تثبيت آن و براى جلوگيرى از اين اعتراض كه پيامبر در چه هنگامى چنين روايتى را فرموده است، و چرا خليفه اول از آن چيزى نگفته است، و در كجا سبعة احرف را مربوط به الفاظ قرآن دانسته است، از روش تندخويى خود در مديريت سياسى كشور و همكارى همدستان خويش، مانند زيدبن ثابت و ابىّبنكعب و ... بهره جُست. آنان نيز به جهت موقعيت حكومتى او، او را در انتساب حديث سبعة احرف به پيامبر(ص) و حل مشكلات سياسى و اجتماعى حكومت، همراهى كردند.
تند خويى عمر نقش مهمى را در اقناع مردم در فكر و رأىهاى او از جمله در نسبت دادن سبعة احرف به پيامبر(ص) داشت. زيرا او از جهت شخصيتى، تندمزاج و افراطى بود. ابن ابيّ الحديد مىگويد: <كان في أخلاق عمر و ألفاظه جفاء؛ يعنى در اخلاق عمر و الفاظ او شدت و سختگيرى بود»(11) از نظر او اداره حكومت مىبايد همراه با سختگيرى و خشونت باشد تا بتوان مردم را كنترل كرد به ويژه آن كه حكومت او همراه با اكراه بود و خود او در اولين سخنرانى مىگويد: <مىدانم كه مردم از روى كار آمدن من كراهت دارند و از خدا مىخواهم كه مرا نرم خو كند؛ اللّهم إنّي غليظٌ فليّني.»(12)
تند خويى او در زمان پيامبر(ص) هم آشكار بود. در بدر از پيامبر(ص) خواست كه تمامى اسراى بدر را به قتل برساند و در حديبيه برخوردهاى تندى از خود نشان داد. در اداره كشور اسلامى، از تازيانه استفاده مىكرد و اولين كسى را كه تازيانه زد، خواهر ابوبكر بود كه در مصيبت برادرش (ابوبكر) گريه مىكرد، كه از نظر عمر كارى نادرست بود.(13)
برخوردهاى تند و شديد عمر، راه اعتراضات را بر مخالفان مىبست و جايى براى اعتراض نمىگذاشت. تا آنجا كه مهاجران براى خروج از مدينه از وى اجازه مىگرفتند. زيرا عمر به آنان گفته بود: <بيشترين ترس من از پراكنده شدن شما در شهرهاست.»(14) ممانعت از خروج صحابه براى اين بود كه مبادا در شهرها، آنها محور بشوند و بر خليفه و احكام او اعتراض نمايند.(15) در تندخويى او همين بس كه با افراد خاطى، بسيار سخت گير بود و مجازاتى را به صلاحديد خود، وضع مىكرد و حتى اگر از كارگزاران او نيز بودند، با آنها برخورد جدّى مىنمود. براى مثال در پايان حكومت كارگزاران خود، اموال آنها را به دو نيم تقسيم مىكرد و نيمى را براى حكومت بر مىداشت و معتقد بود كه آنها سوء استفاده كردهاند. به عنوان مثال ابوهريره را كه والى بحرين بود، به دزدى متهم نمود و اموال او را مصادره نمود و سپس او را تنبيه كرد.(16)
به هر روى، فقدان مصحّحى مانند پيامبر براى قراآت و اعتقاد عمر به تسامح و تساهل در نص قرآن، به گسترش قراآت انجاميد و عمر فتوا به صحت جميع آنها داد و مشكل قراآت را به استناد روايت سبعة احرف براى مدت موقتى حل نمود. از اين جهت مهمترين و اولين روايت آن چنان كه اهل سنت در سبعة احرف بر آن معتقد هستند، روايت اختلاف عمر با هشام بن حكيم در نزد پيامبر(ص) است كه عمر آن را به پيامبر(ص) نسبت مىدهد و به شكلهاى متفاوت و عبارات گوناگون نقل شده است. پيش از اين روايت مربوط به اختلاف عمر وهشام بن حكيم را گزارش كرديم.
از طرفى خليفه دوم، عمر، در ميان اهل سنت از جايگاه معتبرى برخوردار است و سخنانش براى اهل سنت بسيار ارزشمند است. او بيش از هر شخص ديگرى در فكر و انديشه اهل سنت تأثير داشته است. فكر و عمل او براى اهلسنت اهميت فراوانى دارد. جايگاه بلند او نزد اهل سنتباهيچ يك از صحابهپيامبر قابل مقايسه نيست. رواياتى را در مورد او نقل كردهاند كه مؤيّد مناقب و فضايل ويژه براى اوست و او را از هر گونه خطايى به دور دانستهاند. حتى درباره او گفته اند كه پيش از آن كه خداوند چيزى را نازل كند، عمر با آن موافق بوده و بر آن حكم مىنموده است، كه در اصطلاح آنها را <موافقات عمر» گفتهاند و موارد زيادى را براى او ذكر نمودهاند. شگفتتر آن كه برخى از ايشان گفتهاند: گاه در مورد واحدى كه عقيده رسولخدا با عقيده عمر مخالف بوده است، آيه بر طبق نظريه عمر و موافق رأى او نازل مىشده است.
از جمله موافقات عمر را مىتوان تحريم خمر، حكم اسراى بدر، آيه حجاب و نماز نخواندن بر منافقان دانست. منزلت عمر نزد برخى از عامه آن قدر بالا مىباشد كه به منزلت پيامبر(ص) پهلو مىزند و سيره او سيره رسولخدا(ص) و حتى در مواردى بر سيره پيامبر(ص)، نيز مقدم است!
با توجه به چنين جايگاه و منزلتى بود كه نسبت حديث سبعة احرف از طرف عمر به پيامبر(ص) مورد پذيرش واقع شد. به ويژه آن كه در زمان معاويه هم، چنين نسبتى، تقويت و گسترش يافت و از سوى صحابيّون ديگرى نيز، چنين حديثى با عبارات ديگرى به پيامبر(ص) نسبت داده شد و ذهن صدها عالم و انديشمند اهل سنت را تاكنون براى حل معناى سبعة احرف در مورد الفاظ قرآن به خود مشغول نموده است. با اين همه تلاش، همچنان پرده ابهام و تحيّر در معناى سبعة احرف وجود دارد. در فصل سوم به اقوال علماى اهل سنت و ابهام و تحيّر آنان پرداخته مىشود.
خليفه دوم با چنين اقدامى، مشكل خويش را در بهرهمندى از تسامح در نص آيات وآزادى خويش را در برابر آنها و حل مشكل جامعه مسلمين يعنى گسترش قراآت و تخطئه يكديگر را، تا حدودى در زمان خود، به طور موقت حل نمود و همه قراآت موجود را نص قرآن دانست و آنها را به استناد سبعة احرف، به پيامبر(ص) نسبت داد. امّا اين راهكار، تسكين موقتى بود و مشكل قراآت متعدّد، پس از گذشت زمانى كوتاه، دوباره سر برآورد. تا آنجا كه در زمان عثمان، براى توحيد قرائت مصاحف قرآن، اقدام جدى صورت گرفت.
بر اساس برخى از گزارشهاى تاريخى از زمان عمر در مورد قراآت قرآن كه مواردى از آن ذكر مىگردد، عمر بر نص قرآن و قرائت معروف آن پاىبند نبود. گاهقرائتى را تغيير مىداد و يا كلمه يا كلماتى را، بر خلاف قرائت معروف، مىافزود ويا مىكاست. تفصيل آنها در كتاب كنز العمال، باب القراءة جلد2، صفحه591 و مسندعمر بن الخطاب در كتاب المسند الجامع و باب القرآات در مجمع الزوائد القراآت هيثمى جلد7، صفحه154 و الغدير مرحوم علامه امينى در بحث قراآت عمر جلد6، صفحه302 و... آمده است. در اين مجال به اختصار به ده مورد از آنها به ترتيب سورقرآن، اشاره مىشود.
1 . سوره حمد: صِراطَ الّذينَ اَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ
عمر آيه شريفه حمد را با تغييراتى، چنين قرائت مىنموده: <سراط من أنعمت عليهم» كه در آن <صاد» به <سين» تبديل شده و كلمه <الذين» حذف شده و به جاى آن كلمه <مَنْ» آمده است.(17) در كنز العمّال آمده است كه عمر چنين قرائت مىنمود. <سراط من أنعمت عليهم».(18)
2 . آل عمران: اَللَّه لا إلهَ إلاَّ هُوَ الْحَىُّ القَيُّومُ
عمر آيه شريفه مذكور را <الحّى القيّام» قرائت نموده است.(19) در كنز العمّال هم آمده است كه عمر در نماز سوره آل عمران را شروع نمود و چنين قرائت نمود: آلم اللَّهُ لا اِله اِلّا هُوَ الحَىُّ القَيّام»(20) در حالى كه در مستدرك حاكم آمده است كه او برقرائت معروف يعنى <الحّى القيوم» نيز مىخوانده است؛(21) از اين گزارش بر مىآيد كه براى عمر هر دو شكل مجاز بوده است و نص خاصى براى او تعيّن نداشته است؛ يعنى اعتقاد بر نزولهاى متعدد براى قرآن.
3 . توبه، آيه100: و السَّابِقُونَ الأوَّلُونَ مِنَ المُهاجِرينَ و الاَنْصارِ وَ الّذينَ اتَّبَعُوهُم بِإحْسانٍ رَضِىَاللَّهُعَنْهُم.
در قرائت معروف، كلمه <الانصارِ» مجرور و كلمه <الذين» همراه واو (و الذين)، است. ولى بر طبق قرائت انحصارى عمر، كلمه، <الانصارُ» مرفوع و عطف به <السابقون» مىباشد، و كلمه <والذين اتّبعوهم» بدون واو (الذّين) است، تا صفت براى <الانصار» باشد. اين قرائت گرچه در نخستين مرحله مورد انكار زيدبن ثابت و ابىّبنكعب قرار گرفت، اما عمر بر آن اصرار داشت و هدف او، ترفيع مقام مهاجرين قريش، نسبت به انصار بود. زيرا طبق قرائت معروف مهاجران و انصار، همسان و هم پايه مىشدند.
مرحوم طبرسى مىگويد: <و الانصارُ با رفع آن، قرائت عمربن الخطاب است، ولى قرائت مشهور: و الانصارِ با جرّ است.»(22) زمخشرى هم مىگويد:
عمر چنين قرائت نمود: و الانصارُ با رفع و عطف بر السابقون و او معتقدبود كه: <والذين اتبعوهم» بدون واو است تا صفت براى انصار باشد. درحالى كه زيد بن ثابت به او گفته بود با واو است.(23)
ابن شبّه همين قضيه را چنان نقل مىكند كه عمر و ابىّ هر كدام مدعى هستند كه قرائت آنها از نزد خداوند نازل شده است و هر كدام بر آن شهادت مىدهند و اين امرى است كه عمر را متقاعد مىكند كه هر دو نزول الهى هستند؛ يعنى قرآن، نزول متعدد داشته است. ابن شبّه النميرى مىگويد:
عمر آيه شريفه را چنين قرائت نمود: <والسابِقُونَ الأوّلونَ مِنَ المُهاجِرينَ و الأنصارُ الذّينَ اَتَّبَعُوهُم بِإحْسانٍ» كه بدون واو بود و كلمه الانصار هممرفوعبود.ابيّگفت: قرائت آن چنين است: <وَالسابِقُونَ الأوّلُونَ مِنَ المُهاجِرينَ وَ الأنصارِ و الّذينَ اتَّبَعُوهُم» كه با واو و كلمه <الانصار» هم مجروربود.(24)
4 . رعد، آيه43: يَقُولُ الذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرسَلاً قُلْ كَفى بِاللَّهِ شَهيداً بَيْنى وَ بَيْنَكُم و مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الكِتابِ.
قرائت معروف بين شيعه و اهل سنت چنين است: <وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الكِتابِ» كه مقصود از آن از نظر شيعه، ائمه معصومين(ع) وراسخان در علم به ويژه حضرت على(ع) مىباشد كه در تفاسير بر آن اشاره رفته است. ليكن عمر قرائت ديگرى، مختص به خود دارد و آن چنين است: <وَ مِنْ عِنْدِهِ علم الكتاب» كه بر اساس قرائت او، ضمير <عِنْدِهِ» به خداوند بر مىگردد. در كنزالعمال و درالمنثور نيز همين نسبت و قرائت از عمر نقل شده است.(25) اما چرا عمر چنين قرائتى را برگزيد؟
5 . ابراهيم، آيه46: وَ عِنْدَ اللَّه مَكْرُهم وَ إنْ كانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الجبالُ
عمر آيه مذكور را چنين قرائت مىنمود: <و اِنْ كادَ مَكْرُهم». يعنى كلمه <كان» را كه قرائت معروف و مشهور است، به شكل كاد مىخوانده است. در كنز العمال آمده است كه عكرمه چنين گزارش نموده است كه عمر بن الخطاب چنين مىخوانده است: <كادَ مَكرُهُم» با دال.(26) سيوطى نيز همين قرائت را از عمر نقل مىكند.(27) سيوطى و ديگران، بيان داشتهاند كه او قرائت غير معروف (ان كاد مكرهم) را ترجيح مىداده است؛ در حالى كه قرائت معروف را هم تكذيب ننموده است؛ يعنى تأييد هر دو قرائت و اعتقاد بر چند نزول براى قرآن.
6 . ص، آيه24: وَ ظَنّ دَاوُدُ أنَّما فَتَنَّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ
عمر بر خلاف قرائت مشهور <فَتَنَّاهُ» را با تشديد تاء و نون، يعنى <فَتَّنَّاه» مىخواندهاست. طبرسى مىگويد: <و قرائت عمر بن خطاب چنين است: <فتّنّاه» با تشديد تاء و نون.»(28)
7 . جمعه، آيه9: فَاسْعَوْا إلى ذِكْرِ اللَّهِ
عمر آيه مذكور را چنين قرائت مىنموده است: <فَامْضَوا إلى ذِكْرِ اللَّهِ». او حتى در نماز همين قرائت را تكرار مىكرد و معتقد بوده است كه واژه سعى به معناى دويدن، مناسب رفتن به سوى نماز جمعه نيست، بلكه مىبايد به سوى نماز جمعه با آرامش رفت كه مناسب آن واژه <مضى» به معناى رفتن است.
در كنز العمال آمده است:
خرشة بن الحُرّ مىگويد: عمر بن خطاب مرا با لوحى ديد كه در آن چنين بود: <إذا نُودِىَ لِلصَّلاةِ مِنْ يَوْمِ الجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إلى ذِكْرِ اللَّهِ» گفت: چه كسى چنين (يعنى فاسعوا) بر تو املا نموده است؟ گفتم: ابىّ. گفت: ابىّ ما را از منسوخ آن نيز خبر كرده، آن را <فامضوا إلى ذكر اللَّه» بخوان.(29)
زمخشرى هم مىگويد: <عمر آيه شريفه را <فامضوا» قرائت مىنموده است.»(30) عبدالرزاق هم مىگويد: <عمر بن الخطاب در سوره جمعه <فامضوا» مىخوانده است.»(31)
چنين قرائتى امروزه، رايج نيست و در ميان علماى اهل سنت هم چنين قرائتى رونق ندارد. بلكه قرآنهاى آنها بر اساس همان قرائت معروف <فاسعوا» مىباشد. اجتهاد عمر نيز در تغيير واژه <فاسعوا» به <فامضوا» به اين بهانه كه <فاسعوا»، به معناى دويدن است، درست نمىباشد. زيرا واژه <سعى» در لغات به معناى <مشى سريع» است، نه دويدن. راغب مىگويد: <السعي: المشي السريع و هو دون العدو؛ يعنى سعى، حركت سريع است، نه دويدن.»(32) طريحى نيز در مجمع البحرين مىگويد:
قوله تعالى: فَاسْعَوا اِلى ذِكرِ اللَّهِ: اى بادروا بالنيّة و الجّد و لم يرد للعَدْو؛
مبادرت نمودن با نيت و جديت و واژه فاسعوا براى دويدن وارد نشده است.(33)
لذا در روايتى از امام صادق(ع) آمده است كه:
إذا قمتَ إلى الصلاة إن شاء اللَّه فأتها سعياً وليكن عليك السكينة و الوقار؛
زمانى كه براى نماز بر مىخيزى، بر آن بشتاب ولكن در آن سكينه و وقار خود را حفظنما.(34)
8 . مدثر، آيه42: فِى جَنَّاتٍ يَتَساءَلُونَ عَنِ المُجْرِمينَ ماسَلَكَكُمْ فِى سَقَرَ
عمر بر خلاف قرائت مشهور، آيه مذكور را چنين قرائت مىنموده است: <فى جَنّاتٍ يَتَساءَلُونَ عَنِ المُجْرِمينَ يا فُلان ما سَلَكَكُمْ فى سَقَرَ». در كنز العمال آمده است: <ابن زبير مىگويد: شنيدم، عمر بن خطاب چنين مىخواند: ... عن المجرمين يا فلان ما سلككم...».(35) سيوطى هم مىگويد: <عمر بن خطاب، <يافلان ما سلككم...» قرائت مىنموده است.»(36)
9 . نازعات، آيه11: ءَإذا كُنَّا عِظاماً نَخِرَةً
عمر بن الخطاب آيه مذكور را <عِظاماً ناخِرَةً» مىخواند؛ تا با آيات قبل و بعد از آن از نظر قافيه، همسان باشد. ظاهراً اجتهاد عمر به همين دليل بوده است و به اقتضاى تساهل در نص قرآن، چنين قرائتى را بر اساس اجتهاد خويش درست و صحيح مىدانسته است. اين قرائت را كنزالعمال و مجمعالزوائد نيز از عمر نقل مىكنند.(37)
10 . تين، آيه2: وَ التِّينِ وَ الزَّيتُونِ وَ طُورِ سِينِينَ
عمر بن الخطاب، آيه مذكور را <طور سيناء» قرائت مىنموده است. حسام الدين هندى مىگويد: <عمروبن ميمون گفت: با عمر بن خطاب نماز مغرب را مىخواندم كه او چنين قرائت نمود: و التين و الزيتون و طور سيناء».(38) طبرسى هم مىگويد: <عمربن خطاب قرائت <طورسيناء» به جاى طور سينين مىخوانده است.»(39)
عمربن خطاب خليفه دوم، در دوره نسبتاً طولانى خلافت خود براى اداره حكومت اسلامى، در همه موارد، خود را نيازمند سنت پيامبر(ص) نمىدانست و معتقد بود كه براى اداره حكومت و مردم، قرآن و اجتهادات او كافى است. او نخستين بار، در هنگام ارتحال پيامبر(ص) و درخواست كتاب و دوات از طرف حضرت رسولاكرم(ص) و نوشتن مطالبى كه آنها را از گمراهى حفظ نمايد، نشان داد كه ضرورتى در حديث پيامبر(ص) نمىبيند. او خود را در فهم قرآن از همه، حتى پيامبر(ص)بىنياز مىديد وگفت: <حسبنا كتاب اللَّه؛ يعنى كتاب خدا براى ما كافى است.» بخارىمىگويد:
لما اشتد بالنبي وجعه قال: ائتوني بكتاب أكتب لكم كتاباً لن تضلّوا بعده قال عمر: أن النبي غلبه الوجع و عندنا كتابُ اللَّه حسبنا؛
هنگامى كه بيمارى حضرت شدت يافت، فرمود: كاغذى را بياوريد تا براى شما مطالبى را بنويسم، تا پس از آن گمراه نشويد. عمر گفت: بيمارى بر پيامبر(ص) غالب شده و [ما نيازمند توصيه او نيستم] نزد ما كتاب خدا هست و ما را بس است.(40)
بر همين اساس از نظر خليفه دوم، نقل و روايت و تدوين روايات پيامبر(ص)ضرورتى نداشت، و به همين جهت و جهاتى ديگر، با تدوين آنها مخالفت ورزيد. از اين رو در هنگامى كه از او در خواست حديث پيامبر(ص) مىشود، به بهانه امكان اضافهشدن و يا كاستن در حديث پيامبر(ص) سر سختانه مخالفت كرده مىگويد:
مىترسم تا چيزى بر آن اضافه يا از آن كاسته شود.(41)
البته پذيرفتن چنين تعليلى از او مشكل است. زيرا او نه تنها خود از پيامبر(ص) كمتر روايت مىنمود، بلكه ديگران را نيز منع مىكرد. در حالى كه تداوم منعها و عدم روايت حديث پيامبر(ص)، موجب مىشد كه احاديث پيامبر(ص) بهتدريج روبه فراموشى گذارد و كسانى كه با تأخير زمانى، بخواهند آنها را نقل و روايت كنند، دچار كاستن يا افزودن يا نقل به معنا و يا جابه جايى كلمات، بشوند. از طرفى خود او اقرار مىدهد كه ممكن است در احاديث پيامبر(ص) كم يا زياد نمايد. لذا روايات عمر بن خطاب از پيامبر(ص) ممكن است دچار تغييراتى شده باشد همان طور كه در مورد نسبت حديث سبعة احرف به پيامبر، چنين امرى بسيار محتمل است. لذا از عمر، احاديثى نقل شده است كه در نسبت آنها به پيامبر(ص)، تنهاست و حديث مفرد به شمار مىآيد و چه بسا در آنها ناسازگارىهايى با يكديگر وجود دارد.
از جمله آنها، مىتوان به موضوع حديث نزول قرآن اشاره داشت كه او بر اساس نسبت حديث سبعة احرف به پيامبر(ص) معتقد است كه قرآن داراى نزولهاى هفتگانه است. از طرفى ديگر به پيامبر(ص)، نسبت مىدهد كه فرمود: تنها قرائت نازل شده، قرائت عبداللَّه بن مسعود است كه بر آن اساس، قرآن داراى يك حرف و يك نزول خواهد بود. زيرا عبداللَّه بن مسعود يك قرائت و يك حرف را بيشتر روايت ننموده است. در المسند الجامع آمده است:
عن عبداللَّه بن مسعود: إن أبابكر و عمر بشراه: إنّ رسولاللَّه قال: مَن أحبَّ أنْ يقرأَ القرآنَ غضّاً كما أُنزل فلْيقرَأ على قراءةِ ابنِ أمّ عبد؛
ابابكر و عمر، عبداللَّه بن مسعود را بشارت دادند كه پيامبر(ص) در مورد وى فرموده است كه هر كس مىخواهد قرآن را به طور كامل آنچنان كه نازلشده است، قرائت نمايد، قرائت عبداللَّه بن مسعود را بخواند(42).
بر اساس اين روايت، عمر قرائت ابن مسعود را قرائت صحيح مىداند، پيامبر(ص)آن را تأييد نموده و يك قرائت هم بيش نبوده است. از طرف ديگر در مواردى رأى ابىّبنكعب را در قراآت، رأى صحيح و قرائت نازل شده مىداند. در مورد تفرّد او در احاديثى كه به نظر مىرسد نسبت آنها به پيامبر(ص) نيازمند ادّله و قراين ديگرى است، مىتوان به چند مورد ديگر اشاره داشت:
شنيدم عمر در تفسير آيه: <فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ ...» به نقل از پيامبر(ص) مىگفت: سابقنا سابق و مقتصدنا ناج و ظالمنا مغفورٌ له؛ متقدمين ما مقدّم هستند (در بهشت و ثواب نزد خدا) و طبقه ميانهرو ما نجات يافته و طبقه ظالم ما (قريش) نيز مورد مغفرت واقع مىشوند.(43)
فخر رازى در تفسير خود مىنويسد:
عمر از پيامبر(ص) روايت نموده است كه: ظالمنا مغفورلنا؛
ظالمين ما مورد مغفرت واقع مىشوند.(44)
سيوطى هم مىگويد:
ازعمربن خطاب روايت شده كه مىگويد: شنيدم پيامبر(ص) فرمود: سابقنا سابقُ مقتصدنا ناجٍ، و ظالمنا لنفسه مغفورٌلنا؛(45)
سابقين ما پيشگام و مقتصد ما نجات يافته و ظالمين ما(قريش) مورد مغفرت هستند.
عمر براى تكريم قريش، حتى براى ظالمين آنها، اِفراداً حديثى را به پيامبر(ص)نسبت مىدهد، مبنى بر اين كه ظالمين قريش نيز در بهشت هستند و مورد مغفرت واقع شدهاند و سخن خود را در ضمن تفسير آيه ذيل بيان مىدارد: ثُمَّ اَوْرَثَنا الكِتابَ الّذينَ اصْطَفْيَنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِه وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالخَيْراتِ(46).
نسبت چنين حديثى به پيامبر(ص) را برخى انكار كردهاند. لذا ذهبى، روايت يادشده را تضعيف مىنمايد(47). در تفاسير شيعه چنين روايتى از پيامبر(ص) در ذيل آيه مذكور نقل نشده است، و ظالم را منحصر به قريش ندانسته و براى مغفرت ايشان روايتى ذكر نكردهاند. بر طبق برخى از روايات شيعه، مقصود از ظالم در آيه شريفه كسى است كه معرفت و شناخت پيشواى الهى خود را نداشته باشد. اساساً چگونه ممكن است كه پيامبر(ص) ظالمين، آن هم ظالمين قريش، را بخشوده قلمداد فرمايد؟!
كثير بن صلت به نقل از زيدبن ثابت مىگويد: زيد گفت: شنيدم كه پيامبر(ص)فرمود: <الشيخ و الشيخة إذا زنيا فارجموهما ألبتة.» عمر گفت: هنگامى كه اين آيه نازل شد، نزد حضرت رفتم و گفتم: آن را براى من كتابت نما.(48)
در حالى كه چنين آيهاى در قرآن وجود نداشته و ندارد و خداوند بر پيامبر(ص)چنين آيه را نازل نكرده است و الّا در قرآن موجود، كه مورد اتفاق شيعه و سنى است، مىبايد چنين آيهاى وجود داشته باشد. اساساً نسبت نزول آن به پيامبر(ص)، صحيح به نظر نمىرسد؛ گرچه حكم رجم در روايات پيامبر(ص) وجود دارد.
سعيد بن مسيّب مىگويد: عمر چنين گفت: پيامبر(ص) فرمود: أن الميّت يُعذبّ ببكاء أهله عليه؛(49)
مرده بهخاطر گريه اهلش بر او، مورد عذاب واقع مىشود.
چنين نسبتى به پيامبر(ص) قطعى نيست. زيرا خود پيامبر(ص) بارها بر مردگان گريست؛ از جمله برجنازه حمزه سيدالشهدا در جنگ احد و ... گريه بر ميّت نه تنها حرام نيست و در روايات از آن منع نشده است، بلكه امرى مباح است كه با فطرت انسانى سازگار است. لذا فقهاى شيعه و اهل سنت، گريستن بر مردگان را تحريم نكردهاند.
مسلم بن يسار گفت: از عمر بن خطاب در مورد اين آيه، سؤال شد. عمر گفت: شنيدم كه از پيامبر(ص) در مورد همين آيه سؤال شد و حضرت چنين فرمود:
إنّ اللَّه خَلَقَ آدمَ ثم مسح ظهرَه بيمينه فاخرج مِنه ذُرّية فقالَ: خلقتُ هولاء لِلْجنّة و بعمل أهل الجنّةِ يعملون ثم مسح ظهره فاستخرجَ منه ذُرية فقال: خلقتُ هؤلاءِ للنّارِ و بعمل أهلِ النار يعملون فقال رجلٌ: يا رسولَ اللَّه، ففيم العملُ؟ قال: فقال رسولاللَّه(ص) إنّ اللَّهَ إذا خلقَ العبدَ لِلجنةِ استعملهُ بعملِ أهلِ الجنةِ حتى يمُوتُ على عملٍ مِن أعمالِ أهلِ الجنةِ فيدخلُه الجنّةَ و إذا خلق العبدَ للنّار استعملهُ بعملِ أهلِ النار حتى يمُوت على عملٍ مِنْ أعمالِ النارِ فيُدخلهُ اللَّهُ النار؛
خدا آدم را خلق كرد و سپس پشت آدم را با دستش مسح كرد و از آن ذريهاى را آفريد و گفت: آنان را براى بهشت آفريدم و به عمل اهل بهشت، عمل مىكنند. سپس پشت آدم را دوباره مسح كرد و از آن ذريه ديگرى را خارج نمود و گفت: اين گروه را نيز براى جهنم خلق كردم و به عمل اهل جهنم، رفتار مىكنند. مردى براى حضرت رسول(ص) فرمود: يا رسولاللَّه(ص) پس نقش عمل چه مىشود؟ عمر گفت: پيامبر(ص) فرمود: خداوند، وقتى بندهاى را براى بهشت آفريد، او را به اعمال بهشتيان ملزم مىنمايد تا آن بر اعمال بهشتيان بميرد و سپس او را داخل بهشت مىنمايد. و هنگامى كه بندهاى را براى جهنم خلق مىنمايد، او را به اعمال جهنميان، وامىدارد تا آن كه بر اعمال جهنميان بميرد و سپس او را به جهنم مىبرد.(51)
بر اساس حديث بالا -كه عمر آن را به پيامبر(ص) نسبت مىدهد- عمل انسان، جايگاهى را در سرنوشت او ندارد و اساساً انسان از خود اختيارى نداشته و مجبور است. زيرا از روز نخست عدهاى براى بهشت آفريده شده و عدهاى براى جهنم خلق شدهاند. البته اگر موضوع روايت <علم خداوند» بود، راهى براى توجيه آن بود، ليكن آنچه را عمر به پيامبر(ص) نسبت مىدهد، بىارزش بودن عمل است كه با آيات فراوانى درتعارض است؛ مانند: <فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرّةٍ خَيراً يَرَهُ، وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرّةٍ شَرّاً يَرَهُ؛(52) هر كس كه به اندازه ذرهاى كار خير انجام دهد، پاداش آن را مىبيند و هر كس بهاندازه ذرهاى كار زشت انجام بدهد، به سزاى عمل خويش مىرسد.»
چگونه خليفه دوم با آن كه حديث مذكور، معناى روشنى ندارد، آن را افراداً به پيامبر(ص) نسبت داده است؟
2 . همان، ص 59.
3 . ابن حجر عسقلانى، فتح البارى فى شرح صحيح البخارى، ج9، ص7.
4 . سيد شريف الدين، النص و الاجتهاد، ص 126، و الغدير فى الكتاب و السنة و الادب، ج6، ص205: عن علي(ع) لولا أن عمر نهى عن المتعة ما زنى إلّا شقيٌ. آيه فما استمتعتم به منهنّ فآتوهن أجورهنّ. نسا(4) آيه24.
5 . النص و الاجتهاد، ص 119، و الغدير، ج6، ص198. عن سعيد بن المسب إن عمر نهى عن المتعة في أشهر الحج و قال: فعلتها مع رسول اللَّه و أنا أنهي عنها، ج6، ص205. آيه فمن تمتّع بالعمرة إلى الحج فما استيسر من الهدى. بقره(2) آيه 196.
6 . النص و الاجتهاد، ص 20. در زمان پيامبر(ص) انجام شد و در زمان ابابكر هم او دستور داد ولى عمر نهى كرد. آيه إنما الصدقات للفقراء و المساكين و العاملين عليها و المؤلفة قلوبهم. توبه(9) آيه 60. لكن لمّا ولّى أبوبكر جاء مولفة قلوبهم لاستيفاء سهمهم ... فكتب أبوبكر لهم بذلك فذهبوا بكتابة عمر ليأخذوا خطّه عليه فمزقه و قال : لاحاجة لنا بكم. فقد عز اللَّه الإسلام و أغنى عنكم.
7 . تاريخ الطبرى، ج3، ص291.
8 . احمد امين، ظهر الاسلام، ج4، ص38.
9 . تفسير طبرى، ج1، ص37، ح 16.
10 . همان، ح 17.
11 . ابن ابيّ الحديد، شرح نهج البلاغه، ج1، ص183.
12 . ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج3، ص274.
13 . ابن ابيّ الحديد، شرح نهج البلاغه، ج1، ص181.
14 . تاريخ الطبرى، ج3، ص396.
15 . ابن ابيّ الحديد، شرح نهج البلاغه، ج2، ص20.
16 . ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج4، ص335.
17 . الدر المنثور، ج1، ص15، و مجمع البيان، ج1، ص67، ذيل آيه.
18 . كنز العمال، ج2، ص593، شماره 4811.
19 . مجمع البيان، ج2، ص233، ذيل آيه، و التبيان، ج2، ص388، ذيل آيه.
20 . كنز العمال، ج2، ص592، شماره 4806.
21 . مستدرك حاكم، ج2، ص287.
22 . مجمع البيان، ج5، ص110، ذيل آيه.
23 . الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، ج2، ص304 ذيل آيه، و كنز العمال، ج2، ص597، شماره 4823.
24 . عمر بن شبّه، تاريخ المدينة المنورة، ج2، ص707.
25 . كنز العمال، ج2، ص593، شماره 4810، و الدرالمنثور، ج4، ص69، ذيل آيه.
26 . كنز العمال، ج2، ص596، شماره 4817.
27 . سيوطى، الدر المنثور، ج4، ص89، ذيل آيه.
28 . مجمع البيان، ج8، ص350، ذيل آيه.
29 . كنز العمال، ج2، ص592، شماره 4808.
30 . الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، ج4، ص534.
31 . مصنف عبدالرزاق، ج3، ص207.
32 . مفردات راغب، ص 283.
33.. مجمع البحرين، ج2، ص375.
34 . صدوق، علل الشرائع، ج2، ص357، باب 73: علة السعى الى الصلاة.
35 . كنز العمال، ج2، ص594، شماره 4814.
36 . الدر المنثور، ج6، ص285، ذيل آيه.
37 . كنز العمال، ج2، ص591، شماره 4804، و مجمع الزوائد و منبع الفوائد، ج7، ص133.
38 . كنز العمال، ج2، ص591، شماره 4805.
39 . مجمع البيان، ج10، ص393، ذيل آيه.
40 . صحيح بخارى، ج1، ص32، باب كتابة العلم.
41 . مسند احمد، ج1، ص64 و الدكتور بشار عواد معروف، المسند الجامع، ج14، ص14.
42 . مسند احمد، ج1، ص7 و المسند الجامع، ج9، ص658، شماره 7151 و سنن ابن ماجه، ج1، ص49، ح138.
43 . ذهبى، ميزان الاعتدال، ج3، ص355.
44 . التفسير الكبير، ج26، ص24، ذيل آيه 32 فاطر.
45 . الدر المنثور، ذيل آيه 32 فاطر.
46 . فاطر (35) آيه 32.
47 . ذهبى، ميزان الاعتدال، ج3، ص355.
48 . مسند احمد، ج5، ص183، و المسند الجامع، ج13، ص580.
49 . مسند احمد بن حنبل، ج1، ص45، و المسند الجامع، ج13، ص518، شماره 10484.
50 . اعراف (7) آيه 172.
51 . مالك، موطأ، ص 560، و مسند احمد، ج1، ص44 و سنن ابيداود، شماره 4703 والمسند الجامع، ج14، ص9، شماره 10601.
52 . زلزله (99) آيه 7 - 8.