اعـــمـــال مـــا تـــابـــع قـــواعـــد كـــلى و ضـــوابـــط عـــمـومـى مـنـتـزع از خـارج اسـت
ولىاعمال خداوند علتى جز مشيت او ندارد
و بيان خطا بودن اين پندار اين است كه : بين كارهاى ما و كارهاى خداى تعالى فرق هست ،
مـا در كـارهـاى خـود تـابـع اصـول و قوانين كليه اى هستيم كه از عالم خارج و وجود عينى
مـوجـودات انـتـزاع شـده ، و ايـن قـوانـيـن حـاكـم بـر مـا هـسـتـنـد، و اراده و
افـعـال مـا را محكوم خود دارند، اما وقتى به علّت گرسنگى ، غذا و به علّت تشنگى ، آب
مـى خـوريـم ، مـنـظـورمـان از خـوردن سـير شدن ، و از نوشيدن سيراب شدن است چون اين
قـانـون كـلى را از خـارج گـرفـتـه ايم ، غذا خوردن انسان را سير مى كند، و آب نوشيدن
سـيـرابـى در پـى دارد، و وقـتـى هـم بـپرسيم چرا مى خورى جواب همين خواهد بود كه مى
خواهم سير شوم .
و كوتاه سخن اين كه : افعال ما تابع قواعدى كلى و ضوابطى عمومى است ، كه از وجود
خـارجـى انـتـزاع مـى شـود، و امـا افـعـال خـداى تـعـالى ايـنـطـور نـيـسـت ، بـلكـه
فـعـل او عـيـن وجـود عـيـنـى خـارجـى اسـت ، و اصـول و ضـوابـط كـلى عـقـلى از
فعل او گرفته مى شود، و بعد از فعل او است .
و خـلاصـه بـعـد از آنـكـه خـدا عـالمـى آفـريـد، و نظامى در آن جارى ساخت ، ما از آن نظام
قـوانـيـنـى كـلى اتـخـاذ مـى كـنـيـم ، پـس قـوانـيـن مـا بـعـد از
فـعـل خـدا و مـحـكـوم بـه حـكـم خـدا اسـت ، نـه ايـن كـه آن ضـوابـط و قـوانـيـن حـاكـم بـر
فـعـل خـدا، و جـلوتـر از آن بـاشـد، و بـه هـمـيـن جـهـت اسـت كـه فـرمـوده : (لا
يـسـئل عـمـا يـفـعـل وهـم يـسـئلون ) و نـيـز فـرمـوده : (ان اللّه
يفعل ما يشاء) و نيز فرموده : (الحق من ربك ) .
بـنـابـرايـن ديگر نبايد در فعل خدا چون و چرا كرد، به اين معنا كه خارجى آن را پرسش
كـرد، چـون غـيـر از خود خدا علّت ديگرى براى كار او نيست ، تا آن علت ، وى را در كارش
مـسـاعـدت كـنـد، و نـه بـه اين معنا كه از اصلى كلى و عقلى جستجو كرده پرسيد: مصحح و
مـجـوز فـعـل خـدا چـيـسـت ؟ چـون گـفـتـيـم : اصـول عـقـلى مـنـتـزع از
فعل او است نه جلوتر از فعل او.
سـه گـونـه تـعـليـل
افعال خدا در آيات قرآن
بـله ، در كـلام خـود خـداى سـبـحـان فـعـل خـدا بـه يـكـى از سـه وجـه
تعليل شده :
اول : به غايت و نتيجه اى كه از فعل او عايد خلق مى شود، و فوايدى كه خلق از آن بهره
مـنـد مـى گـردد، نـه خـود او، ليـكـن ايـن قـسـم تـعـليـل در حـقـيـقـت
تـعـليـل اصـل فـعـل اسـت ، نـه تـعـليـل فـعـل خـدا، خـلاصـه عـلّت
فـعـل را بـيان مى كند، نه علت اين كه چرا خدا چنين كرد، بلكه مى خواهد بيان كند كه اين
فـعـل هـم يـكـى از حـلقـه هـاى زنـجـيـر عـلل و مـعـلول اسـت ، و حـلقـه دوم ايـن
فـعـل فـلان خاصيت است ، همچنان كه فرموده : (و لتجدن اقربهم موده للذين امنوا الذين
قـالوا انـا نـصـارى ذلك بـان منهم قسيسين و رهبانا و انهم لا يستكبرون ) و نيز فرموده :
(و ضربت عليهم الذله و المسكنه ... ذلك بما عصوا و كانوا يعتدون ) .
دوم : بـه يـكـى از اسـمـا و صـفـات خـدا كـه مـنـاسـب بـا آن
فـعـل اسـت تـعـليـل كـرده ، مـانـنـد تـعـليـل هـاى بـسـيـار كـه در كـلامـش بـه
مـثـل (ان اللّه غـفـور رحـيـم و هـو العـزيـز الحـكـيـم ) و (هـو اللطـيـف الخـبـيـر) و
امثال اين اسماء به كار برده و تعليل فعل خدا به اسماء در قرآن كريم شايع است ، كه
اگـر در مـوارد آنـهـا خـوب دقـت كـنـى خـواهـى ديـد كـه در حـقـيـقـت صـفـت جـزئى در
فـعـل ، فـعـل جـزئى را بـه صـفـت عـمـومـى فـعـل خـدا
تـعـليـل مـى كـنـد، و اسـمـى از اسـمـاى خـداى تـعـالى وجـه خـاص در
فـعل جزئى را به وجه عام در آن تعليل مى نمايد، و اين جريان در آيه (و كاين من دابه
لا تـحـمـل رزقها اللّه يرزقها و اياكم و هو السميع العليم ) روشنى به چشم مى خورد،
چـون بـر آوردن حـاجـت جنبندگان و به غذا و رزق را كه به زبان حاجت در خواست مى كنند
تـعـليـل مى كند اين كه خدا شنواى دانا است ، يعنى او هر چيزى را خلق كرده در خواست هاى
هـمـه مخلوقات براى او شنيده شده و احوال آنها دانسته شده است ، و اين شنوايى و دانايى
دو صفت از صفات عمومى فعل خدا است .
و باز نظيرش آيه (فتلقى ادم من ربه كلمات فتاب عليه انه هو التواب الرحيم ) است
كـه مـى بـينيد توبه آدم را تعليل كرده به اين كه خدا به طور كلى تواب و رحيم است ،
يعنى صفت فعل او توبه و رحمت است .
سـوم : بـه فـعـل عـمـومـيـش ، و بـرگـشـت ايـن قـسـم
تـعـليـل هـا بـه همان وجه دوم است ، مانند آيه مورد بحث كه ضلالت دنيايى مجرمينو آتش
دوزخـشـان را تـعـليـل مـى كـنـد بـه يك مساءله عمومى ، و آن اين است كه : به طور كلى هر
چـيـزى را بـا انـدازه گـيـرى آفـريـده ، مـى فـرمـايـد: (ان المـجـرمـيـن فـى
ضـلال و سعر... انا كل شى ء خلقناه بقدر) ، چون قدر كه در هر چيز عبارت ازاست محدود
بـه حـدى بـاشـد كـه در مـسـيـر هـسـتـيـش از آن تـجـاوز نـكـنـد،
فـعـل عـمـومـى خـداى تـعـالى اسـت ، هـيـچ يـك از مـوجـودات خـالى از ايـن
فـعـل و از ايـن نـظـام نـيـسـت ، پـس تـعـليـل عـذاب بـه قـدر،
تـعـليـل فـعـل خـاص خـداسـت بـه فـعـل عـام او، و در حـقـيـقت بيان كننده اين معنا است كه اين
فـعـل خـاص مـن مـصـداقـى از مـصـاديـق فـعـل عـام ما، يعنى قدر است ، آرى همان طور تمامى
موجودات را با قدر خود آفريده ، درباره انسان نيز چنين تقديرى كرده ،اگر دعوت نبوت
را رد كند روز قيامت معذب گشته داخل آتش شود.
و نيز مانند آيه شريفه (و ان منكم الا واردها كان على ربك حتما مقضيا) كه ورود در جهنم
را تـعـليـل مـى كـنـد به قضا، كه خود فعل عام خداى تعالى است ، و ورود در جهنم يكى از
مصاديق آن است .
پـس روشـن شـد كـه آنـچـه در كـلام خـداى تـعـالى
تـعـليـل ديـده مـى شـود تـعـليـل فـعـلى از افـعـال خـدا اسـت بـه
فـعـل ديـگـر خـدا كـه عـمـومـى تـر از آن اسـت ، تـعـليـل
فـعـل خـاصـى اسـت بـه صـفتى عام ، و خلاصه و به عبارتى ديگر علتى را كه مى آورد
عـلّت در مـقـام اثـبات است ، نه در مقام ثبوت ، بنابر اين اشكالى كه كردند وارد نيست ، و
تـعـليـل تـقـدير آتش براى مجرمين به تقدير آتش براى مجرمين مصادره نيست ، و به هيچ
وجه از باب اتحاد مدعا و دليل نمى باشد.
بيان مراد از اينكه فرمود: امر ما يكى است چون چشم بر هم زدن
و ما امرنا الا واحدة كلمح بالبصر
در مـجمع البيان مى گويد: كلمه (لمح ) به معناى نظر كردن فورى و به عجله است ،
كه آن را (خطف البصر) نيز مى گويند.
و مراد از كلمه (امر) همان معناى فرمودن است ، كه مقابلش كلمه نهى است ، چيزى كه هست
همين فرمودن دو جور است : يكى تشريعى (مانند او امرى كه بزرگتران به كوچكتران مى
كـنـنـد)، و يكى هم تكوينى ، كه عبارت است از اراده وجود يافتن چيزى كه خداى تعالى در
جـاى ديـگـر دربـاره اش فـرمـوده : (انـمـا امـره اذا اراد شـيـئا ان
يقول له كن فيكون ) پس امر خدا عبارت است از كلمه (كن ) ، و شايد به همين اعتبار كه
امر او كلمه كن است صفت آن را در آيه مورد بحث مونث آورده ، فرموده : (واحدة ) .
آنـچـه كـه سـياق كلام افاده مى كند كه امر خدا واحد است منظور اين است كه : امر او تكرار
نـمـى خواهد به اين معنا كه وقتى تحقق و هستى چيزى را اراده كند هست شدن آن چيز احتياجى
بـه ايـن كـه بـار ديـگـر و بار ديگر امر را تكرار كند ندارد، بلكه همينكه يك بار كلمه
(كـن ) را القـاء كـنـد مـتعلق آن هست مى شود، آن هم به فوريت ، مانند نگاه كردن بدون
تـانـى و درنگ ، و معلوم است وقتى به فوريت محقق مى شود ديگر احتياجى به تكرار امر
نيست .
و اگـر مـحـقـق شـدن مـتـعـلق امر به فوريت را تشبيه به (لمح بصر) كرده براى اين
نـبـوده كـه بـفـهماند زمان تاثير امر كوتاه ، و نظير كوتاهى لمح بصر است ، بلكه مى
خـواهـد بفهماند تاثير امر اصلا احتياج به زمان هر چند كوتاه ندارد، آرى تشبيه به لمح
بـصـر در كـلام كـنـايـه از همين بيزمانى است ، پس امر خداى تعالى كه همان ايجاد و اراده
وجـود است احتياجى نه به زمان دارد و نه مكان ، و نه به حركت ، و چگونه ممكن است محتاج
به اينگونه امور باشد با اين كه زمان و مكان و حركت همه به وسيله همان امر موجود شده
اند.
و آيـه شريفه هر چند بر حسب مودايش فى نفسه حقيقتى عمومى در مساءله خلقت موجودات را
افـاده نـمـوده ، مـى فـهـمـانـد هـسـتـى مـوجـودات از آنـكـه
فـعـل خـدا اسـت چـون لمـح بـصر فورى است ، هر چند كه از حيث اين وجود موجودى زمانى و
تـدريـجـى اسـت ، و كـم كـم بـه وجـود مى آيد، الا اين كه بر حسب وقوع اين آيه در سياق
تهديد كفار به عذاب روز قيامت ، بايد گفت :
نـاظـر به آمدن قيامت است ، مى خواهد بفرمايد: براى قيام قيامت يك امر او كافى است ، به
محض اين كه امر كند خلايق همه دوباره موجود مى شوند، و بعث و نشور محقق مى گردد، پس
ايـن آيـه شـريـفـه مـتـمـم هـمـان حـجـتـى كـه بـا جـمـله (انـا
كل شى ء خلقناه بقدر) اقامه كرده بود.
در نـتـيـجـه مـفـاد آيـه اولى اين مى شود كه : عذاب كفار به آتش بر وفق حكمت است ، و از
نظر اراده الهى به هيچ وجه تغيير پذير نيست ، چون اين نيز يكى از مصاديق قدر است .
و مـفـاد آيـه مـورد بـحـث ايـن اسـت كه : تحقق قيامت كه كفار در آن معذب مى شوند، و يا به
عـبـارتـى بـه كـرسـى نـشستن اراده الهى و تحقق متعلق اراده او در اين باره هيچ هزينه اى
بـراى خـداى سـبحان ندارد، چون در اين جريان همين مقدار كافى است كه خدا يكبار امر كند،
آرى امر او چون لمح به بصر است .
و لقد اهلكنا اشياعكم فهل من مدكر
كـلمـه (اشـيـاع ) جـمـع شيعه است ، و مراد از آن - به طورى كه گفته اند - اشباه و
امـثال در كفر و تكذيب انبياء از امت هاى گذشته است ، و مراد ازآيه و دو آيه بعدش تاءكيد
حـجـت سـابـق اسـت ، كـه بـر ايـن مـعـنـا اقـامـه كـرده بـود عـذاب خـدا بـه طـور قـطـع
شامل ايشان مى شود.
و حـاصل معناى آيه اين است كه : آن انذارى كه شما را از عذاب دنيا و آخرت كرديم صرف
خـبـرى نـبود كه به شما داده باشيم ، و از اين باب نبود با شما حرفى زده باشيم ، اين
امـثـال و هـم مـسـلكـان شـما از امت گذشته اند كه اين انذار در آنان شروع شد، و ما هلاكشان
كـرديـم ، و به عذاب دنيائيشان مبتلا ساختيم ، و به زودى عذاب آخرت را خواهند ديد، چون
اعـمـالشـان همه نوشته شده و در نامه هاى محفوظ نزد ما ضبط گرديده ، زودى بر طبق آن
نوشته ها به حسابشان مى رسيم ، و به آنچه كرده اند جزاشان مى دهيم .
و كل شى ء فعلوه فى الزبر و كل صغير و كبير مستطر
كلمه (زبر) به معناى نامه هاى اعمال است ، و تفسير آن به لوح محفوظ بسيار سخيف و
بـى مـهـنـا اسـت ، و مـراد از (صـغـيـر) و (كـبـيـر)
اعمال صغير و كبير است از سياق آيه همين است فاده مى شود.
اشاره به جايگاه متقين در روز قيامت
ان المتقين فى جنات و نهر
يعنى پرهيزكاران در بهشت هايى عظيم الشان و وصف ناپذير و نهرى چنين قرار دارند.
بعضى گفته اند: مراد از (نهر) جنس نهر است .
و بعضى ديگر گفته اند: نهر به معناى سعه و فراخى است .
فى مقعد صدق عند مليك مقتدر
كـلمـه (مقعد) به معناى مجلس است ، و (مليك ) - به طورى كه گفته اند - صيغه
مـبـالغـه از مـلك است ، نه اين كه از ملك به كسره لام باشد، و كسره مذكور را اشباع كرده
بـاشـنـد از اشـبـاع آن يـايـى پـديـد آمـده باشد، و كلمه (مقتدر) به معناى قادرى عظيم
القدره است ، كه همان خداى سبحان است .
و مـراد از كلمه (صدق ) راستى عمل و ايمان متقين ، (و يا به عبارتى ديگر راستگويى
مـتـقـيـن در عـمـل و در ادعـاى ايـمان است )، بنابر اين اضافه شدن كلمه (مقعد) بر كلمه
(صـدق ) از ايـن بـابـت اسـت كـه مـيـان مـجـلس آنـان و صـدق
عـمـل و ايـمانشان رابطه اى هست ، ممكن هم هست مراد از صدق اين باشد كه مقام متقين و هر چه
در آن مـقـام دارند صدقى است خالص و نياميخته با كذب ، حضورى است نياميخته با غيبت ،
قـربـى اسـت كـه بعدى با آن نيست ، نعمتى است كه نقمت با آن نيست ، و سرورى است كه
غـمـى با آن نمى باشد، و بقايى است كه فنايى با آن نيست . ممكن هم هست مراد از صدق ،
صـدق هـمـيـن خـبـر بـاشـد، چـون جـمـله در مـقـام بـشـارت دادن و وعـده
جميل به متقين است ، مى فرمايد: اين وعده ها كه داديم مجلسى است صدق و تخلف ناپذير.
و بـنـابـر ايـن در آيـه شـريـفه نوعى مقابله ميان مشخصات عاقبت متقين و مجرمين شده است ،
زيـرا مـجـرمين را به عذاب آخرت و ضلالت دنيامى كرد، و آنگاه چنين تقريرش نمود كه :
ايـن عـذاب يـكى از مصاديق قدر است ، و به همين جهت تخلف نمى پذيرد، و از سوى ديگر
مـتـقـين را ثواب و حضور نزد پروردگارشان خداى مليك مقتدر وعده مى داد، و آنگاه اينطور
تقريرش مى كرد كه : اين وعده و اين مجلس ، مجلس صدقى است كه دروغ در آن نيست .
بحث روايتى
(رواياتى درباره قدر و اينكه قدريه - منكران قدر - مجوس اين امتند و...)
در كمال الدين به سند خود از على بن سالم از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه
گفت :
از حـضـرتـش پـرسـيـدم : آيـا افـسـون مـى تـواند چيزى از قدر را دفع كند؟ فرمود: خود
افسون نيز از قدر است .
و فـر مـود: قـدريـه ، مـجـوس ايـن امـتـند، همان كسانى هستند كه خواستند خدا را به عدالت
بستايند، او را از سلطنتش عزل كردند (و قدرتش را محدود ساختند)، درباره همينها بود كه
آيـه (يـوم يـسـحـبـون فـى النـار عـلى وجـوهـهـم ذوقـوا مـس سـقـر انـا
كل شى ء خلقناه بقدر) نازل گرديد.
مـؤ لف : منظور از (قدريه ) كسانى هستند كه منكر قدرند، و اين مسلك معتزله است ، كه
قائل به تفويضند (مى گويند خدا بعد از خلقت ديگر دخالتى در امور عالم ندارد)، و اين
كـه فـرمـود: قـدريـه ، مـجـوس ايـن امـتـنـد بـديـن جـهـت اسـت كـه قدريه مى گويند: خالق
افـعـال اخـتـيـارى انـسـانـهـا خـود انـسـانـهـايـنـد، و خدا خالق چيزهاى ديگر است ، در نتيجه
قائل به دو اله شدند، همان طور كه مجوس قائل به دو اله بودند، يكى خالق خير و يكى
هم خالق شر.
و اين كه فرمود: (خواستند خدا را به عدالت بستايند او را از سلطنتش خارج كردند) ، از
ايـن نـظـر بـود كـه قـدريـه بـراى فـرار از جبر كه منافات با عدالت دارد و به منظور
اثـبـات عـدالت خدا سلطنت او را نسبت به اعمال اختيارى بندگان سلب كردند و گفتند: هيچ
رابطه اى ميان افعال بندگان و خدا وجود ندارد.
و ايـن كـه فـرمـود: (آيـه مـذكـور دربـاره آنان نازل شده ...) منظور اين بوده كه آيات
مـذكـور نـسـبـت بـه ايـن قـوم هـم صـادق اسـت ، نـه ايـن كـه آيـات دربـاره ايـشـان
نازل شده باشد، و ايشان مورد نزول آنند، براى اين كه در تفسير آن توجه فرموديد كه
گـفـتـيـم بـيـان آيه از نظر سياق بيانى است عمومى ، البته در اين باره كه آيات مذكور
دربـاره قـدريـه نـازل شـده بـه جز روايت بالا رواياتى ديگر نيز هست ، كه از امام ابى
جـعـفـر بـاقـر و امـام صـادق (عـليـه السـلام ) و نـيـز از طـرق
اهـل سـنـت روايـاتـى در ايـن مـعـنـا از ابـن عـبـاس و ابـن عـمـر و مـحـمـد بـن كـعـب و ديـگـران
نقل شده .
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه احـمـد از حـذيـفـه بـن يـمـان روايـت كـرده كـه گـفـت :
رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرمود: براى هر امتى مجوسى و مجوس اين امت
كسانى هستند كه مى گويند قدرى در كار نيست ....
مـؤ لف : ايـن روايـت را صـاحب ثواب الاعمال به سند خود از امام صادق (عليه السلام ) از
آباى گرامى اش از على (عليه السلام ) روايت كرده ،
ولى عـبارت آن چنين است : براى هر امتى مجوسى است ، و مجوس امت كسانيند كه مى گويند
قدرى در كار نيست .
و نيز در همان كتاب است كه : ابن مردويه به سندى كه از ابن عباس روايتش كرده آمده كه
گـفـت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرمود: منظور از كلمه (نهر) فضا و
وسعت است ، نه نهر آب .
و نـيـز در هـمـان كـتاب آمده كه ابو نعيم از جابر روايت كرده كه گفت : روزى در وقتى كه
رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) در مـسـجـد مـديـنـه (نـشسته ) بود بعضى از
اصحابش سخن از بهشت به ميان آوردند، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرمود:
اى ابـا دجـانـه مـگـر مـتـوجه نشده اى كه هر كس ما را دوست بدارد و با محبت ما آزمايش شده
بـاشد خداى تعالى او را با ما محشور خواهد كرد؟ آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: (فى
مقعد صدق عند مليك مقتدر) .
و در كـتـاب روح المـعـانى در ذيل جمله (فى مقعد صدق ...) گفته : جعفر صادق (رضى
اللّه عـنه ) در اين باره فرموده : معناى اين كه خداى تعالى در اين آيه مكان و مجلس را با
كـلمـه (صـدق ) سـتـوده ايـن اسـت كـه : در آن مـجـلس بـه جـز
اهل صدق كسى نخواهد نشست .
گفتارى پيرامون قدر
(و اينكه مقصود از آن هندسه و حد وجودى هر چيز است )
(قـدر) كـه عـبـارت اسـت از هـنـدسه و حد وجودى هر چيز، از كلماتى است ذكرش در كلام
خـداى تـعـالى مـكـرر آمـده ، و غـالبـا در آيـاتـى آمده كه سخن از خلقت دارد، از آن جمله آيه
شريفه (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ) است كه ترجمه اش
در خـلال هـمـيـن فـصـل گـذشـت ، و از ظـاهـر آن بـر مـى آيـد كـه قدر، امرى است كه جز با
انزال از خزائن موجود نزد خداى تعالى صورت نمى گيرد، و اما خود خزائن كه ناگزير
از ابـداع خـداى تـعـالى اسـت مـحـكـوم بـه قـدر نـيـسـت ، چـون گـفـتـيـم تـقـديـر مـلازم با
انـزال (هـر چـيزى كه از خزانه غيب خدا نازل و در خور عالم ماده مى گردد بعد از تقدير و
اندازه گيرى نازل مى شود)، و نازل شدن عبارت است از همان درخور گشتن براى عالم ماده
و مشهود، به شهادت اينكه تعبير به انزال ،
همواره درباره موجودات طبيعى و مادى بكار مى رود، مثلا مى فرمايد: (و انزلنا الحديد)
و يا مى فرمايد: (و انزل لكم من الانعام ثمانيه ازواج ) .
مـويـد ايـن مـعـنـا روايـاتـى اسـت كـه كـلمـه قـدر را بـه
طول و عرض و ساير حدود و خصوصيات طبيعى و جسمانى تفسير كرده ، مانند روايتى كه
صاحب محاسن از پدرش از يونس از ابى الحسن الرضا (عليه السلام ) آورده ، فرمود: هيچ
حـادثـه اى رخ نمى دهد مگر آنچه خدا خواسته باشد و اراده كرده باشد، و تقدير نموده ،
قـضـايـش را رانـده بـاشـد. عـرضـه داشـتـم : پـس مـعـنـاى خـواسـت چـيست ؟ فرمود: ابتداى
فعل است . عرضه داشتم : پس معناى (اراده كرد) چيست ؟ فرمود: پايدارى بر همان مشيت
و ادامـه فـعـل اسـت . پـرسـيـدم : پـس مـعـنـاى (تـقـديـر كـرد) كدام است ؟ فرمود: يعنى
طول و عرض آن را معين و اندازه گيرى كرد. پرسيدم : معناى قضا چيست ؟ فرمود: وقتى خدا
قضايى براند آن را امضا كرده و اين آن مرحله اى است ديگر برگشت ندارد.
و اين معنا را از پدرش از ابن ابى عمير از محمد بن اسحاق از حضرت رضا (عليه السلام
) در خبرى مفصل آورده ، و در آن آمده كه فرمود: هيچ مى دانى قدر چيست ؟ عرضه داشت : نه
، فـرمـود: قـدر بـه مـعـنـاى هـنـدسـه هـر چـيـز، يـعـنـى
طول و عرض و بقاء (و فناء) آن است (تا آخر خبر).
و از ايـنـجـاسـت كـه مـعـلوم مـى شـود مـراد از جـمـله (كـل شـى ء) در آيـه (و خـلق
كـل شـى ء فـقـدره تـقـديـرا و آيـه انـا كـل شـى ء خـلقـنـاه بـقـدر) ، و آيـه (و
كـل شـى ء عـنـده بـمـقـدار) ، و آيـه (الذى اعـطـى
كـل شى ء خلقه ثم هدى ) تنها موجودات عالم مشهود است ، موجودات طبيعى كه تحت خلقت
و تـركـيـب قـرار مـى گـيـرنـد، (و امـا مـوجـودات بـسـيـطـه كه از ابعاضى مركب نشده اند
مشمول اين گونه آيات نيستند).
مـمـكـن هـم هـست بگوييم : تقدير دو مرحله دارد، يك مرحله از آن تمامى موجودات عالم طبيعت و
مـاوراى طـبـيـعـت و خلاصه ما سوى اللّه را شامل مى شود، و اين تقدير در اين مرحله عبارت
اسـت از تـحـديـد اصـل وجـود حـد امـكـان و حـاجـت ، و مـعـلوم اسـت كـه ايـن تـقـديـر
شـامـل تمامى ممكنات مى شود، و تنها موجودى كه حد امكان و حاجت ندارد خداى سبحان است ،
كـه واجـب الوجـود و غـنـى بـالذات است ، و هستيش از چهار چوب حد بيرون است ، همچنان كه
خودش فرمود: (و كان اللّه بكل شى ء محيطا) .
يك مرحله ديگر تقدير مخصوص به عالم مشهود ما است ، كه تقدير درمرحله عبارت است از
تـحـديـد وجـود اشـياى موجود در آن ، هم از حيث وجودش و هم از حيث آثار وجودش و هم از حيث
خـصـوصـيـات هـسـتـيـش ، بـدان جـهـت كه هستى و آثار هستيش با امور خاصه از ذاتش يعنى
عـلل و شـرايـط ارتـبـاط دارد، و بـه خـاطـر اخـتـلاف هـمـيـن
عـلل و شـرايـط هستى و احوال او نيز مختلف مى شود، پس هر موجود كه در اين عالم فرض
كـنـيـم و در نـظـر بـگـيـريـم بـه وسـيـله قـالب هـايـى از
داخـل و خـارج قـالب گـيـرى و تـحـديـد شـده ، عـرض ،
طـول ، شـكـل ، قـيـافـه و سـايـر احـوال و افـعـالش مـطـابـق و مـنـاسـب آن
علل و شرايط و آن قالب هاى خارجى مى باشد.
قدر غير قضائى است كه قطعى و غير قابل برگشت مى باشد
پـس تـقـدير الهى موجودات عالم ما را كه عالم مشهود است به سوى آنچه در مسير وجودش
بـرايـش تـقدير و قالب گيرى كرده هدايت مى كند، همچنان فرمود: (الذى خلق فسوى و
الذى قـدر فـهدى ) يعنى آنچه را خلق كرده به سوى آنچه كه برايش مقدر نموده هدايت
فـرمـود، و سـپـس هـمـيـن تـقـديـر و هـدايـت را بـا امـضـاى قـضـا تـمـام و
تـكـمـيـل كـرد، و در مـعـنـاى همين تقدير و هدايت آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: (من
نـطـفـه خـلقـه فـقـدره ثـم السـبـيـل يـسـره كـه بـا جـمـله ثـم
السـبـيـل يـسـره ) اشـاره مـى كـنـد بـه ايـن كـه تـقـديـر مـنـافـاتـى بـا اخـتيارى بودن
افعال اختيارى ندارد.
و ايـن نـوع از قـدر فـى نـفسه غير قضايى است كه عبارت است : حكم قطعى خداى تعالى
به وجود يافتن چيزى ، همان حكمى كه در آيه (و اللّه يحكم لا معقب لحكمه ) آن را خاطر
نشان مى سازد،
چـون بـسـيـار مـى شـود كـه خـدا چـيـزى را تـقـديـر مـى كـنـد ولى
دنـبـال تـقـديـر قـضـايـش را نـمـى رانـد، مـانـنـد قـدرى كـه بـعـضـى از
عـلل و شـرايـط خـارج آن را اقـتـضـا داشـتـه ، ولى بـه خـاطـر مـزاحـمـت مـانعى ، آن اقتضا
بـاطـل مـى شـود، و يـا سببى ديگر و يا اقتضايى ديگر جاى سبب قبلى را مى گيرد، چون
خـود خـداى تعالى فرموده : (يمحوا الله ما يشاء و يثبت ) و نيز فرموده : (ما ننسخ من
ايـه او نـنسها نات بخير منها او مثلها) ، و چه بسا چيزى مقدر بشود و قضاى آن نيز رانده
شـده بـاشـد، مـثـل ايـن كـه از جـمـيـع جـهـات يـعـنـى هـم از جـهـت وجـود
علل و شرايط، و هم از جهت نبودن موانع تقدير شده باشد كه در اين صورت آن چيز محقق
مى شود.
و بـه هـمـيـن نـكـتـه اشـاره مـى كـند اين جمله كه در روايت محاسن آمده بود فرمود: (و چون
قـضـايـى بـرانـد آن را امـضـا مى كند، و چنين قضايى برگشت ندارد) ، و نزديك به اين
عبارت عبارتى است كه در عده اى از اخبار قضا و قدر آمده كه قدر ممكن است تخلف كند، اما
براى قضا برگشتى نيست .
و از عـلى (عـليه السلام ) به طرق مختلف و از آن جمله در كتاب توحيد سند صدوق از ابن
نـبـاتـه روايـت آمـده كـه : روزى امـيـرالمؤ منين از كنار ديوارى مشرف به خرابى به كنار
ديـوارى ديـگـر رفـت ، شـخـصـى از آن جناب پرسيد: يا اميرالمؤ منين آيا از قضاى خدا مى
گريزى ؟ فرمود: آرى از قضاى خدا سوى قدر خداى تعالى مى گريزم .
و بـحـث عـقـلى نـيـز مـسـائلى را كـه گـفـتـيـم تـاءيـيـد مـى كـنـد، بـراى ايـن كـه امـورى
عـلل مـركـب دارند يعنى فاعل و ماده و شرايط و معدات و موانع دارند، قطعا براى هر يك از
ايـنـهـاتـاثـيـرى در آن امـر هـست ، تاثيرى هم سنخ خودش ، تاثير شرط هم سنخ خودش ،
تـاثـيـر فـاعل همين طور، و تاثير ماده همين طور، پس مجموع اين تاثيرها در حقيقت قالب و
چارچوبى است كه امور در آنها قالب گيرى مى شود،
در روزى كـه بـه سوى آتش با رخساره ها كشيده مى شوند، و هر امرى و هر موجودى هيئت و
خـصـوصـيـات قـالب خـود را دارد، و ايـن همان قدر است ، و اما علّت تامه كه عبارت است از
وجـود تمامى آنها، يعنى وجود و اجتماع فاعل و ماده و شرط و معد و نبودن مانع ، وقتى محقق
شد آن وقت معلول خود ضرورت وجود مى دهد، و اين همان قضايى است كه برگشت ندارد، و
مـا در تـفـسير آيات اول سوره اسراء گفتارى درباره قضاء داشتيم ، كه مطالعه آن براى
بهتر فهميدن بحث اينجا خالى از فايده نيست ، پس بدانجا نيز مراجعه كنيد.
سوره الرحمن آيا 30 - 1
سوره الرحمن مكّى است و هفتاد و هشت آيه دارد
بـسـم اللّه الرحـمـن الرحيم . الرحمن (1) علم القرءان (2) خلق الانسان (3) علمه البيان
(4) الشمس و القمر بحسبان (5) و النجم و الشجر يسجدان (6) و السماء رفعها و وضع
الميزان (7) الا تطغوا فى الميزان (8) و اقيموا الوزن بالقسط ولا تخسروا الميزان (9) و
الارض وضـعـهـا للانـام (10) فـيـهـا فـاكـهـة و النخل ذات الاكمام (11) و الحب ذوالعصف و
الريـحـان (12) فـبـاى الاء ربـكـمـا تـكـذبـان (13) خـلق الانـسـان مـن
صـلصـال كالفخار(14) و خلق الجان من مارج من نار(15) فباى الاء ربكما تكذبان (16)
رب المشرقين و رب المغربين (17) فباى الاء ربكما تكذبان (18) مرج البحرين يلتقيان
(19) بـينهما برزخ الا يبغيان (20) فباى الاء ربكما تكذبان (21) يخرج منهما اللولو و
المـرجـان (22) فـبـاى الاء ربـكما تكذبان (23) و له الجوار المنشات فى البحر كالاعلم
(24) فـبـاى الاء ربـكـمـا تـكـذبـان (25) كـل مـن عـليـهـا فـان (26) و يـبـقـى وجـه ربـك
ذوالجـلال و الاكـرام (27) فـبـاى الاء ربكما تكذبان (28) يسله من فى السموت و الارض
كل يوم هو فى شاءن (29) فباى الاء ربكما تكذبان (30)
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان و رحيم . همان رحمان (1)
كه قرآن را تعليم كرد(2).
انسان را بيافريد(3).
و بيانش بياموخت (4).
خورشيد و قمر با نظم و حسابى كه او مقرر كرده در حركتند(5).
روييدنى هاى بى ساقه و با ساقه برايش سجده مى كنند(6).
آسمان را بر افراشته و ميزان نهاده (7).
تا شما هم در سنجيدنها خيانت نكنيد(8).
و بايد كه وزن را با رعايت عدالت بر قرار نموده و كم و زياد نكنيد (9).
و زمين را براى مردم گسترده كرد (10).
زمينى كه در آن ميوه ها و نخل داراى غلاف هست (11).
و دانه هاى داراى سبوس و گياهان معطر است (12).
پس اى جن و انس ! ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را كفران مى كنيد؟ (13).
انسان را از لايه خشكيده اى چون سفال
آفريد (14).
و جن را از شعله اى از آتش خلق كرد (15).
پس اى جن و انس ! ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را كفران مى كنيد؟ (16).
پروردگارى كه پروردگار دو مشرق و دو مغرب (تابستانى و زمستانى )(17).
پس اى جن و انس ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را كفران مى كنيد؟ (18).
دو دريـا (يـكـى شـيـريـن در مـخـازن زيـر زمـيـنـى و يـكـى شـور در اقـيـانـوس هـا) را بهم
متصل كرد (19).
و بين آن دو فاصله اى قرار داد تا به يكديگر تجاوز نكنند (20).
پس اى جن و انس ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (21).
و از آن دو لولو و مرجان بيرون مى آيد (22).
پس ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (23).
و براى او است كشتى هايى كه در دريا چون كوه پديد آمده (24).
ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (25).
هر چه بر گرده زمين است نابود مى شود (26).
تـنـهـا ذات پـروردگـارت بـاقـى مـى مـانـد، چـون او داراى صـفـات
جلال و جمال است (27).
پس ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (28).
هـمـه كـسـانـى كـه در آسـمـان هـا و زمـيـنـنـد از او در خـواسـت مـى كـنـنـد، و او روزه
مشغول كارى نو است (29).
پس ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد (30).
بيان آيات
غرض و مفاد سوره مباركه الرحمن
ايـن سـوره در ايـن مـقـام اسـت كـه خـاطـر نـشـان سـازد كه خداى تعالى عالم و اجزاى آن از
قـبيل زمين و آسمان و خشكى ها و درياها و انس و جن را طورى آفريده و نيز اجزاى هر يك را
طـورى نـظـم داده كه جن و انس بتوانند در زندگى خود از آن بهره مند شوند، و قهرا عالم
بـه دو قـسـمـت و دو نـشـاءه تـقـسيم مى شود، يكى نشاءه دنيا كه به زودى خودش با اهلش
فانى مى شود، و يكى ديگر نشاءه آخرت كه هميشه باقى است ، و در آن نشاءه سعادت از
شقاوت و نعمت از نقمت متمايز مى گردد.
با اين بيان روشن مى شود كه عالم هستى از دنيايش گرفته تا آخرتش نظامى واحد دارد،
تمامى اجزا و ابعاض اين عالم با اجزا و ابعاض آن عالم مرتبط است ، و اجزاى عالم هستى
اركـانى قويم دارد، اركانى كه يكديگر را اصلاح مى كنند، اين جزء، مايه تماميت آن جزء
ديگر، و آن مايه تماميت اين است .
پس آنچه در عالم هست چه عينش و چه اثرش از نعمت ها و آلاى خداى تعالى است ، و به همين
جـهـت پـشـت سـر هـم از خـلايق مى پرسد و با عتاب هم مى پرسد كه : (فباى الاء ربكما
تـكذبان - كداميك از آلاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟) و اين خطاب عتاب آميز در
اين سوره سى و يك مرتبه تكرار شده است .
و بـاز بـه هـمـين مناسبت است كه اين سوره با نام رحمان آغاز گرديد، صفت رحمت عمومى و
هـمـگـانـى خـداسـت ، رحـمـتى كه مؤ من و كافر و دنيا و آخرت را در بر دارد، و در آخر نيز،
سوره با آيه (تبارك اسم ربك ذى الجلال و الاكرام ) ختم مى شود.
و ايـن سـوره از نـظـر مـكـى بـودن و مـدنـى بـودن دو
احـتمال دارد، هر چند كه سياق آن به مكى بودن شبيه تر است ، و در قرآن كريم اين تنها
سـوره اسـت كـه بـعـد از بـسـم اللّه بـا يـكـى از اسـمـاى خـداى
عزوجل آغاز شده .
و در مـجـمـع البـيـان از امـام مـوسـى بـن جـعـفـر از آبـاى گـرامـى اش (عـليهم السلام ) از
رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) روايـت آورده كـه فـرمـوده : بـراى هـر چيزى
عروسى و جلوه گاه حسنى هست ، و عروس قرآن سوره الرحمان است .
سـيـوطـى هـم ايـن روايـت را در الدر المـنـثـور از بـيـهـقـى از عـلى (عـليـه السـلام ) از
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) نقل كرده .
مـــعــنـاى (الرحـمـن ) و اشـاره بـه وجه اينكه در آغاز شمارش نعمت هاى مادى و معنوى
،تعليم قرآن را ذكر فرمود
الرحمن علم القرآن
كلمه (الرحمن ) همان طور كه در تفسير سوره حمد گفتيم صيغه مبالغه از رحمت است ، و
بـر زيـادى رحـمـت دلالت مـى كـنـد، رحـمـت بـه وسـيـله
بذل نعمت ، و به همين جهت مناسب آمد كه در اين سوره نعمت هاى عمومى را به رخ بكشد، چه
نـعمت هاى دنيايى مؤ من و كافر را و چه نعمت هاى آخرتى مؤ من را، و چون نام رحمان دلالت
بـر رحـمـت عـمـومـى خـدا داشـت در اول اين سوره واقع شد كه در آن انواع نعمتهاى دنيوى و
اخروى كه مايه انتظام عالم انس و عالم جن است ذكر شده است .
بـعضى از مفسرين گفته اند: نام رحمان از اسامى خاص به خداى تعالى است ، غير خدا را
رحمان نمى نامند، به خلاف نام رحيم و راحم ، كه بر ديگران نيز نهاده مى شود.
جمله (علم القران ) آغاز شمارش نعمت هاى الهى است ، و از آنجايى كه قرآن كريم عظيم
ترين نعمت هاى الهى بود و در قدر و منزلت مقامى رفيع تر از ساير نعمت ها داشت ، چون
كـلامـى اسـت از خـداى تـعـالى كـه صراط مستقيم را ترسيم مى كند، و متضمن بيان راه هاى
سـعادت است ، سعادتى كه آرزوى تمامى آرزومندان و هدف تمامى جويندگان است ، لذا آن
را جـلوتـر از سـايـر نـعـمـت هـا قرار داد، و تعليم آن را حتى از خلقت انس و جنى كه قرآن
براى تعليم آنان نازل شده جلوتر ذكر كرد.
در ايـن آيـه مـفـعول اول تعليم حذف شده ، و تقدير آن : (علم الانسان القرآن - و آن را
بـه انـسـان بياموخت ) و يا (علم الانس و الجن القرآن - قرآن را به انس و جن بياموخت
) مـى بـاشـد، و احـتـمـال دومـى هـر چـنـد در كـلمـات مـفـسـريـن نيامده ، ليكن به نظر ما از
احتمال اولى به ذهن نزديك تر مى آيد، چون در اين سوره هر چند يكبار، جن و انس را مخاطب
قـرار مـى دهـد، و اگـر تـعـليـم قـرآن مـخـصـوص انـسـان هـا بـود، و
شامل جن نمى شد صحيح نبود مرتب جن و انس هر دو را مخاطب كند.
بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد: مـفـعـول
اول آن كـه گـفـتـيـم حـذف شـده رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) و يـا
جـبـرئيـل اسـت ، يـعـنـى خـدا قـرآن را بـه مـحـمـد (صـلى اللّه عـليه و آله وسلم ) و يا به
جبرئيل آموخته . ولى آنچه به نظر ما رسيد سياق آيه نزديك تر است .
خلق الانسان علمه البيان
در ايـن جمله از ميان همه مخلوقات نخست خلقت انسان را ذكر كرده ، انسانى كه در آيات بعد
خـصـوصـيـت خـلقـتـش را بـيـان نـمـوده ، مـى فـرمـايـد: (خـلق الانـسـان مـن
صـلصال كالفخار) و اين به خاطر اهميتى است كه انسان بر ساير مخلوقات دارد، آرى
انـسـان يـا يـكى از عجيب ترين مخلوقات است ، و يا از تمامى مخلوقات عجيب تر است ، كه
البـتـه ايـن عـجـيـب تـر بـودن وقـتـى كـامـلا روشن مى شود كه خلقت او را با خلقت ساير
مـخـلوقات مقايسه كنى ، و در طريق كمالى كه براى خصوص او ترسيم كرده اند دقت به
عمل آورى ، طريق كمالى كه از باطنش شروع شده ، به ظاهرش منتهى مى گردد، از دنيايش
آغـاز شـده بـه آخـرتـش خـتم مى گردد، همچنان كه خود قرآن درباره فرمود: (لقد خلقنا
الانسان فى احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين الا الذين امنوا و عملوا الصالحات )
مقصود از اينكه خداوند به انسان (بيان آموخت و اهميت بيان در زندگى بشر
و كـلمه (بيان ) در جمله مورد بحث به معناى پرده بردارى از هر چيز است ، و مراد از آن
در اينجا كلامى است كه از آنچه در ضمير هست پرده بر مى دارد، و خود اين از عظيم ترين
نـعـمـت هاى است ، و تعليم اين بيان از بزرگترين عنايات خدايى به انسان هااست ، (آرى
ايـن كه خداى سبحان ابزار سخن گفتن را به ما داده ، و طرز آن را به ما آموخته ، تا آنچه
در دل خـود داريـم بـه ديـگـران منتقل كنيم ، و به آنها بفهمانيم كه چه مى خواهيم و چه مى
فهميم ، به راستى از عظيم ترين نعمت ها است ) پس كلام ، صرف آواز نيست ، كه ما آن را
بـا بـكـار بردن ريه و قصبه آن و حلقوم از خود سر دهيم ، همان طور كه حيوانات از خود
سر مى دهند، و نيز صرف تنوع دادن به صوتى كه از حلقوم بيرون مى شود نيست ، كه
در نـتـيـجـه فـرق مـا با ساير حيوانات اين باشد كه ما مى توانيم از حلقوم خود صدا در
آورده ، و در فـضـاى دهـن آن را تـكـه تـكـه نـمـوده بـه
اشكال مختلف در آوريم .
بـلكـه انـسـان بـا الهـامـى طـبـيـعـى كـه موهبتى است از ناحيه خداى سبحان با يكى از اين
صـوتـهـاى تـكـيـه دار بـر مـخـرج دهان كه آن را حرف مى نامند، و يا با چند حرف از اين
حروف كه با هم تركيب مى كند علامتى درست مى كند آن علامت به مفهومى از مفاهيم اشاره مى
كند،
و بـه ايـن وسـيـله آنـچـه از حـس شـنـونـده و ادراكـش غـايـب اسـت را بـراى او
ممثل مى سازد، و شنونده مى تواند بر احضار تمامى اوضاع عالم مشهود چه روشن و درشت
آن و چـه باريك و دقيقش ، چه موجودش و چه معدومش ، چه گذشته اش و چه آينده اش در ذهن
خـود تـوانـا شود، و پس از حضور مفاهيم به هر وضعى از اوضاع معانى غير محسوس (كه
تنها راه دركش نيروى فكر آدمى است و حس ظاهرى راهى بدان ندارد) دست يابد، و خلاصه
گوينده با صدايى كه از خود در مى آورد، با حروف تركيب نيافته و تركيب يافته اش
تـمـامـى ايـنـهـا را كـه گـفـتـيـم در ذهـن شـنـونـده خـود حـاضـر سازد، و در پيش چشم دلش
ممثل سازد، به طورى كه گويى دارد آنها را مى بيند، هم اعيان آنها را و هم معانى را.
و مقدار دخالت اين نعمت ، يعنى نعمت سخن گفتن در زندگى حاجت به بيان ندارد، چون همه
مى دانيم زندگى آدميان اجتماعى و مدنى است ، و اين زندگى در آغاز پيدايش بشر صورت
نـگـرفـت ، و به ترقى و تكامل امروزيش نرسيد مگر از همين راه كه براى هر چيزى نامى
نـهـاد، و بدين وسيله باب تفهيم و تفهم (فهميدن و فهماندن ) را به روى خود بگشود، و
اگـر ايـن نـبود هيچ فرقى ميان او و حيوان بى زبان نبود، زندگى او نيز مانند حيوانات
جامد و راكد مى ماند.
و بـهـترين و قويترين دليل بر اين كه الهام الهى بشررا به سوى بيان هدايت نموده ، و
ايـن كـه مساءله بيان و سخن گفتن ريشه از اصل خلقت دارد، اختلاف لغت ها و زبان ها در امت
هـاى مـختلف و حتى طوايف مختلف از يك امت است ، چون مى بينيم كه اختلاف امت ها و طوايف در
خصايص روحى و اخلاق نفسانى و نيز اختلاف آنان به حسب مناطق طبيعى كه در آن زندگى
مـى كـنـنـد اثـر مستقيم در اختلاف زبان هاى شان دارد، همچنان كه قرآن كريم به اين نعمت
عـظمى اشاره نموده مى فرمايد: (و من اياتة خلق السموات و الارض و اختلاف السنتكم و
الوانكم ) .
و مـنـظـور از ايـن كـه فرمود: (علمه البيان ) اين نيست كه خداى سبحان لغات را براى
بـشـر وضع كرده ، و سپس به وسيله وحى به پيغمبرى از پيامبران و يا وسيله الهام به
همه مردم ، آن لغات را به بشر تعليم داده باشد، براى اين كه خود انسان بدان جهت كه
به حكم اضطرار در ظرف اجتماع قرار گرفت طبعا به اعتبار تفهيم و تفهم وادار شد،
نـخـسـت بـا اشاره و سپس با صدا و در آخر با وضع لغات يعنى قرارداد دسته جمعى به
ايـن مـهم خود بپرداخت ، و اين همان تكلم و نطق است ، كه گفتيم اجتماع مدنى بشر بدون آن
تمام نمى شد.
عـلاوه بـر ايـن فـعـل خـداى تـعـالى عـبـارت اسـت از تـكـويـن و ايـجـاد، و قـهـرا
شـامـل امـور اعتبارى نمى شود، چون امور اعتبارى عبارت است از قرارداد دسته جمعى . و اين
امـر اعـتـبـارى حـقـيـقـت خـارجـى نـدارد، تـا خـلقـت و تـكـويـن خـداى تـعـالى
شامل آن نيز شده باشد و بگوييم زبان هاى مختلف را خدا خلق كرده ، آنچه خدا خلقت كرده
انـسـان و فـطـرت او اسـت ، فـطـرتـى كـه او را بـه
تـشـكـيل اجتماع مدنى ، و سپس به وضع لغات واداشت ، و او را به اين معنا رهنمون شد كه
الفـاظـى را علامت معانى قرار دهد به طورى كه وقتى فلان كلمه را شنونده القا مى كند
ذهـن شـنونده منتقل به فلان معنا شود، مثل اين گوينده خود معنا را به او نشان داده باشد. و
نيز او را رهنمون شد به اين كه اشكال مخصوصى از خط را علامت آن الفاظ قرار دهد، پس
خـط خـود مـكمل غرض كلام است ، و كلام را ممثل مى سازد، همان طور كه كلام معنا را مجسم مى
ساخت .
و كـوتاه سخن اين كه : بيان قدرت بر سخن از اعظم نعمت و آلاى ربانى است ، كه براى
بشر موقف انسانيش را حفظ نموده ، به سوى هر خيرى هدايتش مى كند.
چند قول ديگر در معناى آيات : (خلق الانسان ، علمه البيان )
ايـن بود آن معنايى كه به نظر ما از دو آيه مورد بحث به ذهن تبادر مى كند، ولى مفسرين
ديگر در معناى آن دو اقوالى ديگر دارند: بعضى گفته اند: منظور از انسان در جمله (خلق
الانـسـان ) آدم ، و مـنـظور از (بيان ) در جمله (علمه البيان ) همان اسمايى است كه
بـه آدم تـعـليـم داد، (و در سـوره بـقره داستان را حكايت نموده فرمود: (و علم ادم الاسماء
كلها) ).
بـعضى ديگر گفته اند: منظور از انسان پيامبر اسلام ، و منظور از بيانى كه وى تعليم
كـرد قـرآن اسـت ، كـه آن را به آن جناب تعليم كرد، و يا منظور تعليم آن جناب قرآن را
به مؤ منين است .
بعضى ديگر گفته اند: منظور از بيان ، خير و شر است ، كه خداى تعالى تشخيص آن دو
را به انسان ياد داده .
بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن راه هدايت و راه ضلالت است .
و از اين قبيل اقوالى ديگر كه در آيه مورد بحث گفته اند، كه همه آنها اقوالى است دور از
فهم .
الشمس و القمر بحسبان
كـلمـه (حسبان ) مصدر و به معناى حساب كردن است ، و كلمه (الشمس ) مبتداء و كلمه
(قـمـر) عـطف است بر آن ، و آن نيز مبتداء و كلمه (بحسبان ) خبر آن است ، و اين جمله
يـعـنـى ايـن دو مـبتدا يا خبرش خبر دومى است براى (الرحمن ) ، و تقدير كلام چنين است :
خورشيد و ماه با حسابى از خداى تعالى در حركتند، يعنى در مسيرى و به نحوى حركت مى
كنند كه خداى تعالى براى آن دو تقدير فرموده .
و النجم و الشجر يسجدان
مى گويند: مراد از (نجم ) هر روييدنى است كه از زمين سر بر مى آورد و ساقه ندارد،
و كـلمـه (شجر) به معناى روييدنيهايى است كه ساقه دارند، و اين معناى خوبى است ،
مويدش اين است كه كلمه (نجم ) را با كلمه شجر جمع كرده ، هر چند كه آمدن نام شمس
و قـمـر قـبل از اين آيه چه بسا آدمى را به اين توهم مى اندازد كه نكند مراد از نجم ستاره
باشد.
مـــراد از ســـجـده گـيـاه و درخت براى خدا و وجه اينكه آيات دوم و سوم سوره عطف نشده
اند
و امـا ايـن كـه فرمود: گياه و درخت براى خدا سجده مى كنند، منظور ازسجده خضوع و انقياد
ايـن دو مـوجـود اسـت ، بـراى امـر خدا، كه به امر او از زمين سر بر مى آورند، و به امر او
نشو و نما مى كنند، آن هم - به قول بعضى ها - در چهار چوبى نشو و نما مى كنند كه
خدا برايشان مقدر كرده ، و از اين دقيق اين كه نجم و شجر رگ و ريشه خود را براى جذب
مواد عنصرى زمين و تغذى با آن در جوف زمين مى دوانند، و همين خود سجده آنها است ، براى
اين كه با اين عمل خود خدا را سجده مى كنند، و با سقوط در زمين اظهار حاجت به همان مبديى
مى نمايند كه حاجتشان را بر مى آورد، و او در حقيقت خدايى است كه تربيتشان مى كند.
و امـا اعـراب ايـن كـلمات ، يعنى (و النجم و الشجر يسجدان ) با در نظر داشتن اين كه
ايـن آيـه عطف است بر آيه (الشمس و القمر بحسبان ) اعرابش نيز مانند اعراب آن است
(يـعنى نجم مبتدا، و شجر عطف بر آن ، و يسجدان خبر مبتدا است ) و تقدير كلام (و النجم
و الشجر يسجدان له ) مى باشد، يعنى گياه و درخت براى او سجده مى كنند.
در كـشـاف در خـصـوص ارتـباط اين دو آيه با كلمه (الرحمن ) سوالى پيش كشيده ، مى
گـويـد: اگـر بـپـرسـى چـطـور ايـن دو جـمـله بـا الرحـمـان
مـتـصـل مـى شـود، آنـگـاه در پـاسـخ مـى گـويـد: از آنـجـايـى كـه ايـن جـمـلات
اتصال معنوى با كلمه (الرحمان ) داشتند، بى نياز بودند از اين كه اتصالى لفظى
هم داشته باشند،
لذا در ظاهر لفظ نفرمود: (الشمس و القمر بحسبانه و النجم و الشجر يسجدان له ) ،
چون همه مى دانستند. حسبان ، حسبان خداست و سجده هم براى او است نه براى غير او.
آنـگـاه سـوالى ديـگـر پـيش مى كشد كه : چرا جملات مذكور با حرف عطف نيامد؟ و نفرمود:
(الرحـمـن عـلم القـران و خـلق الانـسـان و عـلمـه البـيان و الشمس و القمر يسجدان ) ؟ و
حـاصـل پـاسـخـى كـه مـى دهـد ايـن اسـت كـه : در جـمـله هـاى
اول كـه بـدون واو عـاطفه آورده خواسته است حساب انگشت شمارى را پيش گرفته باشد،
تـا هـر يـك از جـمـله هـا مستقل در توبيخ كسانى باشدمنكر نعمت هاى رحمان و خود رحمانند،
مـثل اين كه شما خواننده وقتى مى خواهى شخص ناسپاسى را سرزنش كنى انگشتان خود را
يكى يكى تا كرده مى گويى : آخر فلانى تو را كه مردى فقير و تهى دست بودى بى
نـياز كرد (اين يكى )، و تو را كه مردى خوار و خفيف بودى عزت و آبرو داد (اين هم يكى )
و تـو را كـه مـردى بـيـكـس و كـار بـودى صـاحـب كـس و كـار و
فاميل و فرزندت كرد (اين هم يكى ) و با تو رفتارى كرد كه احدى با احدى نمى كند، آن
وقت چگونه احسان او را انكار مى كنى ؟
در آيات اول اين روش را پيش گرفت ، و سپس كلام را بعد از آن توبيخ دوباره به روش
اولش بـرگـردانـد، تـا آنـچـه كـه بـه خـاطـر تـنـاسـب و تـقـارب وصـلش واجـب اسـت
وصل كرده باشد، و به اين منظور واو عاطفه را بر سر جمله (و النجم و الشجر يسجدان
) و جمله (و السماء رفعها...) در آورد.
منظور از رفع سماء و وضع ميزان
و السماء رفعها و وضع الميزان
در صورتى كه مراد از كلمه (سماء) جهت بلندى و بالا باشد معناى رفع آن عبارت مى
شـود از ايـن كـه سماء را در اصل بلند و بالا آفريد، نه اين كه بعد از خلقت آن را بلند
كـرد و بـه بـالا بـرد، و در صورتى كه مراد از آن خودبالا نباشد، بلكه اجرامى باشد
كـه در جـهـت بالا قرار دارند، آن وقت معناى رفع آن تقدير محلهاى آنها خواهد بود، و معناى
جمله اين خواهد بود كه : خداى تعالى محل ستارگان را نسبت به زمين بلند قرار داد، و اين
تـقـديـر را آن روز كرد كه زمين و آسمان همه يكپارچه بود، بعدا آنها را فتق و جداى از هم
كـرد، هـمـچـنـان كـه فـرمـود: (اولم يـر الذيـن كـفـروا ان السـمـوات و الارض كانتا رتقا
ففتقناهما) و به هر تقدير چه آن باشد و چه اين ، منظور از رفع ، رفع حسى نه معنوى
.
و اگر منظور از رفع سماء، منازل ملائكه و مصادر امر الهى و از آن جمله وحى بوده باشد،
در اين صورت مراد از رفع ، رفع معنوى خواهد بود، البته ممكن هم هست منظور از رفع را
اعم از حسى و معنوى بگيريم .
و امـا ايـن كـه فـرمود: (و وضع الميزان ) مراد از ميزان همان چيزى است كه وسيله آن هر
چـيـزى را مـى سـنـجـنـد و انـدازه گـيـرى مى كنند اعم از اين كه ميزان براى عقيده باشد يا
فعل و يا قول و از مصاديق آن ميزانى است كه اشياى سنگين را به وسيله آن وزن مى كنند،
چـيزى كه هست ميزان هر چيزى حسب خود آن چيز است ، (مثلا ميزان حرارت ، چيزى است و ميزان
طول چيزى ديگر، ميزان كاه چيزى است و ميزان طلا چيزى ديگر و ميزانى كه با آن عقايد و
اخـلاق و گـفـتـار و كـردارهـا را مـى سـنجند چيزى ديگر است ) و در آيه مورد بحث منظور از
ميزان همان معنايى است كه در آيه (لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب
و الميزان ليقوم الناس بالقسط) منظور است .
و از ظـاهـر آن بـر مـى آيـد كـه مـنـظـور از آن هـر چـيـزى اسـت كـه بـه وسـيـله آن حـق از
بـاطـل و راسـت از دروغ و عـدل از ظـلم و فـضـيـلت از رذيـلت تـمـيـز داده شود، چون شاءن
رسول همين است كه از ناحيه پروردگارش چنين ميزانى بياورد.
بعضى گفته اند: مراد از ميزان ، عدالت است ، و معناى جمله اين است كه : خداوند عدالت را
در بـين شما برقرار كرد تا مساوات را ميان اشياء برقرار سازيد، و هر چيزى را در جاى
خودش بكار بسته ، حق هر چيزى را به آن بدهيد.
بـعـضى ديگر گفته اند: مراد از ميزان همين ترازوى معمولى است كه وزن ها با آن معين مى
كنند، ولى معناى اول وسيع تر و عمومى تر است .
مراد از (ميزان ) در آيه (الا تطغوا فى الميزان و...)
الا تطغوا فى الميزان و اقيموا الوزن بالقسط و لا تخسروا الميزان
ظـاهـرا مراد از (ميزان ) در اين آيه غير از ميزان در آيه قبلى است ، در آنجا گفتيم منظور
مـطـلق هـر چـيـزى است كه وسيله سنجش باشد، ولى در اين آيه منظور خصوص ترازوهاى
مـعـمـولى اسـت ، كـه سـنـگـيـنـى هـا را با آن مى سنجند، و بنابر اين اين كه فرمود: (الا
تـطـغـوا...) در حـقيقت خواسته است از يك حكم كلى يعنى حكم (و وضع الميزان ) حكمى
جزئى بيرون بكشد
و مـعـانـيـش ايـن اسـت كـه لازمـه ايـنـكـه مـا بـا وضـع مـيـزان حـق و
عـدل را در بـين شما تقدير كرديم ، و اين است كه در سنجش اجناس خود نيز رعايت درستى
ترازو و سنجش را بكنيد.
و امـا بـنـابـر آن تـفـسيرى كه در جمله قبلى مى گفت : منظور از وضع ميزان همان ترازوى
مـعـمـولى اسـت ، اين آيه شريفه بيانگر همان وضع ميزان مى شود، و چنين معنا مى دهد: اين
كه در آيه قبلى گفتيم خداوند ميان شما ميزان وضع كرده معنايش اين است كه شما بايد در
كـشـيـدن و سنجيدن سنگينى ها رعايت عدالت را بكنيد، و در آن طغيان روا مداريد، (كه وقتى
جـنـسـى را مـى خـريـد بـا سـنـگـى سـنگين تر بكشيد، و چون مى فروشيد با سنگى سبك
بـفـروشـيـد) و بـه هر حال چه آن معنا منظور باشد، و چه اين ، ظاهر كلمه (ان ) در جمله
(ان لا تـطغوا) اين است كه تفسيرى باشد، و جمله (لا تطغوا) نهى از طغيان در وزن
كـردن اسـت ، و جـمـله (و اقيموا الوزن بالقسط) امرى است كه به آن نهى عطف شده ، و
كـلمـه (قـسـط) به معناى عدل است ، و جمله (و لا تخسروا الميزان ) نيز نهى ديگرى
كـه بـه آن امـر عطف شده ، و نهى قبلى يعنى جمله (لا تطغوا) را بيان ومى كند، و كلمه
(اخـسـار) كـه مصدر فعل (لا تخسروا) است در مورد سنجيدن به معناى كم فروختن و
زياد خريدن است ، به نحوى كه باعث خسارت فروشنده يا خريدار شود.
بـعـضـى از مـفـسـريـن حـرف (لا) را در جمله (لا تطغوا) نافيه ، و حرف (ان ) را
نـاصـبـه گـرفـتـه اند، و تقدير كلام را (لئلا تطغوا - براى اين كه طغيان نكنيد)
دانـسـتـه انـد. آنـگـاه به ايشان اشكال شده كه چگونه ممكن است جمله انشايى عطف بر جمله
خـبـرى شـود و بـا ايـن كه در اينجا خبر مى دهد از اين كه خداى تعالى چنين و چنان كرد تا
شما طغيان نكنيد، چگونه ممكن است يكباره بگويد: وزن را به عدالت بپا داريد؟ در پاسخ
از اين اشكال دچار زحمت و تكلف شده اند.
و الارض وضعها للانام
كلمه (انام ) به معناى كلمه (مردم ) است .
ولى بعضى گفته اند: به معناى جن و انس است .
بعضى ديگر گفته اند: به معناى هر جنبنده اى است كه روى زمين راه برود.
و اگر از خلقت زمين تعبير كرده به وضع ، براى اين بود كه درباره آسمان تعبير كرده
بود به رفع ، خواست تا بفهماند زمين پايين و آسمان بالا است ، چون در عرب هر افتاده
و پست را وضيع مى گويند، و اين خود لطافتى در تعبير است .
فيها فاكهة و النّخل ذات الاكمام
مـراد از (فـاكـهـة ) مـيـوه هـاى غـيـر خرما است ، و كلمه (اكمام ) جمع (كم ) - به
ضمه كاف و كسره آن و تشديد ميم - است كه منظور از آن غلاف خرما است ، كه آن را طلع
نـيـز مى گويند، و اما آستين پيراهن و هر جامه ديگر كه آن را نيز كم مى گويند تنها به
ضمه كاف و تشديد ميم تلفظ مى شود، و به كسره كاف به اين معنا نمى آيد - اينطور
گفته اند.
و الحب ذو العصف و الرّيحان
كـلمـه (حـب - دانـه ) عـطـف اسـت بر كلمه (فاكهة ) و تقدير كلام (و فيها الحب و
الريحان ) است ، يعنى در زمين دانه و ريحان نيز هست ، و منظور از دانه هر چيزى است كه
قـوت و غـذا از آن درسـت شـود، مـانـنـد گندم و جو و برنج و غيره ، و كلمه (عصف ) به
مـعـنـاى غـلاف و پـوسـتـه دانه هاى مذكور است ، كه فارسى آن را سبوس گويند. البته
بعضى آن را به برگ مطلق زراعت و بعضى ديگر به برگ خشك زراعت تفسير كرده اند،
و كـلمـه (ريـحـان ) بـه معناى همه گياهان معطر (چون نعناء و مرزه و ريحان فارسى و
آويشن و پونه و امثال اينها) است .