مثلا يك نفر نانوا از نانى كه خود مى پخته بقدر قوت خود و خانواده اش برمى داشته و
زائد بر آن را با پارچه اى كه در دست نساج و اجناس ديگرى كه هر يك در دست افراد
معينى درست مى شده معاوضه مى كرده ، و همچنين صاحبان حرفه هاى ديگر همه و همه
اعمال و فعاليت هائى كه در اجتماع صورت مى گرفته همانا خريد و فروش و مبادله و
معاوضه بوده است .
و آنچه از بحث هاى اقتصادى بدست مى آيد اين است كه انسانهاى اولى معاوضه و
مبادلاتشان تنها روى اجناس صورت مى گرفته ، و متوجه نبوده اند كه به غير از اين
صورت نيز امكان پذير هست .
اما اين را توجه داشتند كه هر چيزى با چيز ديگر مبادله نمى شود، زيرا نسبت ميان اجناس
مختلف است ؛ جنسى مورد احتياج مبرم مردم است و جنسى ديگر اينطور نيست ، يك جنس بسيار
رايج است و جنس ديگر خيلى كم و ناياب است ، و هر جنسى كه بيشتر مورد احتياج باشد و
كمتر يافت شود قهرا طالبانش نيز بيشتر است ، و نسبتش با جنسى كه هم زياد مورد حاجت
نيست و هم زياد يافت مى شود يكسان نيست ، چون رغبت مردم نسبت به دومى كمتر است ؛ همين
معنا سبب شده كه پاى قيمت و ارزيابى به ميان آيد.
بعد از آنكه خود را ناچار ديدند از اينكه براى حفظ نسبت ها، معيارى بنام قيمت درست كنند،
و چون بايد خود آن معيار ارزش ثابتى داشته باشد، لا جرم بعضى از اجناس ناياب و
عزيز الوجود از قبيل گندم ، تخم مرغ و نمك را
اصل در قيمت قرار دادند تا ساير اجناس و اعيان مالى را با آن بسنجند، در نتيجه آن جنس
عزيز الوجود مدار و محورى شد كه تمامى مبادلات بازارى بر آن دور مى زد، و اين سليقه
از همان روزگار قديم تا امروز در بعضى از جوامع كوچك از
قبيل دهات و قبيله ها دائر بوده و هست .
تا آنكه در ميان اجناس ناياب و عزيز الوجود به پاره اى از فلزات از
قبيل طلا، نقره و مس برخورده آن را مقياس سنجش ارزش ها قرار دادند و در نتيجه طلا، نقره
و مس بصورت نقدينه هائى درآمدند كه ارزش خودشان ثابت و ارزش هر چيز ديگرى با
آنها تعيين مى گرديد.
رفته ، رفته طلا مقام اول را، نقره مقام دوم و ساير فلزات قيمتى مقام هاى بعدى را حيازت
كردند، و از آنها سكه هاى سلطنتى و دولتى زده شد و به نامهاى دينار، درهم و فلس و
نامهاى ديگرى كه شرحش مايه تطويل و از غرض بحث ما بيرون است ناميده شدند.
و چيزى نگذشت كه نقدين ، يعنى سكه هاى طلائى و نقره اى مقياس اصلى قيمت ها شده ، هر
چيز ديگر و هر عملى با آنها تقويم و ارزيابى شد، و نوسانهاى حوايج زندگى همه
به آن دو منتهى گرديد و آندو ملاك دارائى و ثروت شدند، و كارشان بجائى رسيد كه
گوئى جان مجتمع و رگ حياتش بسته بوجود آنها است ؛ اگر امر آنها
مختل شود حيات اجتماع مختل مى گردد،و اگر آنها در بازار معاملات در جريان باشند
معاملات ساير اجناس جريان پيدا مى كند و اگر آنها متوقف شوند ساير اجناس نيز متوقف
مى گردد.
امروزه وظيفه اى را كه نقدين در مجتمعات بشرى از
قبيل حفظ قيمت اجناس و عملها و تشخيص نسبت ميان آنها بعهده داشت ، اوراق رسمى از
قبيل (پوند) ، (دلار) و غير آن دو و نيز چك و سفته هاى بانكى بعهده گرفته است .
و در تعيين قيمت اجناس و اعمال و تشخيص نسبت هائى كه ميان آنهاست
رل نقدين را بازى مى كند، بدون اينكه خودش قيمتى جداگانه داشته باشد. و بعبارت
ديگر تقريبا مى توان گفت اينها قيمت هر چيزى را معلوم مى كنند وليكن خودشان قيمت
ندارند.
پس اگر موقعيتى را كه طلا و نقره در اجتماع دارند، و رلى را كه در حفظ قيمت ها و سنجش
نسبت ها كه ميان اجناس و اموال هست به دقت در نظر بگيريم بخوبى روشن مى شود كه
نقدين در حقيقت نمايش دهنده نسبت هائى است كه هر چيزى به چيرهاى ديگرى دارد، و بهمين
خاطر كه نمايش دهنده نسبت ها است و يا به عبارتى اصلا خود نسبت ها است بهمين جهت با
بطلان و از اعتبار افتادن آن ، همه نسبت ها باطل مى شود همچنانكه ركود در آن مستلزم ركود
در آنها است .
و ما در دو جنگ جهانى اخير به چشم خود ديديم كه بطلان اعتبار
پول در پاره اى از كشورها مانند منات در روسيه تزارى و مارك در آلمان چه بلاها و
مصائبى ببار آورد و با سقوط ثروت چه اختلالى در حيات آن جوامع پديد آمد،
حال بايد دانست كه اندوختن و دفينه كردن پول و جلوگيرى از انتشار آن در ميان مردم عينا
همين مفاسد و مصائب را ببار مى آورد.
گفتار امام باقر (عليه السلام ) هم كه در روايت گذشته فرمود: (خدا آنها را براى
مصلحت خلق درست كرد تا بوسيله آن شوون زندگى و خواسته هايشان تامين شود)
اشاره بهمين معنا است .
مفاسدى كه براندوختن و احتكار پول مترتب است
آرى ، اندوختن و احتكار پول ، مساوى با لغويت ارزش اشياء و بى اثر گذاردن پولى
است كه احتكار شده ، چون اگر احتكار و حبس نمى شد بقدر وسعش در زنده نگاه داشتن و
بجريان انداختن معاملات و گرم كردن بازار در اجتماع اثر مى گذاشت ، و بى اثر كردن
آن با تعطيل كردن بازار برابر است ، و معلوم است با ركود بازار حيات جامعه متوقف مى
شود.
البته اشتباه نشود ما نمى خواهيم بگوئيم پول را در صندوق و يا بانك و يا مخازن
ديگرى كه براى اينكار درست شده نبايد گذاشت ، چون اين حرف با
عقل سليم جور نمى آيد، زيرا حفظ اموال قيمتى و نفيس و نگهدارى آن از تلف شدن از
واجباتى است كه عقل آن را مستحسن شمرده ، و غريره انسانى ، آدمى را به آن راهنمائى مى
كند و آدمى را وامى دارد بر اينكه وقتى كه پول گردش خود را كرد و برگشت ، تا
جريان ثانوى آن را در بانك و يا مخازن ديگرى حفظ كند، و آن را از دستبرد ايادى غصب ،
سرقت ، غارت و خيانت نگهدارى نمايد.
بلكه مقصود ما اين است كه نبايد پول را در گنجينه حبس كرد و از جريانش در مجراى
معاملات و اصلاح گوشه اى از شوون زندگى و رفع حوايج ضرورى جامعه از
قبيل سير كردن گرسنگان و سيراب ساختن تشنگان و پوشاندن بره نگان و سود بردن
كاسبان و كارگران و زياد شدن خود آن سرمايه ، و معالجه بيماران و آزاد ساختن اسيران
و نجات دادن بدهكاران و رفع پريشانى بيچارگان و اجابت استغاثه مضطران و دفاع از
حوزه و حريم كشور، و اصلاح مفاسد اجتماعى دريغ ورزيد.
و موارد انفاق چه آن مواردى كه انفاق در آن واجب است و چه آنها كه مستحب است و چه آنجا كه
مباح است آنقدر بسيار است كه شايد نتوان شمرد، و نبايد در اين موارد
بخل ورزيد و با انباشتن پول و حبس آن ، مصالح انفاق در آن موارد را زمين گذاشت ،
همچنانكه زياده روى و اسراف هم نبايد كرد، زيرا نه افراط در آن صحيح است و نه
تفريط.
در مواردى كه انفاق ، مستحب يا مباح است
چرابخل ورزيدن جائر نباشد؟
خواهيد گفت : در مواردى كه انفاق مستحب يا مباح است چرا
بخل ورزيدن جائز نباشد؟ در جواب گوئيم : هر چند ترك انفاقات مستحب جرم نيست ، نه از
نظر عقل و نه از نظر شرع ، و ليكن زمينه مستحبات را بطورى كلى از بين بردن خود، از
بدترين گناهان است .
و اگر بخواهى بخوبى حساب اين معنا را برسى به زندگى روزمره خود نگاه كن خواهى
ديد كه ترك انفاقهاى مستحب در شوون مختلف زندگى از
قبيل زناشوئى ، خوراك ، پوشاك و اكتفاء كردن بقدر واجب شرعى و ضرورى و عقلى آنها
چه اختلالى در نظام زندگى وارد مى سازد، اختلالى كه بهيچ قيمتى نمى توان جبران
نمود.
بهمين بيان اين معنا روشن مى گردد كه آيه (و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا
ينفقونها فى سبيل الله فبشره م بعذاب اليم ) بعيد نيست آنچنان اطلاقى داشته باشد
كه انفاقات مستحب را هم بعنايتى كه گذرانديم
شامل شود، چون كنز اموال موضوع انفاقات مستحب را هم مانند انفاقات واجب از بين مى برد.
و نيز بهمين بيان معناى گفتار ابو ذر در خطاب به عثمان بن عفان كه گفت : (از مردم
تنها به اين مقدار راضى نباشيد كه يكديگر را آزار نكنند بلكه بايد وا بداريد تا
بذل معروف نمايند، و پرداخت كننده زكات نبايد تنها به دادن آن اكتفاء نمايد بلكه بايد
احسان به همسايه و برادران و پيوند با خويشاوندان نيز داشته باشد) معلوم و روشن
مى گردد كه عبارت او صريح و يا نزديك به صريح است در اينكه وى نيز همه انفاقات
را واجب نمى دانسته بلكه بعضى را واجب و برخى را مستحب مى دانسته ، چيزى كه هست
مخالفت او در اين بوده كه نبايد بعد از زكات بكلى باب خيرات مسدود شود، و معتقد بوده
كه بستن در خيرات مستلزم ابطال غرض تشريع آن و افساد مصلحتى است كه شارع از
تشريع آن منظور داشته .
او مى گفته حكومت اسلام حكومت استبدادى قيصران روم و پادشاهان ايران نيست كه تنها
وظيفه خود را حفظ امنيت عمومى و جلوگيرى از تجاوزات مردم به يكديگر بداند، و پس از
تامين آن ، مردم را آزادى عمل دهد تا هر چه دلشان مى خواهد بكنند، راه افراط خواستند
بروند، و راه تفريط را خواستند پيش بگيرند، اصلاح خواستند بكنند، افساد خواستند
به راه بيندازند، خواستند به راه هدايت بروند بروند، و اگر خواستند گمراهى پيش
بگيرند بگيرند، خود حكومت و متصديان حكومت هم آزاد باشند و هر چه خواستند بكنند، و
كسى از ايشان بازخواست نكند.
بلكه حكومت اسلام حكومتى است اجتماعى و دينى كه از مردم تنها به اين اكتفاء نمى كند كه
يكديگر را نيازارند بلكه مردم را به چيزى وا ميدارد كه جميع شوون زندگى ايشان را
اصلاح مى كند، و براى تمامى طبقات جامعه از امير و ماءمور، رئيس و مرئوس ، خادم و
مخدوم ، غنى و فقير و قوى و ضعيف نهايت سعادتى را كه در خور امكان است آماده مى كند؛
فقير را به امداد توانگر واداشته بدين وسيله حاجت توانگر را برمى آورد. و غنى را به
انفاق و دستگيرى از فقرا ماءمور نموده بدين وسيله حاجت فقراء را برمى آورد، حيثيت و
مكانت اقوياء را با احترام به ضعفاء حفظ نموده ، و حيات ضعفا را با رافت و دلسوزى
اقويا و مراقبت آنان تامين مى نمايد. عالى را بوسيله اطاعت دانى منشا خيرات و بركات
ساخته ، و دانى را از عدل و انصاف عالى برخوردار مى كند، و چنين نظامى جز با نشر و
گسترش مبرات و عمل به واجبات مالى و مستحبات آن به نحو شايسته اش بوجود نمى
آيد.
نقش مبرات و مستحبات مالى در حفظ اساس حيات مجتمع دينى و ايجاد نظام اسلامى
آرى ، اكتفا كردن به دادن زكات واجب و ترك انفاقهاى مستحب چنين نظامى را بوجود نمى
آورد، بلكه اساس حيات مجتمع دينى را هم بر هم زده و آن غرضى را كه شارع دين از
تشريع انفاقات مستحب داشته بكلى تباه مى سازد، و رفته رفته نظام مجتمع دينى را به
يك نظام از هم گسيخته و گرفتار هرج و مرج مى سازد، هرج و مرجى كه هيچ چيز و هيچ
قدرتى نمى تواند آن را اصلاح كند.
و سبب متروك شدن انفاق هاى مستحب مسامحه در زنده داشتن غرض دين و مداهنه با ستمگران
است ، همچنانكه قرآن فرموده : (الا تفعلوه تكن فتنه فى الارض و فساد كبير اگر به
اين سفارشات عمل نكنيد، همين عمل نكردنتان بصورت فتنه اى در زمين و فسادى بزرگ
جلوه گر خواهد شد) .
و ابو ذر هم همين معنا را - در روايت طبرى - به معاويه گوشزد مى كرد و مى گفت :
(چرا مال مسلمين را مال الله نام نهاده اى ) ؟ در جوابش گفته بود: (خدا تو را رحمت كند
اى ابوذر، مگر ما بندگان خدا نيستيم و مگر مال
مال خدا نيست ؟ و خلق خلق خدا نيستند و امر امر او نيست ؟) ابوذر گفت : (با همه اين
احوال نبايد اين كلمه را بكار برى ) .
براى اينكه كلمه اى را كه معاويه و عمال او و همچنين خلفاى بعد از او يعنى بنى اميه
بكار مى بردند هر چند كلمه حقى بود، و حتى نمونه اش در سخنان
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و در قرآن ديده مى شود، و ليكن آنان از اين كلمه حق ،
غرض باطلى را منظور داشتند و مى خواستند از انتشار آن ، نتيجه اى را كه بر خلاف
منظور خداى سبحان بود بدست بياورند.
منظور قرآن و همچنين رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) كه
مال را مال خدا دانسته اين است كه مال مختص به احدى نيست ، و نبايد در راه عزت و قوت و
قدرت و سيطره احدى انفاق شود، تنها مورد انفاقش راه خدا است ، همان راهى كه خود خدا
معلوم كرده ، پس اگر آن را فرد از راه ارث و يا كسب يا مانند آنها بدست آورده باشد در
اسلام براى آن حكمى است و اگر حكومت اسلامى از راه غنيمت و يا جزيه و يا خراج و يا
صدقات يا مانند اينها تحصيل نموده باشد، در اسلام براى انفاق اينگونه
اموال نيز موارد معينى هست كه هيچ يك از آنها ملك شخص حاكم و زمامدار نيست .
در اسلام هيچ زمامدارى خود يا يكى از اهل خانواده اش ، نمى تواند از بيت
المال بيش از مونه لازم زندگيش را بردارد تا چه رسد به اينكه همه بيت
المال را به خود اختصاص دهد و آنها را گنجينه كند و يا مانند امپراطورهاى ايران و روم
كاخهائى بالا برد و براى خود دربار و درباريانى درست كند.
منظور رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از اين گفتار اين بوده ، و ليكن معاويه و
امثال او كه به اين روايت استناد مى كرده اند، منظورشان جلوگيرى از اعتراض مردم بوده ،
مردم اعتراض مى كرده اند كه چرا اموال مسلمين را در راه شهوات خود و در مصارفى كه خدا
راضى نيست خرج مى كنيد؟ و چرا به اهلش و به مستحقينش كه خود مسلمانان هستند نمى
رسانيد؟ در جواب مى گفته اند: مال مال خدا است و ما امناى اوئيم در هر راهى كه بنظرمان
رسيد صرف مى كنيم . و بهمين بهانه بازى كردن با بيت
المال را بهر طورى كه دلشان بخواهد براى خود مباح نموده ، و با متمسك شدن به اين
مدرك بر اعمال جائرانه خود صحه مى گذاردند و از غفلت مردم سوء استفاده مى كردند،
زيرا عامه مردم نمى توانستند بفهمند كه اين مدرك مدركى است عليه خود آنان ، چون كلمه
(مال الله ) و كلمه (مال المسلمين ) به يك معنا است نه به دو معنى و
حال آنكه معاويه و يارانش آن دو كلمه را به دو معنا گرفتند كه يكى ، معناى ديگرى را
دفع مى كند.
و اگر منظور معاويه از اين مدرك همان معناى صحيح آن بود، چرا ابوذر از دربار او
بيرون مى آمد و در ميان مردم فرياد مى زد: (بشارت دهيد كسانى را كه
اموال را رويهم مى انبازند به اينكه روزى با همان
اموال پيشانى و پشت و پهلويشان را داغ خواهند كرد) ؟.
علاوه بر اينكه معاويه آيه كنز را قبول نداشت و به ابو ذر گفته بود كه (اين آيه
مختص اهل كتاب است ، و چه بسا يكى از جهاتى كه مايه سوء ظن ابوذر به دستگاه خلافت
شد همان اصرارى بود كه در موقع جمع آورى قرآن توسط عثمان بخرج مى دادند تا
حرف (واو) را از اول آيه (و الذين يكنزون الذهب ...) ، حذف كنند، تا آنجا كه كار
به مشاجره كشيده و ابوذر فرياد زد كه اگر (واو) را در جاى خود نگذاريد من با شما
به قتال مى پردازم ، و سرانجام دستگاه حكومت عثمان مجبور شد آيه را با (واو) ضبط
كند.
بهمين جهت بايد گفت : گر چه طبرى اين روايت را از سيف از شعيب به منظور تخطئه
ابوذر آورده و خواسته است به اصطلاح اجتهاد او را خطا جلوه دهد، و حتى در
اول گفتارش به اين معنا تصريح كرده ، و ليكن اطراف اين قصه همه دلالت بر اصابت
راى او دارد.
و كوتاه سخن آيه شريفه دلالت دارد بر حرمت گنجينه كردن طلا و نقره در مواردى كه
انفاقش واجب و ضرورى است ، و ندادن آن به مستحقين زكات و خوددارى از انفاقش در راه
دفاع ، و همچنين حرمت قطع نمودن راه خير و احسان در بين مردم .
و در اين حكم فرقى نيست ميان اموالى كه در بازارها در دست مردم جريان و گردش دارد، و
ميان اموالى كه در زمين دفن شده ، جلوگيرى و خوددارى از انفاق هر دو حرام است ، چيزى
كه هست دفن كردن اموال يك گناه زائدى دارد و آن همچنانكه در سابق گفته شد اين است كه
خيانت نسبت به زمامدار و ولى امر مسلمين نيز هست .
آيات 37 - 36 سوره توبه
ان عده الشهور عند الله اثنا عشر شهرا فى كتب الله يوم خلق السموت و الارض منها
اربعه حرم ذلك الدين القيم فلا تظلموا فيهن انفسكم و قتلوا المشركين كافه كما يقتلونكم
كافه و اعلموا ان الله مع المتقين (36)
انما النسى ء زيادة فى الكفر
يضل به الذين كفروا يحلونه عاما و يحرمونه عاما ليواطوا عده ما حرم الله فيحلوا ما حرم
الله زين لهم سوء اعملهم و الله لا يهدى القوم الكفرين (37)
.
ترجمه آيات
بدرستى كه عدد ماهها نزد خدا دوازده ماه است ، در همان روزى كه آسمانها و زمين را آفريد
در كتاب او چنين بوده ، از اين دوازده ماه چهار ماه حرام است ، و اين است آن دين قويم ، پس در
آن چهار ماه به يكديگر ظلم مكنيد، و با همه مشركين كارزار كنيد همانطور كه ايشان با همه
شما سر جنگ دارند و بدانيد كه خدا با پرهيزكاران است (36).
نسى ء گناهى است علاوه بر كفر، و كسانى كه كافر شدند بوسيله آن گمراه مى شوند،
يكسال آن ماهها را حرام مى كنند و يكسال را حلال ، تا با عده ماههائى كه خدا حرام كرده
مطابق شود، پس (اين عمل باعث مى شود كه ) حلال كنند چيزى را كه خدا حرام كرده ، (آرى )
اعمال بدشان در نظرشان جلوه كرده و خداوند مردمان كافر را هدايت نمى كند(37)
بيان آيات
در اين دو آيه حرمت ماههاى حرام يعنى ذى القعده ، ذى الحجه ، محرم و رجب بيان شده و
حرمتى كه در جاهليت داشت تثبيت گرديده و قانون تاخير حرمت يكى از اين ماهها كه از
قوانين دوره جاهليت بود لغو اعلام شده ، و نيز مسلمين ماءمور شده اند بر اينكه با همه
مشركين كارزار كنند.
ان عده الشهور عند الله اثنا عشر شهرا فى كتاب الله يوم خلق السموات و الارض
كلمه (شهر) مانند كلمه (سنه ) و (اسبوع ) از لغاتى است كه عموم مردم از
قديمى ترين اعصار آنها را مى شناخته اند. و چنين بنظر مى رسد كه بعضى از اين
اسامى باعث پيدايش بعضى ديگر شده و در تنبه مردم به آن بعضى ديگر اثر داشته ؛
چون بطور مسلم اولين تنبهى كه انسان پيدا كرده تنبه به تفاوت
فصول چهارگانه سال بوده ، بعدا متوجه شده كه دوباره همين چهار
فصل تكرار شده ، (از اين رو ناگزير شده كه هر دورى از اين چهار
فصل را به يك اسم بنامد كه در عربى (سنه ) و در فارسى
(سال ) و در زبانهاى ديگر به كلمات ديگرى ناميده شده است ) آنگاه متوجه شده كه
هر يك از اين فصول تقسيماتى دارند كه كوتاه تر از خود
فصل است ، و اين تقسيمات را از اختلاف اشكال ماه فهميده و ديده اند كه در هر فصلى سه
نوبت قرص ماه بصورت هلال درمى آيد، و طول هر نوبت قريب به سى روز است ، در
نتيجه سال را كه از يك نظر به چهار فصل تقسيم شده بود از اين نظر به دوازده ماه
تقسيم نموده و براى هر ماه نامى تعيين نمودند.
و ليكن بايد دانست چهار فصلى كه محسوس انسان است همان
سال شمسى است كه از سيصد و شصت و پنج روز و چند ساعت مركب شده ، و اين
سال با سال قمرى كه دوازده ماه قمرى و قريب به سيصد و پنجاه و چهار روز است منطبق
نمى شود مگر با رعايت حساب كبيسه ، و با آنكه حساب
سال شمسى دقيق تر است مع ذلك مردم ، سال قمرى را (بخاطر اينكه محسوس تر است و
خرد و كلان ، عالم و جاهل و شهرى و دهاتى مى توانند با نگاه به ماه استفاده خود را نموده
و زمان را تعيين نمايد) پيروى مى كنند.
همچنانكه در تقسيم ماه به چهار هفته با اينكه با حساب دقيق درست درنمى آيد دچار اين
سهل انگارى شده اند، و نسلهاى بعدى هم با اينكه در حساب
سال و ماه تجديد نظر نموده و آن دو را رصدبندى كرده و در نتيجه ماههاى قمرى را به
ماههاى شمسى مبدل نموده مع ذلك حساب هفته را به اعتبار خود باقى گذارده و هيچ گونه
تغييرى در آن نداده اند.
البته ، همه اينها كه گفته شد مربوط است به ساكنين قسمت عمده مسكونى كره زمين كه
عبارتست از كشورها و شهرهاى است وائى و معتدله شمالى و جنوبى و كشورهائى كه
عرض آنها از خط استواء بيش از شصت و هفت درجه نيست ، و اما نقاطى كه عرضشان از خط
استواء بيش از اين است ، حساب سال و ماه آنها حساب ديگرى است ، و هر چه به قطب
نزديك تر شود حساب ديگرى پيدا مى كند، تا آنجا كه در دو نقطه قطب شمالى و جنوبى
، سال عبارت مى شود از يك روز (بطول شش ماه ) و يك شب
(بطول شش ماه ).
و به همين جهت ساكنين قسمت عمده زمين وقتى مجبور مى شوند كه با ساكنان دو قطب كه
البته خيلى هم اندكند، ارتباط پيدا كنند ناگزير مى شوند به همين حساب ،
سال و ماه و هفته و روز خودشان را در آنجا بكار برند (مثلا هر بيست و چهار ساعت را يك
شبانه روز حساب كنند)، بنابراين مى توان گفت حساب
سال ، ماه و هفته حسابى است كه در تمامى مكان كره زمين بكار مى رود.
مراد از ماههاى دوازده گانه در: (ان عدة الشهور عندالله اثنا عشر شهرا...)
ماههاىقمريست
از سوى ديگر، اين حساب تنها در كره ما معتبر است و اما ساير كواكب و كرات آسمانى هر
كدام حساب جداگانه اى دارند، مثلا سال در هر يك از كرات و سيارات منظومه شمسى
عبارتست از مدت زمانى كه در آن زمان فلان سياره يك بار بدور خورشيد بچرخد، اين
حساب سال شمسى آن سياره است ، و اگر سياره اى باشد كه داراى قمر و يا اقمارى
بوده باشد البته ماه قمرى اش ماه ديگرى است كه در علم هيئت بطور
مفصل بيان شده .
پس اينكه فرمود: (ان عده الشهور عند الله اثنا عشر شهرا...) ، ناظر است به ماههاى
قمرى كه گفتيم داراى منشاى است حسى ، و آن تحولاتى است كه كره ماه به خود گرفته
و در نتيجه خود را به اهل زمين به اشكال مختلفى نشان مى دهد.
و دليل اينكه گفتيم منظور از آن ، ماههاى قمرى است اين است كه اولا بعد از آن فرموده :
(منها اربعه حرم ) و اين معنا ضرورى و مورد اتفاق است كه اسلام از ماههاى دوازده
گانه ، چهار ماه قمرى يعنى ذى القعده ، ذى الحجه ، محرم و رجب را حرام دانسته نه چهار
ماه شمسى را.
و ثانيا فرموده : (عند الله ) و نيز فرموده : (فى كتاب الله يوم خلق السموات و
الارض ) چون همه اين قيدها دليل است بر اينكه عدد نام برده در آيه عددى است كه هيچ
تغيير و اختلافى در آن راه ندارد، چون نزد خدا و در كتاب خدا دوازده است ، و در سوره
(يس ) فرموده : (آفتاب را چنين قرار داد كه در مدار معينى حركت كند، و ماه را چنين مقدر
فرمود كه چون بند هلالى شكل خوشه خرما منزلهائى را طى نموده دوباره از سر گيرد،
نه آفتاب به ماه برخورد، و نه شب از روز جلو افتد، بلكه هر يك از آن اجرام در مدارى
معين شناورى كنند) پس دوازده گانه بودن ماه حكمى است نوشته در كتاب تكوين ، و هيچ
كس نمى تواند حكم خداى تعالى را پس و پيش كند.
و پر واضح است كه ماههاى شمسى از قراردادهاى بشرى است ، گر چه
فصول چهارگانه و سال شمسى اينطور نبوده و صرف اصطلاح بشرى نيست ، و ليكن
ماههاى آن صرف اصطلاح است بخلاف ماههاى قمرى كه يك واقعيت تكوينى است و بهمين
جهت آن دوازده ماهى كه داراى اصل ثابتى باشد همان دوازده ماه قمرى است نه شمسى .
بنابراين بيان ، معناى آيه چنين مى شود: (شماره ماههاى
سال دوازده ماه است كه سال از آن تركيب مى يابد و اين شماره اى است در علم خداى سبحان
و شماره ايست كه كتاب تكوين و نظام آفرينش از آن روزى كه آسمانها و زمين خلق شده و
اجرام فلكى براه افتاده و پاره اى از آنها بدور كره زمين بگردش درآمدند آن را تثبيت
نمود) و بهمين جهت بايد گفت : ماههاى قمرى و دوازده گانه بودن آنها
اصل ثابتى از عالم خلقت دارد.
و از اينجا بخوبى روشن مى گردد اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: منظور از (كتاب
الله در آيه مورد بحث ، قرآن و يا كتاب ديگرى از مقوله دفتر و كاغذ است كه اسامى ماهها
در آن نوشته شده ) تا چه اندازه فاسد است .
اشاره به حكم حرمت قتال در ماههاى حرام چهارگانه
منها اربعه حرم ذلك الدين القيم فلا تظلموا فيهن انفسكم
كلمه (حرم ) جمع (حرام ) است كه به معناى هر چيز ممنوعى است . و كلمه (قيم )
به معناى كسى است كه قيام به اصلاح مردم نموده و بر اداره امور حيات و حفظ شوون
ايشان مهيمن و مسلط باشد.
و مقصود از آن چهار ماهى كه حرام است بدليل نقلى قطعى ماه ذى القعده ، ذى الحجه ، محرم
و رجب است كه جنگ در آنها ممنوع شده . و جمله (منها اربعه حرم ) كلمه تشريع است نه
اينكه بخواهد خبرى بدهد، بدليل اينكه دنبالش مى فرمايد: (اين است آن دين قائم به
مصالح مردم ) .
و همانطور كه اشاره شد منظور از حرام نمودن چهار ماه حرام ، اين است كه مردم در اين ماهها
از جنگيدن با يكديگر دست بكشند، و امنيت عمومى همه جا حكمفرما شود تا بزندگى خود و
فراهم آوردن وسائل آسايش و سعادت خويش برسند، و به عبادت و طاعات خود بپردازند.
و اين حرمت ، از شرايعى است كه ابراهيم (عليه السلام ) تشريع كرده بود، و عرب آن را
حتى در دوران جاهليت كه از دين توحيد بيرون بوده و بت مى پرستيدند محترم مى داشتند،
چيزى كه هست قانونى داشتند بنام (نسى ء) و آن اين بود كه هر وقت مى خواستند اين
چهار ماه و يا يكى از آنها را با ماه ديگرى معاوضه نموده مثلا بجاى محرم ، صفر را حرام
مى كردند، و در محرم كه ماه حرام بود به جنگ و خونريزى مى پرداختند، و اين قانون را
آيه بعدى متعرض است .
كلمه (ذلك ) در جمله (ذلك الدين القيم ) اشاره است به حرمت چهار ماه مذكور، و كلمه
(دين ) همانطورى كه اطلاق مى شود بر مجموع احكامى كه خداوند بر انبياى خودش
نازل كرده (از قبيل دين موسى ، دين عيسى و دين خاتم انبياء (صلى الله عليه و آله )
همچنين اطلاق بر بعضى از آن احكام نيز مى شود، و بهمين جهت معناى جمله مورد بحث اين مى
شود كه : تحريم چهار ماه از ماههاى قمرى ، خود دينى است كه مصالح بندگان را تامين و
تضمين مى نمايد. نظير اين تعبير در آيه (جعل الله الكعبه البيت الحرام قياما للناس و
الشهر الحرام ) آمده كه در جلد ششم اين كتاب بيانش گذشت .
ضميرى كه در جمله (فلا تظلموا فيهن ) بكار رفته راجع است به كلمه (اربعه )
نه به كلمه (اثنا عشر) زيرا همانطورى كه فراء هم گفته اگر راجع به اثنا عشر
بود جا داشت بجاى (فيهن ) بفرمايد (فيها) ؛ علاوه بر اين ، اگر راجع به كلمه
اثنا عشر كه به معناى يكسال تمام است مى بود، به
قول بعضى ها اين اشكال متوجه مى شد كه در اين صورت معناى جمله (فلا تظلموا فيهن
انفسكم ) اين باشد كه دائما بخود ستم نكنيد، و با در نظر گرفتن اينكه جمله مذكور
نتيجه دوازده بودن ماهها است آنوقت وجه روشنى براى استنتاج آن به نظر نمى رسد، (و
اين سؤ ال بنظر هر كس مى رسد كه دوازده گانه بودن ماهها چه ربطى دارد به اينكه
انسان در همه سالهاى عمرش به خود ستم نكند).
بخلاف اينكه ضمير نامبرده راجع باشد به چهار ماه كه در اين صورت استنتاج مزبور
روشن و مربوط خواهد بود، زيرا معناى آيه اين مى شود كه بخاطر اينكه خداوند اين چهار
ماه را حرام كرده حرمتش را نگاه داريد و در آنها به خود ستم نكنيد.
پس نهى از ظلم كردن در اين چند ماه دليل بر عظمت و موكد بودن احترام آنها است ،
همچنانكه وقوع اين نهى خاص بعد از نهى عام ،
دليل ديگرى است بر موكد بودن آن ، و مثل اين است كه بگوئيم هيچ وقت ظلم مكن ، و در اين
چند روزه ظلم مكن .
و اين جمله ، يعنى جمله (فلا تظلموا فيهن انفسكم ) هر چند از نظر اطلاق لفظ نهى از
هر ظلم و معصيتى است ، ليكن سياق آيه قرينه است بر اينكه مقصود اهم از آن ، نهى از
قتال در اين چند ماه است .
و قاتلوا المشركين كافه كما يقاتلونكم كافه و اعلموا ان الله مع المتقين
معناى كلمه (كافه ) و جمله : (قاتلوا المشركين كافة كما يقاتلونكم كافة
)
راغب در مفردات گفته : كلمه (كف ) به معناى كف دست آدمى است كه آن را باز و بسته مى
كند؛ و معناى (كففته ) اين است كه من او را با كف دست زدم و دفع كردم ، و بهمين مناسبت
متعارف شده كه اين كلمه را در معناى دفع هر چند كه با كف دست صورت نگيرد
استعمال شود، حتى شخص كور را هم بخاطر اينكه چشمش بسته شده مكفوف گفته اند.
و در آن آيه كه مى فرمايد: (و ما ارسلناك الا كافه للناس ) معنايش اين است كه ما از
فرستادن تو منظورى جز اين نداشتيم كه مانع ايشان از معصيت بوده باشى .
و (تاء) اى كه در آخر (كافه ) آمده ، مانند تاءاى كه در آخر كلمات : (راويه ) ،
(علامة ) و (نسابه ) آمده براى مبالغه است ؛ و همچنين در آن آيه ديگر كه مى
فرمايد: (و قاتلوا المشركين كافه كما يقاتلونكم كافه ) كه بعضى گفته اند
معنايش اين است كه (شما با مشركين كارزار كنيد در حالى كه ايشان را دفع دهنده باشيد،
همچنانكه ايشان با شما كارزار مى كنند و مى خواهند شما را دفع دهند) .
ليكن بعضى ديگر گفته اند (كافة ) به معناى جماعت است و آيه بدين معنا مى باشد:
(با ايشان دسته جمعى كارزار كنيد همانطورى كه آنها همگى با شما كارزار مى كنند) ؛
چون جماعت را بخاطر نيرومنديش كافه مى گويند، همچنانكه (وازعة ) هم مى نامند، و
بهمين معنا در آيه (يا ايها الذين آمنوا ادخلوا فى السلم كافه ) آمده .
و در مجمع البيان گفته : كلمه (كافه ) به معناى احاطه ، و ماخوذ است از (كافه
الشى ء) كه به معناى آخرين حد و كناره هر چيز است كه وقتى بدانجا رسيديم ديگر از
پيشروى بيش از آن خوددارى مى كنيم . و اصل كلمه (كف ) به معناى خوددارى و
جلوگيرى است .
اين كلمه در هر دو جاى آيه مورد بحث ، حال است از ضميرى كه به مسلمين و يا مشركين
برمى گردد و يا در اولى حال است از مسلمين و در دومى از مشركين ، و يا به عكس . پس در
اينجا چهار احتمال هست ، و از اين چهار وجه آنكه زودتر از بقيه به ذهن مى رسد وجه
چهارمى است ، و آن اين است كه بگوئيم كافه اولى
حال است از مشركين و دومى از مسلمين ، و اين تبادرى كه به ذهن دارد، براى اين است كه از
نظر لفظ، اولى به مشركين نزديك تر است و دومى به مسلمين و بنابراين معناى آيه چنين
مى شود: (با مشركين همه شان جنگ كنيد همچنانكه ايشان با همه شما سر جنگ داشته و
كارزار مى كنند) .
در نتيجه آيه شريفه مانند آيه (فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم ) مى شود كه
قتال با همه مشركين را واجب مى سازد، و هر حكمى را كه آن آيه نسخ كرده اين نيز نسخ مى
كند، و هر آيه ديگرى كه آن را تخصيص دهد و يا مقيد كند، اين را نيز تخصيص داده و مقيد
مى سازد.
البته اين را هم بايد دانست كه اين آيه با همه اين
احوال تنها متعرض قتال با مشركين ، يعنى بت پرستان است ، و
شامل اهل كتاب نيست ، زيرا قرآن هر چند تصريحا و يا تلويحا نسبت شرك به
اهل كتاب داده ليكن هيچ وقت كلمه مشرك را بر آنان اطلاق نكرده ، و اين كلمه را بطور
توصيف ، تنها در مورد بت پرستان بكار برده . بخلاف كلمه كفر كه يا به صيغه
فعل ، و يا به صيغه وصف به ايشان نسبت داده ، همانطورى كه به بت پرستان اطلاق
نموده .
اين را گفتيم تا كسى خيال نكند آيه مورد بحث يعنى آيه (و قاتلوا المشركين كافه )
ناسخ آيه اخذ جزيه از اهل كتاب و يا مخصص و يا مقيد آنست ، البته در آيه مورد بحث وجوه
ديگرى نيز گرفته اند كه چون فايده اى در
نقل آن نبود از نقلش صرفنظر كرديم .
جمله (و اعلموا ان الله مع المتقين ) تعليم و يادآورى و در عين
حال تحريك بر اتصاف به صفت تقوى است ، و در نتيجه چند فايده بر آن مترتب است :
اول اينكه پره يزكاران را به نصرت الهى و غلبه و پيروزى بر دشمن وعده مى دهد و
مى فهماند كه پيروزى همواره با حزب خدا است . دوم اينكه مؤ منين را نهى مى كند از اينكه
در جنگها از حدود خدائى تجاوز نموده زنان و كودكان و كسانى را كه تسليم شده اند به
قتل برسانند همچنانكه خالد در جنگ حنين زنى را
بقتل رسانده بود و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) كسى را نزد او فرستاد و از اين
عمل نكوهيده اش نهى فرمود، و نيز مردانى از قبيله بنى جذيمه را با اينكه اسلام آورده
بودند كشته بود و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) خون بهاى ايشان را پرداخت و سه
مرتبه به درگاه خدا از عمل خالد بيزارى جست ؛ و نيز اسامه مردى يهودى را كه اظهار
اسلام كرده بود كشت و بهمان خاطر آيه (و لا تقولوا لمن القى اليكم السلام لست مومنا
تبتغون عرض الحيوه الدنيا فعند الله مغانم كثيره ) ) - كه شرحش در تفسير سوره
نساء گذشت - نازل گرديد.
توضيح در مورد (نسى ء) كه در ميان عرب دوران جاهليت مرسوم بوده است
انما النسى ء زياده فى الكفر...
(نسا الشى ء ينسوه و نساء و منساه و نسيئا) به معناى تاخير انداختن است ، گاهى هم
به آن ماهى كه حرمتش تاخير انداخته شده مى گويند: (نسى ء) . عرب را در جاهليت
رسم چنين بود كه وقتى دلشان مى خواست در يكى از چهار ماه حرام كه جنگ در آنها حرام
بوده جنگ كنند موقتا حرمت آن ماه را برداشته به ماهى ديگر مى دادند، و آن ماهى را كه
حرمتش را برداشته بودند (نسى ء) مى ناميدند. و اما اينكه اين
عمل را چگونه انجام مى داده اند در جزئيات آن ، گفتار مفسرين و مورخين مختلف است .
آنچه از خلال كلامى كه در آيه شريفه است برمى آيد اين است كه اعراب چنين سنتى در
باره ماههاى حرام داشته و آن را نسى ء مى ناميده اند؛ و از كلمه مزبور اين مقدار استفاده مى
شود كه حرمت يكى از اين ماهها را به ماهى ديگر غير از ماههاى حرام داده ، حرمت خود آن ماه را
تاخير مى انداختند، نه اينكه بكلى ابطال نموده ماه مورد نظرشان را
حلال كنند. چون مى خواستند هم ضرورت خود را رفع نموده و هم سنت قومى خود را كه از
پيشينيان خود از ابراهيم (عليه السلام ) به ارث برده بودند حفظ كنند. بهمين منظور
تحريم آن را بكلى لغو نمى كردند بلكه آن را تا رسيدن يكى از ماههاى
حلال تاخير مى انداختند. گاهى اين تاخير تنها براى
يكسال بود و گاهى براى بيش از يكسال ، و آنگاه بعد از تمام شدن مدت تاخير دوباره
ماههاى حرام را طبق سنت ابراهيم حرام مى نمودند.
و اين عمل از آنجائى كه يك نوع تصرفى است در احكام الهى و از آنجائى كه مردم جاهليت
مشرك و بخاطر پرستش بت كافر بودند لذا خداى تعالى اين عملشان را زياده در كفر
ناميده .
خداى تعالى حكمى را كه مترتب بر حرمت ماههاى حرام است ذكر كرده و فرموده : (پس در
آن ماهها بخود ظلم مكنيد) و روشن ترين مصاديق ظلم
قتل نفس است ، همچنانكه در آيه (يسئلونك عن الشهر الحرام
قتال فيه ) بعنوان تنها مصداق آن از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) سؤ
ال شده است . و همچنين نظير آن آيه (لا تحلوا شعائر الله و لا الشهر الحرام ) و آيه
(جعل الله الكعبه البيت الحرام قياما للناس و الشهر الحرام و الهدى و القلائد) مى
باشد.
و همچنين مصداق و اثر روشن حرام بودن بيت و يا حرم ، همان ايمنى از
قتل است ، چنانكه فرموده : (و من دخله كان آمنا) و نيز فرموده : (او لم نمكن لهم حرما
آمنا) .
همه اين سخنان براى استشهاد بر اين بود كه كلمه نسى ء كه در آيه مورد بحث آمده ظهور
در تاخير حرمت براى مقاتله دارد، يعنى عربها اگر حرمت يكى از ماههاى حرام را تاخير مى
انداخته اند فقط منظورشان اين بوده كه دستشان در
قتال با يكديگر باز باشد، نه اينكه حج و زيارت خانه را كه مخصوص به بعضى از
آن ماهها است به ماه ديگرى بيندازند.
و همه اينها اين معنا را كه ديگران هم گفته اند تاييد مى كند كه عرب معتقد به حرمت اين
چهار ماه بوده ، و با اينكه مشرك بودند از ملت و شريعت ابراهيم اين سنت را به ارث
برده بودند، ليكن چون كار دائمى آنان قتل و غارت بوده و بسيارى از اوقات نمى
توانستند سه ماه پشت سر هم دست از جنگ بكشند، لذا بر آن شدند كه در مواقع ضرورت
، حرمت يكى از آن ماهها را به ماه ديگرى بدهند و آزادانه به
قتل و غارت بپردازند، و معمولا حرمت محرم را به صفر مى دادند و در محرم به
قتل و غارت پرداخته در صفر آن را ترك مى كردند، و گاهى اين معاوضه را تا چند
سال ادامه داده ، آنگاه دوباره محرم را حرام مى كردند، و اين كار (يعنى تغيير حرمت محرم
به صفر) را جز در ذى الحجه انجام نمى دادند.
پس اينكه بعضى گفته اند نسى ء اين بوده كه زيارت حج را از ماهى به ماهى ديگر مى
انداخته اند صحيح نيست ، زيرا بهيچ وجه بر لفظ آيه شريفه انطباق ندارد، و
تفصيل اين مطلب بزودى در بحث روايتى آينده - ان شاء الله - خواهد آمد، لذا در اينجا
به اصل كلام برگشته مى گوئيم :
پس اينكه فرموده : (انما النسى ء زياده فى الكفر) معنايش اين است كه تاخير حرمتى
كه خداوند براى چهار ماه حرام تشريع كرده و دادن حرمت يكى از آنها به ماه غير حرام ،
خود زيادى در كفر است ؛ چون تصرف در احكام مشروعه خدا و كفر به آيات اوست ، و اين
عمل از مردمى كه بت هم مى پرستيدند زيادى در كفر ايشان است .
(يضل به الذين كفروا) يعنى ديگران ايشان را گمراه نمودند. و در اين كلام دلالت و
يا حد اقل اشعار بر اين است كه يك شخص معينى ، عرب جاهليت را گمراه نموده و اين رسم
غلط را در ميان آنان باب كرده است . و اتفاقا در كتب تاريخ هم اين معنا آمده كه يك نفر از
قبيله بنى كنانه متصدى اينكار بوده ، و بزودى
تفصيل آن در بحث روايتى مى آيد - ان شاء الله .
(يحلونه عاما و يحرمونه عاما ليواطوا عده ما حرم الله فيحلوا ما حرم الله ) اين جمله در
حقيقت توضيح و تفسير كلمه نسى ء است ، و ضمير در (يحلونه ) به شهادت سياق
كلام به شهر حرام برمى گردد، و معناى آن اين است كه نسى ء اين بوده كه يكى از
ماههاى حرام را حلال كرده حرمت آن را تا يك سال تاخير مى انداختند و
سال ديگر باز آن را حرام مى نمودند، به عبارت ديگر،
يكسال حرمت آن را تاخير مى انداختند و به ماه ديگرى مى دادند، و يك
سال دوباره حرمتش را برمى گرداندند.
و منظورشان اين بوده كه هم كار خود را كرده باشند و هم شماره ماههاى حرام كاسته نشده
باشد.
(زين لهم سوء اعمالهم و الله لا يهدى القوم الكافرين ) مقصود از زينت دهنده ، شيطان
است ، به شهادت اينكه در آياتى از قرآن مجيد، زينت دهنده
اعمال زشت را شيطان دانسته ، و اگر در پاره اى از آيات ، ضلالت گمراهان را به خدا
نسبت داده نه از اين جهت است كه شر از خداوند سر مى زند، بلكه در هر جا نسبت داده شده
بعنوان جزاى شر است ، مانند آيه (يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا و ما
يضل به الا الفاسقين ) .
مثلا در همين آيه كه اضلال به خدا نسبت داده شده بعنوان كيفر فسق است ، آرى ، وقتى بنده
مرتكب فسق و فجور شود، خداى تعالى هدايت را از او دريغ مى نمايد و بهمين معنا در حقيقت
اذنى است براى داعى ضلالت يعنى شيطان ، و وقتى شيطان دست خدا را از سر بنده اش
كوتاه و خلاصه ميدان را خالى ديد، اعمال زشت را در نظر آن بنده جلوه و زينت داده و او را
گمراه مى كند، و لذا بدنبال جمله (زين لهم سوء اعمالهم ) فرموده : (ان الله لا يهدى
القوم الكافرين ) . تو گوئى بعد از جمله مذكور كسى پرسيده : خداوند چطور چنين
اذنى را به شيطان مى دهد و او را از بنده اش منع نمى كند؟ در جواب گفته شده : چون
اينها كفر ورزيدند و خداوند مردمى را كه كفر بورزند هدايت نمى كند.
بحث روايتى
(رواياتى در ذيل آيه : ان عدة الشهور عندالله ... و در مورد قانون نسيى ء)
در تفسير عياشى از ابى خالد واسطى روايت كرده كه در ضمن حديثى گفته است : ...
آنگاه حضرت (يعنى ابى جعفر (عليه السلام ) فرمود: پدرم از على بن الحسين از امير
المؤ منين (عليه السلام ) روايت كرد كه فرموده :
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بعد از آنكه بيمارى اش شدت يافت فرمود: اى مردم
سال دوازده ماه است ، كه چهار ماه آن حرام است ؛ آنگاه با دست خود اشاره كرد: رجب تك و
جداست ، و ذى القعده ، ذى الحجه و محرم پشت سره مند.
مؤ لف : در بسيارى از روايات تاويلى براى ماههاى دوازده گانه وارد شده ، و آن اينكه
منظور از آنها دوازده امامند، و منظور از چهار ماه حرام ، على امير المؤ منين و على بن الحسين ،
و على بن موسى ، و على بن محمد (عليهم السلام )اند؛ و مقصود از
سال رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است ، ليكن انطباق اينگونه روايات با آيه
شريفه مخصوصا از نظر سياقى كه در آيه است خالى از خفا نيست .
و در الدر المنثور است كه احمد، بخارى ، مسلم ، ابو داود، ابن منذر، ابن ابى حاتم ، ابو
الشيخ ، ابن مردويه و بيهقى در كتاب شعب الايمان خود، از ابى بكره روايت كرده اند كه
گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در سفر حجش خطبه اى ايراد كرد، و فرمود:
بدانيد كه روزگار دور خود را زد و دوباره بصورتى كه در روز
اول خلقت آسمانها و زمين داشت برگشت . بدانيد كه
سال دوازده ماه است ، و چهار ماه از آنها حرام است . سه ماه پشت سر هم ، يعنى ذى القعده ،
ذى الحجه و محرم ، و يك ماه رجب كه منفرد و جدا است و بين ماه شعبان و جمادى قرار دارد.
مؤ لف : اين خطبه از خطبه هاى معروف آن حضرت است ، و به طرق ديگرى از ابى هريره
، ابن عمر، ابن عباس و ابى حمره رقاشى از عمويش - كه او نيز تا حدى زمان
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را درك كرده بود، و همچنين از ديگران
نقل شده است .
و مقصود آنجناب از اينكه فرمود: (زمان دور خود را از سر گرفت و به حالتى كه در
روز آغاز خلقت آسمانها و زمين داشت برگشت ، اين است كه امروز (كه دين خدا مسلط گشته )
زمانه به حالت اولش برگشت ، چون احكام دين مطابق با فطرت و خلقت عالم است ، و
اگر دين خدا بر اعمال مردم حاكم شود در حقيقت مردم ، آن وضعى را كه بر حسب نظام خلقت
بايد داشته باشند، دارا خواهند شد. و از جمله احكام خدا حرمت چهار ماه حرام و لغويت قانون
خود ساخته نسى ء است كه در حقيقت زيادتى بر كفر مردم جاهليت بوده است .
و نيز در آن كتاب است كه ابن ابى حاتم و ابو الشيخ از پسر عمر
نقل كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در عقبه توقف نموده خطاب به
مردم فرمود: نسى ء از شيطان و زيادى بر كفر است كه يك مشت مردم كفر پيشه بوسيله آن
گمراه شدند؛ يك سال ، ماه حرام را حلال نموده و يك
سال حرام مى شمردند. مثلا يك سال محرم را حرام ، و
سال ديگر صفر را حرام مى شمردند، و در عوض محرم را كه حرام بود
حلال مى دانستند و اين است نسى ء.
و نيز نوشته است : ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابن مردويه از ابن عباس
نقل كرده اند كه گفت : جناده بن عوف كنانى همه ساله در موسم حج به زيارت مى آمد، و
چون به ابى ثماده معروف بود، خودش فرياد مى زد (آگاه باشيد كه ابى ثماده نمى
ترسد و كسى از او خرده نمى گيرد، آگاه باشيد كه صفر
اول (ماه محرم ) حلال است ) .
داستان اين مرد چنين بوده كه : عده اى از طوايف عرب ، وقتى مى خواستند به بعضى از
دشمنان خود حمله كنند از آنجائى كه در ماههاى حرام جنگ نمى كردند نزد او مى آمدند و مى
گفتند: (اين ماه را براى ما حلال كن ) ، و مقصودشان از اين ماه ، ماه صفر بوده ، او هم در
آن سال ماه صفر را برايشان حلال مى كرد، و در
سال ديگر آن را حرام مى نمود، و در سال سوم ، محرم را حرام مى كرد تا عدد ماههائى را
كه خدا حرام كرده تكميل كند.
و نيز نوشته است كه : ابن منذر از قتاده روايت كرده كه در
ذيل آيه (انما النسى ء زياده فى الكفر...) گفته است : عده اى از
اهل ضلالت بدعتى از خود درست كرده ماه صفر را بر ماههاى حرام افزودند، آنگاه
سخنگوى ايشان در موسم حج برمى خاست و مى گفت : خدايان شما
امسال ماه صفر را حرام كرده اند. و بهمين جهت بوده كه به محرم و صفر مى گفته اند:
(صفران - دو صفر) .
و اولين كسانى كه قانون نسى ء را بدعت نهادند سه نفر از بنى مالك از قبيله كنانه
بودند: يكى به نام ابو ثمامه صفوان بن اميه ، و ديگرى يك نفر از خاندان فقيم بن
حارث و سومى شخصى از خاندان بنى كنانه .
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن ابى حاتم از سدى روايت كرده كه در
ذيل آيه مورد بحث گفته است : مردى از قبيله بنى كنانه به نام جناده بن عوف و به كنيه
ابى امامه ، كارش اين بود كه ماهها را حلال و حرام مى كرد و چون بر عرب دشوار بود
كه سه ماه پشت سر هم دست از جنگ بكشند و به غارت يكديگر نپردازند، لذا هر وقت مى
خواستند به قومى حمله برند او برمى خاست و در همانجا مردم را مخاطب قرار داده و مى
گفت (من محرم را حلال و بجاى آن صفر را حرام كردم ) ، پس از اين اعلام به
قتال و كارزار مى پرداختند، و چون محرم تمام مى شد و صفر مى رسيد، نيره ها را زمين
گذاشته دست از جنگ مى كشيدند؛ سال ديگر باز جناده برمى خاست و اعلام مى كرد كه
(من صفر را حلال و محرم را حرام نمودم ) ، و بدين وسيله عدد ماههاى حرام را
تكميل مى كرد.
و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در
ذيل جمله (يحلونه عاما و يحرمونه عاما) گفته است : آن ماهى كه يك
سال حلال و سال ديگر حرامش مى كردند، ماه صفر بود كه قبيله هوازن و غطفان يك
سال آن را حلال و يك سال ديگر حرامش مى كردند.
مؤ لف : حاصل اين روايات - بطورى كه ملاحظه مى كنيد - اين است كه : عرب به حرمت
ماههاى حرام يعنى رجب ، ذى القعده ، ذى الحجه و محرم معتقد بودند، و چون پاره اى از
اوقات از نجنگيدن سه ماه پشت سر هم به زحمت مى افتادند لذا به يكى از بنى كنانه
مراجعه مى كردند تا او ماه سوم را برايشان
حلال كند، او در يكى از ايام حج در منى در ميان آنان مى ايستاد و اعلام مى كرد كه من ماه
محرم را براى شما حلال نموده و حرمتش را تا رسيدن صفر تاخير مى اندازم ، مردم پس از
اين اعلام ، مى رفتند و به قتال با دشمنان خود مى پرداختند، آنگاه در
سال ديگر باز حرمت محرم را برگردانيده و دست از جنگ مى كشيدند، و اين
عمل را نسى ء مى ناميدند.
قبل از اسلام ، عرب محرم را صفر اول ، و صفر را صفر دوم ناميده و بهر دو مى گفتند
(صفرين ) همچنانكه به دو ربيع مى گفتند (ربيعين ) و دو جمادى را مى گفتند
(جمادين ) و نسى ء به صفر اول مى رسيد. و از صفر دوم نمى گذشت . پس از آنكه
اسلام حرمت صفر اول را امضاء نمود، از آن ببعد آن را (شهر الله المحرم ) ناميدند، و
چون استعمال اين اسم زياد شد لذا آن را تخفيف داده و گفتند (محرم ) ، و از آن ببعد اسم
صفر مختص به صفر دوم گرديد. پس در حقيقت كلمه محرم از اسمهائى است كه در اسلام
پيدا شده ؛ همچنانكه سيوطى نيز در كتاب المزهر به اين معنا اشاره كرده است .
و نيز مى نويسد: عبد الرزاق ، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابو الشيخ همگى از مجاهد روايت
كرده اند كه در ذيل جمله (انما النسى ء زياده فى الكفر) گفته است : خداى تعالى حج
را در ماه ذى الحجه واجب كرد، و مشركين ماههاى
سال را به اسامى ذى الحجه ، محرم ، صفر، ربيع ، ربيع ، جمادى ، جمادى ، رجب ، شعبان
، رمضان ، شوال و ذى القعده مى ناميدند، و در ذى الحجه به زيارت و طواف خانه كعبه
مى رفتند.
آنگاه تا مدتى اسم محرم را نمى بردند، يعنى ، در شمارش ماههاى
سال مى گفتند صفر، صفر، آنگاه رجب را جمادى الاخر، و شعبان را رمضان ، و رمضان را
شوال و ذى القعده را شوال ، و ذى الحجه را ذى القعده ، و محرم را ذى الحجه مى ناميدند،
و در آن ذى الحجه به حج مى رفتند، و حال آنكه ذى الحجه نبود ولى به حساب ايشان ذى
الحجه شده بود.
سپس دوباره همين قصه را از سر گرفته در نتيجه هر
سال در يك ماهى حج بجاى آوردند، تا آنكه در
سال آخرى كه ابو بكر به حج رفت ، آن سال
عمل حج مصادف با ذى القعده شده بود، و در
سال بعد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به حج رفت ،
اعمال حج مصادف به ذى الحجه شد، و به همين جهت بود كه
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در آن سال در خطبه اش فرمود: روزگار دور خود را
زد، و به صورتى كه در روز اول خلقت آسمانها و زمين داشت بازگشت .
مؤ لف : حاصل اين روايت با همه تشويش و اضطرابى كه در آن مى باشد، اين است كه
عرب قبل از اسلام ، نخست همه ساله زيارت حج را در ذى الحجه انجام مى دادند، و بعدا بنا
را بر اين گذاشتند كه هر سال حج را در ماهى بجا آورند، و بدين طريق
عمل حج را در ماههاى سال مى گردانيدند، و نوبت به هر ماهى كه مى رسيد آن
سال ، آن ماه را ذى الحجه نام مى گذاشتند، و اسم اصلى اش را نمى بردند.