ايـن آيـه علت آن عذاب انقراض و عذاب آخرت را بيان مى كند، و به همين آيه را بدون عطف
آورد تـا بـه مـنـزله جـوابـى از سوالى فرضى باشد، گويا سائلى پرسيده : چرا آن
عـذابـهـا بـر سـر آن اقـوام نـازل شـد؟ در جـواب فـرمـوده بـاشـد: (ذلك ) ، ايـن
نـزول عـذاب بـراى آن بـود كـه آنـهـا چـنـين و چنان كردند، پس كلمه (ذلك ) اشاره به
عذابهايى است كه در آيه قبل ذكر شده بود.
بيان بهانه مشرك كفار در همه اعصار بر
و اگر از مساءله آمدن رسولان و دعوت آنان تعبير كرد به جمله (كانت تاتيهم - هميشه
به سوى آنان مى آمدند) ، و نيز از كفر كفار و سخنان ايشان تعبير كرد به (فقالوا)
و (كـفـروا) ، و (تـولوا) ، كـه بـه مقابله دلالت بر نداشتن استمرار دارد، بدين جهت
بـود كـه بفهماند كلمه و بهانه كفار در همه اعصار يك چيز بوده و بر سر همان يك كلمه
پافشارى هم داشتند، و آن كلمه عبارت بود از عناد و لجبازى ، و بنابر اين ، آيه شريفه
در معناى آيه زير است كه مى فرمايد: (تلك القرى نقص عليك من انبائها و لقد جاءتهم
رسـلهـم بـالبـيـنـات فـمـا كـانـوا ليـومـنـوا بـمـا كـذبـوا مـن
قبل كذلك يطبع اللّه على قلوب الكافرين ) .
و نـيـز در مـعـنـاى آيـه شـريـفـه زير است كه مى فرمايد: (ثم بعثنا من بعده رسلا الى
قـومـهـم فـجـاوهـم بـالبـيـنـات فـمـا كـانـوا ليـومـنـوا بـمـا كـذبـوا بـه مـن
قبل كذلك نطبع على قلوب المعتدين ) .
(فقالوا ابشر يهدوننا) - كلمه (بشر) هم به يك نفر اطلاق مى شود و هم بر جمع
، و مـراد از آن در اينجا معناى دوم است ، به دليل اينكه دنبالش مى فرمايد: (يهدوننا -
مـا را هـدايـت كـنند) و اگر كلمه (بشر) را نكره (بدون الف و لام ) آوردند، به منظور
تحقير هدايتگران بوده ، و استفهام در آيه انكارى است ، مى فرمايد از در انكار پرسيدند:
آيا افرادى از بشر كه هيچ برترى بر ما ندارند ما را هدايت كنند؟
و ايـن سـخن از ايشان به جز كبرورزى منشاء ديگرى نداشته ، علاوه بر اين ، اكثر اين امت
هـا كه هلاك شدند، وثنى مذهب بودند، و منكر نبوت (و معاد )، كه اساس دعوت انبيا است ، و
بـه هـمـيـن جـهـت خـداى تـعـالى جـمله (فكفروا و تولو) ا را متفرع كرد بر جمله (ابشر
يهدوننا) ، و فهماند كه كفر و اعراض خود را بر اساس تكبر خود بنا كردند.
معناى جمله (و استغنى الله ) و مراد از استغناى خداى سبحان
(و اسـتـغـنـى اللّه ) - كـلمـه (اسـتـغـنـاء) بـه مـعـنـاى طـلب بـى نـيـازى اسـت ، و
اسـتـعـمـال آن در مـورد خـداى تـعـالى بـه ايـن مـعـنـا نـيـسـت ، چـون خـداى
عـزوجـل غـنى بالذات است ، بلكه به معناى اظهار بى نيازى است ، و بدين جهت اظهار بى
نيازى كرده كه بت پرستان علم و نيرو و استطاعت را خاص خود دانسته ، مى پنداشتند كه
هـمـيـن كـمالات جمع آنان را از فنا نگه مى دارد، و بقا را براى آنان تضمين مى كند گويا
عالم وجود بى نياز از ايشان نيست ، همچنان كه در جاى ديگر قرآن از آنان حكايت كرده كه
گـفتند: (ما اظن ان تبيد هذه ابدا) و نيز فرموده : (و لئن اذقناه رحمه منا من بعد ضراء
مسته ليق ولن هذا لى و ما اظن الساعه قائمه ) .
و مال اين اعتقاد در حقيقت به اين است كه خدا به آنان احتياج دارد، و احتياجى كه دارد در دست
اينان است ، و بنابر اين ، مراد از جمله (و استغنى اللّه ) همان بلاى انقراض كفار خواهد
بود، كه جمله (فذاقوا و بال امرهم ) نيز بر آن دلالت مى كرد.
علاوه بر اين ، انسان طبعا خودپسند است ، و پيش خود چنين مى پندارد كه خداى تعالى رهين
مـنـت اوسـت ، و او حـق حـرمـتـى نـزد خدا دارد، و بر خدا واجب است وى را هر جا كه باشد مورد
احـسـان قـرار دهد، مثل اينكه خداى تعالى احتياج دارد به اينكه سعادت او را تاءمين نموده و
بـه وى احـسـان كـنـد، هـمـچـنـان كه آيه زير نيز به پندار باطنى انسان اشاره نموده مى
فرمايد: (و ما اظن الساعه قائمه و لئن رددت الى ربى لاجدن خيرا منها منقلبا) ، و نيز
فرموده : (و ما اظن الساعه قائمه و لئن رجعت الى ربى ان لى عنده للحسنى ) .
و مـال ايـن پـنـدار در حقيقت به اين است كه سعادتمند كردن آنان به هر طريق كه خودشان
بـخـواهـنـد وظـيفه خداست ، مثل اينكه العياذ باللّه دست خدا زير سنگ ايشان است ، و در دنيا
چشاندن و بال اين پندار، و در آخرت عذاب كردنشان در حقيقت اظهار بى نيازى او از ايشان
اسـت ، بـنـابـر ايـن ، مـراد از استغناى خداى تعالى از ايشان همان مجموعى است كه از جمله
(فذاقوا وبال امرهم وعذاب اليم ) استفاده مى شود.
پـس دو وجـه در مـعـناى استغناى خداى تعالى آورديم ، و معناى دوم عمومى تر است ، به هر
حال چه آن مراد باشد و چه اين ، از جمله مورد بحث عظمت و قدرتى استفاده مى شود كه بر
هـيـچ كـس پـوشيده نيست ، و اين جمله در معناى آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: (ثم
ارسـلنـا رسلنا تترا كلما جاء امه رسولها كذبوه فاتبعنا بعضهم بعضاو جعلناهم احاديث
فبعدا لقوم لا يومنون ) .
و بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از جمله مورد بحث اين است كه خداى تعالى بى نياز از
استدلال و اقامه برهان است و در نتيجه اتمام حجت بر آنان به بيشتر از اين است كه آنان
را ارشاد نموده به سوى ايمان رهنمون شود.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـراد ايـن اسـت كـه خـداى تـعـالى از اطـاعـت و عـبادت آنان از
ازل تا ابد بى نياز است ، براى اين كه او غنى بالذات است . ولى اين دو وجه به طورى
كه ملاحظه مى كنيد چندان دلچسب نيست .
(و اللّه غـنـى حميد) - اين جمله جاى تعليل مضمون آيه را گرفته ، و آيه را چنين معنا
مـى دهـد: خـداى تـعـالى در ذاتـش غـنـى و در افـعـالش مـحـمود است پس آنچه بر سر كفار
بـيـاورد، يـعـنـى چـشـانـدن و بـال امـر آنـان ، و تـعـذيـبـشـان بـه عـذاب اليـم در
مـقـابـل كـفـر و اعـراضـشـان ، هـمـه از مـقـتـضـاى غـنـاى او و
عدل او است ، چون به جز مقتضاى عمل خود آنان را به آنان برنگردانيده .
بيان ركنى ديگر از اركان كفر بت پرستان
زعـم الذيـن كـفـروا ان لن يـبعثوا قل بلى و ربى لتبعثن ثم لتنبون بما عملتم و ذلك
على اللّه يسير
در ايـن آيـه ركـنـى ديـگر از اركان كفر بت پرستان را بيان مى كند، و آن اين است كه بت
پـرسـتـان بـا انكار معاد، اديان آسمانى را منكرند، چون وقتى معاد را كه اثر دين است ، و
امر و نهى و حساب و جزاى دين بر پايه آن استوار است ،
مـنكر شدند خود دين را هم منكر گشته اند، تنها انكار معاد است كه مى تواند بهانه و علت
انكار رسالت باشد، چون با انكار معاد، ديگر تبليغ و انذار و تبشير معنا ندارد.
و در آيـه مـورد بـحـث مـنظور از (الذين كفروا) عموم بت پرستان است كه يك دسته آنان
مـعـاصر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بودند، و از آن ميان نيز جمعى در مكّه و
اطـراف آن زنـدگـى مـى كـردنـد. ولى بـعـضـى از مـفسرين گفته اند: منظور تنها مشركين
اهل مكّه است .
و در جـمـله (قـل بـلى و ربـى لتـبـعـثـن ثـم لتـنـبـون بـمـا عـمـلتـم ) بـه
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) دستور فرموده از پندار مشركين پاسخ دهد، و در
جـواب ايـنـكه پنداشتند (ان لن يبعثوا بفرمايد بلى و ربى لتبعثن - به پروردگارم
سـوگـنـد كـه به طور يقين مبعوث خواهيد شد) و در اين جمله مطلب به چند وسيله تاءكيد
شده ، يكى كلمه بلى يكى سوگند (ربى ) يكى لام تاكيد، و چهارم نون تاءكيد ثقيله
.
و كـلمـه (ثم ) در جمله (ثم لتنبون ) تراخى و بعديت را مى رساند، البته بعديت
برحسب رتبه كلام ، و در اين جمله اشاره اى هم به غرض بعث شده ، و آن غرض رسيدگى
به حساب خلق است ، و معناى جمله (و ذلك على اللّه يسير) اين است كه مبعوث كردن مردم
و خبر اعمالشان را به ايشان دادن ، براى خداى تعالى آسان است ، و هيچ دشوارى ندارد،
و اين رد اعتقاد مشركين است كه مساءله بعث را محال دانسته مى گفتند: ممكن نيست خداى تعالى
چـنـيـن كـارى بـكـند، و دليلى به جز استبعاد نداشتند. و در جاى ديگر قرآن از اين آسانى
بعث به مثل (و هو الذى يبدوا الخلق ثم يعيده و هو اهون عليه ) تعبير آورده ، فرموده :
او كـسـى اسـت كـه خـلق را بـدون سـابـقـه و از هيچ بيافريد، و سپس دوباره او را برمى
گرداند، و برگرداندنش بر او آسان تر است .
و دليـل بـر ايـنكه معاد براى خداى تعالى دشوارى ندارد، همان اسماء و صفاتى است كه
در صـدر آيـات نـام برد، يعنى خلق ، ملك ، علم ، محموديت ، و منزه بودن ، كه جامع همه آن
اسـمـاء و صـفـات كـلمـه (اللّه ) اسـت ، كـه مـعـنـايـش دارنـده تـمـامـى صـفـات
كمال است .
از ايـنـجـا روشـن مى شود كه چرا در جمله مورد بحث نفرمود (و ذلك عليه يسير) ، و چرا
نام جلاله را آورد؟
خـواسـت تـا به علت حكم اشاره كرده باشد، و فرموده باشد اگر گفتيم : معاد براى خدا
آسـان اسـت ، بـراى ايـن بود كه او اللّه است ، پس جمله مورد بحث يك حجت برهانى است ،
نه صرف ادعا.
اشاره به آياتى كه در آنها براى وقوع و تحقق قيامت قسم ياد شده است
مـفـسـريـن گـفته اند: آيه مورد بحث سومين آيه اى است كه پيغمبر گراميش را براى وقوع
معاد وادار به سوگند به پروردگار خود كرده ، يكى ديگر از آن موارد آيه زير است كه
مـى فـرمـايـد: (و يـسـتـنـبـونـك احـق هـو قـل اى و ربى ) و يكى ديگرش اين است كه مى
فـرمـايـد: (و قـال الذيـن كـفـروا لا تـاتـيـنـا السـاعـه
قل بلى و ربى لتاتينكم ) ، و سومى آنها آيه مورد بحث ما است .
فامنوا باللّه و رسوله و النور الذى انزلنا و اللّه بما تعملون خبير
ايـن جـمـله نـتـيـجـه گـيـرى از مـضـمـون آيـه قـبـلى اسـت ، بـه
دليـل ايـنـكـه حـرف (فاء) در اولش آمده ، مى فرمايد: وقتى مسلم شد كه شما به طور
يـقـين مبعوث خواهيد شد، و شما را به ريز و درشت آنچه كرده ايد خبر خواهند داد، پس واجب
اسـت بر شما كه به خدا و رسولش ايمان بياوريد و نيز به آن نورى كه بر رسولش
نـازل كـرده كـه هـمـان قرآن باشد كه با نور ساطع خود شما را به سوى صراط مستقيم
هدايت نموده و شرايع دين را بيان مى كند، ايمان بياوريد.
در جمله (و النور الذى انزلنا) ، التفاتى از غيبت (فامنوا بالله ) به تكلم با غير
(انـزلنـا) بـكـار رفـتـه ، و شـايـد نـكـتـه ايـن التـفـات
تـكـمـيـل حـجـت بـاشـد، و بـخواهد حجت قبلى را از راه شهادت كه بهتر عذر را قطع مى كند
تـكـمـيـل نـمـايـد، چـون خـيـلى فـرق هـسـت بـيـن ايـنـكـه بـگـويـيـم (و النـور الذى
انـزل ) كـه يـك جمله خبرى است ، و اينكه بفرمايد: (و النور الذى انزلنا) كه ديگر
جـمـله خـبـرى نـيـسـت بـلكـه شـهـادتـى اسـت از خـداى تـعـالى بـرقرآن كتابى آسمانى و
نازل از ناحيه او، و معلوم است كه شهادت تاكيدش از صرف خبر بيشتر است .
مـمـكن است در اينجا بپرسى كه : چه فايده اى در شهادت است بامشركين منكر اين هستند كه
قـرآن كـلام خـداى تـعـالى اسـت و از نـاحـيـه او نـازل شـده و اگـر كـفـار ايـن مـعـنـا را
قـبـول داشـتـند همان حجت گذشته براى اثبات معاد كافى بود، و احتياجى به اين التفات
نداشت ؟
در پـاسـخ مـى گـويـيـم : قـبل از اين آيات خداى تعالى چند نوبت به وسيله تحدى انكار
مـشـركـيـن را بـاطـل كـرده و فـرموده بود: اگر شك داريد كه اين قرآن از ناحيه خداست ، و
احتمال مى دهيد خود محمد كه يك فرد بشر است آن را ساخته و پرداخته باشد، شما مشركين
هـم بـشـريـد، و عـرب هـم هـسـتـيـد، يـك سـوره و حـداقـل يـك آيـه بـه
مـثـل آن بـيـاوريـد، پس در مقام آيه چنين بهانه اى در كار نيست ، و براى اقامه حجت شهادت
مـوكـدتـر از صـرف خـبـر اسـت و حـتـى از خـبـرى كـه
مدلل است ، نيز موكدتر است .
(و اللّه بـمـا تعملون خبير) - اين جمله علم خداى تعالى را به ياد آنان مى آورد، علمش
بـه دقائق اعمال آنان ، مى خواهد دستور (فامنوا) را به اين وسيله تاءكيد كند، و معناى
آن ايـن اسـت كـه : ايمان بياوريد، و در ايمان آوردن خود كوشش هم بكنيد، براى اينكه خدا
بـه دقـائق اعـمـالتـان عـالم اسـت ، هـرگـز از هـيـچ يـك از آن
اعمال غافل نمى ماند، و او به طور قطع جزاى اعمالتان را مى دهد.
آيـــاتـــى كـــه بـــر جـــمـــع شـــدن مـــردم در قـــيـــامـــت
بـراىفصل قضاء دلالت مى كنند.
يوم يجمعكم ليوم الجمع ذلك يوم التغابن ...
كـلمـه (يـوم ) ظـرف اسـت بـراى جـمله قبلى كه مى فرمود: (به طور قطع مبعوث مى
شـويـد...) و مـنـظـور از (يـوم جمع ) روز قيامت است كه مردم همگى جمع مى شوند، تا
خـداى تـعالى بينشان فصل قضا كند، همچنان كه فرمود: (و نفخ فى الصور فجمعناهم
جـمـعـا) . و مـسـاءله جـمـع شـدن بـراى روز قـيـامـت در قـرآن كـريـم مـكـرر آمـده ، و
امثال آيه زير آن را تفسير مى كند و مى فرمايد: (ان ربك يقضى بينهم يوم القيمه فيما
كانوا فيه يختلفون ) و نيز مى فرمايد: (فاللّه يحكم بينهم يوم القيمه فيما كانوا
فـيـه يـخـتـلفـون ) و مـى فـرمـايـد: (ان ربـك هـو
يفصل بينهم يوم القيمه فيما كانوا فيه يختلفون ) ، كه همه اين آيات اشاره دارند به
اينكه جمع شدن مردم در قيامت به منظور فصل القضاء و داورى است . (ذلك يوم التغابن
) - راغـب مـى گـويـد: كـلمـه (غـبـن ) (كـه تـغـابـن مـصـدر بـاب
تـفـاعـل آن اسـت ) بـه معناى اين است كه وقتى با كسى معامله مى كنى از راهى كه او متوجه
نشود كلاه سر او بگذارى ،
(اگـر مـى خـرى پـول كـمـتـرى بـدهـى ، و اگـر مـى فـروشـى
پول بيشترى بگيرى )،
(اليوم التغابن ) چه روزى است ؟ و چه كسانى معنبون مى شوند؟
آنـگاه مى گويد: منظور از (يوم التغابن ) كه در قرآن آمده روز قيامت است ، چون در آن
روز بـراى هـمـه مـردم كشف مى شود كه در معامله اى كه آيات زير بدان اشاره نموده مغبون
شـده اند، و اينكه آن آيات : (و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات اللّه - بعضى
از مردمند كه جان خود را در برابر خو شنوديهاى خدا مى فروشند) ، (ان اللّه اشترى من
المؤ منين انفسهم ... - خدا از مؤ منين جانهايشان را خريدارى كرده ... و الذين يشترون بعهد
اللّه و ايـمـانـهم ثمنا قليلا - آن هايى كه با عهد خدا و سوگندهاشان بهاى اندكى به
دست مى آورند) .
در روز قـيـامـت براى همه اين معامله گران كشف مى شود كه مغبون شده اند، آن كس كه معامله
نـكـرده مـى فـهمد كه از معامله نكردن مغبون شده ، و آن كس كه در معامله اش بهاى اندك دنيا
بـه دسـت آورده مـى فـهـمـد كـه از معامله كردنش مغبون شده ، پس همه مردم در آن روز مغبون
خواهند بود.
و از بـعـضـى از مفسرين وقتى سوال شده كه (يوم التغابن ) به چه معنا است ؟ گفته
انـد: بـه مـعـنـا اسـت كـه در آن روز تمام اشياء بر خلاف معيارها و مقاديردنيايى ظهور مى
كنند.
و اينكه در آغاز كلامش گفت تغابن به معناى كلاه گذارى است ، وقتى درست است كه تغابن
در آيـه را بـه ايـن مـعـنـا بـگيريم كه كفار معامله سودبخش را رها نموده معامله زيان آور را
اخـتيار كردند، و هر چند اين معنا معناى خوبى است ، ولى با كلمه (تغابن ) نمى سازد،
چون اين كلمه از باب مفاعله است ، و مغبون كردن هر دو طرف يكديگر را مى رساند.
و آن وجه دوم كه از بعضى نقل كرد وجه دقيق ترى است ، و آيات زير هم آن را تاءييد مى
كـنـد: (فـلا تـعلم نفس ما اخفى لهم من قره اعين ) ، (لهم ما يشاون فيها و لدينا مزيد، و
بدا لهم من اللّه ما لم يكونوا يحتسبون ) .
و مـقـتـضـاى اين وجه عموميت تغابن است ، يعنى بنابر اين وجه بايد گفت كه : هم كفار در
قـيـامت تغابن دارند و هم مؤ منين ، تغابن مومنين براى آن است كه وقتى آن قره العين هاى در
جـوار رحـمـت حـق را مـى بـيـنـنـد، نـاراحـت مـى شـونـد كـه چـرا بـيـشـتـر
عـمـل نـكـردنـد، و امـا كـفـار تـغـابـنـشـان بـراى اسـت كـه
چراعمل نكردند، و وجهى كه بين دو طايفه مشترك است ،است كه چرا در دنيا آنطور كه بايد
روز قيامت را نشناختند.
ولى اين وجه هم مثل وجه قبلى با معناى تغابن نمى سازد، براى معناى تغابن مغبون كردن
يكديگر است .
البته در اين ميان وجه سومى هم هست ، و آن اين است كه تغابن را تنها مخصوص گمراهان
بـدانيم و بگوييم : اين دسته دو طايفه هستند كه هر يك به دست ديگرى مغبون مى شوند،
يـكـى طـايـفه گمراه كننده ، ديگرى گمراه شونده ، طايفه گمراه كننده غابن هستند، زيرا
پيروان خود را وادار به دنياپرستى و ترك آخرت و در نتيجه وادار به گمراهى نموده ،
آنـان را مـغـبـون مـى سـازند، و مغبون هستند، براى اينكه همان پيروان ضعيف ، ايشان را با
پـيـروى كـوركورانه خود كمك نموده ، استكبارشان را بيشتر مى كنند، پس هر دو طايفه هم
غابن اند و هم مغبون .
وجـه چـهـارمـى هـم هـسـت كـه طـبـق آن روايـت هـم وارد شده ، و آن اين است كه بگوييم تمامى
بـنـدگـان خـدا چـه خوب و چه بد در بهشت سهم و منزلى و در دوزخ هم منزلى دارند، بنده
اگـر اطـاعـت خـدا كـنـد بـه مـنـزلى كـه در بـهـشـت بـرايـش فـراهـم شـده
داخـل مـى شـود، و اگـر نـافـرمـانـى خـدا را بـكـنـد،
داخـل مـنـزلى كـه در آتـش دارد مـى شـود، و روز قـيـامـت مـنـزلهـاى بـهـشـتـى
اهـل دوزخ را بـه اهـل بـهـشـت مـى دهـنـد، و مـنـزل دوزخـى
اهـل بـهـشـت را بـه اهـل دوزخ مـى دهـنـد، پـس در قـيـامـت
اهل بهشت دوزخيان را مغبون نموده ، مؤ منين غابن و كفار مغبون مى شوند.
بعضى از مفسرين بعد از ايراد اين وجه گفته اند: تغابن در خود آيه با جمله (و من يومن
باللّه ... و بئس المصير) تفسير شده ، ولى ما آنطور كه بايد ظهورى در آيه نديديم ،
كه چگونه آيه تغابن را تفسير نموده است .
و امـا جـمـله (و مـن يـومـن بـاللّه و يـعـمـل صـا لحـا... و بـئس المـصـيـر) از آنـجـا كه در
طول اين تفسير مكرر معنا شده ، ديگر به معنايش نمى پردازيم .
بحث روايتى
(چند روايت درباره نام هاى روز قيامت و (يوم التغابن ) بودن آن و...)
در صـحيح بخارى از ابو هريره از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) روايت آورده
كه فرمود: هيچ بنده اى داخل بهشت نمى شود مگر آنكه منزلى را كه در دوزخ دارد مى بيند
منزلى را كه اگر نافرمانى كرده بود بدانجا مى رفت ، و براى اين مى بيند تا شكرش
بـيـشـتـر شود، و هيچ بنده اى داخل آتش نمى شود، مگر آنكه آن منزلى كه در بهشت دارد، و
اگر خوبى مى كرد بدانجا منتقل مى شد، مى بيند تا حسرتش بيشتر شود.
مؤ لف : در اين معنا روايات بسيارى از طرق عامه و خاصه وارد شده كه بعضى از آنها در
تفسير اوائل سوره مومنون گذشت .
و در تـفـسـيـر بـرهـان از ابن بابويه به سند خود از حفص بن غياث از امام صادق (عليه
السـلام ) روايـت آورده كـه فـرمـود: مـنـظـور از (يـوم التـلاق ) روزى اسـت كـه
اهـل آسـمـان و زمـيـن بـه هـم بـر مـى خـورنـد، و مـنـظـور از (يوم التناد) روزى است كه
اهل دوزخ اهل بهشت را نداء مى كنند كه : (افيضوا علينا من الماء او مما رزقكم اللّه - كمى
از آن آب و يـا از آنـچـه خـدا روزيـتـان كـرده بـه مـا افـاضـه كـنـيد) ، و منظور از (يوم
التـغـابـن ) روزى است كه اهل بهشت اهل آتش را مغبون مى كنند، و منظور از (يوم الحسره
) روزى است كه مرگ را مى آورند و ذبح مى كنند، ديگر كسى دچار مرگ نمى شود.
مـؤ لف : و در ذيـل آيـات اول سـوره مـورد بـحـث عـده اى از روايـات وارد شـده كـه آيات را
مربوط به شؤ ون ولايت دانسته ، مانند روايتى كه مى گويد: منظور از ايمان و كفر ايمان
به ولايت و كفر به آن در روز اخذ ميثاق است ، و روايتى كه مى گويد: مراد از بينات ائمه
هـدى (عـليـهـم السـلام ) هـسـتـند، و رواياتى كه مى گويد: مراد از نور، امام است ، و بايد
دانـسـت كـه همه اين روايات به باطن آيات نظر دارند، و به هيچ وجه جنبه تفسير الفاظ
آيه را ندارند.
آيات 18 - 11 سوره تغابن
مـا اصـاب مـن مـصـيـبـه الا بـاذن اللّه و مـن يـومـن بـاللّه يـهـد قـلبـه و اللّه
بـكـل شـى ء عـليـم (11) و اطـيـعـوا اللّه و اطـيـعـوا
الرسول فان توليتم فانما على رسولنا البلغ المبين (12) اللّه لا اله الا هو و على اللّه
فليتوكل المومنون (13) يا ايها الذين امنوا ان من ازوجكم و اولدكم عدوا لكم فاحذروهم و ان
تـعـفـوا و تصفحوا و تغفروا فان اللّه غفور رحيم (14) انما امولكم و اولادكم فتنه و اللّه
عـنـده اجـر عـظيم (15) فاتقوا الله ما استطعتم و اسمعوا و اطيعوا و انفقوا خيرا لانفسكم و من
يـوق شـح نـفسه فاولئك هم المفلحون (16) ان تقرضوا اللّه قرضا حسنا يضاعفه لكم و
يغفر لكم و اللّه شكور حليم (17) عالم الغيب و الشهدة العزيز الحكيم (18)
ترجمه آيات
هيچ مصيبتى نمى رسد مگر به اذن خدا و كسى كه به خدا ايمان آورد خدا دلش را هدايت مى
كند و خدا به هر چيزى دانا است (11).
و خـداى را اطـاعـت كنيد و رسول را هم در هر فرمانى كه مى دهد اطاعت كنيد كه اگر اعراض
كـنـيـد او مـسؤ ول نيست ، زيرا به عهده رسول ما بيش از اين نيست كه پيام مرا به روشنى
به شما برساند (12).
اللّه مـعـبـودى كـه جـز او مـعـبـود بـه حـقـى نـيـسـت و بـايـد مـومـنـان تـنـهـا بـر اللّه
توكل كنند (13).
هان اى كسانى كه ايمان آورديد! بعضى از همسران و فرزندان شما دشمن شمايند از آنان
بـر حذر باشيد و اگر عفو كنيد و از خطاهايشان بگذريد و بديهايشان را نديده بگيريد
كارى خدايى كرده ايد چون خداى تعالى هم غفور و رحيم است (14).
جـز ايـن نـيـست كه اموال و اولاد شما فتنه و مايه آزمايش شمايند و نزد خدا اجرى عظيم هست
(15).
پس تا آنجا كه مى توانيد از خدا بترسيد و بشنويد و اطاعت كنيد و اگر انفاق كنيد براى
خـودتـان بـهـتـر اسـت و كـسـانـى كـه مـوفـق شـده بـاشـنـد از
بخل نفسانى خويشتن را حفظ كنند چنين كسانى رستگاراند (16).
اگر به خدا قرضى نيكو بدهيد خدا آن را برايتان چند برابر مى كند و شما را مى آمرزد
كه خدا شكرگزار و حليم (17).
عالم غيب و شهادت و عزيز و حكيم است (18).
بيان آيات
در ايـن آيـات به بيان غرض سوره شروع نموده است ، چون آياتى كه گذشت گفتيم همه
جـنـبه مقدمه و زمينه چينى را دارد، و غرض سوره وادارى مردم به انفاق در راه خدا، و صبر
در برابر مصائبى است كه در خلال مجاهدات در راه او مى بينند.
و در مـيـان هـمه اين اغراض اول مساءله مصيبت ها، و صبر در برابر آنها را ذكر فرموده تا
ذهن شنونده براى تاثر از سفارشات بعدى به انفاق آماده تر و صافتر گردد، و ديگر
عذرى باقى نماند.
مـا اصـاب مـن مـصـيـبـه الا بـاذن الله و مـن يـومـن بـاللّه يـهـد قـلبـه و اللّه
بكل شى ء عليم
كـلمـه (مـصـيـبـت ) بـه مـعـناى صفت و حالتى است در انسان كه در اثر برخورد به هر
حـادثـه بـه او دسـت مـى دهـد، چـيـزى كـه هـسـت بـيـشـتـر در مـورد حـوادث نـاگـوار
اسـتـعـمـال مـى شـود، حـوادثى كه با خود ضرر مى آورد و كلمه (اذن ) به معناى اعلام
رخـصـت و عدم مانع است ، و همواره ملازم با آگهى اذن دهنده نسبت به عملى است كه اجازه آن
را صادر مى كند، وبعضى اين كلمه را به معناى علم گرفته اند صحيح نيست .
پس از آنچه گفته شد چند نكته روشن گرديد:
مـــقـــصـــود از اذن كــه فـرمود هيچ مصيبتى نمى رسد مگر به اذن اذن تكوينى است نه
اذنلفظى و نه اذن تشريعى
نكته اول اينكه : اذن در آيه اذن لفظى نيست ، بلكه اذن تكوينى است ، كه عبارت است از
بـكار انداختن اسباب ، و يا به عبارت ديگر برداشتن موانعى كه سر راه سببى از اسباب
است ، چون اگر آن مانع را بر ندارد سبب نمى تواند اقتضاى خود را در مسبب بكار گيرد،
مـثـلا آتـش ، اقـتضاى حرارت و سوزاندن را دارد، و مى تواند مثلا پنبه را بسوزاند، ولى
به شرطى كه رطوبت بين آن و بين پن به فاصله نباشد، پس برطرف كردن رطوبت از
بـين پنبه و آتش با علم به اينكه رطوبت مانع است و برطرف كردنش باعث سوختن پنبه
است ، اذنى است در عمل كردن آتش در پنبه و به كرسى نشاندن اقتضايى كه در ذات خود
دارد، يعنى سوزاندن .
و در عـرف عـام مـعمول بود كه كلمه (اذن ) را مختص به مواردى مى دانستند كه ماذون له
(كـسـى كـه ديـگـرى بـه او اذن داده ) از عقلا باشد. چون عامه ، معناى اعلام را در مفهوم اذن
شـرط مـى دانستند، مثلا مى گفتند: (من به فلانى اذن دادم كه چنين و چنان كند) و هرگز
نـمى گفتند: من به آتش اذن دادم كه پنبه را بسوزاند) ، چون فكر مى كردند آتش شعور
نـدارد، و نـمـى شود چيزى را به آن اعلام نمود، و نيز نمى گفتند: (من به اسب اجازه دادم
بدود) .
ولى قـرآن كـريم در اين موارد نيز استعمال كرده ، در مورد عقلا فرموده : (و ما ارسلنا من
رسـول الا ليـطـاع بـاذن اللّه ) ، و در مـورد غـيـر عـقـلا فرموده : (و البلد الطيب يخرج
نـباته باذن ربه ) و بعيد نيست اين تعميم براساس باشد كه قرآن كريم علم و ادراك
را مـخـتـص ذوى العـقـول نـمـى دانـد، بـلكـه چـنـيـن افاده مى كند كه علم و ادراك در تمامى
مـوجـودات جـريـان دارد، هـمـچنان كه در تفسير آيه شريفه (قالوا انطقنا اللّه الذى انطق
كل شى ء) گفته شد.
و بـه هر حال عمل از هيچ عامل و اثر از هيچ موثرى بدون اذن خداى سبحان تمام نمى شود،
پـس هـر سـببى را كه فرض كنى موانعى دارد كه نمى گذارد در مسبب خود اثر كند، و اذن
خداى تعالى به عمل كردن آن همين است كه آن موانع را بردارد، و هر سببى را فرض كنى
كـه در سـبـبـيت تمام باشد، يعنى هيچ مانعى جلوگير عملش نباشد، باز عملكردش به اذن
خـدا است و اذن خدا در آن اين است كه مانعى بر سر راهش نگذاشته باشد، پس تاثير چنين
سـبـبـى هـم مـلازم بـا اذن خدا است ، در نتيجه هيچ سببى بدون اذن او در مسبب خود اثر نمى
گذارد.
نكته دوم اينكه : مصائب عبارت است از حوادثى كه آدمى با آن مواجه بشود، و در آدمى آثار
سـوء و نـاخـوشـايندى بجاى گذارد، و اينكه گونه حوادث مانند حوادث خوب به اذن خدا
مى رسد، براى اينكه اذن خداى تعالى تمامى موثرها را فرا گرفته ، هر اثرى به اذن
او از موثرش صادر مى شود.
نكته سوم اينكه : اين اذن ، اذن تشريعى و لفظى يعنى حكم به جواز نيست ، بلكه اذنى
اسـت تـكـوينى ، پس اصابه مصيبت همواره با اذن خدا واقع مى شود، هر چند كه اين مصيبت
ظلمى باشد كه از ظالمى به مظلومى برسد، و هر چند كه ظلم از نظر تشريع ممنوع است
، و شـرع بـه آن اذن نـداده اسـت . و بـه هـمـيـن جـهـت اسـت كـه بـعـضـى از مصائب را نبايد
تـحـمـل كـرد، و صـبـر در بـرابـر آنها جائز نيست ، بلكه واجب است آدمى در برابرش تا
بتواند مقاومت كند، مثل ظلمهايى كه به عرض و ناموس آدمى و يا جان آدمى متوجه مى شود.
و از ايـن جا روشن مى شود كه آن مصائب كه قرآن مردم را به صبر در برابرش خوانده ،
مـصـائبـى نـيـسـت كـه دسـتـور مـقـاومـت در بـرابـرش را داده و از
تـحـمـل آن نـهـى فـرمـوده ، بـلكـه مصائبى است كه خود انسان در آن اختيارى ندارد، نظير
مصائب عمومى عالمى ، از قبيل مرگ و ميرها و بيماريها، و اما مصائبى كه اختيار انسان ها در
آن مـدخـليت دارد، از قبيل ظلمهايى كه به نحوى با اختيار سر و كار دارد، در صورتى كه
به عرض و ناموس و جان آدمى متوجه شود، بايد به مقدار توانايى در دفع آن كوشيد.
مـــفـــاد جـــمـله : (و مـن يؤ من بالله يهد قلبه ) و رابطه بين اعتقاد به عموميت علم و
مشيتخدا با سكون و آرامش قلبى
(و من يومن بالله يهد قلبه ) - از ظاهر سياق بر مى آيد كه جمله ما اصاب من مصيبه
الا باذن اللّه مى خواهد بفرمايد: خداى تعالى به حوادثى كه براى انسان ناخوش آيند و
مـكـروه است ، هم علم دارد و هم مشيت ، پس هيچ يك از اين حوادث به آدمى نمى رسد، مگر بعد
از عـلم خـدا و مـشـيـت او، پـس هـيـچ سـبـبـى از اسـبـاب طـبـيـعـى عـالمـى
مـسـتـقـل در تـاثـيـر نـيـسـت ، چون هر سببى كه فرض كنى جزو نظام خلقت است كه غير از
خـالقش ربى ندارد، و هيچ حادثه و واقعه اى رخ نمى دهد مگر به علم و مشيت ربش ، آنچه
او بخواهد برسد ممكن نيست نرسد، و آنچه او نخواهد برسد ممكن نيست برسد.
و ايـن حـقـيـقـتـى اسـت كه قرآن كريم آن را به لسانى ديگر بيان نموده و فرموده : (ما
اصـاب مـن مـصـيـبـه فـى الارض و لا فـى انـفـسـكـم الا فـى كـتـاب مـن
قبل ان نبراها ان ذلك على اللّه يسير) .
پـس خـداى سبحان كه رب العالمين است لازمه ربوبيت عامه اش اين است كه او به تنهايى
مـالك هـر چـيـز بـاشـد، و مـالك حـقـيـقـى ديگرى غير او نباشد، و نظام جارى در عالم هستى
مـجـمـوعـى از انـحاى تصرفات او در خلقش مى باشد، پس هيچ متحركى و هيچ چيز ساكنى
بـدون اذن او حـركـت و سـكـون نـدارد، و هـيـچ صـاحـب فـعـلى و هـيـچ
قابل فعلى جز با سابقه علم و مشيت او فاعليت و قابليت ندارد، و علم و مشيت او خطاء نمى
كند، و قضايش ردخور ندارد.
پـس اعـتـقـاد بـه ايـنـكـه خـداى تـعـالى اللّه يـگـانـه اسـت ، اعـتـقـادات مـذكـور را بـه
دنـبـال دارد، و انـسان را به آن حقايق رهنمون شده ، قلب را آرامش مى بخشد، به طورى كه
ديـگـر دچـار اضـطـراب نـمـى شـود، چـون مـى دانـد اسـبـاب ظـاهـرى
مـسـتـقـل در پـديد آوردن آن حوادث نيستند، زمام همه آنها به دست خداى حكيم است ، كه بدون
مصلحت هيچ حادثه ناگوارى پديد نمى آورد، و همين است معناى جمله (و من يومن باللّه يهد
قلبه ) .
ولى بعضى از مفسرين گفته اند: معناى آن اين است كه هر كس به توحيد خدا ايمان آورد و
در بـرابـر دسـتـوراتش صبر كند، خداى تعالى قلبش را به گفتن (انا لله و انا اليه
راجـعـون ) هـدايت مى كند. ولى اين وجه درست نيست ، براى اينكه صبر را در معناى ايمان
اخذ كرده .
بـعـضـى ديـگر گفته اند: معنايش اين است كه هر كس به خدا ايمان آورد، خدا قلبش را به
سـوى آنـچـه كه بايد بكند هدايت مى كند، در نتيجه در موارد ابتلا به گرفتاريها صبر
مـى كـنـد، و در مـوارد عطايا شكر مى كند، و اگر ستمى به او برود طرف را مى بخشد. و
اين وجه قريب به همان معنايى است كه ما براى جمله كرديم .
(و اللّه بـكـل شـى ء عـليـم ) - جمله تاءكيد استثناى گذشته است ، ممكن هم هست اشاره
بـاشـد بـه آنـچـه آيه سوره حديد افاده مى كرد، و مى فرمود: (ما اصاب من مصيبه فى
الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراها) .
و اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول فان توليتم فانما على رسولنا البلاغ المبين
از ظـاهـر ايـنـكـه كـلمـه (اطـيـعـوا) را دو بـار آورد، و نـفـرمـود: (اطـيـعـوا اللّه و
الرسـول ) ، بـر مـى آيـد كـه مـنـظـور از اطـاعـت خـدا بـا اطـاعـت
رسـول دو چـيـز اسـت ، و بـا هم اختلاف دارند، و از اين مى فهميم كه مراد (از اطاعت خدا)
منقاد شدن براى او است ،
در آنـچـه از شـرايع دين كه تشريع كرده ، و پذيرفتن آن بدون چون و چرا است ، و مراد
(از اطـاعت رسول ) انقياد و امتثال دستوراتى است كه او به حسب ولايتى كه بر امت دارد
مى دهد، ولايتى كه خدا به او داده است .
و كـلمـه (تـولى ) در جمله (فان توليتم فانما على رسولنا البلاغ المبين ) ، به
معناى اعراض ، و كلمه (بلاغ ) به معناى تبليغ است .
اطاعت رسول (ص ) اطاعت خدا و نافرمانيش نافرمانى او است
و مـعـنـاى جـمـله اين است : كه اگر شما از اطاعت خدا در آنچه از دين تشريع كرده ، و يا از
اطاعت رسول بدان جهت كه ولى امر شما است در آنچه به شما دستور مى دهد اعراض كنيد،
رسـول مـا نمى تواند شما را مجبور بر اطاعت كند، براى اينكه او ماءمور به رفتار نشده
بلكه تنها ماءمور شده كه رسالت خدا را به شما برساند، كه رسانيد.
از اينجا روشن مى شود كه آنچه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) زايد بر احكام
و شـرايـع قـرآن دسـتور داده ، چه اوامرش و چه نواهيش ، رسالت خداى تعالى است ، و در
حقيقت اوامر و نواهى خدا را رسانده ، و اطاعت مردم در آن اوامر و نواهى نيز مانند اطاعت اوامر و
نواهى قرآن اطاعت خدا است ، همچنان كه اطلاق آيه زير نيز براين معنا دلالت مى كند، چون
مى فرمايد: (و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن اللّه ) ، و ظاهرش اين است كه اطاعت
رسـول در آنچه امر و يا نهى مى كند، به طور مطلق لازم است ، چون آن جناب در آن اوامر و
نواهى ماذون به اذن خدا، و اذن خدا در اطاعت رسول مستلزم علم و مشيت خدا به اطاعت اوست ، و
وقـتـى اطـاعـت اوامـر و نـواهى او را اراده كرده باشد، قهرا خود آن اوامر و نواهى را هم اراده
كـرده اسـت ، پـس مـعـلوم مـى شـود امـر و نهى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) از
مصاديق امر و نهى خود خدا است ، هر چند كه در مورد غير احكام و شرايعى باشد كه خود خدا
جعل كرده است .
و بـه خـاطـر هـمـيـن كـه گـفتيم برگشت اطاعت رسول به اطاعت خداى تعالى است ، در آيه
شـريـفـه از غـيبت به خطاب التفات شده با اينكه قبلا خدا را غايب فرض كرده ، فرموده
بـود: (خـدا را اطـاعـت كـنـيـد) دنـبـالش خـدا را مـتـكـلم بـه حـسـاب آورده ، مـى فـرمـايـد:
(رسـول مـا) ، تـا بـفـهـمـانـد گـفـتـه هـا و دسـتـورات
رسـول هـم دسـتورات ما است ، و مع ذلك در ضمن سخن تهديدى هم كرده باشد، و به طور
اشاره فهمانده باشد كه نافرمانى او نافرمانى ما است .
بـيـان ايـنـكـه اطـاعـت يـك نـحـوه عـبـوديـت اسـت و فقط بايد از خدا و فرستاده اش اطاعت
شود
اللّه لا اله الا هو و على اللّه فليتوكل المومنون
ايـن آيـه در مـقـام بـيـان عـلت وجـوب اطـاعـت خـداسـت ، و عـلت ايـنـكـه چـرا اطـاعـت
رسـول از مـصـاديـق اطـاعت خداست . توضيح اينكه اطاعت كه عبارت است از گردن نهادن در
بـرابـر اوامـر و نـواهى مولى ، خود يكى از شؤ ون عبوديت و بردگى براى مولى است ،
زيـرا اگـر مـولى بـرده اى را مـالك مـى شـود، هـيـچ مـنظورى ندارد جز اينكه مالك اراده و
عـمـل بـرده باشد، به طورى كه برده اش اراده نكند مگر آنچه را كه مولى اراده مى كند و
هـيـچ عـمـلى را انـجـام ندهد مگر آنچه را كه مولايش از او بخواهد انجام دهد، پس طاعت مولى
نـحـوه اى از عـبـوديـت عـبـد است ، همچنان كه در آيه زير هم بدان اشاره نموده مى فرمايد:
(الم اعـهـد اليـكـم يـا بنى ادم ان لا تعبد وا الشيطان ) با اينكه هيچ كس شيطان را به
عنوان خدايى نپرستيده ، پس منظور از پرستش شيطان همان اطاعت كردن اوست .
پـس مـعـلوم شـد اطاعت كردن يك مطيع از مطاع خود عبادت آن مطاع است ، و چون به جز خداى
عـزوجـل مـعبودى نيست ، پس طاعتى جزبراى خدا، و يا هر كسى كه خدا اطاعتش را واجب كرده
بـاشـد صـحـيـح نـيـست . در نتيجه معناى آيه مورد بحث چنين مى شود: خداى سبحان را اطاعت
كنيد، زيرا به جز معبود كسى نبايد اطاعت شود، و معبود به حق هم به جز خدا كسى نيست ،
پس بر شما واجب است كه او را عبادت كنيد، و با اطاعت غير او آن غير را كه يا شيطان است
يـا هـواى نـفـس شريك خدا نسازيد. و به اين بيان روشن شد كه چگونه جمله مورد بحث در
مقام تعليل است .
بـا آنـچـه كه تا اينجا گفتيم وجه و نكته اينكه چرا نفرمود: (لا رب غيره ) ، و خصوص
الوهيت را انتخاب نمود نيز روشن مى شود.
ايمان به خدا و اطاعت او يك نوع توكل بر او است
(و على اللّه فليتوكل المومنون ) - اين جمله معناى جمله قبلى را كه مى فرمود: (اللّه
لا اله الا هـو) تـاءكـيـد مـى كـنـد. تـوضـيـح ايـنـكـه
تـوكـيـل كـه بـا تـوكـل از يك ماده مشتقند، به معناى آن است كه انسان شخص غير خودش را
قـائم مـقـام خـود كـنـد تـا او امـور انـسـان را اداره نـمـايـد، و لازمـه ايـن
وكـيـل گـيـرى ايـن اسـت كـه اراده وكـيـل قـائم مـقـام اراده
مـوكـل ، و فعل او فعل اين باشد، و اين به وجهى با معناى اطاعت منطبق است ، چون مطيع هم
اراده و عـمـل خـودرا تـابـع اراده و عـمـل مـطـاع مى داند، و اراده مطاع قائم مقام اراده مطيع ، و
عمل مطيع متعلق اراده مطاع مى شود،
گـويـى عـمـل از خـود مـطـاع صـادر شـده ، و بـنـابـر ايـن ، اطـاعـت بـه وجـهـى بـه
توكيل برگشت مى كند، و توكيل به وجهى اطاعت است .
پـس اطـاعـت بـنـده از پـروردگار خود اين كه اراده خود راتابع اراده پروردگارش كند، و
عـمـلى هـم كـه مـى كـنـد همين جنبه را داشته باشد. و به عبارتى ديگر بنده اراده خود را و
آنـچـه را كـه مـتـعـلق اراده او اسـت هـمـه را فـداى اراده و
عمل پروردگارش نموده ، و چنين ايثارى در راه او بكند.
پـس اطـاعـت خـداى تعالى در آنچه براى بندگانش تشريع كرده ، و در متعلقات آن ، خود
نوعى از توكل بر خدا است ، و چون اطاعت خدا براى هر خداشناس و مؤ من به خدا واجب است
، پـس تـوكـل بـر او نـيـز بـر مـؤ مـنـيـن لازم اسـت ، و مـؤ مـنـيـن هـم بـايـد بـر او
تـوكـل كـنـنـد و هـم اطاعتش را گردن نهند، و اما كسى كه او را نمى شناسد، و به او ايمان
ندارد، اطاعت هم ندارد.
پـس از آنـچـه گـذشـت روشـن شـد كـه ايـمـان و عـمـل صـالح نـوعـى از
توكل بر خدا است .
مـــقـــصـــود از ايـــنـــكـه خـطـاب بـه مـؤ مـنـين فرمود: برخى از همسران و فرزندانتان
دشمنشمايند، از آنان برحذر باشيد و....
يا ايها الذين امنوا ان من ازواجكم و اولادكم عدوا لكم فاحذروهم ...
كلمه (من ) در جمله (من ازواجكم ) تبعيضى است ، و معناى (بعضى از همسران شما)
را مـى دهـد، و سـياق خطاب به تعبير (يا ايها الذين امنوا) و نيز وابسته كردن دشمنى
همسران را به مؤ منين مجموعا علت حكم را مى رساند و مى فهماند كه بعضى از همسران مؤ
مـنـيـن كـه بـا آنـان دشمنى مى ورزند بدان علت مى ورزند كه شوهرانشان ايمان دارند، و
عداوت به خاطر ايمان جز نمى تواند علت داشته باشد كه اين زنان بى ايمان مى خواهند
شـوهـران خـود را از اصـل ايـمـان ، و يـا از اعـمـال صـالحـه اى كه مقتضاى ايمان است ، از
قـبـيـل انـفاق در راه خدا و هجرت از دار الكفر، برگردانند و منصرف كنند، و شوهران زير
بـار نـمـى رونـد، قـهـرا زنـان بـا آنـان دشمنى مى كنند، و يا مى خواهند كفر و معصيت هاى
بـزرگ از قـبـيـل بـخـل و خـوددارى از انـفـاق در راه خـدا را بـر آنـان
تحميل كنند، چون دوست مى دارند شوهران بجاى علاقه مندى به راه خدا و پيشرفت دين خدا
و مـواسـات بـا بـنـدگـان خـدا، بـه اولاد و هـمسران خود علاقه مند باشند، و براى تاءمين
آسايش آنان به دزدى و غصب مال مردم دست بزنند.
پس خداى سبحان بعضى از فرزندان و همسران را دشمن مؤ منين شمرده ، البته دشمن ايمان
ايـشـان ، و از ايـن جـهـت كـه دشـمن ايمان ايشانند شوهران و پدران را وادار مى كنند دست از
ايـمـان بـه خدا بردارند، و پاره اى اعمال صالحه را انجام ندهند، و يا بعضى از گناهان
كـبـيره و مهلكه را مرتكب شوند، و چه بسا مؤ منين در بعضى از خواسته هاى زن و فرزند
به خاطر محبتى كه به آنان دارند اطاعتشان بكنند،
و لذا در آيـه شريفه مى فرمايد: از اين گونه زنان و فرزندان حذر كنيد، و رضاى آنها
را مقدم بر رضاى خدا نگيريد.
(و ان تـعـفـوا و تصفحوا و تغفروا فان اللّه غفور رحيم ) - راغب در مفردات مى گويد
كلمه (عفو) به معناى قصد براى گرفتن چيزى است ، مثلا وقتى گفته مى شود: (عفاه
) ، و يـا اعـتـفـاه ، مـعنايش اين است كه : قصد فلان چيز را كرد، در حالى كه آنچه را نزد
خـود داشـت ، بـه دسـت گـرفـتـه بـود - تـا آنـجـا كـه مى گويد - و چون گفته شود:
(عـفـوت عـنـه ) مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه مـن گـنـاه او را
زايل كردم و از او چشم پوشيدم . آنگاه مى گويد: و كلمه (صفح ) به معناى ترك ملامت
اسـت ، و فـرقش با عفو است كه از عفو بليغ تر است ، و به همين جهت خداى تعالى در يك
جـمـله هـر دو را ذكـر كرده و فرموده : (فاعفوا و اصفحوا حتى ياتى اللّه بامره ) ، چون
گاهى مى شود كه انسان عفو مى كند، ولى صفح نمى كند. و سپس گفته : و كلمه (مغفرت
) كـه از ماده (غفر) است ، به معناى آن است كه جامه اى در تن كسى بپوشانى كه تن
او را از آلودگى نگه بدارد، و از همين باب است كه مى بينى يكى به ديگرى مى گويد
(اغـفـر ثـوبـك فـى الوعـاء) يـعـنـى جـامـه ات را در خـم رنگ بينداز و آن را رنگ كن تا
چـركتاب شود، و ديرتر چرك را نشان دهد و غفران و مغفرت از ناحيه خداى تعالى به اين
اسـت كـه بـنده را از اينكه عذاب به او برسد حفظ فرمايد و در قرآن فرموده : (غفرانك
ربنا) ، و (مغفره من ربكم ) ، و (و من يغفر الذنوب الا اللّه ) .
پس سه جمله (تعفوا) ، و (تصفحوا) و (تغفروا) مى خواهند مؤ منين را تشويق كنند
بـه ايـنكه اگر زن و فرزندانشان آثار دشمنى مذكور را از خود بروز دادند، صرفنظر
كنند، و در عين حال بر حذر باشند كه فريب آنان را نخورند.
(فـان اللّه غـفـور رحـيـم ) - اگـر منظور از مغفرت و رحمت مغفرت و رحمت خاصه الهى
بـاشد آن مغفرت و رحمتى كه تنها به مؤ منين مى رسد به همانهايى كه در آيه مورد بحث
مـخاطب به خطابهاى (تعفوا) و (تصفحوا) و (تغفروا) هستند و معنا اين باشد كه
اگر شما مؤ منين از خطا و دشمنى زنان و فرزندان خود چشم پوشى كنيد، خداى تعالى هم
با شما به مغفرت و رحمت خود معامله مى كند، در اين صورت جمله مورد بحث وعده جميلى به
مـؤ مـنـيـن است در برابر رفتار صالحى كه كرده اند، همچنان كه در آيه زير همين وعده را
به مؤ منين صاحب عفو و صفح داده مى فرمايد:
(و ليعفوا و ليصفحوا الا تحبون ان يغفر اللّه لكم ) .
و اگـر مـنـظـور مغفرت و رحمت عام الهى باشد، بدون اينكه مقيد به مورد خطاب باشد، در
ايـن صـورت ديگر جمله مورد بحث وعده نخواهد بود، بلكه مى خواهد بفرمايد: اگر مؤ منين
چـنين كنند خود را به صفات خدا متصف و به اخلاق خدايى متخلق كرده اند، چون خدا هم غفور
و رحيم است .
انما اموالكم و اولادكم فتنه و اللّه عنده اجر عظيم
كـلمـه (فـتـنـه ) بـه مـعـناى گرفتاريهايى است كه جنبه آزمايش دارد، و آزمايش بودن
امـوال و فرزندان به خاطر اين است كه اين دو نعمت دنيوى از زينت هاى جذاب زندگى دنيا
است ، نفس آدمى به سوى آن دو آن چنان جذب مى شود كه از نظر اهميت همپايه آخرت و اطاعت
پـروردگارش قرار داده ، رسما در سر دو راهى قرار مى گيرد، و بلكه جانب آن دو را مى
چـربـانـد، و از آخـرت غـافـل مـى شـود، هـمـچـنـان كـه در جـاى ديـگـر فـرمـود:
(المال و البنون زينه الحيوه الدنيا) .
و تـعـبـيـر آيـه مـورد بـحـث كـنـايـه از نـهـى اسـت ، مـى خـواهـد از غـفـلت از خـدا به وسيله
مـال و اولاد نـهـى كـنـد، و بـفـرمـايـد: بـا شـيـفـتـگـى در بـرابـر
مال و اولاد جانب خدا را رها نكنيد، با اينكه نزد او اجرى عظيم هست .
مـــعـــنــاى ايـنـكـه فرمود: (فاتقوا الله ما استطعتم ) و جمع آن با آيه (اتقوا الله
حقتقاته )
فاتقوا اللّه ما استطعتم ...
يـعـنـى بـه مـقـدار استطاعتى كه داريد از خدا پروا كنيد - چون سياق جمله سياق دعوت و
تـشـويـق بـه اطـاعت خدا و انفاق و مجاهده در راه او است - و جمله مورد بحث به خاطر حرف
(فـاء) تفريع شده بر جمله (انما اموالكم ...) در نتيجه معناى آن چنين مى شود كه :
بـه مـقدار استطاعتتان از خدا بترسيد و از ذره اى از آن مقدار را از تقوا و ترس خدا كوتاه
نـيـاييد. در نتيجه آيه شريفه همان مطلبى را مى رساند كه آيه شريفه (اتقوا اللّه حق
تقاته ) در مقام افاده آن است نه اينكه بخواهد بفرمايد هر چه توانستيد رعايت تقوى را
بـكـنـيـد و هـر مـقـدار كه نتوانستيد تقوى را رها كنيد چون خداى تعالى به حكم آيه (و لا
تـحـملنا ما لا طاقه لنابه ) به بيش از مقدار طاقت از از ما نخواسته آرى هر چند اين معنا
در جاى خود صحيح است ،
ليكن آيه مورد بحث ناظر به آن نيست .
از آنچه گذشت دو نكته روشن گرديد.
نـكـتـه اول اينكه : ميان آيه (فاتقوا اللّه ما استطعتم و آيه اتقوا الله حق تقاته ) هيچ
منافاتى نيست ، و اختلافى كه بين آن دو هست چيزى نظير اختلاف به مقدار و كيفيت است ، در
جـمـله اولى دسـتـور مـى دهـد تـقـواى شما همه مواردى را كه درسعه و قدرت شما است فرا
بـگـيـرد، و در دومـى دستور مى دهد تقواى شما در همه موارد متصف به حقيقت باشد، تقواى
صورى و ظاهرى نباشد، اولى راجع به كميت و مقدار تقوا است ، دومى مربوط به كيفيت آن
است .
نكته دوم اينكه : سخن بعضى از مفسرين كه گفته اند: جمله (فاتقوا اللّه ما استطعتم )
ناسخ جمله (اتقوا اللّه حق تقاته ) است ، سخن درستى نيست ، و فسادش روشن گرديد.
(و اسـمـعـوا و اطـيـعـوا و انـفـقـوا خـيرا لانفسكم ) - قسمت از آيه جمله (فاتقوا اللّه ما
اسـتـطـعـتـم ) را تـاءكـيـد مـى كـنـد، و كـلمـه (سـمـع ) مـعـنـاى اسـتـجـابـت و
قـبـول پـيشنهاد و دعوت است ، كه مربوط به مقام التزام قلبى است ، به خلاف طاعت كه
انقياد در مقام عمل است ،
معناى جمله : (وانفقوا خيرا لانفسكم ) و وجه منصوب بودن كلمه (خيرا)
و كـلمـه (انـفـاق ) بـه مـعـنـاى بـذل
مـال در راه خـدا اسـت (نـه هـر بـذلى ديـگر)، و كلمه (خيرا) اگر منصوب آمده به گفته
صـاحب كشاف به خاطر عاملى است كه حذف شده ، و تقدير آن و (انفقوا) و (امنوا خيرا
لانفس كم - انفاق كنيد و ايمان آوريد به چيزى كه براى خودتان خير است ) مى باشد.
احتمال هم دارد كلمه (انفقوا) در عين دلالت بر انفاق ، متضمن معناى قدموا و يا نظير آن هم
بـاشـد، و معنا چنين باشد (و انفقوا خيرا لانفسكم - انفاق كنيد و با انفاق خيرى را براى
خـود از پـيـش بـفرستيد) كه در عبارت داخل گيومه كلمه (انفاق ) متضمن معناى از پيش
بفرستيد شده ، شما مى توانيد چيز ديگرى را فرض كنيد كه مقام آيه بر آن دلالت كند.
و اگـر فـرمـود: (لانـفـسكم ) و نفرمود: (لكم ) ، براى اين بود كه مؤ منين را بيشتر
خـوشـدل سـازد، و بـفـهـمـانـد اگـر انـفـاق كـنـيـد خـيـرش
مـال شـمـا اسـت ، و بـه جـز خـود شـمـا كـسـى از آن بـهـره مند نمى شود، چون انفاق دست و
دل شما را باز مى كند، و در هنگام رفع نيازه اى جامعه خود دست و دلتان نمى لرزد.
(و مـن يـوق شـح نـفسه فاولئك هم المفلحون ) - تفسير اين جمله در تفسير سوره حشر
گذشت .
ان تقرض وا اللّه قرضا حسنا يضاعفه لكم و يغفر لكم و اللّه شكور حليم
مـنـظـور از (اقـراض خـداى تـعـالى ) انـفـاق در راه خـدا اسـت ، و اگـر ايـن
عـمـل را قرض دادن به خدا، و آن مال انقاق شده را قرض حسن خوانده ، به اين منظور بوده
كه مسلمين را به انفاق ترغيب كرده باشد.
جمله (يضاعفه لكم و يغفر لكم ) اشاره است به حسن جزايى كه خداى تعالى در دنيا و
آخـرت بـه انـفـاق گران مى دهد، و اسمهاى (شكور) ، (حليم ) ، (عالم غيب و شهادت
) ، (عـزيـز) و (حـكـيـم ) پـنـج نـام از اسـماى حسناى الهى هستند، كه شرحش و وجه
مناسبتش با سمع و طاعت و انفاق كه در آيه بدان سفارش شده است روشن است .
بحث روايتى
روايـــتـــى دربـــاره دشـــمـــن بـــودن بـــعـــضـــى از هــمـسـران و فـرزنـدان مـؤ مـنـيـن
ونزول آيه : (ان من ازواجكم و اولاد كم عدوا لكم ....)
در تـفـسـيـر قـمـى در روايـت ابـى الجـارود از امام باقر (عليه السلام ) روايت شده كه در
ذيـل آيـه (ان مـن ازواجـكـم و اولادكـم عـدوا لكـم فـاحذروهم ) فرموده : اين آيه راجع به
مـسـلمـانـانى است كه وقتى مى خواستند از وطن كافرنشين خود به دار هجرت مهاجرت كنند،
زن و فرزندشان دست به دامنشان انداخته ، از رفتن بازشان مى داشتند، و مى گفتند: تو
را بـه خـدا سـوگـند مى دهيم كه از ما دست بر مدار كه بعد از رفتنت از بين خواهيم رفت ،
بعضى از مسلمانان تسليم خواسته زن و فرزند خود مى شدند، و در دار الكفر مى ماندند،
و آيـه شـريـفـه آنـان را از چـنـيـن زن و فرزندانى بر حذر داشته ، از اطاعت آنان نهى مى
فـرمـايد، بعضى ديگر از مسلمانان تسليم نمى شدند، و راه خدا را پيش گرفته از زن و
فـرزنـد دست بر مى داشتند، و مى گفتند: به خدا سوگند اگر شما با من هجرت نكنيد، و
خداى تعالى روزى بين من و شما در دار الهجره جمع كرد، ديگر كارى به كارتان نخواهم
داشت ، و تا ابد سودى به شما نخواهم رساند.
ولى خـداى تـعـالى دستور داد بعد از آنكه در دار هجرت به زن و فرزند خود رسيدند از
سوگند خود صرفنظر نموده ، به بهترين وجهى با آنان برخورد نمايند، و صله رحم را
رعايت كنند.
(و ان تعفوا و تصفحوا و تغفروا فان اللّه غفور رحيم .
مؤ لف : اين معنا در الدر المنثور هم از عده اى از صاحبان كتب حديث از ابن عباس روايت شده .
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه ابـن مـردويـه از عباده بن صامت و عبداللّه بن ابى اوفى ، از
رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) نقل كرده اند كه در تفسير جمله (انما اموا لكم
و اولادكـم ) فـرمـوده انـد: بـراى هر امتى ، فتنه اى است ، و فتنه امت من كه به وسيله آن
آزمايش مى شوند مال است .
مـؤ لف : نـظـيـر ايـن روايـت را نـيـز از ابـن مـردويـه از كـعـب بـن عـيـاض از
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) نقل كرده .
اشـــكـــال وارد بـــر چـــنـد روايت حاكى از اينكه پيامبر(ص ) راجع به حب خود حسنين را
آيه (انما اموالكم و اولادكم فتنه ) را قرائت نموده است
و باز در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه ، احمد، ابو داوود، ترمذى ، نسائى ، ابن ماجه
، حـاكـم و ابـن مـردويـه ، هـمـگـى از بـريـد روايـت كـرده انـد كـه گـفـت :
رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مشغول خطابه بود كه حسن و حسين با پيراهنى
قـرمـز وارد شـدنـد، و (بـه طـرف آن جـنـاب ) مـى رفـتـنـد و مـى افـتـادنـد
رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) از مـنـبـر پـايـيـن آمـد و هـر دو را
بـغـل كـرد يـكـى را بـه ايـن طـرف و يـكـى را بـه آن طرف و به منبر بالا رفت ، و سپس
فرمود: خداى تعالى درست فرموده : (انما اموالكم و اولادكم فتنه ) ، من وقتى چشمم به
ايـن دو پـسر افتاد كه مى آيند و مى افتند، نتوانستم طاقت بياورم ، و كلامم را قطع نكنم ،
بناچار براى گرفتن آن دو پايين آمدم .
مـؤ لف : ايـن روايـت بـى اشـكـال نـيـسـت ، بـراى ايـنـكـه درسـت اسـت كـه
امـوال و اولاد فـتنه است ، اما نه حتى براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم )، كه
سيد انبيا و سرآمد مخلصين و معصوم و مؤ يد به روح القدس است .