و هيچ فرقى با مردان ندارد (نه در ارث و نه در كسب و انجام معاملات ، و نه در تعليم و
تعلم ، و نه در به دست آوردن حقى كه از او سلب شده ، و نه در دفاع از حق خود و نه
احكامى ديگر) مگر تنها در مواردى كه طبيعت خود زن اقتضا دارد كه با مرد فرق داشته
باشد. و عمده آن موارد مساله عهده دارى حكومت و قضا و جهاد و حمله بر دشمن است (واما از
صرف حضور در جهاد و كمك كردن به مردان در امورى چون مداواى آسيب ديدگان محروم
نيست ) و نيز مساءله ارث است كه نصف سهم مردان ارث مى برد، و يكى ديگر حجاب و
پوشاندن مواضع زينت بدن خويش است ، و يكى اطاعت كردن از شوهر در هرخواسته اى
است كه مربوط به تمتع و بهره بردن باشد.
و در مقابل ، اين محروميت هارا از اين راه تلافى كرد كه نفقه را يعنى هزينه زندگى را
به گردن پدر و يا شوهرش انداخته ، و بر شوهر واجب كرده كه نهايت درجه توانائى
خود را در حمايت از همسرش به كار ببرد، و حق تربيت فرزند و پرستارى او را نيز به
زن داده است . و اين تسهيلات را هم براى او فراهم كرده كه : جان و ناموسش و حتى
آبرويش را (از اينكه دنبال سرش حرف بزنند) تحت حمايت قرار داده ، و در ايام عادت
حيض و ايام نفاس ، عبادت را از او ساقط كرده ، و براى او در همه حالات ، ارفاق لازم
دانسته است .
پس ، از همه مطالب گذشته ، اين معنا بدست آمد كه زن از جهت كسب علم ، بيش از علم به
اصول معارف و فروع دين (يعنى احكام عبادات و قوانين جاريه در اجتماع ) وظيفه وجوبى
ديگر ندارد، و از ناحيه عمل هم همان احكامى را دارد كه مردان دارند، به اضافه اينكه اطاعت
از شوهرش نيز واجب است ، البته نه در هر چيزى كه او بگويد و بخواهد، بلكه تنها در
مساءله مربوط به بهره هاى جنسى ، و اما تنظيم امور زندگى فردى يعنى رفتن به
دنبال كار و كاسبى و صنعت ، و نيز در تنظيم امور خانه ، و نيز مداخله در مصالح اجتماعى
و عمومى ، از قبيل دانشگاه رفتن و يا اشتغال به صنايع و حرفه هاى مفيد براى عموم و
نافع در اجتماعات ، با حفظ حدودى كه برايش معين شده ، هيچ يك بر زن واجب نيست .
و لازمه واجب نبودن اين كارها اين است كه وارد شدنش در هر يك از رشته هاى علمى و كسبى
و تربيتى و امثال آن ، فضلى است كه خود نسبت به جامعه اش
تفضل كرده ، و افتخارى است كه براى خود كسب نموده ، و اسلام هم اين تفاخر را در بين
زنان جايز دانسته است ، بر خلاف مردان كه جزدر
حال جنگ نمى توانند تفاخر كنند، و از آن نهى شده اند.
اين بود آنچه كه از بيانات گذشته ما به دست مى آمد كه سنت نبوى هم آن است ، و اگر
بحث ما بيش از حوصله اين مقام طول نمى كشيد، نمونه هائى از رفتار رسولخدا (صلى
الله عليه و آله و سلم ) با همسرش خديجه (عليهاالسلام ) و دخترش فاطمه
(عليهاالسلام ) و ساير زنانش و زنان امت خود و آنچه درباره زنان سفارش كرده ونيز
شمه اى از طريقه ائمه اهل بيت (عليه السلام ) و زنانشان مانند زينب دختر على (عليه
السلام ) و فاطمه و سكينه دختر حسين (ع ) و غير ايشان را
نقل مى كرديم ، و نيز پاره اى از كلماتى كه در مورد سفارش درباره زنان ، از ايشان
رسيده مى آورديم ، و شايد در بحث هاى روايتى مربوط به آيات سوره نساء بعضى از
آن روايات را بياوريم انشاء اللّه ، خواننده محترم مى تواند به جلدهاى بعدى مراجعه كند.
حيات اجتماعى سعادتمندانه ، حيات منطبق با خلقت و فطرت است
و اما آن اساسى كه اسلام احكام نامبرده را بر آن اساس تشريع كرده ، همانا فطرت و
آفرينش است ، و كيفيت اين پايه گذارى در آنجا كه در باره مقام اجتماعى زن بحث مى
كرديم ، روشن شد، ولى در اينجا نيز توضيح بيشترى داده و ميگوئيم : براى جامعه
شناس و اهل بحث ، در مباحثى كه ارتباط با جامعه شناسى دارد، جاى هيچ شكى نيست كه
وظائف اجتماعى و تكاليف اعتباريى كه منشعب از آن وظائف مى شود، سرانجام بايد منتهى
به طبيعت شود، چون اين خصوصيت توان طبيعى انسان بود كه از همان آغاز خلقتش او را
به تشكيل اجتماع نوعى هدايت كرد، به شهادت اينكه مى بينيم هيچ زمانى نبوده كه نوع
بشر، داراى چنين اجتماعى نوعى نبوده باشد، البته نمى خواهيم بگوئيم اجتماعى كه بشر
طبق مقتضاى طبيعتش تشكيل مى داده ، همواره سالم هم بوده ، نه ، ممكن است عواملى آن اجتماع
را از مجراى صحت و سلامت به سوى مجراى فساد كشانده باشد، همانطور كه ممكن است
عواملى بدن طبيعى و سالم آدمى را از تماميت طبيعى آن خارج نموده و به نقص در خلقت
گرفتارش كند، و يا آن را از صحت طبيعى به در آورده و مبتلا به بيمارى و آفتش سازد.
پس اجتماع با تمامى شؤ ون و جهاتش چه اينكه اجتماعى صالح
وفاضل باشد و چه فاسد، بالاخره منتهى به طبيعت مى شود، چيزى كه هست آن اجتماعى
كه فاسد شده ، در مسير زندگيش به عاملى برخورده است كه فاسدش كرده ، و نگذاشته
به آثار خوب اجتماع برسد، (به خلاف اجتماع
فاضل ).
پس اين يك حقيقت است كه دانشمندان در مباحث اجتماعى خود يا تصريحا و يا بطور كنايه
به آن اشاره كرده اند، و قبل از همه آنان كتاب خداى
عزوجل با روشن ترين و واضح ترين بيان ، به آن اشاره كرده و فرموده : (الّذى اعطى
كل شى ء خلقه ثم هدى ) .
و نيز فرموده : (الّذى خلق فسوى ، و الّذى قدر فهدى ) و نيز فرموده : (و نفس و
ماسويها فالهمها فجورها و تقويها) .
و آيات ديگر كه متعرض مساله قدر است .
پس تمامى موجودات و از آن جمله انسان در وجودش و در زندگيش به سوى آن هدفى كه
براى آن آفريده شده ، هدايت شده است ، و در خلقتش به هر جهاز و ابزارى هم كه در ر
سيدن به آن هدف به آن جهاز و آلات نيازمند است مجهز گشته و زندگى با قوام و
سعادتمندانه اش ، آن قسم زندگى اى است كه
اعمال حياتى آن منطبق با خلقت و فطرت باشد، و انطباق
كامل و تمام داشته باشد و وظائف و تكاليفش در آخر منتهى به طبيعت شود، انتهائى درست
و صحيح ، و اين همان حقيقتى است كه آيه زير بدان اشاره نموده و مى فرمايد: (فاقم
وجهك للدين حنيفا، فطرت اللّه التى فطر الناس عليها، لا
تبديل لخلق اللّه ، ذلك الدين القيم ) ، رو به سوى دينى بياور كه افراط و تفريطى
از هيچ جهت ندارد، دينى كه بر طبق آفرينش تشريع شده ، آفرينشى كه انسان هم يك
نوع از موجودات آن است ، انسانى كه خلقت او و فطرتش
تبديل پذير نيست ، دين استوار هم ، چنين دينى است .
فطرت در مورد وظائف و حقوق اجتماعى افراد و عدالت بين آنان چه افتضائى دارد؟
حال ببينيم فطرت در وظائف و حقوق اجتماعى بين افراد چه ميگويد، و چه اقتضائى دارد؟
با در نظر داشتن اين معنا كه تمامى افراد انسان داراى فطرت بشرى هستند، ميگوئيم :
آنچه فطرت اقتضاء دارد اين است كه بايد حقوق و وظائف يعنى گرفتنى ها و دادنى ها
بين افراد انسان مساوى باشد، و اجازه نمى دهد يك طائفه از حقوق بيشترى برخوردار و
طائفه اى ديگر از حقوق اوليه خود محروم باشد،ليكن مقتضاى اين تساوى در حقوق ، كه
عدل اجتماعى به آن حكم مى كند، اين نيست كه تمامى مقامهاى اجتماعى متعلق به تمامى
افراد جامعه شود (و اصلا چنين چيزى امكان هم ندارد) چگونه ممكن است بچه ، در عين
كودكيش و يك مرد سفيه نادان در عين نادانى خود، عهده دار كار كسى شود كه هم در
كمال عقل است ، و هم تجربه ها در آن كار دارد،
و يا مثلا يك فرد عاجز و ضعيف عهده دار كار كسى شود كه تنها كسى از عهده اش بر مى
آيد كه قوى و مقتدر باشد، حال اين كار مربوط به هر كسى كه مى خواهد باشد، براى
اينكه تساوى بين صالح و غير صالح ، افساد
حال هر دو است ، هم صالح را تباه مى كند و هم غير صالح را.
بلكه آنچه عدالت اجتماعى اقتضا دارد و معناى تساوى را تفسير مى كند اين است كه در
اجتماع ، هر صاحب حقى به حق خود برسد، و هر كس به قدر وسعش پيش برود، نه بيش از
آن ، پس تساوى بين افراد و بين طبقات تنها براى همين است كه هر صاحب حقى ، به حق
خاص خود برسد، بدون اينكه حقى مزاحم حق ديگرى شود، و يا به انگيره دشمنى و يا
تحكم و زورگوئى يا هر انگيره ديگر به كلى
مهمل و نا معلوم گذاشته شود، و يا صريحا
باطل شود، و اين همان است كه جمله : (ولهن مثل الّذى عليهن بالمعروف و
للرجال عليهن درجه ...) ، به آن بيانى كه گذشت ، به آن اشاره مى كند، چون جمله
نامبرده در عين اينكه اختلاف طبيعى بين زنان و مردان را مى پذيرد، به تساوى حقوق آن دو
نيز تصريح مى كند.
معناى تساوى در مورد حقوق زن و مرد
از سوى ديگر مشترك بودن دو طائفه زن و مرد در
اصول مواهب وجودى ، يعنى در داشتن انديشه و اراده ، كه اين دو، خود مولد اختيار هستند،
اقتضا مى كند كه زن نيز در آزادى فكر و اراده و در نتيجه در داشتن اختيار، شريك با مرد
باشد، همانطور كه مرد در تصرف در جميع شؤ ون حيات فردى و اجتماعى خود به جز آن
مواردى كه ممنوع است ، استقلال دارد، زن نيز بايد
استقلال داشته باشد، اسلام هم كه دين فطرى است اين
استقلال و آزادى را به كاملترين وجه به زن داده ، همچنانكه در بيانات سابق گذشت .
آرى ، زن از بركت اسلام مستقل به نفس و متكى بر خويش گشت ، اراده و
عمل او كه تا ظهور اسلام گره خورده به اراده مرد بود، از اراده و
عمل مرد جدا شد، و از تحت ولايت و قيمومت مرد در آمد، و به مقامى رسيد كه دنياى
قبل از اسلام با همه قدمت خود و در همه ادوارش ، چنين مقامى به زن نداده بود، مقامى به زن
داد كه در هيچ گوشه از هيچ صفحه تاريخ گذشته بشر چنين مقامى براى زن نخواهيد
يافت ، و اعلاميه اى در حقوق زن همانند اعلاميه قرآن كه مى فرمايد: (فلا جناح عليكم
فيما فعلن فى انفسهن بالمعروف ...) ، نخواهيد جست .
ليكن اين به آن معنا نيست كه هر چه از مرد خواسته اند از او هم خواسته باشند، در عين
اينكه در زنان عواملى هست كه در مردان نيز هست ، زنان از جهتى ديگر با مردان اختلاف
دارند.
(البته اين جهت كه ميگوئيم جهت نوعى است نه شخصى ، به اين معنا كه متوسط از زنان
در خصوصيات كمالى ، و ابزار تكامل بدنى عقب تر از متوسط مردان هستند).
سخن ساده تر اينكه : هر چند ممكن است ، يك يا دو نفر زن فوق العاده و همچنين يك يا دو
نفر مرد عقب افتاده پيدا شود، ولى به شهادت علم فيزيولژى ، زنان متوسط از نظر دماغ
(مغز) و قلب و شريانها و اعصاب و عضلات بدنى و وزن ، با مردان متوسط
الحال تفاوت دارند، يعنى ضعيفتر هستند. و همين باعث شده است كه جسم زن لطيف تر و نرم
تر، و جسم مرد خشن تر و محكم تر باشد و احساسات لطيف از
قبيل دوستى و رقت قلب و ميل به جمال و زينت بر زن غالب تر و بيشتر از مرد باشد و در
مقابل ، نيروى تعقل بر مرد، غالب تر از زن باشد، پس حيات زن ، حياتى احساسى است ،
همچنانكه حيات مرد، حياتى تعقلى است .
و به خاطر همين اختلافى كه در زن و مرد هست ، اسلام در وظائف و تكاليف عمومى و اجتماعى
كه قوامش با يكى از اين دو چيز يعنى تعقل و احساس است ، بين زن و مرد فرق گذاشته ،
آنچه ارتباطش به تعقل بيشتر از احساس است (از
قبيل ولايت و قضا و جنگ ) را مختص به مردان كرد، و آنچه از وظائف كه ارتباطش بيشتر با
احساس است تا تعقل مختص به زنان كرد، مانند پرورش اولاد و تربيت او و تدبير
منزل و امثال آن ،آنگاه مشقت بيشتر وظائف مرد را از اين راه جبران كرده كه : سهم ارث او را
دو برابر سهم ارث زن قرار داد، (معناى اين در حقيقت آن است كه نخست سهم ارث هر دو را
مساوى قرار داده باشد، بعدا ثلث سهم زن را به مرد داده باشد، در
مقابل نفقه اى كه مرد به زن مى دهد).
و به عبارتى ديگر اگر ارث مرد و زن را هيجده تومان فرض كنيم ، به هر دو نه تومان
داده و سپس سه تومان از آن را (كه ثلث سهم زن است ) از او گرفته و به مرد بدهيم ،
سهم مرد دوازده تومان مى شود، براى اين كه زن از نصف اين دوازده تومان هم سود مى
برد. در نتيجه ، برگشت اين تقسيم به اين مى شود كه آنچه
مال در دنيا هست دو ثلثش از آن مردان است ، هم ملكيت و هم عين آن ، و دو ثلث هم از آن زنان
است ، كه يك ثلث آن را مالك هستند، و از يك ثلث ديگر كه گفتيم در دست مرد است ، سود
مى برند.
پس ، از آنچه كه گذشت روشن شد كه غالب مردان (نه
كل آنان ) در امر تدبير قوى ترند، و در نتيجه ، بيشتر تدبير دنيا و يا به عبارت
ديگر، توليد به دست مردان است ، و بيشتر سودها و بهره گيرى و يا مصرف ، از آن
زنان است ، چون احساس زنان بر تعقل آنان غلبه دارد، (و ما انشاء اللّه در
ذيل آيات ارث توضيح بيشترى در اين باره خواهيم داد)، اسلام علاوه بر آنچه كه گذشت
تسهيلات و تخفيف هائى نسبت به زنان رعايت نموده ، كه بيان آن نيز گذشت .
عدم اجراى صحيح قانون به معناى نقص در قانونگذارى نيست
حال اگر بگوئى اين همه ارفاق كه اسلام نسبت به زن كرده ، كار خوبى نبوده است ،
براى اينكه همين ارفاقها زن را مفت خور و مصرفى بار مى آورد، درست است كه مرد حاجت
ضرورى به زن دارد، و زن از لوازم حيات بشر است ، ولى براى رفع اين حاجت لازم نيست
كه زن ، يعنى نيمى از جمعيت بشر تخدير شود و هزينه زندگيش به گردن نيمى ديگر
بيفتد، چون چنين روشى همانطور كه گفتيم زن را
انگل و كسل بار مى آورد، و ديگر حاضر نيست سنگينى
اعمال شاقه را تحمل كند، و در نتيجه موجودى پست و خوار بار مى آيد، و چنين موجودى به
شهادت تجربه ، به درد تكامل اجتماعى نمى خورد.
در پاسخ ميگوئيم : اين اشكال ناشى از اين است كه بين مسئله قانونگذارى و اجراى قانون
، خلط شده است ، وضع قوانينى كه اصلاحگر
حال بشر باشد مسئله اى است ، و اجراء آن به روشى درست و صالح و بار آمدن مردم با
تربيت شايسته ، امرى ديگر، اسلام قانون صحيح و درستى دراين باره وضع كرده بود،
و ليكن در مدت سير گذشته اش (يعنى چهارده قرن )، گرفتار مجريان غير صالح بود،
اوليائى صالح و مجاهد نبود تا قوانين اسلام را بطور صحيح اجراى كنند، نتيجه اش هم
اين شد كه احكام اسلام تاءثر خود را از دست داد، و تربيت اسلامى (كه در صدر اسلام ،
مردان و زنان نمونه و الگوئى بار آورد) متوقف شد، و بلكه به عقب برگشت .
اين تجربه قطعى ، بهترين شاهد و روشنگر گفتار ما است ، كه قانون هر قدر هم صحيح
باشد، مادام كه در اثر تبليغ عملى و تربيت صالح در نفس مستقر نگردد و مردم با آن
تربيت خوى نگيرند اثر خود را نمى بخشد، و مسلمين غير از زمان كوتاه
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و حكومت على (عليه السلام ) از حكومته او
اولياى خود كه دعوى دار ولايت و سرپرستى امور آنان بودند، هيچ تربيت صالحى كه
علم و عمل در آن تواءم باشد نديدند اين معاويه است كه بعد از استقرار يافتن بر اريكه
خلافت در منبر عراق ، خطابه اى ايراد مى كند كه حاصلش اين است كه من با شما نمى
جنگيدم كه نماز بخوانيد يا روزه بگيريد، خودتان ميدانيد، مى خواهيد بگيريد و مى خواهيد
نگيريد، بلكه براى اين با شما مى جنگيدم كه بر شما حكومت كنم و به اين هدف رسيدم .
و نيز ساير خلفاى بنى اميه و بنى عباس و ساير زمامداران كه دست كمى از معاويه
نداشتند، و بطور قطع اگر نورانيت خود اين دين نبود، و اگر نبود كه اين دين به نور
خدائى روشن شده ، كه هرگز خاموش نمى شود، هر چند كه كفار نخواهند، قرن ها
قبل از اين اسلام از بين رفته بود.
مترجم : كسى كه به قوانين اسلام در مورد زنان خرده مى گيرد، بايد دوره اى از ادوار
گذشته اسلام را نشان دهد كه در آن دوره تمامى قوانين اسلامى اجرا شده باشد و مردم با
خوى اسلام بار آمده باشند و اين قوانين زنان را تخدير كرده باشد و
مهمل و مصرفى بار آورده باشد، و چنين دوره اى در تمامى چهارده قرن گذشته ، براى
اسلام پيش نيامده است .
آزادى زن در تمدن غربى
هيچ شكى نيست كه پيشگام در آزاد ساختن زن از قيد اسارت و تاءمين
استقلال او، در اراده و عمل اسلام بوده است ، و اگر غربى ها (در دوران اخير) قدمى در اين
باره براى زنان برداشته اند، از اسلام تقليد كرده اند (و چه تقليد بدى كرده و با آن
روبرو شده اند) و علت اينكه نتوانستند بطور
كامل تقليد كنند، اين است كه احكام اسلام چون حلقه هاى يك زنجير به هم پيوسته است
(وهمچون چشم و خط و خال و ابرو است ) و روش اسلام كه در اين سلسله حلقه اى بارز ومؤ
ثرى تام التاءثير است ، براى همين مؤ ثر است كه در آن سلسله قرار دارد، و تقليدى
كه غربى ها از خصوص اين روش كرده اند، تنها از صورت زليخاى اسلام نقطه
خال را گرفته اند كه معلوم است خال به تنهائى چقدر زشت و بدقواره است .
و سخن كوتاه اينكه ، غربى ها اساس روش خود را بر پايه مساوات همه جانبه زن با مرد
در حقوق قرار داده اند، و سالها دراين باره كوشش نموده اند و دراين باره وضع خلقت زن
و تاخر كمالى او را (كه بيان آن بطور اجمال گذشت ) در نظر نگرفته اند.
و راى عمومى آنان تقريبا اين است كه تاخر زن در
كمال و فضيلت ، مستند به خلقت او نيست ،بلكه مستند به سوء تربيتى است كه قرن ها
با آن تربيت مربى شده ، و از آغاز خلقت دنيا تاكنون ، در محدوديت مصنوعى به سر
برده است ، و گرنه طبيعت و خلقت زن با مرد فرقى ندارد.
ايراد و اشكالى كه به اين سخن متوجه است اين است كه همانطور كه خود غربيها اعتراف
كرده اند، اجتماع از قديم ترين روز شكل گرفتنش بطور
اجمال و سربسته حكم به تاخر كمال زن از مرد كرده ، و اگر طبيعت زن و مرد يك نوع
بود، قطعا و قهرا خلاف آن حكم هر چند در زمانى كوتاه ظاهر مى شد، و نيز خلقت اعضاى
رئيسه و غير رئيسه زن ، در طول تاريخ تغيير وضع مى داد، و مانند خلقت مرد، مى شد.
مؤ يد اين سخن روش خود غربى ها است كه با اينكه
سال ها است كوشيده و نهايت درجه عنايت خود را به كار برده اند تا زن را از عقب ماندگى
نجات بخشيده و تقدم وارتقاى او را فراهم كنند، تاكنون نتوانسته اند بين زن و مرد
تساوى برقرار سازند، و پيوسته آمارگيرى هاى جهان اين نتيجه را ارائه مى دهد كه در
اين كشورها در مشاغلى كه اسلام زن را از آن محروم كرده ، يعنى قضا و ولايت و جنگ ،
اكثريت و تقدم براى مردان بوده ، و همواره عده اى كمتر از زنان عهده دار اينگونه
مشاغل شده اند.
و اما اينكه غربى ها از اين تبليغاتى كه در تساوى حقوق زن و مرد كردند، و از
تلاشهائى كه در اين مسير نموده اند، چه نتائجى عايدشان شد در فصلى جداگانه تا
آنجا كه برايمان ممكن باشد انشاء اللّه شرح خواهيم داد.
بحث علمى ديگر (درباره زناشوئى و منشاء طبيعى و فطرى آن )
عمل هم خوابى ، يكى از اصول
اعمال اجتماعى بشر است ، و بشر از همان آغاز پيدايش و ازدياد خود، تا به امروز دست از
اين عمل اجتماعى نكشيده و قبلا هم گفته بوديم كه اين
اعمال بايد ريشه اى در طبيعت داشته باشد تا آغاز و انجامش به آن ريشه برگشت كند.
و اسلام وقتى مى خواهد اين عمل
جنسى را با قانون خود نظام ب خشد، اساس تقنين خود را بر خلقت دو آلت تناسلى نرى و
مادگى نهاده است ، چون دو جهاز تناسلى متقابل كه در مرد و زن است (و هر دو در
كمال دقت ساخته شده و با تمامى بدن نر و ماده ،
اتصال و بستگى دارد) بيهوده و عبث در جاى خود قرار نگرفته و به
باطل خلق نشده ، و هر متفكرى كه در اين باره خوب دقت كند به روشنى خواهد ديد كه
طبيعت مرد در مجهز شدنش به جهاز نرى چيزى به جز جهاز طرف
مقابل را نمى طلبد.
و همچنين طبيعت زن در تجهيزش به آلات مادگى چيزى جز جهاز طرف
مقابل را نمى جويد، و اين دو جذبه در كشش طرفينى خود هدفى به جز توليد
مثل و بقاى نوع بشر دنبال نمى كند، پس عمل همخوابگى اساسش بر همين حقيقت طبيعى است
، (نه بربازيچه و لذت گيرى و بس ، و نه براساس مدنى بودن انسان ) و تمامى
احكامى را هم كه اسلام درباره اين عمل مقرر كرده و پيرامون اين حقيقت دور مى زند و مى
خواهد اين عمل به صورت بازى انجام نشود.
و خلاصه همه احكام مربوط به حفظ عفت ، و چگونگى انجام
عمل همخوابى ، و اينكه هر زنى مختص به شوهر خويش است ، و نيز احكام طلاق ، عده ،
اولاد، ارث ، و امثال آن همه براى همين است كه اين دو جهاز در راهى به كار بيفتد كه براى
آن خلق شده اند، يعنى بقاى نوع بشر.
و اما در قوانين ديگرى كه در عصر حاضر در جريان است اساس همخوابى شركت زن و
شوهر در مساعى حيات است ، و در حقيقت از نظر اين قوانين نكاح ، كه معنى فارسى آن ،
همان همخوابى است يك نوع اشتراك در عيش است و چون دايره اشتراك در زندگى درون
خانه تنگ تر از دايره اشتراك در زندگى شهر و همچنين مملكت است ، و با در نظر داشتن
اينكه قوانين اجتماعى و مدنى امروز تنها اجتماع شهر و مملكت را در نظر ميگيرد، و كارى
به زندگى مشترك در درون خانه ها ندارد، به همين جهت متعرض هيچ يك از احكامى كه
اسلام درباره بستر زناشويى و فروعات آن وضع كرده نيستند، در آن قوانين سخنى از
عفت و اختصاص و امثال آن ديده نمى شود.
و بنائى كه تمدن امروز بر اين اساس چيده شده علاوه بر نتائج نامطلوب و مشكلات و
محذورهاى اجتماعى كه به بار آورده و انشاء اللّه به زودى بيان خواهد شد با اساس خلقت
و فطرت به هيچ وجه سازش ندارد، براى اينكه مى دانيم آن هدفى كه در انسان انگيره
كرد و باعث شد تا انسان طبيعى به طبع خود (و نه سفارش هيچكس )، زندگى خود را
اجتماعى و بر اساس تشريك مساعى بنيان نهد، غير آن داعى است كه او را به ازدواج و
اميدارد، داعى و انگيره او در تشكيل اجتماع اين بوده كه مى ديد آن سعادت زندگى كه طبيعت
، بنيه اش را در او نهاده ، به امورى بسيار نيازمند است كه خود او به تنهائى نمى
تواند همه آن امور را انجام دهد و ناگزير بايد از راه
تشكيل اجتماع و تعاون افراد و طبقات به دست آورد، بدون هيچ توجهى به اينكه اين
افراد مرد باشند يا زن ، خلاصه او نان مى خواهد
حال نانوا چه زن باشد و چه مرد.
پس به دست آمدن همه آن حوائج نيازمند به همه مردم است ، و عجب اينجا است كه همين طبيعت و
فطرت ، شوق و علاقه به هر شغلى را در دل طائفه اى قرار داده ، تا از كار مجموع آنان
، مجموع حوائج تاءمين گردد.
و اما انگيره و داعيش بر ازدواج تنها و تنها مساله غريره جنسى و جذبه اى است كه بين مرد
و زن هست ، و از طرف آن انگيره كه وى را به
تشكيل اجتماع وا مى داشت ، هيچ دعوتى به ازدواج نمى شود، پس كسانى كه ازدواج را
بر پايه و اساس تعاون زندگى بنا كرده اند، از مسير اقتضاى طبيعى
تناسل و (توليد مثل ) ، به ديگر سوى منحرف شده اند، به جائى منحرف شده اند كه
طبيعت و فطرت هيچ دعوتى نسبت به آن ندارد.
و اگر مساله ازدواج بر پايه تعاون و اشتراك در زندگى بود، مى بايست مساله ازدواج
، هيچ يك از احكام مخصوص به خود را جز احكام عمومى اى كه براى همه شركتها و
تعاونى ها وضع شده است ، نداشته باشد. (مثلا همه مردان در همه زنان شريك و نيز
تمامى زنان در تمامى مردان شريك باشند)
و معلوم است كه در اين صورت ديگر در بشر فضيلتى به نام عفت ، باقى نمى ماند، و
نسب ها و دودمانها مختلط مى شد، مساله ارث ، دچار هرج و مرج مى گرديد، و همان وضعى
پيش مى آمد كه شيوعى ها (كمونيست ها) يعنى بلشويك ها پيش آوردند، و نيز در چنين
صورتى ، تمامى غرائز فطرى كه مرد و زن (انسان ) مجهز به آن غرائز است
باطل مى گردد، و ما انشاء اللّه در محلى مناسب توضيح بيشترى دراين باره خواهيم داد.
اين بود اجمال
گفتار ما در مساله زناشوئى ، و اما طلاق كه خود يكى از مفاخر اين شريعت است ، و اين نيز
مانند همه احكامش ، از فطرت بشر سر چشمه دارد، به اين معنا كه جواز
اصل آن را به عهده فطرت گذاشته ، و از ناحيه فطرت هيچ دليلى بر منع از طلاق نيست
، و اما خصوصيات قيودى كه در تشريع طلاق رعايتشده ، انشاء اللّه بحث از آنها در
تفسير سوره طلاق خواهد آمد.
در اينجا همين رابگوئيم و بگذريم كه در فطرى بودن
اصل طلاق همين بس كه ملل متمدن دنيا و كشورهاى بزرگ امروز نيز بعد از سالها و قرنها
ناگزير شدند حكم ممنوعيت آن را لغو نموده و جواز طلاق را در قوانين مدنى خود
بگنجانند.
سوره بقره ، آيه 243
آيه 243 بقره
الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذرالموت
فقال لهم اللّه موتوا ثم احياهم ان اللّه لذو
فضل على
الناس و لكن اكثر الناس لا يشكرون (243)
ترجمه آيه
مگر داستان آنان كه هزاران نفر بودند و از بيم مرگ ، از ديار خويش بيرون شدند
نشنيدى كه خدا به ايشان گفت بميريد، آنگاه زنده شان كرد كه خدا بر مردم كريم است
ولى بيشتر مردم سپاسگزارى نمى كنند.
بيان آيه
الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذر الموت ...
كلمه (رويت ) كه مصدر فعل (ترى ) است و به معناى ديدن است ، در اينجامعناى
ديدن نيامده ،
بلكه به معناى علم آمده ، و علت اينكه از علم تعبير به رؤ يت كرده براى اين است كه
بفهماند مطلب آنقدر روشن است كه مى توان آگاهى از آن را ديدن خواند اين آيه شريفه ،
همانند آيات زير است كه مى فرمايد: (الم تر ان اللّه خلق السموات و الارض بالحق
) و نيز مى فرمايد: (الم تر كيف خلق اللّه سبع سموات طباقا؟)
زمخشرى در اين باره گفته است كلمه (الم تر) به منزله يك
مثال است كه در مقام شگفت انگيزى و تعجب به كار مى رود، وقتى كه مى گوئيم : (الم
تر كذا و كذا) معنايش اين است كه : راستى تعجب نمى كنى از اينكه چنين و چنان شد؟ و
كلمه (حذر الموت ) مفعول له براى فعل (خرجوا) است ، ومعنايش اين است كه : مگر
نديدى آن كسانى را كه به خاطر ترس از مرگ ، از ديار خود خارج شدند؟ و نيز ممكن
است كه آن را مفعول مطلق گرفته و بگوئيم : تقدير آيه : (خرجوا من ديارهم و هم الوف
يحذرون الموت حذرا) ، است يعنى از ديار خود بيرون شدند در حالى كه هزاران نفر
بودند، و از مرگ مى ترسيدند، ترسيدنى كه ناگفتنى است .
فقال لهم اللّه موتوا ثم احياهم ...
امر در اين آيه شريفه ، امر تكوينى است و منافاتى ندارد كه مرگ اين گروه از مجراى
طبيعى واقع شده باشد، همچنانكه در روايات هم آمده است كه به مرض طاعون مرده اند، و
اگر تعبير به امر (بميريد) كرده و نفرمود (خدا ايشان را ميراند و سپس زنده كرد) ،
براى اين بود كه بهتر بر نفوذ قدرت و غلبه امر الهى دلالت كند، چون تعبير به
انشاء در امور تكوينى از تعبير به خبر دادن مؤ ثرتر و مؤ كدتر است ، همچنانكه در
اوامر تشريعى تعبير به اخبار مؤ كدتر است از تعبير به انشاء.
(وقتى بخواهيم به مامور خود دستور موكدى بدهيم ، گفتن اين كه فلان كار را مى كنى
موكدتر است از گفتن اينكه فلان كار را بكن ). (مترجم )
و جمله : (ثم احياهم ) تا حدى دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى زنده شان كرده تا
زندگى كنند، و بعد از زنده شدن مدتى زندگى كرده اند، براى اينكه اگر اين احياء و
زنده ساختن ، صرفا معجره اى بوده تا ديگران از آن عبرت بگيرند و يا دليلى و يا
بيانى براى اثبات حقيقتى بوده باشد، بايد آن را ذكر مى كرد، چون رسم قرآن در
بلاغتش همين است ، همچنانكه در داستان اصحاب كهف ذكر كرد كه بعد از زنده شدن چه
كارهائى كردند، علاوه بر اينكه جمله بعدش هم كه مى فرمايد: (ان اللّه لذو
فضل على الناس ...) ، اشعارى بر اين معنا دارد، چون زنده كردن وقتى
فضل مى شود كه زنده شده چند صباح ديگر زنده بماند.
ولكن اكثر الناس لا يشكرون .
در اين جمله مى توانست به جاى كلمه ناس ضمير بياورد (چون قبلا اين كلمه در كلام آمده
بود) و بفرمايد (ولكن اكثرهم لا يشكرون ) ، ولى دوباره كلمه (ناس ) را ذكر كرد
تا دلالت كند بر پائين بودن سطح فكر ايشان علاوه بر اينكه اگر ضمير مى آورد
معنايش اين مى شد كه بيشتر همان زنده شدگان ، شكرگزار نيستند، با اينكه منظور اين
نبوده ، بلكه خواسته است بفرمايد: بطور كلى اكثر مردم جهان شاكر نيستند. و اين آيه
بدون مناسبت با آيات بعدى خود كه متعرض فريضه
قتال است نيست ، چون قتال نيز باعث مى شود كه مردمى بعد از مردن زنده شوند.
گفتار يكى از مفسرين مبنى بر اينكه آيه در مقام بيان حكايتى واقعى نيست بلكه
تمثيلىاست از قيام و دفاع مردم
يكى از مفسرين هم گفته اند: كه آيه شريفه مثالى است كه خداى تعالى زده و
حال امتى عقب مانده و توسرى خور اجانب و زير سلطه و سيطره بيگانگان را
مثال مى زند، كه با قيام و دفاعش از حقوق حياتى خود و به دست آوردن
استقلال در حكومت خويش را تاءمين نموده ، حياتى نو به دست مى آورد، و اينك
حاصل گفتار آن مفسر از نظر شما مى گذرد.
او مى گويد اگر اين آيه شريفه در مقام نقل داستان قومى از بنى
اسرائيل و يا غير بنى اسرائيل بود، همچنانكه هر دو
احتمال در رواياتى آمده ، جا داشت نام پيامبر معاصر آن قوم را ببرد، و مثلا بفرمايد كه
اين قوم از بنى اسرائيل بودند، همچنانكه روش و مرام قرآن در ساير داستانهايش همين
است ، پس معلوم مى شود در چنين مقامى نيست .
علاوه بر اينكه اگر به راستى و بگفته روايات ، چنين قومى در بنى
اسرائيل وجود داشتند، و معاصر حزقيل پيغمبر (على نبينا و آله و عليه السلام ) بودند
بايد تورات داستانهاى حزقيل (عليه السلام ) را
نقل مى كرد، و نكرده ، پس معلوم مى شود روايات نامبرده از همان روايات معروف اسرائيلى
است كه به دست پليد يهود، جعل و به منظور بى ا عتبار كردن احاديث صحيح ،
داخل در روايات شده است .
از اين هم كه بگذريم ما همه مى دانيم كه مرگ و حيات در دنيا يكى است انسان يك بار
زنده مى شود و يك بار مى ميرد، همچنانكه آيه شريفه : (لا يذوقون فيها الموت الا
الموته الاولى ) و آيه : (و احييتنا اثنتين ) بر اين معنا دلالت دارند، پس دو حيات در
دنيا معنا ندارد، پس آيه شريفه در مقام مثل زدن است ، و مراد از آن ، مجسم نمودن وضع
قومى است كه دشمنى نيرومند بر آنان حمله ور شده و
ذليل و زير دستشان كرده ، و سلطه خود را در همه شؤ ون آنان گسترش داده ، هر كارى
دلش مى خواهد مى كند، و اين مردم ذليل از استقلال خود دفاع ننموده ، با اينكه هزاران نفر
بودند و هر كارى مى توانستند بكنند، اما از ترس مرگ ، از ديار خود بيرون شدند.
خداى سبحان به ايشان فرمود: به مرگ ذلت و
جهل بميريد كه جهل و خمود و ذلت خود نوعى مرگ است ، همچنانكه علم و غيرت و زير بار
ظلم نرفتن خود نوعى حيات به شمار مى آيد، و در كلام مجيدش فرموده : (يا ايها الذين
آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ) . و نيز مى فرمايد: (او من كان ميتا
فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها) .
و سخن كوتاه اينكه : اين هزاران نفر به ذلت و در زير چكمه هاى دشمن مى ميرند، و
همچنان مرده مى مانند، تاآنكه خداى سبحان روحيه قيام و دفاع از خويشتن را به آنان القا
مى كند، و همين مردگان تو سرى خور، قيام نموده و حقوق از دست رفته خود را مى طلبند،
و در آخر استقلال مى يابند، و اينها كه خدا زنده شان كرده هر چند به حسب اشخاص ، غير
آنهائى هستند كه خدا آنها را دچار مرگ ذلت بار كرده بود، به جز اينكه همه در حقيقت يك
امتند، كه در دوره اى مرده بودند و در دوره اى ديگر زنده شدند، و در قرآن كريم مورد
ديگرى هست كه خداى تعالى قومى را واحد خوانده ، با اينكه اشخاص آن مختلف هستند مانند
آيه شريفه : (و اذ انجيناكم من آل فرعون ) كه اولين و آخرين بنى
اسرائيل را يك قوم دانسته ، به آخرين ايشان مى فرمايد: كه ما شما را از فرعون نجات
داديم ، با اينكه اولين ايشان را نجات داده بود، و نيز مانند آيه شريفه : (ثم بعثناكم
من بعد موتكم ) . پر واضح است كه اگر نظريه ما درباره اين آيه درست نباشد ارتباط
آيه كه در مقام مثل زدن است ، با آيات بعدش كه درباره
قتال است برقرار نمى شود، و اين خلاصه اى از گفتار آن مفسر بود.
رد گفتار اين مفسر
و اين گفتار بطورى كه ملاحظه مى كنيد زمانى
قابل قبول است كه اولا يا بطور كلى معجزات و خوارق عادات را منكر شويم ، و يا بعضى
از انحاى آن را (چون مرده را زنده كردن ) و ما در بحث پيرامون معجره آن را اثبات نموديم ،
علاوه بر اينكه خود قرآن ظهور در اين دارد كه مرده زنده كردن و
امثال آن را اثبات كرده است ، و به فرض اينكه ما نتوانيم معجره را از راه
عقل اثبات كنيم ، هيچ مسلمانى نمى تواند ظهور قرآن را در اثبات آن ، انكار نمايد.
و ثانيا صاحب اين نظريه مى خواهد اين ادعاى خود را كه قرآن دلالت دارد بر اينكه بيش
از يك زندگى در دنيا ممكن نيست اثبات كند، همچنانكه در مقام اثبات هم برآمده ، و به آيات
(لا يذوقون فيها الموت الا الموته الاولى ) و (احييتنا اثنتين )
استدلال كرده است .
ولى هرگز نمى تواند اثبات كند، بلكه تمامى آياتى كه دلالت بر احياى مردگان
دارد، مانند آيات مربوط به داستانهاى ابراهيم و موسى و عيسى و عزير كه دلالتش به
نحوى است كه قابل انكار نيست ، در رد دعوى او كافى است ، علاوه بر اينكه حيات دنيا
اگر در وسطش مرگى اتفاق بيفتد دو حيات نمى شود، همچنانكه اين معنا با
كمال خوبى از داستان عزير كه پس از زنده شدن مدتها از مرگ خود بى خبر بود استفاده
مى شود، چون خود عزير و امثال او معتقد بودند يك بار به دنيا آمدند و يكبار هم مى روند،
و اما آن دو آيه اى كه به آنهااستدلال كرده بود، هيچ دلالتى بر مدعايش ندارد و تنها بر
نوعى از حيات دلالت مى كند، مى خواهد بفرمايد زندگى
اهل بهشت يك نوع زندگى اى است كه مرگ در پى ندارد و با نوع زندگى دنيا فرق
دارد.
و ثالثا اينكه گفت : اگر اين آيه مربوط به سرگذ شت قوم معينى بود، بايد نام آن
قوم را مى برد، و پيامبر آن قوم را معين مى كرد، درست نيست ، براى اينكه وجوه بلاغت همه
جا يك جور نيست ، جائى هست كه بلاغت اقتضا مى كند كلام طولانى شود، و جزئيات واقعه
ذكر شود، و جائى ديگر اقتضاى كوتاه گوئى و حذف جزئيات را دارد. و نظائر اين آيه
در قرآن هست ، مانند آيه شريفه : (قتل اصحاب الاخدود، النار ذات الوقود اذ هم عليها
قعود و هم على ما يفعلون بالمؤ منين شهود) و آيه شريفه : (و ممن خلقنا امة يهدون
بالحق و به يعدلون ) آنان را كه ملاحظه مى كنيد نام اين دو قوم را نبرده است .
مترجم : (و مانند تمامى آياتى كه به اتفاق شيعه و سنى در
فضائل امير المؤ منين و جايگاه آن جناب از قبيل ليلة المبيت و غدير خم و خيبر و نذر و
صدقه انگشتر و تطهير و امثال آن نازل شده ، كه در هيچ يك از آنها نام آن جناب نيامده
است ).
و رابعا اينكه گفت : اگر آيه را حمل بر تمثيل نكنيم ارتباطش با آيات بعد از نظر معنا
درست نمى شود صحيح نيست ، براى اينكه خواننده خوب مى داند كه وقتى همه مى دانيم
آيات قرآن تكه تكه و به تدريج نازل شده ديگر احتياج نداريم كه با زحمت و باچسب
هاى نچسب بين آنها ارتباط برقرار كنيم ، بله بعضى از آيات قرآن هست كه به يكديگر
مربوطند، و ارتباطشان روشن است ، كه شاءن كلام بليغ هم همين است .
پس حق مطلب اين شد، كه ظاهر آيه مورد بحث مى رساند كه در مقام بيان يك سرگذشت
است ، و اى كاش از اين مفسر مى پرسيديم اين چه بلاغتى است كه گوينده اى كلامى
بگويد كه ظهور در قصه و واقعه اى دارد ولى منظور خود گوينده آن معناى ظاهرى
نباشد، بلكه يك معناى خيالى و خالى از حقيقتى باشد كه به عنوان
تمثيل در قالب يك قصه ريخته باشد؟.
علاوه بر اينكه شيوه و روال قرآن كريم همواره بر اين است كه
مثال را طورى بزند تا از غير مثال مشخص باشد، همچنانكه مى بينيم در موارد
مثل تعبيرات زير را مى آورد: (مثل الذين حملوا) (مثلهم
كمثل الّذى ) (انما مثل الحيوة الدنيا) و تعبيرات ديگرى نظير اينها، كه در همه آنها
كلمه مثل را مى آورد، تا از قصه مشخص باشد.
بحث روايتى
بحث روايتى (در باره شاءن نزول آيه شريفه )
در احتجاج از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى فر مود: خداى
تعالى قومى را كه از ترس طاعون از خانه هاى خود و از وطن مانوس خود بيرون شدند، و
فرار كردند همه آنها را كه عددى بى شمار داشتند بميراند، مدتى طولانى از اين ماجرا
گذشت ، حتى استخوانشان پوسيد، و بند بند استخوانها از هم جدا شد، و خاك شدند، آنگاه
خداى تعالى پيامبرى را به نام حزقيل مبعوث كرد و آن جناب در وقتى كه خدا هم مى
خواست خلق خويش را زنده ببيند دعا كرد،
و بدنهاى متلاشى شده آنان جمع شده جانها به بدنها برگشت ، و برخاستند به همان
هياءتى كه مرده بودند، يعنى حتى يك نفر از ايشان كم نشده بود، پس از آن مدتى
طولانى زندگى كردند.
مولف : اين معنا را كلينى و عياشى به نحو گسترده ترى روايت كرده اند و در آخر
روايتشان آمده كه درباره همين قوم بود كه آيه شريفه : (الم تر الى الذين خرجوا من
ديارهم ...) نازل شد.
و قتلوا فى سبيل اللّه و اعلموا ان اللّه سميع عليم . (244) من ذاالّذى يقرض الله
قرضا حسنا فيضاعفه له اضعافا كثيرة و اللّه يقبض و يبصط و اليه ترجعون . (245) ا
لم تر الى الملا من بنى اسرئيل من بعد موسى اذ قالوا لنبى لهم ابعث لنا ملكا
نقتل فى سبيل اللّه قال هل عسيتم ان كتب عليكم
القتال الا تقتلوا قالوا و ما لنا الا نقاتل فى
سبيل اللّه و قد اخرجنا من ديارنا و ابنائنا فلما كتب عليهم
القتال تولوا الا قليلا منهم و اللّه عليم بالظلمين . (246) و
قال لهم نبيهم ان اللّه قد بعث لكم طالوت ملكا قالوا انى يكون له الملك علينا و نحن احق
بالملك منه و لم يوت سعه من المال قال ان اللّه اصطفئه عليكم و زاده بسطه فى العلم و
الجسم و اللّه يوتى ملكه من يشاء و اللّه وسع عليم . (247) و
قال لهم نبيهم ان آية ملكه ان ياتيكم التابوت فيه سكينه من ربكم و بقيه مما ترك
آل موسى و آل هرون تحمله الملئكه ان فى ذلك لايه لكم ان كنتم مؤ منين . (248) فلما
فصل طالوت بالجنود قال ان اللّه مبتليكم بنهر فمن شرب منه فليس منى و من لم يطعمه
فانه منى الا من اغترف غرفة بيده فشربوا منه الا قليلا منهم فلما جاوزه هو و الذين آمنوا
معه قالوا لا طاقة لنا اليوم بجالوت و جنوده
قال الذين يظنون انهم ملاقوا اللّه كم من فئه قليلة غلبت فئه كثيره باذن اللّه و اللّه مع
الصبرين . (249) و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت
اقدامنا و انصرنا على القوم الكفرين .(250) فهزموهم باذن اللّه و
قتل داود جالوت و آتئه اللّه الملك و الحكمه و علمه مما يشاء و لو لا دفع اللّه الناس
بعضهم ببعض لفسدت الارض و لكن اللّه ذو
فضل على العلمين . (251) تلك آيات اللّه نتلوها عليك بالحق و انك لمن المرسيلن
.(252)
ترجمه آيات
در راه خدا كارزار كنيد و بدانيد كه خدا شنوا و دانا است . (244)
كيست كه خدا را وامى نيكو دهد و خدا وام او را به دو برابرهاى بسيار افزون كند خدا است
كه تنگى مى آورد و فراوانى نعمت مى دهد وبه سوى او بازگشت مى يابيد. (245)
مگر داستان آن بزرگان بنى اسرائيل را نشنيدى كه پس از موسى به پيامبر خود گفتند:
پادشاهى براى ما نصب كن تا در راه خدا كارزار كنيم و او گفت : از خود مى بينيد كه اگر
كارزار بر شما واجب شود شانه خالى كنيد؟ گفتند: ما كه از ديار و فرزندان خويش دور
شده ايم براى چه كارزار نمى كنيم ؟ ولى همينكه كارزار بر آنان مقرر شد به جز اندكى
روى برتافتند و خدا به كار ستمگران دانا است . (246)
پيغمبرشان به آنان گفت : خدا طالوت را به پادشاهى شما نصب كرد گفتند: از كجا وى
را بر ما سلطنت باشد كه ما به شاهى از او سزاوارتريم چون او
مال فراوانى ندارد گفت : خدا او را از شما سزاوارتر ديده ، چون دانشى بيشتر و تنى
نيرومندتر دارد، خدا ملك خويش را به هر كه بخواهد مى دهد كه خدا وسعت بخش و دانا است
. (247)
و نيز به ايشان گفت نشانه پادشاهى وى اين است كه صندوق معروف دوباره به شما
بر مى گردد تا آرامشى از پروردگارتان باشد و باقى مانده اى از آنچه خدا به
خاندان موسى و هارون داده بود در آن است فرشتگان آن را
حمل مى كنند كه در اين نشانه براى شما عبرتى هست اگر ايمان داشته باشيد. (248)
و همينكه طالوت سپاهيان را بيرون برد گفت خدا شما را با نهرى امتحان كند، هر كه از آن
بنوشد از من نيست و هر كس از آن ننوشد از من است مگر آن كس كه با مشت خود كفى بردارد
و لبى تر كند و از آن همه لشگر به جز اندكى ، همه نوشيدند و همينكه او با كسانى
كه ايمان داشتند از شهر بگذشت گفتند امروزه ما را طاقت جالوت و سپاهيان وى نيست آنها
كه يقين داشتند به پيشگاه پروردگار خويش مى روند گفتند: چه بسيار شده كه گروهى
اندك به خواست خدا بر گروهى بسيار غلبه كرده اند و خدا پشتيبان صابران است .
(249)
و چون با جالوت و سپاهيانش روبرو شدند گفتند: پروردگارا صبرى به ما ده و
قدمهايمان را استوار ساز و بر گروه كافران پيروزمان كن . (.25)
پس به خواست خدا شكستشان دادند و داود جالوت را بكشت و خدايش پادشاهى و فرزانگى
بداد و آنچه مى خواست به او بياموخت اگر بعض مردم را به بعضى ديگر دفع نمى
كرد زمين تباه مى شد ولى خدا با اهل جهان صاحب كرم است .(251)
اين آيت هاى خدا است كه ما به حق بر تو مى خوانيم و همانا تو از پيامبرانى .(252)
بيان آيات
بيان اتصال و ارتباط آيات مذكوره و آهنگ كلى آنها
اتصال روشنى كه در بين اين آيات به چشم مى خورد، و ارتباطى كه ميان مساله
قتال و مساله ترغيب در قرض الحسنه و نيز ارتباطى كه ميان اين دو مساله با سرگذشت
طالوت و داود و جالوت هست ، اين نكته را به ما مى فهماند كه اين آيات يك باره
نازل شده و منظور از آن ، بيان دخالتى است كه
قتال در شؤ ون حيات و پديد آوردن روحيه پيشرفت امت در حيات دينى و دنيائيش دارد، و
اهل قتال را به سعادت حقيقيشان مى رساند.
آرى ، خداى سبحان در اين آيات فريضه جهاد را بيان نموده و مردم را دعوت مى كند به
اينكه در تجهيز يكديگر و فراهم نمودن نفرات و تجهيزات ، انفاق كنند. و اگر اين انفاق
را قرض دادن به خدا خوانده ، چون انفاق در راه خدا است ، علاوه بر اينكه اين تعبير هم
تعبيرى است سليس ، و هم مشعر به قرب خدا، مى فهماند انفاق كنندگان نزديك به خدا
هستند بطورى كه با او دادو ستد دارند.
آنگاه داستان طالوت و جالوت و داوود را خاطر نشان مى كند، تا مؤ منين كه مامور به
قتال با دشمنان دين هستند عبرت بگيرند و بدانند كه حكومت و غلبه همواره از آن ايمان و
تقوا است ، هر چند كه دارندگان آن كم باشند، و خوارى و نابودى از آن نفاق و فسق است
، هر چند كه صاحبانش بسيار باشند،براى اينكه بنى
اسرائيل كه اين داستان مربوط به ايشان است مادام كه در كنج خمود و كسالت و سستى
خزيده بودند مردمى ذليل و تو سرى خور بودند، همينكه قيام كرده و در راه خدا كارزار
نمودند، كلمه حق را پشتيبان خود قرار دادند، هر چند كه افراد صادق ايشان در اين دعوى
اندك بودند، و اكثرشان وقتى جنگ حتمى شد فرار كردند، و دوم اينكه سر اعتراض بر
طالوت را باز نمودند، و سوم اينكه ، از آن نهرى كه مامور بودند ننوشند، نوشيدند، و
چهارم اينكه ، به طالوت گفتند ما حريف جالوت و لشگر او نمى شويم ولى مع ذلك خدا
ياريشان كرد، و بر دشمن پيروزيشان داد، و دشمن را به اذن خدا فرارى كردند، و داوود،
جالوت را به قتل رساند،
و ملك و سلطنت در بنى اسرائيل مستقر گرديد، و حيات ازدست رفته آنان دوباره به ايشان
بازگشت ، و بار ديگر سيادت و قوت خود را باز يافتند، و همه اين موفقيت ها جز به
خاطر آن كلامى كه ايمان و تقوا به زبانشان انداخت نبود، و آن كلام اين بود كه وقتى با
جالوت و لشگرش برخوردند گفتند: (ربناافرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا
على القوم الكافرين ) ، اين ماجرا عبرتى است كه اگر همه مؤ منينى كه در هر عصر مى
آيند آن را نصب العين خود قرار داده و راه گذشتگان صالح را پيش بگيرند، بر دشمنان
خود غلبه خواهند كرد، البته مادام كه مؤ من باشند.
و قاتلوا فى سبيل اللّه
وجه مقيد ساختن قتال و جهاد به قيد (فى سبيل الله ) و اشاره به معناى قرض دادن
بهخدا معيار
اين آيه جهاد را واجب مى كند، و مى بينيم كه اين فريضه را در اين آيه و ساير موارد از
كلامش مقيد به قيد (سبيل اللّه ) كرده و اين براى آن است كه به گمان كسى در نيايد
و كسى خيال نكند كه اين وظيفه دينى مهم ، صرفا براى اين تشريع شده كه امتى بر
ساير مردم تسلط پيدا كرده ، و اراضى آنان را ضميمه اراضى خود كند، همانطور كه
نويسندگان تمدن اسلام (چه جامعه شناسان و چه غير ايشان ) همينطور
خيال كرده اند، و حال آنكه چنين نيست و قيد (فى
سبيل اللّه ) مى فهماند كه منظور از تشريع جهاد در اسلام ، براى اين است كه دين الهى
كه مايه صلاح دنيا و آخرت مردم است ، در عالم سلطه يابد.
و اعلموا ان اللّه سميع عليم .
اين جمله ، به مؤ منين هشدار مى دهد از اينكه در اين سير خود، قدمى بر خلاف دستور خدا و
رسول او بردارند و كلمه اى در مخالفت با آنها (خدا و
رسول او) بگويند، و حتى نفاقى در دل مرتكب شوند، آنطور كه بنى
اسرائيل كردند، آن زمان كه در باره طالوت به پيامبرشان اعتراض كردند، كه او چگونه
مى تواند بر ما سلطنت كند و يا گفتند: (لا طاقه لنا اليوم بجالوت و جنوده ) و
هنگامى كه جنگ بر آنان واجب شد، سستى به خرج دادند، و پشت به جنگ كردند، و آن زمان
كه واجب شد تا از نهر آب ننوشند، مخالفت نموده ، و فرمان طالوت را اطاعت نكردند.
من ذاالّذى يقرض اللّه قرضا حسنا فيضاعفه له اضعافا كثيرة
معناى كلمه (قرض ) معروف است ، خداى تعالى هزينه اى را كه مؤ منين در راه او خرج
مى كنند، قرض گرفتن خودش ناميده ، و اين به خاطر همان است كه گفتيم مى خواهد مؤ منين
را بر اين كار تشويق كند،
و هم براى اين است كه انفاقهاى نامبرده براى خاطر او بوده ، و نيز براى اين است كه
خداى سبحان به زودى عوض آن را چند برابر به صاحبانش بر مى گرداند.
خداى تعالى سياق خطاب را كه قبلا امر بود و مى فرمود: جهاد كنيد، به سياق خطاب ،
استفهامى برگردانيد، و فرمود: كيست از شما كه چنين و چنان كند؟، با اينكه ممكن بود همين
مطلب را نيز به صورت امر بفرمايد، مانند جمله در راه خدا جهاد كنيد و به او قرض
بدهيد، و اين تغيير به خاطر نشان دادن ذهن مخاطب است ، چون سياق امر خالى از كسب تكليف
نيست ، ولى سياق استفهام دعوت و تشويق است ، در نتيجه ذهن شنونده تا حدى از
تحمل سنگينى امر استراحت مى كند، و نشاط مى يابد.
و اللّه يقبض و يبسط و اليه ترجعون
معناى قبض و بسط و وجه اينكه سه صفت از صفات خداوند در اين آيه آمده است
كلمه (قبض ) به معناى گرفتن چيزى و كشيدن آن به طرف خويش است ، در
مقابل كلمه بسط و همچنين (بصط) كه به معناى دادن و از خود دور كردن است ، و اين
كلمه كه در اصل از ماده (باء - سين - ط) است ، و طبق يك قاعده صرفى (سين ) آن به خاطر
اينكه پهلوى حرف (ط) كه به اصطلاح از حروف (اطباق و تقسيم ) است قرار گرفته
مبدل به (صاد) شده است .
و اينكه از صفات خداى تعالى سه صفت (قبض و بسط و مرجعيت ) او را آورده ، براى اين
توجه كه اشعار كند آنچه در راه خدا به او مى دهند
باطل نمى شود، و بعيد نيست كه چند برابر شود، براى اينكه گيرنده آن خدا است و خدا
هر چه را بخواهد ناقص مى كند و هر چه رابخواهد زياد مى كند، و شما به سوى او بر
مى گرديد و آن زياد شده را پس مى گيريد.
الم تر الى الملا من بنى اسرائيل ...
كلمه (ملا) بطورى كه گفته اند به معناى جماعتى از مردم است كه بر يك نظريه
اتفاق كرده اند و اگر چنين جمعيتى را ملا ناميدند براى اين است كه عظمت و ابهتشان چشم
بيننده را پر مى كند.
و چنين جمعيتى از بنى اسرائيل به پيامبر خود گفتند: پادشاهى براى ما معين كن تا در
تحت فرمانش در راه خدا بجنگيم ، و از سياق بر مى آيد كه پادشاهى كه تا آنروز بر
آنان تسلط داشته همان جالوت بوده ، كه در آنان به روشى رفتار كرده بود كه همه شؤ
ون حياتى و استقلال و خانه و فرزند را از دست داده بودند و اين گرفتارى بعد از
نجاتشان از شر آل فرعون بود، كه شكنجه شان مى كردند و خدا موسى (عليه السلام )
را بر آنان مبعوث كرد، و برآنان ولايت و سرپرستى داد،
بعد از موسى ولايت ايشان را به اوصياى موسى وا گذاشت ، بعد از اين دوره ها بود كه
گرفتار ديو جالوت شدند، و وقتى ظلم جالوت به ايشان شدت يافت و فشار از طرف
دستگاه جالوت بر ايشان زياد شد، قواى باطنشان كه رو به خمود گذاشته بود، بيدار
شد، و تعصب تو سرى خورده و ضعيفشان زنده گشت ، در اينجا بود كه بزرگان قوم از
پيامبرشان درخواست مى كنند پادشاهى برايشان برگزيند تا به وسيله او اختلافات
داخلى خود را برطرف نموده و قوايشان را تمركز دهند، و در تحت فرمان آن پادشاه ، در
راه خدا كارزار كنند.
قال هل عسيتم ان كتب عليكم القتال الا تقاتلوا