خداوند محو و نابود مىكند و يا ثابت و استوار نگاه مىدارد آن چه را بخواهد و نزد اوست ريشه تمام مقدورات».(1)
از عالىترين مفاهيم قرآن و معارف اسلامى، موضوع امكان تغيير و دگرگون ساختن تقدير و سرنوشت است و اين كه انسان مىتواند، قسمتى از سرنوشت خود را با رفتار و كردار خود دگرگون سازد و اين همان مسأله <بداء» است كه در كتابهاى عقايد و مذاهب درباره آن به گستردگى بحث شده است.
منطق شيعه درباره <بداء» از نظر قرآن و عقل آن چنان روشن است كه اگر اين مسأله در محيطهاى دور از غرض و جنجال مطرح گردد، هيچ فرد خداپرستى نمىتواند آن را انكار كند؛ به عبارتى روشنتر، هر گاه در مسأله تقدير از منطق يهود پيروى كنيم و بگوييم براى انسان يك تقدير بيش نيست و آن چه از روز نخست مقدر شده است، حتماً بايد انجام بگيرد و دگرگونى در آن ممكن نيست در اين موقع مسأله <بداء» كه حقيقت آن دگرگون ساختن سرنوشت با اعمال نيك و بد است، بىمورد خواهد بود. همچنين اگر از نظر غربزدگان پيروى كنيم و اصولا تأثير دعا و اعمال نيك و يا بد را در دگرگون ساختن تقدير منكر شويم و تنها ديده خود را به علل طبيعى و مادى بدوزيم، در اين صورت، مسأله <بداء» موضوعيتى پيدا نمىكند. ولى هر گاه هر دو منطق را واهى شناختيم ناچار بايد براى بشر، دو نوع سرنوشت معتقد شويم:
1. سرنوشتى قطعى و حتمى كه به هيچ نحو قابل دگرگونى نيست.
2. سرنوشتى كه با اعمال ما دگرگون مىشود و سرنوشت ديگرى جاى آن را مىگيرد. در اين موقع مسأله <بداء»، كه يكى از معارف مهم اسلام است و ريشه قرآنى دارد و از ميان ملل اسلامى تنها يك گروه به حقيقت اين مسأله پى بردهاند، جلوه تازهاى خواهد نمود. قرآن مجيد مىفرمايد: <يَمْحُوااللَّهُ مَايَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ؛ خدا هر چه را بخواهد محو مىكند و يا ثابت و استوار نگاه مىدارد و پيش اوست ام الكتاب (لوح محفوظ)». اين لوح محفوظ ريشه تمام مقدرات به حساب مىآيد.
اكنون بايد بدانيم آن رشته از تقديرها را كه خداوند نابود مىكند و يا ثابت نگاه مىدارد كدام است؟ آيا خداوند تقديرهاى قطعى و حتمى را دگرگون مىسازد، اين فرض كه قابل قبول نيست؛ زيرا با فرض قطعى و حتمى بودن دگرگونى، معنا و مفهومى ندارد.
طبعاً مقصود، آن رشته از سرنوشتهاست كه روز نخست به عنوان سرنوشت غير قطعى تعيين شدهاند در اين صورت دگرگون كردن آنها، بىدليل و بىجهت نخواهد بود؛ هرگاه اين دگرگونى مربوط به سرنوشت ما باشد، بايد به وسيله خود ما، كه همان اعمال نيك و بد ماست، دگرگون گردد و بس، و اين، همان حقيقتى است كه درباره آن دانشمندان به تفصيل سخن گفتهاند.
هدف از پا فشارى درباره امكان دگرگون ساختن سرنوشت، ردّ منطق يهود است كه براى جهان و بشر، بيش از يك تقدير قائل نبودند و به اصطلاح قرآن، خدا را دست بسته معرفى مىكردند و قدرت او را محدود مىساختند. نتيجه انتشار چنين اعتقادى جز استيلاى يأس و نوميدى بر بشر چيز ديگرى نيست، در صورتى كه اعتقاد به <بداء» و اين كه قسمتى از تقديرات انسان دگو گون شدنى است، اميد و نشاط مىآفريند و سبب مىشود آدمى به كار خير بپردازد و به راه خير گام بگذارد.
همانطور كه تشريع <توبه» و <شفاعت» موجب باز گشت گروههاى گناهكار به راه خير و سعادت است و انكار اين دو موضوع تعداد گناه و گناهكاران را مىافزايد؛ زيرا لازمه آن اين است كه كسى كه در آغاز بلوغ دست به گناه زد ديگر راه بازگشت براى او نخواهد بود. همچنين تشريع <بداء» و اين كه انسان مىتواند تقديرى را با عملى دگرگون سازد و سرنوشت ديگرى را جاىگزين آن سازد، وسيله گسترش اميد در بسيارى از طبقات است، كه پاسى از عمر خود را در گناه و آلودگى يا ذلت و زبونى صرف كردهاند و به جهت اهميت آن بود كه تمام پيامبران آسمانى مأمور بودند به حقيقت <بداء» اعتراف كنند(2).
تغيير سرنوشت با عقايد مذهبى ما آميخته است و روايات هم گواهى مىدهند هر گاه افراد رو به درگاه خدا بياورند و از كارهاى ناروا دست بكشند و به يكديگر خوبى كرده و كارهاى نيك انجام دهند، فعاليت را جانشين تنبلى و جهاد را جانشين سستى گردانند، خداوند به بركت اين اعمال بدبختى و ناراحتى آنها را برطرف مىسازد؛ مثلا امام صادق(ع)درباره اسماعيل فرزند خود مىفرمايد: <چنين مقدر بوده كه فرزندم اسماعيل به قتل برسد من دعا كردم و از خدا خواستم شرّ دشمنان را از او بگرداند، خداوند دعاى مرا اجابت كرد و فرزندم به قتل نرسيد». در اين مورد، دعا توانسته است تقديرى را دگرگون ساخته و سرنوشت ديگرى را جاىگزين آن سازد.
عامل تغيير و واژگون كردن سرنوشت منحصر به دعا نيست بلكه قرآن مجيد با بيانى روشن يادآور مىشود كه، ايمان و تقوا و راستى و درستى و نيكوكارى، سرنوشت را دگرگون ساخته و به روى امتى كه از نظر زندگى در مضيقه و تنگى به سر مىبرند درهاى بركات را مىگشايد آن جا كه مىفرمايد:
<وَلَو أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى آمَنُوا وَ اتَّقَوا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ...؛(3)
هر گاه اهل شهرها و آبادىها ايمان بياورند و باتقوا و پرهيزگار باشند، بركات آسمان و زمين را به روى آنان مىگشاييم».
بنابر اين هرگاه گروهى بر اثر كفر و نافرمانى، مستحق باز گرفتن رحمت الهى گردند، پس از بازگشت آنان به راه اطاعت و تقوا، سرنوشت خود را با دست خود دگرگون مىسازند و اين همان <بدائى» است كه اماميه به پيروى از قرآن و اهلبيت پيامبر(ص) به آن اعتقاد دارند.
قرآن مجيد براى استغفار و توبه از گناه، قدرت شگرفى قائل است و مىگويد: بشر در سايه استغفار و بازگشت از تبهكارىها مىتواند درهاى بسته آسمان را باز كند تا باران رحمت، سرزمينهاى خشك او را سيراب سازد و به آرزوهاى بزرگ خود: مال و ثروت و فرزند دست يابد و جايگاه خود را بهشت برين قرار دهد. قرآن اين حقيقت را از زبان نوح كه همه را از طريق وحى گرفته بود نقل مىكند:
<فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كَانَ غَفّاراً يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوَالٍ وَ بَنِينَ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ جَنّاتٍ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهَاراً؛(4)
به آنها گفتم: از خداوند طلب آمرزش كنيد كه وى بخشاينده گناهان است تا براى شما باران فراوان بفرستد و شما را به مال و فرزند كمك كند، جايگاه شما را بهشت قرار دهد، نهرهايى براى شما فراهم سازد».
اين قدرت توجه به خدا و بازگشت به سوى اوست كه درهاى رحمت را پس از بسته شدن به روى انسان باز مىكند و سرنوشتى را به فرمان خدا، جاىگزين سرنوشت ديگر مىسازد.
بىجهت نيست وقتى كه مردى به محضر امام حسن(ع) شرفياب مىگردد وعرض مىكند: <سر زمين ما امسال با خشكسالى عجيبى رو به روست» اماممىفرمايد: برو استغفار كن. چيزى نمىگذرد كه شخص ديگرى به حضورامام مىرسد و از فقر و تنگدستى شكايت مىكند امام به او نيز دستورمىدهد برو استغفار كن. باز سومى وارد مىشود و مىگويد: از خدا بخواهكه خداوند به من پسرى عنايت فرمايد. امام مىفرمايد: استغفار كن. شخصى كه در آن جلسه از اول حضور داشت رو به امام مىكند و مىگويد: اينسه نفر، سه نوع درخواست داشتند چطور شما براى انجام خواستههاى همه، يك نوع راهنمايى فرموديد؟ امام فرمود: من اين مطلب را از پيش خود نگفتم، بلكه همه را از گفتار خداوند كه از پيامبر خود نوح نقل كرده است، استفاده نمودهام(5).
اگر حقيقت <بداء» اين است در صحت آن گفتگو نيست؛ ولى چرا به آن <بداء» گفته مىشود و معناى آن آشكار شدن مطلبى است كه از شخص مخفى بوده باشد، در صورتى كه همه حقايق براى خدا از روز نخست آشكار است.
پاسخ اين سؤال روشن است؛ زيرا اين كه در زبان عربى مىگوييم: <بدا للّه؛ براى خدا، آشكار شد» معناى معروف اين كلمه مقصود نيست؛ زيرا لازمه آن - همانطور كه در سؤال گفته شد - اين است كه مطلبى بر خداوند مخفى بوده بعد براى او آشكار گشته است، در صورتى كه او از روز ازل هم از تقدير نخست و هم تقدير دوم، آگاه بود و مىدانست كه اين فرد سرنوشت نخست را با سرنوشت ديگرى دگرگون مىسازد. اتفاقاً پيشوايان بزرگ به اين نوع اعتراض توجه داشتهاند و در بيانات شيواى خود، به آگاهى خدا از هر دو نوع تقدير تصريح فرمودهاند چنان كه امام صادق(ع)مىفرمايد:
<ما بدا لِله في شيء إلّاكان في علمه قبل أن يبدو له؛(6)
در هيچ موردى براى خدا، بدا رخ نداد مگر اين كه در ازل از آن آگاه بود».
در اين صورت بايد گفت كه مقصود، معناى ديگرى است كه از بررسى زير به خوبى به دست مىآيد و آن عصارهاى است از سخنان علامه بزرگ شيعه مرحوم مفيد:(7)
اصولا كلمه <بداء» در لغت عرب به معناى آشكار شدن است. قرآن مجيد درباره ظالمان و ستمگران مىگويد: <وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئَاتِ مَا عَمِلُوا». يعنى در روز رستاخيز بدىهاى اعمال و رفتار آنان آشكار مىگردد و نتيجه كردار سوء خود را مىبينند.
ولى در عبارات فصيح عربى گاهى گفته مىشود كه، <بدا من فلان كلام فصيح؛ از فلان شخص كلام فصيح آشكار شد» و گاهى به جاى كلمه <من»، <لام» گذارده مىشود و مىگويند. <بدا لفلان كلام فصيح» و معناى آن عيناً همان معناى جمله اول است. بنابر اين معناى <بداللّه» در اين موارد اين نيست كه براى خدا آشكار گشت؛ بلكه مقصود اين است كه از خدا براى ما آشكار و ظاهر شد؛ مثلا بسيار مىشود كه مقدمات كارى در نظر ما از هرجهت مهياست؛ ولى پيشآمدهاى غير منتظرهاى رخ مىدهد و آن وضع به هم مىخورد و آن كار انجام نمىشود در اينجا گفته مىشود: خدا نخواست چنين مطلبى انجام يابد. ممكن است در همين جا كلمه <بداء» به كار برده شود و گفته شود: <بدا للّه إِنه لايريد هذا؛ از خداوند آشكار شد كه نمىخواهد اين كار انجام شود». بنابر اين مقصود اين نيست كه براى خدا آشكار شد تامستلزم جهل به تقدير دوم باشد، بلكه مقصود اين است كه از خدا براى ما آشكار گشت.
بديهى است اين مطلب اشكالى ندارد و موضوعى است كه در طول زندگى هركس بارها واقع مىشود كه امور برخلاف آن چه انتظار مىرفت، رخ مىدهد اين، همان <بداء» است .
6. اصول كافى، ج 1، ص 148، ح 9.
7. ر.ك: صدوق، اوائل المقالات، ص 53؛ شرح عقائد صدوق، ص 24 - 25.