شـرطـى كـه در آيه شريفه كرده از باب اشتراط حكم به امرى محقق الوقوع است ، كه هم
نـهـى را تـاءكـيـد مـى كـنـد، و هـم مـلازمـه مـيـان شـرط و مـشـروط را اعـلام مـى دارد،
مـثـل مـى ماند كه پدرى به فرزند خود بگويد (اگر پسر من هستى فلان كار را مكن )
ايـن تـعـبير هم نهى را تاءكيد مى كند، و هم مى فهماند ميان شرط و مشروط ملازمه است ، و
كسى كه فرزند من است ممكن نيست فلان كار را بكند.
(تـسـرون اليـهـم بـالمـوده و انـا اعـلم بما اخفيتم و ما اعلنتم ) - وقتى گفته مى شود
(اسـررت اليـه حـديـثـا) ، مـعـنايش اين است كه من فلان قصه را پنهانى به فلان كس
رساندم ، پس معناى (تسرون اليهم بالموده ) اين است كه در خفا به مشركين اطلاع مى
دهـيـد كـه دوسـتـشان داريد - راغب اين طور معنا كرده . و كلمه (اعلان ) ضد اخفاء و به
مـعـنـاى آشـكـار سـاخـتـن اسـت . و جـمـله (انـا اعـلم )
حـال از فـاعـل (تـسـرون ) اسـت . و كـلمـه (اعـلم ) اسـم
تـفـضـيـل اسـت ، (يـعـنـى مـن دانـاتـرم ). بـعـضـى از مـفـسـريـن
احتمال داده اند كه اعلم صيغه متكلم وحده از مضارع باشد، كه با حرف باء متعدى شده است
، چون ماده علم گاهى با حرف باء متعدى مى شود، و گاهى بدون آن .
ايـن جـمـله اسـتـيـنـافـيـه اسـت ، امـا نـه بـه طـورى كـه ربـطـى بـه مـا
قـبـل نـداشـتـه بـاشـد، بـلكـه بيان ماقبل است ، گويا شنونده وقتى آيه قبلى را شنيده ،
پرسيده : مگر ما چكار كرده ايم ؟ در اين آيه پاسخ مى دهد: شما پنهانى به مشركين اطلاع
مـى دهـيـد كه ما دوستتان داريم ، و حال آنكه من از هر كسى بهتر مى دانم ، و بهتر خبر دارم
آنـچـه را كـه پنهانى و يا آشكارا انجام مى دهيد، يعنى من گفتار و كردار شما را به علمى
مى دانم اخفاء و اظهار شما نسبت به آن يكسان است .
پـس مـعـلوم مـى شـود مجموع دو جمله (بما اخفيتم و ما اعلنتم ) يك معنا را مى رساند، و آن
ايـن اسـت كـه اخـفـاء و اظهار نزد خدا يكسان است ، چون او به آشكار و نهان يك جور احاطه
دارد، پـس ديگر نبايد ايراد كرد كه آوردن جمله (بما اخفيتم ) كافى بود، و احتياج به
آن جمله ديگر نبود،
براى اينكه كسى به نهان ها آگاه است ، به طريق اولى به آشكارها عالم است .
و در جـمـله (و مـن يـفـعـل ذلك مـن كـم فـقـد ضـل سـواء
السـبـيـل ) كـلمـه (ذلك ) اشـاره بـه پنهان ساختن مودت با كفار، و به تعبير ديگر:
اشـاره اسـت بـه دوسـتـى بـا آنـان . و كـلمـه (سـواء
السـبـيـل ) از بـاب اضـافـه صـفـت بـه مـوصـوف اسـت ، و مـعـنـايـش
سـبـيـل السـواء يـعـنـى طـريـق مـسـتـقـيـم اسـت . و كـلمـه مـذكـور
مـفـعـول ضـلالبـتـه احتمال اين نيز هست كه منصوب به حذف حرف جر باشد، و تقدير آن
(فـقـد ضـل عـن سـواء السـبـيـل ) بـوده بـاشـد. و مـنـظـور از كـلمـه
(سبيل ) ، (سبيل اللّه ) است .
دوسـتـى كـردنـبـا كـفـار از بغض و عداوت آنها نسبت به شما نمى كاهد و اگر به شما
دستيابند....
ان يثقفوكم يكونوا لكم اعداء...
راغـب گـفـته (ثقف ) - به فتحه حرف اول ، و سكون حرف دوم - به معناى حذاقت در
ادراك و انـجام چيزى است . و اضافه كرده كه وقت ى گفته مى شود: (ثقفت كذا) معنايش
ايـن كـه مـن آن را بـا حـذاقـتـى كـه در ديد دارم ديدم . اين معناى لغوى كلمه است ، ولى به
عـنـوان مـجـاز در همه ادراكها هم استعمال مى شود، هر چند ثقافت و حذاقتى در بين نباشد. و
ديـگـران كـلمـه مـذكـور را بـه ظـفـر و دستيابى معنا كرده اند، و شايد اين معنا را به كمك
مناسبت مقام آيه فهميده اند، و هر دو معنا بهم نزديكند.
زمـينه اين آيه بيان اين نكته است پنهان كردن دوستى با كفار به منظور جلب محبت آنان ،
و رفع عداوتشان هيچ سودى به حالشان ندارد، و مشركين على رغم اين مودتها كه بعضى
از مـؤ مـنـيـن اعـمـال مـى دارنـد، اگـر بـه ايـشـان دسـت يـابـنـد دشـمـنـى خـود را
اعمال مى كنند، بدون اينكه دوستى هاى مؤ منين تغييرى در دشمنى آنها داده باشد.
(و يـبـسـطـوا اليـكـم ايـديـهم و السنتهم بالسوء و ودوا لو تكفرون ) - اين جمله به
مـنـزله عـطـف تفسير است ، براى جمله (يكونوا لكم اعداء) . و (بسط ايدى بالسوء)
كنايه از كشتن و اسير كردن و ساير شكنجه هايى يك دشمن غالب نسبت به مغلوب روا مى
دارد. و بسط زبانها به سوء كنايه است از ناسزا و بدگويى .
و ظـاهـرا جمله (و ودوا لو تكفرون ) عطف باشد بر جزاء جمله (يكونوا لكم اعداء) ، و
ماضى ودوا معناى مضارع را مى دهد، چون شرط و جزاء اقتضاء دارد كه ماضى
مـزبـور بـه مـعـنـاى مـضـارع بـاشد. و معناى آيه اين است كه : اگر مشركين به شما دست
يـابـنـد، دشـمـن شـمـا خواهند بود، و دست و زبان خود را به بدى به سوى شما دراز مى
كنند، و دوست مى دارند كه شما كافر شويد، همچنان كه در مكّه مؤ منين را شكنجه مى دادند،
و به اين اميد كه شايد از دينشان برگردند - و خدا داناتر است .
لن تنفعكم ارحامكم و لا اولادكم يوم القيمه
اين آيه توهمى را كه ممكن است به ذهن كسى برسد، دفع مى كند، و آن توهم است كه پيش
خود خيال كند دوستى با مشركين مكّه به خاطر حفظ ارحام و اولاد شرعا اشكالى نبايد داشته
باشد. آيه شريفه پاسخ مى دهد: اگر اين تشبثات داراى فايده اى مى بود عيبى نداشت ،
امـا اگـر حـفـظ ارحام به قيمت عذاب دوزخ برايتان تمام شود چطور؟ قطعا و عقلا نبايد در
صدد حفظ آنان برآييد، براى اينكه ارحام و اولاد كه به خاطر حفظ آنان امروز با دشمنان
خـدا دوسـتـى كـرديـد، در روزى كـه كـيـفـر مـعـصـيـت و
اعمال زشت خود رايكى از آنها همين دوستى با كفار است مى بينيد به درد شما نمى خورند،
و دردى از شما دوا نمى كنند.
مـراد از ايـنـكـه فـرمـود خـداونـد بـيـن شـمـا و ارحـام و اولادتـان در قـيـامـت جـدايـى مـى
اندازد
(يـفصل بينكم ) - يعنى روز قيامت خداى تعالى با از كار انداختن اسباب دنيوى ، ميان
شـمـا جـدايـى مـى اندازد، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : (فاذا نفخ فى الصور فلا
انـسـاب بـيـنـهـم يومئذ) و علت سقوط اسباب و از آن جمله خويشاوندى ظاهرى اين است كه
خـويـشـاونـدى كـه معنايش منتهى شدن نسبت دو نفر يا بيشتر به يك رحم (و يا يك صلب )
اسـت ، تـنـهـا آثـارش را در ظـرف دنـيـا كه ظرف حيات اجتماعى است بروز مى دهد، و باعث
مـودت و الفـت و مـعـاضـدت و عـصـبـيـت ، و يـا خـدمـت و
امـثـال آن مـى گـردد، چـون ظـرف اجتماع است كه بالطبع و بر حسب آراء و عقائد، انسان را
مـحـتـاج بـه اين امور مى سازد، آراء و عقائدى كه آن را هم فهم اجتماعى در انسان ايجاد مى
كند، و در خارج از ظرف حيات اجتماعى خبرى از اين آراء و عقائد نيست .
در قيامت وقتى حقائق آشكا را جلوه مى كند، و رفع حجاب و كشف غطاء مى شود، - اثرى از
آراء و پندارهاى دنيايى نمى ماند، و رابطى كه ميان اسباب و مسببات بود، و آن استقلالى
ما در دنيا براى اسباب و تاثيرش در مسببات مى پنداشتيم ، به كلى از بين مى رود،
هـمـچـنـان كـه قـرآن كـريـم در جـاى ديـگـر فـرمـوده : (لقـد تـقـطـع بـيـنـكـم و
ضل عنكم ما كنتم تزعمون ) و نيز فرموده : (و راوا العذاب و تقطعت بهم الاسباب ) .
پـس در قـيـامـت رابـطـه اسباب و انساب وجود ندارد، و هيچ خويشاوندى از خويشاوندى اش
بهره مند نمى شود، پس سزاوار انسان عاقل نيست كه به خاطر خويشاوندان و فرزندان ،
به خدا و رسولش خيانت كند، چون اينان در قيامت دردى از او دوا نمى كنند.
وجـوه ديـگـرى كـه در مـعـنـاى جـمـهـل (يفصل بينكم ) گفته شده است
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: مـراد ايـن اسـت كـه روز قـيـامـت خداى تعالى صحنه اى
هول انگيز به پا مى كند كه هر كس از هر كس ديگر فرار مى كند، همچنان كه قرآن كريم
در جـاى ديـگـر فـرمـوده : (يـوم يـفـر المـرء مـن اخـيـه و امـه و ابـيـه و صـاحـبته و بنيه
لكل امرى ء منهم يومئذ شاءن يغنيه ) ، ليكن وجه سابق با مقام مناسب تر است .
بـعـضـى ديـگر گفته اند: مراد آيه اين است كه روز قيامت خداى تعالى شما را از يكديگر
جـدا مـى سـازد، اهـل ايـمـان و اطـاعـت را داخـل بـهـشـت ، و
اهـل كـفـر و معصيت را داخل جهنم مى كند، در نتيجه يك خويشاوند بهشتى ، خويشاوند دوزخى
خود را نمى بيند، چون در آتش است .
ايـن وجـه هـر چـنـد در جـاى خـود سـخـن صـحـيـحـى اسـت ، ليـكـن (هـمـان طـور كـه در وجـه
قـبـل گـفتيم ) با مقام آيه تناسب ندارد، براى اينكه در آيه شريفه سخنى از كفر ارحام و
اولاد مؤ منين نرفته .
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـراد از ايـن فـصـل و جـدا سـازى ،
فـصل قضاء است ، و معناى آيه اين است كه : خداى تعالى در روز قيامت بين شما داورى مى
كـنـد. ايـن وجـه هـم هـمـان اشكال را دارد كه وجه قبلى داشت ، براى اينكه در جايى سخن از
داورى مـى رود كـه مـورد اخـتـلاف بـاشد، و مقام آيه چنين مقامى نيست ، و لذا در آيه شريفه
(ان ربك هو يفصل بينهم يوم القيامه فيما كانوا فيه يختلفون ) به خاطر اينكه سخن
از اختلاف رفته ،
كـلمـه يفصل را به داورى معنا مى كنيم ، و مى گوييم معنايش اين است كه : پروردگار تو
در قيامت بين آنان در آنچه درباره اش اختلاف مى كنند داورى خواهد كرد.
(و اللّه بـما تعملون بصير) - اين جمله متمم جمله (ان ينفعكم ) و به منزله تاءكيد
آن است ، و معنايش اين است كه : روز قيامت ارحام و اولاد، شما را در برطرف كردن آثار اين
خـيـانـت و امـثـال آن سـودى نـخـواهـند داشت ، و خدا بدانچه مى كنيد بينا است و چيزى بر او
پوشيده نيست ، و به عظمت خيانت شما آگاه است ، و خواه ناخواه شما را بر آن مواخذه خواهد
نمود.
اسوه بودن ابراهيم (عليه السلام ) و پيروانش در تبرى از مشركين
قد كانت لكم اسوه حسنه فى ابراهيم و الذين معه ... انت العزيز الحكيم
در ايـن جـمـله خـطـاب را مـتـوجـه مـؤ منين كرده . و جمله (اسوه حسنه فى ابراهيم ) معنايش
اتباع و اقتداء نيكو به ابراهيم است . و جمله (و الذين معه ) به ظاهرش دلالت دارد بر
اينكه غير از لوط و همسر ابراهيم كسانى ديگر نيز به وى ايمان آورده بودند.
(اذ قالوا لقومهم انا برءوا منكم و مما تعبدون من دون اللّه ) - يعنى ما از شما و از بت
هاى شما بيزاريم ، و اين بيان همان چيزى كه بايد در آن اسوه و اقتداء داشته باشند.
(كفرنا بكم و بدا بيننا و بينكم العداوه و البغضاء ابدا حتى تومنوا باللّه وحده ) -
ايـن قـسـمـت از آيـه برائت را به آثارش معنا مى كند، و آثار برائت همين است كه به عقيده
آنان كفر بورزند، و مادام كه مشركند با آنان دشمنى كنند تا روزى كه خداى واحد سبحان
را بپرستند.
و مـراد از كـفـر ورزيـدن بـه آنـان ، كـفـر ورزيـدن بـه شـرك آنـان اسـت ، بـه
دليـل فـرمـوده : (حـتـى تـومـنـوا بـاللّه وحـده ) - تـا زمانى كه به خداى واحد ايمان
بـياوريد و معناى كفر به شرك آنان اين است كه با شرك آنان عملا مخالفت شود، همچنان
كه عداوت مخالفت و ناسازگارى قلبى است .
خـود آنـان بـرائتـشـان از مـشـركـيـن را بـه سـه امـر تـفـسـيـر كـرده انـد:
اول مـخـالفـت عملى با شرك آنان ، دوم عداوت قلبى باايشان ، و سوم استمرار اين وضع
مادام كه بر شرك خود باقى اند. مگر اينكه دست از شرك برداشته ، به خداى واحد ايمان
آورند.
و توضيح درباره استغفار ابراهيم (عليه السلام ) براى پدر
(الا قـول ابـراهـيـم لابـيـه لاسـتـغـفـرن لك و مـا امـلك لك من اللّه من شى ء) - اين جمله
استثنائى است از كليتى كه جمله هاى قبل بر آن دلالت مى كرد، و آن اين بود كه ابراهيم و
مـؤ مـنـيـنـى كه با وى بودند، از قوم مشرك خود به طور كلى و مطلق ، تبرى جستند، و هر
رابـطـه اى كـه ايـشـان را بـه آنـان پيوسته كند قطع نمودند، به جز يك رابطه ، و آن
گفتار ابراهيم به پدرش بود كه گفت : (لاستغفرن لك ...) .
و اين جمله معنايش اظهاردوستى ابراهيم نسبت به پدر نيست ، بلكه وعده اى است به وى داده
، تـا شـايـد از شـرك تـوبـه كـنـد، و بـه خـداى يـگـانـه ايـمـان آورد، بـه
دليـل ايـنـكـه قـرآن كريم در جاى ديگر فرموده : (و ما كان استغفار ابراهيم لابيه الا عن
مـوعـده وعـدهـا ايـاه فـلما تبين له انه عدو لله تبرء منه ) كه از آن استفاده مى شود وقتى
ابـراهـيـم بـه پـدرش وعـده اسـتغفار داده كه برايش روشن نبوده كه وى دشمن خدا است ، و
دشمنى با خدا در دلش رسوخ يافته ، و در شرك ثابت قدم است ، بدين جهت اميدوار بوده
كـه از شـرك بـه سـوى خـدا بـرگـردد، و ايـمـان بـيـاورد. و وقتى برايش معلوم شد كه
عـداوتـش بـا خدا در دلش رسوخ يافته ، و در نتيجه از ايمانش مايوس شد، از او بيزارى
جست .
عـلاوه بـر ايـنـكـه از آيـه اى كـه داسـتـان احـتـجـاج ابـراهـيـم بـا پـدرش را
نـقـل مـى كـنـد، و مـى فـرمـايـد: (قـال سلام عليك ساستغفر لك ربى انه كان بى حفيا و
اعـتـزلكم و ما تدعون من دون اللّه ) استفاده مى شود كه در همان مجلسى كه وعده استغفار
بـه پـدرش مى دهد، بلافاصله مى گويد: من از شما و آنچه به جاى خدا مى خوانيد كناره
گيرى مى كنم ، و اگر وعده استغفار از روى محبت و دوستى پدر بود، جا داشت بگويد (و
من از قوم كناره گيرى مى كنم ) نه اينكه بفرمايد: (من از همه شما كناره گيرى مى كنم
و پدر را هم داخل قوم كند) ، و از همه كناره گيرى كند كه همان تبرى است .
ايـــنـــكـــه اســـتـــثـــنـــاى (الا قـــول ابـــراهـــيـــم لابـــيـــه
...) متصل است يا منقطع
بـنـابـر آنـچـه گـفـتـيـم اسـتـثناء در آيه ، استثناء متصل است ، و مستثنى منه آن اين است كه
نامبردگان با مشركين سخنى نگفتند، مگر درباره تبرى ، در نتيجه معنايش اين مى شود كه
: مؤ منين و ابراهيم به غير از تبرى هيچ سخنى با مشركين نداشتند، الا سخنى كه ابراهيم
فـقـط بـا پـدرش داشت ، و آن اين بود كه گفت : (لاستغفرن لك ) ، و معلوم است كه اين
سـخـن نـه تـبرى است و نه تولى ، بلكه وعده اى است كه به پدر داده ، به اين اميد كه
شايد به خدا ايمان بياورد.
ليكن در اينجا نكته اى هست كه با در نظر گرفتن آن ناگزير مى شويم استثناء را منقطع
بـگـيـريم ، و آن اين است كه از آيه سوره توبه استفاده مى شود كه تبرى جازم و قاطع
ابـراهـيم بعد از آن زمانى بوده كه به او وعده استغفار داده ، و بعد از آنكه فهميد پدرش
دشـمن خداست ، به طور قاطع از او تبرى جسته (فلما تبين له انه عدو لله تبرء منه )
و آيه مورد بحث از همين تبرى قاطع خبر مى دهد، و در آخر وعده ابراهيم به پدر را استثناء
مى كند. پس معلوم مى شود جمله آخر آيه ،
يعنى جمله استثناء، غير از جنس جمله مستثنى منه است ، و استثناى منقطع هم همين است .
و بـنـابـر ايـن فـرض ، مـمـكـن اسـت بـگـويـيـم جـمـله (الا
قـول ابـراهـيـم ) اسـتثناء از مضمون همه آيه است يعنى از اينكه فرمود: (قد كانت لكم
اسـوه حـسـنه فى ابراهيم و الذين معه ) با در نظر داشتن قيدى كه به آن خورده ، يعنى
قـيـد (اذ قـالوا لقومهم انا برءوا منكم ) و در نتيجه معناى آيه چنين مى شود: به تحقيق
بـراى شـمـا اقتدايى نيكو است از ابراهيم ، و آنان كه با او بودند در اينكه از قوم مشرك
خود تبرى جستند (مگر قول ابراهيم كه به پدرش وعده اى چنين و چنان داد).
و امـا بـر فـرض ايـنـكـه استثناء متصل باشد، وجه اتصالش همانست كه ما در سابق بيان
كرديم . بعضى از مفسرين در وجه اتصال چنين گفته اند كه : مستثنى منه ، جمله (قد كانت
لكـم اسـوه حـسـنه فى ابراهيم ) است ، و معناى مجموع آيه اين است كه : شما مسلمانان در
ابـراهـيـم و مـؤ مـنـيـن به وى اقتدايى نيكو داريد، و بايد در همه رفتار و صفات او اقتداء
كنيد، الا در يك خصلتش و آن اين است كه به پدرش چنين و چنان گفت .
ولى ايـن وجـه درسـت نـيـسـت ، چون زمينه آيه مورد بحث كه مى فرمايد (لكم اسوه حسنه
فـى ابـراهـيـم ) ايـن نـيـست كه بخواهد تاسى به ابراهيم (عليه السلام ) را در تمامى
خصالش بر مسلمانان واجب كند و استغفار يا وعده استغفار را استثناء كند، تا اين يك خصلت
از خـصـال ابـراهيم مستثنى باشد، بلكه زمينه آيه اين است تنها مردم مسلمان را در خصوص
بـيـزارى اش از قـوم مـشرك خود وادار به تاسى كند، و اما وعده به استغفار در صورتى
كه اميد توبه و ايمان در بين باشد، از مصاديق تبرى و بيزارى جستن نيست ، تا استثناى
آن از بـيـزارى جـسـتـن ابـراهـيـم (عـليـه السـلام ) از قـوم مـشـركـش اسـتـثـنـاى
متصل باشد، هر چند كه از مصاديق تولى نيز نيست .
(و مـا امـلك لك مـن اللّه مـن شـى ء) - ايـن جـمـله تتمه گفتار ابراهيم (عليه السلام ) و
بيان حقيقت امر در مساءله طلب مغفرت است ، و اينكه اگر از خدا جهت پدر طلب مغفرت كردم ،
نـه چون طلب هر طلبكار از بدهكار خويش بود، بلكه منشاء آن فقر عبوديت ، و ذلت آن در
بـرابـر غـنـاى ربـوبـيـت و عـزت او است . و اين خداى تعالى است كه يا به وجه كريمش
اقبال نموده و بر بنده اش ترحم مى كند، و يا اعراض نموده از رحمت دريغ مى دارد، چون
احدى از خدا مالك و طلبكار چيزى نيست ،
و او مـالك هـر چـيـز اسـت ، هـمـچـنـان كـه خـودش فـرمـوده :
(قل فمن يملك من اللّه شيئا) .
و كـوتـاه سخن اينكه : جمله (لا املك ...) ، يك نوع اعتراف به عجز در مقامى است كه ممكن
اسـت كـسـى از شـنـيـدن (ساستغفر لك ربى ) بويى از اثبات قدرت استشمام كند، لذا
بـراى دفـع اين تو هم بلافاصله به عجز خود اعتراف كرد، نظير كلام شعيب كه بعد از
گـفـتـن (ان اريـد الا الاصـلاح مـا استطعت - من جز اين نمى خواهم كه تا آنجا كه بتوانم
اصلاح كنم ) بلافاصله گفت : و (ما توفيقى الا باللّه ) تا اصالت و استقلالى را
كه ممكن كسى از جمله اولش استفاده كند از خود نفى كرده باشد، و بفهماند كه هيچ گونه
قدرت و استطاعتى از خود ندارد.
دعـــاى ابـــراهـــيـــم عـــليـــه الســـلام و پـــيـــروانـــش
درتوكل بر خدا و بازگشت به او
(ربنا عليك توكلنا و اليك انبنا و اليك المصير) - اين جمله نيز تتمه كلامى است كه
قرآن كريم از ابراهيم و مؤ منين به وى نقل كرده بود، و مسلمانان را به تاسى به وى وا
مـى داشـت . و جـمـله دعـائى اسـت از نـامـبـردگـان بـه درگـاه پروردگارشان ، و مناجاتى
دنـبال آن تبرى كه از قوم خود كردند، چون تبرى جستن آنهم به آن شدت ، ممكن است اثار
سوئى به بار آورد، و ايمان را از آدمى سلب كند، لذا دعا كردند كه پروردگارا به تو
تؤ كل مى كنيم ، و به سوى تو توبه مى آوريم ، و بازگشت به سوى تو است .
جـمـله مذكور مقدمه اى است براى دعائى كه بعدا مى آيد، در حقيقت دعاى خود را با اين مقدمه
افـتـتـاح كردند، و در آن مقدمه موقعيتى را كه در بيزارى از اعداء دارند ذكر نموده ، گفتند
(پروردگارا توكل ما بر تو است ، و به سوى تو برمى گرديم ) و منظورشان اين
بـوده كـه ما در موقعيتى از زندگى قرار داريم كه ممكن است فكر كنيم زمام نفس ما در دست
خـود ما است ، و خود ما هستيم كه امور خود را تدبير مى كنيم ، ولى مانسبت به نفس خود به
تـو رو مى آوريم ، و آن را به تو رجوع مى دهيم ، و نسبت به امورمان كه بايد تدبيرش
كـنـيـم ، آن را هـم به خود تو وا مى گذاريم ، و خلاصه مشيت تو را جايگزين مشيت خود مى
سازيم ، تويى وكيل ما در امور، آن را به هر گونه كه خودت مى خواهى تدبير فرما.
آنـگـاه گـفـتـنـد: (و اليـك المـصـيـر) و مـنـظـورشـان ايـن بوده كه بازگشت هر چيز چه
فعل و چه فاعل فعل به سوى تو است . و خلاصه اگر در انابه آوردنمان به سوى تو
خـود را بـه تـو سـپـرديـم ، و در تـوكـلمـان بـر تـو تدبير امورمان را به تو وا گذار
نموديم ، راهى را پيش گرفتيم كه مطابق با حقيقت امر است ،
چون حقيقت امر است بازگشت همه امور به تو است .
(ربـنـا لا تـجـعلنا فتنه للذين كفروا و اغفرلنا ربنا) - قسمت از آيه متن دعاى ايشان
اسـت ، و جـملات قبلى همان طور كه گفتيم مقدمه بود. در اين دعاى خود از خدا مى خواهند كه
از آثار سوء تبريشان از كفار پناهشان دهد، و ايشان را بيامرزد.
كـلمـه (فـتـنـه ) به معناى وسيله امتحان است ، و معناى اين كه (فتنه براى كفار قرار
گـيـرند) اين است كفار بر آنان مسلط شوند، تا مورد امتحان قرار گرفته ، آنچه فساد
در وسـع خود دارند بيرون بريزند، ابراهيم و مؤ منين را به انواع آزارها شكنجه كنند كه
چرا به خدا ايمان آورده ايد، و خدايان ما را رها كرده ، از آنها و از عبادتشان بيزارى جسته
ايد.
ابراهيم (عليه السلام ) و يارانش در دعاى خود نداى (ربنا) را پى در پى تكرار كرده
اند تا به اين وسيله رحمت الهى را به جوش آورند.
(انـك انت العزيز الحكيم ) - يعنى تويى آن غالبى كه هرگز مغلوب نشود، و كسى
كـه هـمـه افعال او متقن است ، و از استجابت دعاى ما عاجز نگردد تويى . و تنها تويى كه
مى توانى ما را از كيد دشمنان خود حفظ كنى ، و مى دانى از چه راهى حفظ كنى .
مـفـسـريـن در تـفـسـيـر اين دو آيه نظرهاى مختلفى غير آنچه ما گفتيم دارند كه به منظور
رعـايـت اخـتـصـار از نـقـلش خـوددارى نـمـوديـم ، اگـر كـسـى بـخـواهـد بـايد به تفاسير
مطول مراجعه كند.
لقـد كان لكم فيهم اسوه حسنه لمن كان يرجوا اللّه و اليوم الاخر...
در اين آيه به
مـنـظـور تـاكيد، مساءله اسوه را تكرار كرده تا علاوه بر تاكيد، اين معنا را هم بيان كرده
بـاشـد ايـن اسـوه تنها براى كسانى است كه به خدا و روز جزا اميد داشته باشند، و نيز
تـاسـى گـونـه افـراد بـه ابراهيم (عليه السلام ) تنها در بيزارى جستن از كفار نيست ،
بلكه در دعا و مناجات هم از آن جناب تاسى مى كنند.
و ظـاهـرا مراد از اميد خدا، اميد ثواب خدا در برابر ايمان به او است . و مراد از اميد آخرت ،
امـيـد پـاداشـهايى است كه خدا وعده آن را به مؤ منين داده ، پس اميد به آخرت كنايه است از
ايمان به آخرت .
(و مـن يـتـول فـان اللّه هـو الغـنـى الحـمـيـد) - جـمـله بـى نـيـازى خـداى تـعـالى از
امـتـثال بندگان را مى رساند، مى فرمايد بيزارى جستن از كفار به نفع خود شما است ، و
خدا از آن بهره مند نمى شود، چون خداى تعالى از مردم و از اطاعتشان غناى ذاتى دارد، و او
در او امرى كه به ايشان مى كند و در نواهى اش حميد، و داراى منت است ، اگرامر و نهى مى
كند براى
اصلاح حال خود مردم و براى سعادت زندگيشان است ، نه براى خودش .
عسى اللّه ان يجعل بينكم و بين الذين عاديتم منهم موده و اللّه قدير و اللّه غفور رحيم
ضـمـيـر در (مـنـهـم ) بـه كـفارى برمى گردد كه مسلمانان موظف شده اند با آنان دشمن
بـاشـند، و ايشان كفار مكّه بودند. و مراد از اينكه مى فرمايد: (اميد است خداوند بين شما
مـؤ مـنـيـن و آنـهايى كه شما دشمنشان داشتيد مودت قرار دهد) اين است كه خداى تعالى آن
كـفـار را موفق به اسلام كند، همچنان كه در جريان فتح مكّه موفقشان كرد، پس منظور آيه
اين نيست كه خواسته باشد حكم دشمنى و تبرى را نسخ كند.
و مـعـنـاى آيه اين است كه : از درگاه خداى تعالى اين اميد هست كه بين شما مؤ منين و كفارى
كـه دشـمـنـشـان داشتيد -كفار مكّه - مودت ايجاد كند، به اين طريق كه آنان را موفق به
اسـلام بـفـرمـايـد، و مـعـلوم اسـت كـه وقـتـى مـسـلمـان شـدنـد آن دشـمـنـى
مـبـدل به مودت خواهد شد، و خداى تعالى قدير بر اين كار هست . و نيز آمرزگار گناهان
بندگان خويش ، و رحيم به ايشان است . و در صورتى كه از گناهان خود توبه كنند، و
بـه اسـلام در آيـنـد خداى تعالى از گذشته هايشان مى گذرد، پس بر مؤ منين است كه از
خـدا ايـن اميد را داشته باشند، و بخواهند تا به قدرت و مغفرت و رحمت خود اين دشمنى را
مبدل به دوستى و برادرى كند.
نـــهـــى از دوســـتـى بـا كـفـار بـه مـعناى نهى از عدالت و خوش رفتارى با كفار غير
حربىنيست
لا يـنهيكم اللّه عن الذين لم يقاتلوكم فى الدين و لم يخرجوكم من دياركم ان تبروهم و
تقسطوا اليهم ...
در ايـن آيـه شـريـفـه و آيـه بـعـدش نـهـى وارد در
اول سـوره را تـوضـيـح مـى دهـد. و مـراد از آن كـفـارى كـه بـا مـؤ مـنـيـن بـر سـر ديـن
قـتـال نـكـردنـد و مـؤ مـنين را از ديارشان بيرون نساختند، كفار نقاط ديگر و غير مكّه است ،
مـشـركـيـنـى اسـت كـه بـا مـسـلمـانـان مـعـاهـده داشـتـنـد. و كـلمـه (بـر) كـه مـصـدر
فـعـل (تـبـروهـم ) اسـت ، بـه مـعـنـاى احـسـان اسـت . و كـلمـه (اقـسـاط) كـه مـصـدر
فـعـل (تـقـسـطـوا) اسـت ، بـه مـعـنـاى مـعـامـله بـه عـدل اسـت . و جـمـله (ان تبروهم )
بـدل اسـت از كـلمـه (الذيـن ...) . و جـمـله (ان اللّه يـحـب المـقـسـطـيـن )
تعليل است براى جمله (لا ينهيكم ...) .
و معناى آيه اين است كه : خدا با اين فرمانش كه فرمود: (دشمن مرا و دشمن خود را دوست
نـگـيـريـد) نـخـواسـتـه اسـت شـمـا را از احـسـان و مـعـامـله بـه
عـدل بـا آنـهايى كه با شما در دين قتال نكردند، و از ديارتان اخراج نكردند، نهى كرده
بـاشـد، بـراى ايـنـكـه احـسـان بـه چنين كفارى خود عدالتى است از شما، و خداوند عدالت
كاران را دوست مى دارد.
بـعـضـى از مفسرين گفته اند: اين آيه شريفه با آيه (فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم
) نـسـخ شـده . ليـكن اين نظريه درست نيست ، براى اينكه آيه مورد بحث با اينكه مطلق
اسـت ، شـامـل غـيـر اهـل ذمـه و اهـل مـعـاهـده نـمـى شـود، و كـفارى كه با اسلام سر جنگ دارند
مـشـمـول ايـن آيـه نيستند، تا آيه سوره توبه ناسخ آن باشد، چون آيه مذكور تنها به
كفار حربى و مشركين نظر دارد، با اين حال چطور مى تواند ناسخ آيه مورد بحث باشد،
باهيچ مزاحمتى بين آن دو نيست .
انـمـا يـنـهـيـكـم اللّه عـن الذيـن قـاتلوكم فى الدين و اخرجوكم من دياركم و ظاهروا على
اخراجكم ان تولوهم ...
مـنـظـور از (الذيـن قـاتلوكم ...) مشركين مكه اند. و معناى (ظاهروا على اخراجكم ) اين
اسـت كـه يـكـديـگـر را در بـيـرون كـردن شـمـا كـمـك كـردنـد. و جـمـله (ان تـولوهـم )
بدل است از جمله (الذين قاتلوكم ) .
و در جـمـله (و مـن يتولهم فاولئك هم الظالمون ) قصر افراد به كار رفته (يعنى حكم
كـلى (لا تـتـخـذوا عـدوى ...) ، را كـه بـه اطـلاقـش
شامل دوستى با همه كفار مى شد، منحصر كرد در يك طائفه از كفار، يعنى كفار مشرك مكّه و
يـاوران ايـشـان )، در نـتـيـجـه مـعناى آيه چنين مى شود: دوستداران مشركين مكّه و دوستداران
يـاران مـشـركـيـن كـه عـليـه مـسلمين آنها را كمك كردند، تنها آنان ستمكار و متمردان از نهى
خدايند، نه مطلق دوستداران كفار. ممكن هم هست جمله مورد بحث از باب قصر و حصر نباشد،
بلكه تنها براى نهى (لا تتخذوا عدوى ...) باشد.
بحث روايتى
چـــنـــد روايـــت راجـــع بــه نـزول آيـات نـهـى از دوسـتى با كفار و مشركين
در ماجراى نامهنـوشـتـن حـاطـب بـن ابـى بـلتـعـه بـراى مـشـركـيـن مـكـه بـحـث در تـفـسـيـر
قــمـى درذيل آيه شريفه (يا ايها الذين امنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء...)
مـى گـويـد: ايـنآيـه در شـاءن حـاطـب ابـن ابـى بـلتـعـه
نـازل شده ، هر چند لفظ آيه عام است ، و ليكن معنايشخـاص بـه اين شخص است ، و
داسـتـانـش بـديـن قـرار بـود كه : حاطب ابن ابى بلتعه در مكّهمـسـلمـان شـد، و بـه
مـــديـــنـه هجرت كرد، در حالى كه عيالش در مكّه مانده بودند. از سوىديـگـر كـفـار
قـريـش تـرس آن را داشـتـنـد كـه لشـگـررسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم )
بر سر آنان بتازد،
نـاچـار نـزد عيال حاطب رفته ، از اين خانواده خواستند تا نامه اى به حاطب بنويسند، و از
وى خـبـر مـحـمـد (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را بپرسند كه آيا تصميم دارد با مردم مكّه
جنگ كند يا نه ؟
خـانـواده حـاطـب نـامـه اى بـه او نـوشـتـه ، جوياى وضع شدند. او در پاسخ نوشت : آرى
رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسلم ) چنين قصدى دارد، و نامه را به دست زنى به
نـام صـفـيـه داد، و او نـامـه را در لاى گـيسوان خود پنهان نموده به راه افتاد. در همين ميان
جبرئيل نازل شد، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را از ماجرا خبر داد.
رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) و زبير بن
عـوام را بـه طلب آن زن فرستاد، اين دو تن خود را به او رساندند. اميرالمؤ منين پرسيد:
نامه كجاست ؟ صفيه گفت : نزد من چيزى نيست . حضرت على و زبير زن را تفتيش كردند، و
چـيـزى هـمـراه او نـيـافـتـنـد. زبـير گفت : حال كه چيزى نيافتيم برگرديم . اميرالمؤ منين
فـرمـود: به خدا سوگند رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) به ما دروغ نگفته ، و
جـبـرئيـل هـم بـه آن جـنـاب دروغ نـگـفـتـه ، و او هـم بـه
جـبرئيل دروغ نمى بندد، و جبرئيل هم به خدا دروغ نمى بندد، و به خدا سوگند اى زن يا
نـامـه را در مـى آورى و مـى دهـى ، و يـا سـر بـريـده ات را نـزد
رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مى برم . صفيه گفت : پس از من دور شويد تا
در آورم . آنـگـاه نـامـه را از لاى گـيـسـوانـش درآورد. امـيـرالمـؤ مـنـيـن نامه را گرفت و نزد
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) آورد.
رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) از حاطب پرسيد: اين چكارى است ؟ حاطب عرضه
داشـت : يـا رسول اللّه ! به خدا سوگند اين كار را از روى نفاق نكردم ، و چيزى تغيير و
تـبـديـل نـدادم ، و مـن شـهـادت مـى دهـم بـه جـز خـدا مـعـبـودى نـيـسـت ، و ايـنـكـه تـو
رسـول بـر حـق اويـى ، و ليـكـن اهـل و عـيـال مـن از مـكـّه بـه مـن نـوشـتـنـد كـه قريش با ما
خـوشـرفـتـارى مـى كنند، من خواستم در حقيقت حسن معاشرت آنان را با خدمتى تلافى كرده
بـاشـم . بـعـد از سـخـنـان حاطب خداى تعالى اين آيه را فرستاد: (يا ايها الذين امنوا لا
تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء... و اللّه بما تعملون بصير) .
و در الدر المـنـثور است كه احمد، حميدى ، عبد بن حميد، بخارى ، مسلم ، ابوداوود، ترمذى ،
نـسـائى ، ابـوعـوانـه ، ابـن حـيـان ، ابـن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم ، ابن مردويه ،
بـيهقى ، و ابونعيم - هر دو در كتاب دلائل - از على (عليه السلام ) روايت كرده اند كه
فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) من و زبير و مقداد را ماءموريت داد،
و فـرمود: راه بيفتيد تا برسيد، به روضه خاخ ، در آنجا به زن مسافر بر مى خوريد،
نامه اى با او است از او بگيريد و برايم بياوريد.
ما از مدينه بيرون شديم ، و تا روضه رفتيم ، در آنجا به آن زن مسافر برخورديم ، و
گـفـتـيـم نامه را بيرون بياور، گفت : نامه اى با من نيست . گفتيم نامه را بيرون بياور و
گرنه مجبورت مى كنيم لباسهايت را بكنى . او نامه را از لاى گيسوى خويش در آورد.
نـامـه را نـزد رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) آورديم ، ديديم حاطب در نامه اش
پـاره اى از تـصـمـيـمات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را به جمعى از مشركين
گـزارش داده . رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) به حاطب فرمود: اين چكارى بود
كـه كـردى ؟ عـرضـه داشـت : عـليـه مـن اقـدام فـورى مـفـرمـا يـا
رسـول اللّه ! من مردى هستم كه با قريش سخت پيوستگى دارم ، ولى از آنان نيستم ، و در
مـيان مهاجرينى كه با تو هستند افرادى هستند كه در مكّه خويشاوندانى مشرك دارند، و به
وسيله آنان از مال و اولادى در مكه دارند حمايت مى كنند، من نيز خواستم اين موقعيت را از دست
ندهم ، و به خويشاوندان مشركم احسانى كنم تا آنان متقابلا خانواده ام را مورد حمايت قرار
دهند، اين نامه به اين انگيزه نوشته شده ، نه اينكه انگيزه اش كفر و يا ارتداد من از دينم
بـاشـد. رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) او را تصديق كرد، و فرمود راست مى
گويد.
عمر گفت : يا رسول اللّه اجازه بده تا گردنش را بزنم ، حضرت فرمود: او در جنگ بدر
شـركـت داشـت ، و تـو چـه مـى دانـى ، شـايـد خـداى تـعـالى نـسـبـت بـه
اهـل بـدر عنايت خاصى داشته باشد، و فرموده باشد: هر چه مى خواهيد بكنيد، كه شما را
آمرزيده ام ، پس آيه شريفه (يا ايها الذين امنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون
اليهم بالموده ) نازل شد.
نـــقـــد و رد روايـــتـــى كـه در آن آمـده اسـت : شـايد خداوند به شركت كنندگان در جنگ
بدرگفته باشد هر چه مى خواهيد بكنيد...
مـؤ لف : اين معنا در تعدادى از روايات از چند نفر از صحابه مانند انس ، جابر، عمر، ابن
عـبـاس ، و جـمـعـى از تـابـعـيـن از قـبـيـل حـسـن ، و غـيـره آمـده . ليـكـن از نـظـر متن خالى از
اشكال نيست .
بـراى ايـنكه اولا از ظاهر آن - بلكه صريح آن - برمى آيد كه حاطب ابن ابى بلتعه
به خاطر عملى كه كرده بود مستحق اعدام و يا كيفرى ديگر كمتر از اعدام بوده ، و تنها به
خاطر شركتش در جنگ بدر مجازات نشده ، چون بدريها در برابر هيچ گناهى مجازات نمى
شـوند، براى اينكه بر حسب اين روايت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) به عمر
فـرمـود: (او در جـنـگ بـدر شـركـت داشـتـه ) . و در روايـت حـسـن آمـده كـه فـرمـود: ايـنها
اهـل بـدرنـد از اهـل بـدر حـذر كـن ، ايـنـهـا اهـل بـدرنـد، از
اهل بدر حذر كن ،
اينها اهل بدرند، از اهل بدر حذر كن .
در حالى كه روايات وارده در داستان افك معارض آنند، چون در آن روايات آمده بعد از آنكه
آيه شريفه در برائت عايشه نازل شد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) يكى از
تـهـمـت زنندگان به عايشه ، يعنى مسطح بن اثاثه ، را حد زد و كيفر كرد، با اينكه اين
مـرد از سـابـقـيـن اوليـن اسـت ، و از مـهاجرين و از شركت كنندگان در جنگ بدر است ، و اين
روايـات در صـحـيـح بـخـارى و مـسـلم ، و در روايـات بى شمارى كه در تفسير آيات افك
رسيده آمده است .
و ثـانـيـا ايـنـكـه در ايـن حـديـث آمـده كـه خـداى تـعـالى بـه
اهـل بـدر فـرمـوده هـر چه مى خواهيد بكنيد، كه من شما را آمرزيده ام با هيچ منطقى درست در
نـمـى آيـد، چـون از ايـن جـمـله فـهـمـيـده مـى شـود كـه
اهـل بـدر هـر گـنـاهـى كـه بـكـنـنـد آمـرزيـده انـد و ايـن حـرف مـسـتـلزم آن اسـت كـه
اهـل بدر هيچ تكليف و وظيفه اى دينى نداشته باشند، نه چيزى بر آنان واجب باشد، و نه
چـيـزى حـرام و نـه مـسـتـحـب و نـه مـكـروه ، براى اينكه وقتى مخالفت تكليف عقاب نداشته
بـاشـد، و انـجام و ترك آن برابر باشد، تكليف معنا ندارد، و اصلا جمله مزبور صريح
است در اينكه تمامى اعمال براى اهل بدر مباح است .
و لازمـه ايـن حـرف ايـن اسـت كـه آمـرزش اهـل بـدر
شـامـل هـمـه گـنـاهـان حـتـى گـنـاهـانـى كـه عـقـل آنـهـا را جـز بـا تـوبـه
قـابـل عـفـو نـمـى دانـد بـگـردد، مـانـنـد بـت پـرسـتـى ، و رد بـر خـدا و
رسـول ، و تـكذيب رسالت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم )، و افتراء بر خدا و
رسـول ، و مـسـخـره كـردن ديـن و احـكـام ضـرورى آن ، و گـنـاهـانـى ديـگـر
مثل آن ، همچون كشتن يك انسان بى گناه از روى ظلم و فساد در زمين ، و تباه ساختن حرث و
نـسـل ، و مـبـاح دانـسـتـن جـان و عـرض و مـال مـردم خـواهـيـد گـفـت : خـداونـد
اهل بدر را از ارتكاب چنين گناهانى حفظ فرموده .
در پـاسـخ مـى گـويـيـم بـحـث مـا دربـاره فـعـليـت ايـن گـونـه
اعـمـال نـبـود تـا بـگـويـى اهـل بـدر چـنـيـن گـنـاهـانـى مـرتـكـب نـشـدنـد، و خدا آنان را از
امـثـال آن گـنـاهـان حـفـظ كـرده ، بـلكـه دربـاره امـكـان آمـرزش
امثال اين گناهان در فرض ارتكاب است .
و ثـانـيـا كـلام خـداى تـعـالى اگـر فـرمـوده بـاشد: هر چه مى خواهيد بكنيد بايد تمامى
عمومات را كه در تمامى احكام شرعى يعنى عبادات و معاملات وارد شده ، تخصيص بزند، و
هـيـچ يـك از آن عـمـومـات شـامل اهل بدر نشود، و اگر چنين چيزى وجود مى داشت بايد در بين
صـحابه معروف مى شد، و براى آنان مسلم مى بود اين دسته از صحابه كه در جنگ بدر
شـركـت داشـتـنـد از تـمـامـى تـكـاليـف ديـنـى هـر قـدر هـم اهـمـيـت داشـتـه بـاشـد آزادند، و
حداقل بايد در بين خود اهل بدر معروف باشد،
و حـال آنـكـه در روايـات وارده دربـاره اخبار اهل بدر، و سرگذشت آنان ، اثرى از آن ديده
نـمـى شـود، بـلكـه از سـيـره اهـل بدر، و مخصوصا روشى كه در فتنه هاى بعد از رحلت
رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) اتفاق افتاد، خلاف آن ديده مى شود احدى نمى
تواند آن را انكار كند.
از هـمـه ايـنـهـا كـه بـگذريم آزاد شدن يك گروه از بين همه مسلمانان و رهايى آنان از قيد
تـكـليـف ، بـه طـورى كـه هـر كـارى خـواسـتـنـد بـكـنـنـد و هـر مـخـالفـتـى را بـا خـدا و
رسـول بـتـوانـنـد مـرتكب شوند هر قدر هم عظيم باشد، مناقض با مصلحتى است كه دعوت
ديـنـى و فـريـضـه امـر بـه معروف و نهى از منكر و نشر معارف الهى از راه نشر روايات
صـادره از رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بر اساس تاءمين آن مصلحت بنا شده
اسـت ، چـون وقـتـى مـردم بـدانـنـد كـه اصحاب جنگ بدر در گفتن هر نوع دروغ و افتراء و
ارتـكـاب زشـت تـريـن گـنـاه و فـحشاء آزادند، ديگر چگونه دعوت آنان به سوى دين را
بپذيرند، و با چه تاءمينى به گفته ها و نقل احاديث آنان اعتماد كنند.
عين اين اشكال در مورد شخص رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هم وارد مى شود،
بـه ايـن بـيـان كـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) سـيـد و سـرور
اهـل بدر بود و خدا او را به عنوان شاهد و مبشر و نذير فرستاد، و به حكم آيه 45 و 46
سـوره احـزاب داعـى بـه سـوى خـدا بـه اذن خـدا و سـراج منير بوده ، و اگر قرار باشد
اهـل بـدر هـر كـارى بـخـواهـنـد بـكـنـنـد و مـسـووليـتـى نـداشـتـه بـاشـنـد، يـكـى از
اهـل بـدر شـخـص آن جناب بود، پس بايد به حكم روايت آن جناب هم در ارتكاب هر كذب و
افـتـراء و فـحـشـاء و منكرى آزاد باشد، و اگر اين طور باشد دلها و نفوس بشر چگونه
بـپـذيـرد كـه چـنـيـن شـخـصـى شـاهـد و نـذير و مبشر و داعى الى اللّه و سراج منير است ،
وچـگـونـه حـكـمـت خدا اجازه مى دهد پست شهادت و دعوت را به كسى واگذار كند كه در هيچ
حال و يا گفتارش امنيتى ندارد، و چگونه چنين كسى را سراج منير خوانده ، با اينكه به او
اجـازه داده كـه بـاطـل را احياء كند، همان طور كه حق را روشن مى سازد، و اذنش داده كه همان
طـور كـه مـردم را هدايت مى كند گمراه هم بكند، و خلاصه هر كارى دلش خواست بكند، چه
خـوب و چه بد، و اين از حكمت خدا به دور است ، و آيات كريمه قرآن هم كه متعرض عصمت
انبياء (عليهم السلام ) و متعرض حفظ وحى و قرآن است با چنين چيزهايى نمى سازد.
آياتى از قرآن كريم كه احاديث فوق را رد مى كند
از اين هم كه بگذريم اصلا چنين حرفى خطابهاى الهى را در بيشتر آياتى كه در آن به
صحابه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و مومنين عتاب شده - العياذ باللّه -
خطابهايى بيهوده مى سازد،
زيـرا صـحـابه اى كه خود خدا اجازه داده هر گناهى خواستند بكنند، ديگر نبايد به خاطر
بـعـضـى تـخـلفـاتـشان در آياتى نظير آيات مربوط به داستان بدر، احزاب ، حنين ، و
امـثـال آنـهـا مـورد عـتـاب قـرار دهـد كـه چـرا فـرار كـرديـد، و آنـان را در
مـقـابـل فـرار از جـنـگ بـه آتش دوزخ تهديد كند. يكى از روشن ترين آيات در اين باب ،
آيـات مـربـوط به داستان افك است ، يكى از آنها كه مرتكب شده بودند مسطح بن اثاثه
بـوده كـه خـود يـكـى از شـركـت كـنـنـدگان در جنگ بدر بوده ، و در اين آيات مى خوانيم :
(لكـل امـرى ء منهم ما اكتسب من الاثم ) و احدى از مرتكبين را استثناء نكرد، و نفرمود : جز
آن كـسـى كـه در جنگ بدر شركت داشته . و نيز مى خوانيم (و هو عند اللّه عظيم ) و باز
مـى خوانيم : (يعظكم اللّه ان تعودوا لمثله ابدا ان كنتم مؤ منين ) يعنى مرتكب چنين كارى
ايمان ندارد، هر چند در جنگ بدر شركت داشته باشد. و باز از روشن ترين آياتى كه اين
احـاديث را رد مى كند و لوازم معناى آنها را نمى پذيرد، خود آياتى است كه روايات مذكور
در شـاءن نـزول آنـهـا وارد شـده ، بـراى ايـنـكـه در اين آيات در باره دوستى با كفار مى
خوانيم (و من يفعله منكم فقد ضل سواء السبيل ) و مى خوانيم (و من يت ولهم فاولئك هم
الظالمون ) .
پـس مـعـلوم مـى شود اگر آيات مورد بحث خطاب و عتاب را متوجه به عموم مؤ منين كرده ، و
هـمـه را در بـرابـر روابـط پـنـهـانـى بـا كـفـار عتاب مى كند به اعتبار اين بوده كه اين
عـمـل از بعضى از آنان - يعنى حاطب بن ابى بلتعه - سرزده ، و به اسلام و مسلمانان
خيانت كرده ، و آيات شريفه عمل بعضى را به همه نسب ت داده ، و تهديد را هم متوجه همه
كرده ، (تا بدانند عمل بد براى همه بد است ، نه تنها براى شخص معينى ).
و اگـر حـاطـب بـه خـاطـر ايـنـكه بدرى است در چنين عملى آزاد بوده ، و قلم تكليف را از او
برداشته بودند،
و به او فرموده بودند: هر چه مى خواهى بكن كه تو آمرزيده اى ديگر چرا بايد اورا راه
گـم كـرده و ظـالم بـخـوانـنـد، و مـورد عتاب و تهديد قرار دهند، بقيه مسلمانان هم كه چنين
كـارى نـكـرده بـودنـد، پـس اصـلا چـرا بـايـد ايـن آيـات
نازل شده باشد، و در آن عمل ناشايستى را كه اگر از غير حاطب سرزده بود ناشايست مى
شـد و چـون از او سـر زده هـيچ ناشايستگى ندارد، به همه مؤ منين نسبت دهند، و همه را مورد
تهديد قرار دهند.
و كـلام خـداى عـزوجـل ، اءجـل از ايـن اسـت كـه مـردم را بـه خاطر عملى كه نكرده اند، بلكه
شخصى كرده كه او هم اجازه داشته مورد عتاب و تهديد قرار دهد.
چـــنـد روايت درباره تجويز معاشرت و خوش رفتارى با كفار غير محارب و درباره حب
وبغض بخاطر خدا
باز در همان كتاب است كه بخارى ، ابن منذر، نحاس و بيهقى - در كتاب شعب الايمان -
از اسـمـاء دختر ابى بكر روايت كرده كه گفت : مادرم كه زنى مشرك بود و در عهد مشركين
قريش و پيمان ايشان با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) قرار داشت ، به ديدنم
آمـده بود من از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) پرسيدم آيا اجازه هست به ديدنش
بـروم ، و صـله رحم كنم ؟ در پاسخ من بود كه آيه شريفه (لا ينهيكم اللّه عن الذين لم
يقاتلوكم فى الدين ) نازل شد، و حضرت فرمود: بله بديدنش برو و صله كن .
و نـيـز در هـمان كتاب آمده كه ابو داوود در تاريخ خود، و ابن منذر از قتاده روايت كرده اند
كـه گـفـتـه اسـت : آيه شريفه (لا ينهيكم اللّه عن الذين لم يقاتلوكم فى الدين ) ، به
وسيله آيه (اقتلوا المشركين حيث وجدتموهم ) نسخ شده است .
مـؤ لف : خـوانـنده عزيز توجه فرمود كه گفتيم اين حرف درست نيست ، براى اينكه نسخ
در جـائى اسـت كـه دو آيـه دو دلالت ضـد هـم داشـتـه باشند، و دو آيه هيچ ضديتى با هم
ندارند، و هر يك در جاى خودش درست است .
و در كافى به سند خود از سعيد اعرج از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه گفت :
امـام فـرمـود: از مـحكم ترين دست آويرهاى ايمان يكى اين است كه به خاطر خدا و در راه او
دوستى كنى ، و در راه او دشمنى كنى ، در راه او بدهى ، و در راه او از عطاء دريغ نمايى .
و قـمـى بـه سـنـد خـود از اسـحـاق بـن عـمار از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه
فـرمـود: هر كسى را ديديد كه دوستى اش به خاطر دين نبود، و دشمنى اش به خاطر دين
نبود، بدانيد كه او دين ندارد.
آيات 13 - 10 سوره ممتحنه
يـاايها الذين ءامنوا اذا جاءكم المومنات مهاجرت فامتحنوهن اللّه اعلم بايمانهن فان علمتموهن
مـومانت فلا ترجعوهن الى الكفار لا هن حل لهم و لا هم يحلون لهن و اتوهم ما انفقوا و لا جناح
عـليـكـم ان تـنـكـحـوهـن اذا اتـيتموهن اجورهن و لا تمسكوا بعصم الكوافر واسلوا ما انفقتم و
ليـسـلوا ما انفقوا ذلكم حكم اللّه يحكم بينكم و اللّه عليم حكيم (10) و ان فاتكم شى ء من
ازواجـكـم الى الكـفـار فـعـاقـبـتـم فـاتـوا الذيـن ذهـبـت ازوجـهـم
مـثـل ما انفقوا و اتقوا اللّه الذى انتم به مومنون (11) يايها النبى اذا جاءك المومنت يبايعنك
عـلى ان لا يـشـركـن بـاللّه شـيـا و لا يسرقن ولا يزنين و لا يقتلن اولادهن و لا ياتين ببهتان
يـفترينه بين ايديهن و ارجلهن و لا يعصينك فى معروف فبايعهن و استغفر لهن اللّه ان اللّه
غفور رحيم (12) يا ايها الذين امنوا لا تتولوا قوما غضب اللّه عليهم قد يئسوا من الاخرة كما
يئس الكفار من اصحاب ال قبور(13)
ترجمه آيات
اى كسانى ايمان آورده ايد زنانى كه به عنوان اسلام و ايمان (از ديار خود) هجرت كرده و
به سوى شما آمدند خدا (به صدق و كذب ) ايمانشان داناتر است شما از آنها تحقيق كرده
و امـتـحـانـشـان كـنـيـد اگـر بـا ايـمانشان شناختيد آنها را (بپذيريد) و ديگر به شوهران
كافرشان بر مگردانيد كه هرگز اين زنان مؤ من بر آن كفار و آن شوهران كافر بر اين
زنـان حـلال نـيـسـتـند، ولى مهر و نفقه اى را كه شوهران مخارج آن زنان كرده اند به آنها
بـپـردازيـد و بـاكـى نيست كه شما با آنان ازدواج كنيد در صورتى كه اجر و مهرشان را
بدهيد و هرگز تمسك مكنيد به عصمتهاى زنان كافر و شما
(اگـر زنانشان ايمان آوردند) مهر و نفقه بطلبند، اين حكم خداست ميان شما بندگان و خدا
به حقايق امور دانا و به مصالح خلق آگاه است (10).
و اگـر از زنـان شـمـا كـسـانـى (مـرتـد شده ) به سوى كافران رفتند شما در مقام انتقام
بـرآيـيـد و بـه قدر همان مهر و نفقه اى كه خرج كرده ايد به مردانى كه زنانشان رفته
اند بدهيد و از خدايى كه به او ايمان آورده ايد بترسيد و پرهيزكار شويد (11).
اى پـيـغـمـبـر! چون زنان مؤ من آيند كه با تو بر ايمان بيعت كنند كه ديگر هرگز شرك
بـه خـدا نـيـاورنـد و سـرقـت و زنـا نـكـنـنـد و اولاد خـود را بـه
قتل نرسانند، و بر كسى افتراء و بهتان ميان دست و پاى خود نبندند (يعنى فرزندى كه
ميان دست و پاى خود پرورده و علم به آن از انعقاد نطفه دارند به دروغ به كسى نبندند)
و بـا تو در هيچ امر به معروفى (كه به آنها كنى ) مخالفت نكنند بدين شرايط با آنها
بـيـعـت كـن و بـر آنـان از خـدا آمـرزش و غـفران طلب كن كه خدا بسيار آمرزنده و مهربانست
(12).
اى اهل ايمان هرگز قومى را كه خدا بر آنان غضب كرده (يعنى جهودان ) يار و دوستدار خود
مـگـيـريـد كـه آنـهـا از عـالم آخـرت بـه كـلى مـايـوسـنـد چـنـان كـه كـافـران از
اهل قبور نوميدند (13).
بيان آيات
حـــكـــم زنـــانـــى كـه ايـمـان آورده بـه سوى پيامبر(ص ) هجرت مى كردند ازدواج با
آنهاو...
يـا ايـهـا الذيـن امنوا اذا جاءكم المومنات مهاجرات فامتحنوهن ...
سياق و زمينه اين آيه
شـريـفـه چـنـيـن مـى رسـانـد كـه بـعـد از صـلح حـديـبـيـه
نـازل شـده . و در عـهـدنامه هايى كه بين رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و مردم
مـكـّه بـرقـرار گـرديـده نـوشـتـه شـده اسـت كـه اگـر از
اهـل مـكـّه مـردى مـلحـق بـه مـسـلمـانـان شـد، مـسـلمـانـان مـوظـفـنـد او را بـه
اهـل مـكـّه بـرگـردانـنـد، ولى اگـر از مـسـلمـانـان مـردى مـلحـق بـه
اهـل مـكـّه شـد اهـل مـكّه موظف نيستند او را به مسلمانان برگردانند. و نيز از آيه شريفه چنين
بـرمـى آيـد كه يكى از زنان مشركين مسلمان شده ، و به سوى مدينه مهاجرت كرده و همسر
مشركش به دنبالش آمده و درخواست كرده كه رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) او
را بـه وى بـرگـردانـد، و رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در پاسخ فرموده :
آنچه در عهدنامه آمده اين است كه اگر مردى از طرفين به طرف ديگر ملحق شود بايد چنين
و چـنـان عـمـل كـرد، و در عـهـدنـامـه دربـاره زنـان چـيـزى نـيـامـده ، و بـه هـمـيـن مـدرك
رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) آن زن را به شوهرش نداد، و حتى مهريه اى را
كه شوهر به همسرش داده بود به آن مرد برگردانيد.
ايـنها مطالبى است كه از آيه استفاده مى شود، و آيه شريفه دلالت بر احكامى مناسب اين
مطالب نيز دارد، البته احكام مربوط به زنان .
پـس ايـنـكـه در آيـه (يـا ايـهـا الذيـن امـنـوا اذا جـاءكـم المـومـنـات مـهـاجـرات ) زنـان را
قـبـل از امـتـحـان و پـى بـردن بـه ايـمـانشان مؤ منات خوانده از اين جهت بوده كه خود آنان
تظاهر به اسلام و ايمان مى كردند.
(فامتحنوهن ) - ايمان آن زنان را بيازماييد، يا افرادى به ايمان آنان شهادت دهند، و
يـا خـودشـان سـوگـنـد ياد كنند به طورى كه يقين و يا اطمينان پيدا كنيد كه به راستى
ايـمـان آورده انـد. و در ايـنـكـه فرمود: (اللّه اعلم بايمانهن ) اشاره است به اينكه شما
مـسـلمانان نمى توانيد به واقعيت امور علم پيدا كنيد، چنين علمى خاص خداى تعالى است ، و
امـا شـمـا كافى است كه علم عادى به دست آوريد. و در جمله (فان علمتموهن فلا ترجعوهن
الى الكفار) مى توانست بفرمايد: (فان علمتموهن صادقات ) ولى چنين نفرمود، بلكه
صـفـت ايـمـان را دوباره ذكر كرد، و فرمود: اگر ديديد مومنند و اين براى آن است كه به
عـلت حـكـم اشـاره نـمـوده ، فـهمانده باشد اينكه گفتيم چنين زنانى را نزد خود نگهداريد،
براى ايمان آنان است ، چون ايمان باعث انقطاع علقه زوجيت بين زن مؤ من و مرد كافر است
.
و دو جـمـله (لاهـن حـل لهـم ) و (و لا هـم يحلون لهن ) مجموعا كنايه است از همان انقطاع
رابـطـه هـمسرى ، نه اينكه بخواهد حرمت زنان مؤ من بر مردان كافر و به عكس را توجيه
كند.
(و اتـوهم ما انفقوا) - يعنى شما مسلمانان مهريه اى را كه مردان كافر به زنان مؤ من
خود داده اند به آنان بدهيد.
(و لا جـنـاح عـليـكـم ان تـنكحوهن اذا اتيتموهن اجورهن ) - كلمه (اجر) در اين آيه به
مـعـنـاى مـهـريـه اسـت ، مـى فرمايد: وقتى مهريه آن زنان را به همسران كافرشان داديد،
ديگر مانعى براى ازدواج شما با آن زنان باقى نمى ماند.
(و لا تمسكوا بعصم الكوافر) - كلمه (عصم ) جمع (عصمت ) است كه به معناى
عـقـد و ازدواج دائمـى اسـت ، و بـدين جهت آن را عصمت ناميده اند كه زن را حفظ و ناموسش را
نـگهدارى مى كند. و امساك عصمت به معناى اين است كه در صورت كافر بودن زن باز هم
عـقـد ازدواج او را ابقاء دارند. پس به حكم اين جمله مردان مسلمان ب ايد در اولين روزى كه
بـه اسـلام در مـى آيـنـد، زنـان كـافر خود را رها كنند، چه اينكه زنان مشرك باشند، و يا
يـهـود و يـا نـصـارى و يـا مـجـوس . در سـابق يعنى در تفسير آيه شريفه (و لا تنكحوا
المـشـركـات حـتـى يـومـن ) و نـيـز در تـفسير آيه شريفه (و المحصنات من الذين اوتوا
الكتاب من قبلكم ) گفتيم كه :
بين اين دو آيه و آيه مورد بحث نسخى واقع نشده .