حـال كـه ايـن مـقدمه روشن گرديد، مى گوييم : اينكه در آيه شريفه دستور به تحقيق و
بـررسـى خـبـر فـاسـق را تـعـليل فرموده به اينكه (ان تصيبوا قوما بجهاله ...) مى
فـهـمـانـد كـه آنچه بدان امر فرموده ، رفع جهالت است ، و اينكه انسان اگر خواست به
گـفـتـه فـاسـق تـرتـيـب اثـر دهـد، و بـه آن عـمـل كـنـد بـايد نسبت به مضمون خبر او علم
حاصل كند، پس در آيه شريفه همان چيزى اثبات شده كه عقلا آن را ثابت مى دانند، و همان
عـمـلى نـفـى شده كه عقلا هم آن را نفى مى كنند، و اين همان امضاء است ، نه تاءسيس حكمى
جديد.
و اعلموا ان فيكم رسول اللّه لو يطيعكم فى كثير من الامر لعنتم ...
كـلمـه (عنت ) به معناى گناه ، و نيز به معناى هلاكت است . و كلمه (طوع ) و اطاعت هر
چـنـد بـه مـعـنـاى انـقـيـاد و گـردن نـهـادن اسـت ، و ليـكـن بـيـشـتـر بـه مـعـنـاى
امـتـثال امر و مشى بر طبق خطى است كه آمر براى ماءمور ترسيم كرده - اين نظريه راغب
است . ليكن چه بسا ممكن است كه امر به عكس شود، يعنى مافوق بر طبق خواسته زيردست
خـود عـمل كند، آنطور كه او دلش مى خواهد، در اينجا متبوع و آمر از تابع و زيردست اطاعت
كـرده . و اتـفاقا در آيه مورد بحث اطاعت به همين معنا است ، مى فرمايد (لو يطيعكم اگر
پـيـغمبر شما را اطاعت كند) چون عمل رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) را بر طبق
دلخواه مؤ منين اطاعت آن جناب از مؤ منين خوانده .
و ايـن آيـه بـه طـورى كـه از سـيـاقـش بـرمـى آيـد تـتـمـه گـفـتـار در آيـه
قـبـل اسـت ، مـى خـواهـد حـكـم در آن آيـه را تـعـمـيـم دهـد، و بـفـرمـايـد
رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) نـه تـنـهـا نـبايد خبر فساق را بدون تحقيق
بـپـذيـرد، بـلكه خواسته شما را هم نبايد اطاعت كند، به همان علتى كه گفتيم نبايد به
خـبـر فـسـاق عـمـل كـنـد. در آنـجـا گـفـتـيـم اگـر عـمـل كـنـد گـرفـتـار جـهـالت و بـنـاى
عمل بر اساس جهالت شده است ، اطاعت كردنش از شما هم همين محذور را دارد.
لزوم پـــيـــروى از رســـول الله (ص ) و وجـه و سـبـب اينكه آن جناب نبايد از ديگران
اطاعتكند
مـضـمـون ايـن آيـه روشـن كـردن مؤ منين است به اينكه خداى سبحان ايشان را به جاده رشد
انـداخته ، و به همين جهت است كه ايمان را محبوبشان كرده و در دلهايشان زينت داده ، و كفر
و فـسـوق و عـصـيـان را از نـظـرشـان انـداخـتـه ، پـس بـايد كه از اين معنا غفلت نكنند كه
رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) را دارنـد. كـسـى را دارند كه مؤ يد از ناحيه
خـداسـت . كـسـى را دارنـد كـه از ناحيه پروردگارش بينه اى دارد كه هرگز جز به راه
رشـد نـمـى برد، و به سوى چاه و گمراهى نمى كشاند، پس بايد او را اطاعت كنند، و هر
چه او اراده مى كند اراده كنند، و هر چه او اختيار مى كند اختيار كنند، و اصرار نورزند كه آن
جـنـاب ايـشـان را در آراء و اهـوائشـان اطـاعت كند، چون اگر او ايشان را در بسيارى از امور
اطاعت كند، هلاك مى شوند، و به تعب مى افتند.
پـس جـمـله (و اعـلمـوا ان فـيـكـم رسـول اللّه ) عطف است بر جمله (فتبينوا) ى در آيه
قبل ، و اگر در جمله مورد بحث خبر را بر مبتدا مقدم داشته ، و به جاى اينكه بفرمايد (ان
رسـول اللّه فـيـكـم ) فرموده (ان فيكم رسول اللّه ) براى اين بوده كه انحصار را
بـرسـانـد و بفهماند اين تنها شماييد كه چنين نعمتى در اختيار داريد. و نيز به لازمه اين
انـحـصـار هـم اشـاره كـرده بـاشـد، و بـفـهـمـانـد لازمـه ايـنـكـه
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) تنها در اختيار شما است ، اين است كه شما هم به
رشـد او چـنـگ بـزنـيد، و از گمراهى اجتناب بكنيد، و در امور به او مراجعه نموده ، اطاعتش
كـنـيـد، و دنـبـال راهش حركت كنيد، نه اينكه دنباله هواهاى نفسانى خود را گرفته ، توقع
داشته باشيد كه آن جناب هم تابع هواهاى شما شود.
پـس مـعـنـاى جـمـله ايـن شـد كـه : فـرامـوش مـكـنـيـد كـه
رسول خدا تنها در بين شما است - و اين كنايه است از اينكه واجب است در امور خود به او
مـراجعه كنند و (با ساير اقوامى كه از چنين نعمتى برخوردار نيستند فرق داشته باشند)
در هـر پـيـشـامـدى كـه بـا آن مـواجـه مى شوند طبق نظريه آن جناب رفتار نموده هر چه او
دستور مى دهد عمل كنند، بدون اينكه كمترين دخالتى به هواى نفس خود دهند.
(لو يـطـيـعـكـم فـى كـثـيـر مـن الامـر لعـنـتـم ) - يـعـنـى اگـر
رسـول خـدا در بـسـيـارى از امـور به دلخواه شما رفتار كند به زحمت مى افتيد و هلاك مى
شويد. و اين جمله تقريبا به منزله جواب از سؤ الى است تقديرى ، گويا كسى پرسيده
: بـه چـه دليـل در امـور و حـوادث بـه آن جناب مراجعه كنيم و او به ما مراجعه نكند، و به
دلخـواه مـا رفـتـار نـنـمـايـد؟ در پـاسـخ فـرمـوده (بـراى ايـنـكـه اگـر به دلخواه شما
عمل كند، به زحمت مى افتيد و هلاك مى شويد) .
خـــداونـــد دلهـاى مـؤ مـنـيـن را بـه زيـورى آراسته كه مجذوب ايمان مى شوند و از كفر
وعصيان تنفر پيدا مى كنند
(و لكن اللّه حبب اليكم الايمان و زينه فى قلوبكم ) - كلمه (لكن ) در ابتداى اين
جـمـله اسـت دراك و اعـراض از مـطـلبـى اسـت كـه جـمـله
قـبـل آن را هم شامل مى شود، يعنى جمله (لو يطيعكم فى كثير من الامر لعنتم ) اين معنا را
هـم مـى فـهـمـانـد كـه شـما مسلمانان در معرض هلاكت و گمراهى هستيد و كلمه (لكن ) مى
خواهد اين را استثناء كند، بفرمايد: نه ، شما به خاطر اينكه خدا ايمان را محبوب دلهايتان
كـرده ، و ايـن انـعـام را بـر شـمـا كـرده كـه ايـمـان را در دلهـايـتان زينت داده ، و كفر را از
نـظـرتـان انـداخـته ، و ديگر اشتهائى به كفر و فسوق و عصيان نداريد، لذا مشرف به
هلاكت و گمراهى نيستيد.
مـحـبـوب كردن ايمان در دل مؤ منين به اين معنا است كه : خداى تعالى ايمان را به زيورى
آراسـتـه كـه دلهـاى شـمـا را بـه سـوى خـود جـذب مى كند، به طورى كه دلهاى شما به
آسانى دست از آن برنمى دارد، و از آن رو به سوى چيزهاى ديگر نمى كند.
(و كره اليكم الكفر و الفسوق و العصيان ) - اين جمله عطف است بر جمله (حبب ) ، و
مـعـنـاى مـكـروه كردن كفر و فسوق و عصيان اين است كه دلهاى شما را طورى كرده كه خود
بـه خـود از كـفـر و تـوابـع آن تنفر دارد. و فرق بين فسوق و عصيان - به طورى كه
گـفـتـه انـد - ايـن اسـت كه فسوق عبارتست از خروج از طاعت به سوى معصيت ، و عصيان
عـبـارتـسـت از خـود مـعـصـيـت . به عبارت ديگر عصيان عبارتست از همه گناهان . بعضى هم
گـفـتـه اند: مراد از فسوق دروغ است ، به قرينه آيه قبلى كه از خبر دروغين فساق سخن
مى گفت ، و عصيان عبارتست از بقيه گناهان .
(اولئك هـم الراشدون ) - اين جمله مساءله محبوب كردن ايمان و مجذوب كردن دلهاى مؤ
مـنين در برابر آن ، و نيز مكروه كردن كفر و فسوق و عصيان را بيان مى كند، مى فرمايد
هـمـيـن سـبـب رشـدى اسـت كـه هـر انـسـانـى بـه فـطـرت خـود در جـسـتـجـوى آنـسـت ، و در
مـقـابـل بـاز بـه فـطـرت خود از گمراهى متنفر است ، پس بر مؤ منين لازم است كه دست از
ايمان برندارند، و از كفر و فسوق و عصيان اجتناب ورزند، تا رشد يابند كه اگر رشد
يابند تابع رسول مى شوند، و ديگر هواهاى خود را پيروى نمى كنند.
وجه تغيير سياق آيه كه در آن خطاب را متوجه شخص پيامبر نموده است
و چون دوست داشتن ايمان و مجذوب شدن در برابر آن ، و تنفر از كفر و توابع آن ، صفت
بـعـضـى از افـرادى بـوده كـه رسـول در بين آنان بوده است و تمامى اصحاب آن جناب ،
داراى چـنـين صفاتى نبوده اند - همان طور كه آيه قبلى هم تصريح به آن مى كرد - و
اگـر خـطـاب را متوجه همه اصحاب كرده با اينكه محبت به ايمان و كراهت از كفر و فسق و
عـصـيـان در همه اصحاب نبود، همچنان كه آيه سابق بر آن شهادت مى داد، براى اين بود
كه خواست وحدتشان محفوظ باشد، و خلاصه به گردن آنهايى هم كه چنين نيستند بگذارد
كـه چـنـيـن هـسـتـيـد، و بـايد چنين باشيد، و به همين جهت در آخر آيه ، سياق را تغيير داد، و
خـطـاب را مـتـوجـه شخص رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) نمود و فرمود: اينان
رشـد يـافـتـگـانند. و اشاره به كلمه (اينان ) اشاره به خصوص آنهايى است كه چنين
صـفـاتـى دارنـد، يـعـنـى آنـهـايـى كه دلهايشان دوستدار ايمان و متنفر از كفر و فسوق و
عـصـيـان است ، تا به اين وسيله ، هم اين افراد را مدح كرده باشد و هم آنهايى را كه چنين
نبوده اند تشويق نموده باشد.
ايـن را هـم بـايـد دانـسـت كـه در جـمـله (و اعـلمـوا ان فـيـكـم
رسـول اللّه لو يـطيعكم فى كثير من الامر لعنتم ) اشعارى است به اينكه يك دسته از مؤ
مـنـيـن اصـرار داشـتـه انـد كـه خـبـر فـاسـق مـشـار اليـه در آيـه قـبـلى ، مـورد
قبول واقع شود و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به آن خبر ترتيب اثر دهد و
اتفاقا جريان از همين قرار هم بوده كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) وليد بن
عاقبة را (كه مردى فاسق بود) به ميان قبيله (بنى المصطلق ) فرستاد تا زكات آنان
را جـمـع آورى نـمـوده بـيـاورد. وليـد، نـزد ايـن قـبـيـله رفت و مردم قبيله وقتى او را ديدند
دلواپـس شـدنـد، و او بدون اينكه چيزى به ايشان بگويد، به مدينه برگشت و عرضه
داشـت كـه مـردم بـنـى المـصـطـلق از ديـن بـرگـشـتـه انـد، و زكـات نـمـى دهـنـد.
رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله /) تصميم گرفت لشكر به سويشان بفرستد، و با
ايـشـان كـارزار كـنـد كـه آيـه مـورد بـحـث نـازل شد، و ايشان منصرف گرديدند و در بين
مـسـلمـانان عده اى اصرار داشتند كه چه خوبست با بنى المصطلق كارزار كنيم - كه به
زودى اصل اين داستان در بحث روايتى خواهد آمد.
فضلا من اللّه و نعمه و اللّه عليم حكيم
ايـن جـمـله رفـتـارى را كـه در جـمـلات قـبـل خـداى تـعـالى بـا مـؤ مـنـيـن داشـت
تعليل مى كند، يعنى مى فرمايد: اگر خداى تعالى ايمان را محبوب دلهايشان كرد و كفر
و فـسـوق و عـصيان را مورد نفرتشان قرار داد، صرفا عطيه و نعمتى بود كه به ايشان
ارزانى داشت ، نه اينكه خواسته باشد عوضى از ناحيه مؤ منين عايدش گردد، البته اين
عمل بيهوده و گزافى هم نبوده و بدون حكمت و علتى مؤ منين را به چنين عطيه اى اختصاص
نـداده ، چـون او عـليـم اسـت ، مـى دانـد عـطـيـه خود و نعمتش را كجا مصرف كند، و حكيم است
هـرگـز عملى را بيهوده و گزاف و بدون حكمت انجام نمى دهد، همچنانكه در سوره فتح مى
فـرمـود: (و الزمـهـم كـلمـه التـقـوى و كـانـوا احـق بـهـا و اهـلهـا و كـان اللّه
بكل شى ء عليما.
و ان طائفتان من المؤ منين اقتتلوا فاصلحوا بينهما...
كلمه (اقتتال ) و (تقاتل ) به يك معنا است ، همچنان كه (استباق ) و (تسابق )
بـه يـك معنا است . و برگردانيدن ضمير جمع به دو طائفه ، به اعتبار معنا است (چون هر
چـنـد دو طـائفـه بـودند، و مى بايد ضمير تثنيه به آن دو برگردد، ولى چون دو طائفه
چـنـديـن نـفـر هـستند، پس از حيث نفر جمعند) همچنان كه در عبارت (فاصلحوا بينهما) كه
ضمير تثنيه به آن بر مى گردد، به اعتبار لفظ (طائفتان ) مى باشد.
از بـعـضـى از مـفسرين نقل شده كه در وجه فرق بين دو ضمير، كه چرا يك جا ضمير جمع
بـه طـائفـتـان برگردانيده ، و يك جا ضمير تثنيه گفته اند: سرش اين است كه در اولى
(كه ضمير جمع برگردانده ) دو طائفه در حال جنگ ، يك طائفه مخلوط به هم هستند، و چون
جمعيتى هستند، ضمير جمع به آنها برمى گردد، و در دومى كه ضمير تثنيه برگردانده ،
به اين جهت است كه در آن حال دو طائفه جدا از همند.
(فـان بـغـت احـديهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفيى ء الى امر اللّه ) -
كـلمـه (بغى ) كه مصدر (بغت ) است ، به معناى ظلم و تعدى بدون حق است ، و كلمه
(فـى ) كه جمله (تفيى ء) از آن اشتقاق يافته ، به معناى برگشتن است . و مراد از
(امـر اللّه ) دستوراتى است كه خداى تعالى داده . و معناى آيه اين است كه : اگر يكى
از دو طائفه مسلمين به طائفه ديگر بدون حق ستم كرد، بايد با آن طائفه كه تعدى كرده
قتال كنند تا به امر خدا برگردند و دستورات الهى را گردن نهند.
امـــر بـــه اصـــلاح بــيـن دو طـايـفـه از مـؤ مـنـيـن كـه بـه جـنـگ بـا هـم پـرداخـتـه انـد
وتعليل آن به اينكه مؤ منان برادر يكديگرند
(فـان فـاءت فـاصـلحـوا بـيـنـهـمـا بـالعـدل ) - يـعـنـى اگـر بـا
قـتال شما طائفه تجاوزكار سر جاى خود نشست ، و اوامر خدا را گردن نهاد، آن وقت در مقام
اصـلاح بـيـن آن دو طـائفـه بـرآيـيـد. امـا اصـلاح تـنها به اين نباشد كه سلاح ها را زمين
بـگـذاريـد، و دسـت از جـنـگ بـكـشـيـد، بـلكـه اصـلاحـى تـواءم بـا
عدل باشد، به اين معنا كه احكام الهى را در مورد هر كسى كه به او تجاوز شده - كسى
از او كشته شده ، و يا عرض و مال او و يا حق او تضييع شده - اجراء كنيد.
(و اقسطوا ان اللّه يحب المقسطين ) - كلمه (اقساط) - به كسره همزه به معناى آن
است كه به هر يك ، آن حقى را كه مستحق است و آن سهمى را كه دارد بدهى .
پـس عـطـف ايـن جـمـله بـه جـمـله (اصـلحـوا بـيـنـهـمـا بـالعـدل ) ، از
قبيل عطف مطلق بر مقيد به منظور تاءكيد است . و جمله (ان اللّه يحب المقسطين ) ، هم علت
دسـتـور بـه اصـلاح و عـدالت را تعليل مى كند، و هم آن تاءكيدى را كه گفتيم از عطف دو
جـمـله به يكديگر استفاده مى شود، براى بار دوم تاءكيد مى نمايد، گويا فرموده : بين
آن دو طـائفه به عدالت اصلاح كنيد، باز هم مى گويم ، دائما عدالت كنيد، و در همه امور
عدالت را رعايت نماييد؛ براى اينكه خداوند عدالت گستران را به خاطر عدالتشان دوست
دارد.
انما المؤ منون اخوه فاصلحوا بين اخويكم
اين جمله هر چند مطلب جديدى را بيان مى كند، ليكن باز مطالب قبلى را تاءكيد مى نمايد،
و اگـر ارتـبـاط بـيـن مـؤ مـنين را منحصر كرد در ارتباط اخوت ، براى اين بود كه مقدمه و
زمـيـنه چينى باشد براى تعليلى كه براى حكم صلح مى آورد، و مى فرمايد (پس بين
دو بـرادر خـود اصـلاح كـنيد) ، و در نتيجه بفهماند اين دو طائفه اى كه شمشير به روى
يـكـديـگـر كـشـيـدنـد، بـه خـاطـر وجـود اخوت در بين آن دو، واجب است كه صلح در بينشان
بـرقـرار گـردد، و اصـلاحـگران هم به خاطر اينكه برادران آن دو طائفه هستند، واجب است
صـلح را در هر دو طائفه برقرار نموده ، هر دو را از نعمت صلح برخوردار سازند - نه
اينكه به طرف يك طائفه متمايل شوند.
و ايـن كـه در جـمـله مـورد بـحـث فـرمود: (فاصلحوا بين اخويكم ) با اينكه مى توانست
بـفـرمـايـد (فـاصـلحوا بين الاخوين ) ، براى اين بود كه در كوتاهترين عبارت ، لطيف
ترين بيان را كرده باشد؛ چون جمله مورد بحث دو چيز را مى فهماند: يكى اينكه دو طائفه
اى كـه بـا هـم جـنگ مى كنند برادر يكديگرند، و بايد صلح بين آن دو برقرار شود، دوم
ايـنـكـه سـايـر مـسـلمـانـان هـم برادر هر دو طرف جنگ هستند، و آنان بايد رعايت برادرى و
اصلاح را در بين هر دو طائفه بنمايند.
(و اتـقـوا اللّه لعـلكـم تـرحـمـون ) - و از خـدا بـتـرسـيـد شـايـد
مـشـمـول رحـمـت خـدا گـرديـد. ايـن جـمـله هـر سـه طـائفـه ، يـعـنـى دو طـائفـه
مقاتل ، و طائفه اصلاحگر را موعظه و نصيحت مى كند.
گفتارى در معناى اخوت
بايد دانست كه جمله (انما المؤ منون اخوه ) قانونى را در بين مسلمانان مؤ من تشريع مى
كـنـد، و نـسـبـتـى را بـرقرار مى سازد كه قبلا برقرار نبود، و آن نسبت برادرى است كه
آثارى شرعى ، و حقوقى قانونى نيز دارد.
مـا در بـعضى از مباحث گذشته اين تفسير پيرامون مساءله ابوت ، بنوت و اخوت و ساير
انواع قرابت و خويشاوندى گفتيم كه اين نسبت ها دو قسمند: يكى حقيقى و طبيعى كه عبارت
از ايـن است كه دو فرد از بشر يا بدون واسطه و يا با يك يا چند واسطه بالاخره منتهى
به پشت يك پدر و يا رحم يك مادر، و يا منتهى به هر دو شوند. يكى هم نسبت هاى اعتبارى
و قـراردادى اسـت ، بـراى ايـنـكـه آثارى خاص بر آنها مترتب شود، مثلا از يكديگر ارث
بـبـرند، و يا نفقه يكى بر ديگرى واجب باشد، و يا اينكه ازدواج آن دو با يكديگر حرام
باشد، و يا احكامى ديگر.
پـس مـعـلوم شـد كـه قـرابـت و نـسبت اعتبارى ، غير از قرابت طبيعى است ، البته گاهى مى
شـود كـه هـر دو بـا هم جمع مى شوند، مثل قرابتى كه بين دو برادر و يا يك زن و شوهر
مشروع هست كه قرابتشان هم طبيعى است و هم اينكه قانون و اعتبار اين قرابت را قرابت مى
دانـد، و آثارى بر آن مترتب مى كند. و گاهى طبيعى هست ولى اعتبارى نيست ، مانند فرزند
مـتـولد شـده از زنا كه از نظر طبيعت ، اين فرزند، فرزند پدر و مادر زناكار خود هست ، و
اما از نظر قانون و اعتبار هيچ ارتباطى با آن دو ندارد، نه از آن دو ارث مى برد، و نه آن
دو از وى ارث مـى بـرنـد، و گـاه هـم مـى شود قرابت اعتبارى هست ولى طبيعى نيست ، مانند
پسر خوانده كه در بعضى از قوانين (مانند قانون جاهليت عرب ) پسر شمرده مى شد، ولى
پسر طبيعى نبود.
و مـعـتبر شمردن امور اعتبارى هر چند همانطور كه گفتيم به منظور اين است كه آثار حقيقى
بر آن امر اعتبارى مترتب كنيم ، مثلا يك فرد از جامعه را سر جامعه فرض كنيم تا نسبت او
بـه جامعه نسبت سر به بدن باشد، همان طور كه سر امور بدن را تدبير مى كند، او هم
امور جامعه را تدبير كند، و در بين جامعه حكم براند، همانطور كه سر در بدن مى راند، و
ليكن اين را هم بايد دانست كه عقل آدمى بدون جهت و بيهوده چيزى را كه فاقد حقيقتى است ،
داراى آن حقيقت فرض نمى كند، و اگر فرض كند، حتما به خاطر مصلحتى است كه وادارش
كرده چنين فرضى بكند. اين را بدان جهت خاطرنشان كرديم كه بگوييم : وقتى به خاطر
مصلحتى قرار شد چيز فاقد حقيقتى را واجد آن حقيقت فرض كنيم و آثار آن حقيقت را بر اين
امـر فـرضـى هم مترتب سازيم ، از آثار حقيقت آنچه كه مصلحت اقتضا كند مترتب مى كنيم .
اگر مصلحت اقتضا كرد همه آنها را مترتب كنيم ، مى كنيم ، و اگر اقتضا كرد بعضى از آن
آثار را مترتب كنيم همان بعض را مترتب خواهيم كرد.
مـثـل يـك مـعـجون كه مركب حقيقى از چند جزء است ، اگر يك جزء آن نباشد معجون ، ديگر آن
مـعـجون نخواهد بود، ولى در يك معجون اعتبارى به نام نماز كه مركب از چند جزء است ، هم
ممكن است بگوييم اگر خواندن حمد در آن نباشد نماز خوانده نشده - چه اينكه سوره عملا
تـرك شـود و چـه سـهـوا - و هـم مـى تـوانـيـم بـگـويـيـم اگـر عـمـدا تـرك شـود نـمـاز
بـاطـل اسـت ، چـون نماز انجام نشده ، ولى اگر سهوا ترك شود عيب ندارد. و شارع اسلام
شـق دوم را اعـتـبـار كـرده ، و فـرمـوده مـن نـماز بى سوره را با اينكه بى سوره است ، در
صـورتى كه سوره آن سهوا فراموش شده باشد نماز داراى سوره فرض مى كنم ، و آن
را صحيح مى دانم .
و بـاز به همين جهت است كه مى بينيم آثار معنا به حسب اختلاف موارد، مختلف مى شود، مثلا
اگـر در نـمـاز ركـوع دو بـار بـيـايـد و يـا اصـلا تـرك شـود، چـه عمدا و چه سهوا نماز
بـاطل مى شود، ولى قرائت حمد و سوره اين طور نيست - كه شرحش گذشت - پس جائز
و ممكن است كه آثار مترتبه بر يك معناى اعتبارى به حسب اختلاف مواردش مختلف شود.
ليكن اين را هم بايد در نظر داشت كه آثار اعتبارى تنها بر موضوعات اعتبارى مترتب مى
شـود، نـه بـر مـوضـوعـات طبيعى هر چند كه اعتبار نداشته باشد، مثلا اثر مالكيت انسان
نـسـبـت بـه خانه اش ، اين است كه بتواند در آن تصرف كند، اما اين اثر بدين جهت مترتب
است كه صاحب خانه مالك اعتبارى آن است ، يعنى در عالم اعتبار و در قانون ، مالك شناخته
شـده ، نـه بـدين جهت كه انسان است . و همچنين برادر در عالم اعتبار اسلامى از برادر خود
ارث مـى بـرد، نـه بـديـن جـهت كه برادر طبيعى او، يعنى متولد از پدر يا از مادر و يا از
پـدر و مادر او است ، تا برادر ولد زنا هم از پدرش ارث ببرد، چون برادر طبيعى او است
بلكه از اين جهت ارث مى برد كه در عالم اعتبار اسلامى برادر شناخته شده است .
(اخـوت ) نـيـز يـك مـعـنـايـى اسـت كه هم مى تواند طبيعى باشد و هم اعتبارى . و اخوت
طبيعى در شرايع و قوانين هيچ اثرى ندارد، و قوانين به صرف اينكه دو انسان داراى يك
پـدر و يـا يـك مـادر و يـا يـك پـدر و مادر باشند ارتباطى بين اين دو از نظر قانون نمى
بـيـنـد، ولى اخـوت اعـتـبارى در اسلام آثارى اعتبارى دارد. و اخوت در اسلام عبارت است از
نـسـبـتـى كـه بـيـن دو نـفـر بـرقـرار اسـت ، و در نـكـاح و ارث آثـارى دارد،
حـال چـه ايـنـكـه اخـوت طـبـيـعـى باشد و چه رضاعى كه البته اخوت رضاعى آثارى در
مـسـاءله ازدواج دارد ولى در ارث نـدارد - و چه اخوت دينى كه آثارى اجتماعى دارد، و در
نـكـاح و ارث اثـر نـدارد. و بـه زودى كـلامى از امام صادق (عليه السلام ) در باره حقوق
اخـوت ديـنـى خـواهـد آمـد كه فرموده : مؤ من برادر مؤ من و چشم او و راهنماى او است ، به او
خـيـانـت نمى كند، و ستم بر او روا نمى دارد و او را فريب نمى دهد، و اگر وعده اى به او
داد خلف وعده نمى كند.
و ايـن مـعـنـا بـر بـعـضـى از مـفسرين مخفى مانده و اطلاق اخوت در آيه را در باره مؤ منين ،
اطـلاقـى مـجـازى و از بـاب اسـتـعاره گرفته و گفته اند: شركت دو نفر در داشتن ايمان ،
شـبيه است به شركت آن دو در اصل تولد، براى اينكه هم تولد، اصلى است براى بقاء،
چـون مـنـشـاء حـيـات اسـت ، و هـم ايمان منشاءاى است براى بقاء ابدى در بهشت . بعضى هم
گـفـتـه انـد: اين اخوت از باب تشبيه بليغ است ، از اين حيث كه مؤ منين همه به يك ريشه
منسوبند آن هم ايمان است ، كه باعث بقاء ابدى است .
بحث روايتى
روايـــاتـــى در ذيـــل آيـــه : (لا تـــقـــدمـــوا بـــيـــن يــدى الله و رسـوله ) و (لا
تـرفـعـوااصواتكم فوق صوت النبى )
در مـجـمع البيان در ذيل آيه (يا ايها الذين امنوا) مى گويد: زراره از امام باقر (عليه
السـلام ) روايـت كـرده كـه فـرمـود: هـنـوز هـيچ شمشيرى در اسلام كشيده نشده ، و هيچ صف
نمازى وصف جنگى بر پا نشده بود، و هيچ اذانى به صداى بلند گفته نشده بود، و هيچ
خطاب (يا ايها الذين آمنوا) نازل نشده بود كه افراد قبيله اوس و خزرج مسلمان شدند.
مـؤ لف : و از ابـن عـبـاس هـم روايـت شده كه گفته است : هيچ خطابى به (يا ايها الذين
آمـنـوا) در مـكـه نـازل نـشـد، هـمـچـنـان كه هيچ خطابى به (يا ايها الناس ) در مدينه
نـازل نـشـد - تـا آخـر حـديـث - ولى بـعـضـى در بـاره
ذيـل ايـن حـديث ترديد كرده اند. در اين ميان روايات ديگرى در الدر المنثور و تفسير قمى
در سـبـب نـزول آيـه (لا تـقـدمـوا بـيـن يـدى اللّه و رسـوله )
نـقـل شـده ، كـه بـا مـضمون آيه آن طور كه بايد مطابقت ندارد، و ما متعرض آنها نشديم ،
اگر كسى خواسته باشد مى تواند به اين دو تفسير مراجعه كند.
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه احـمـد، بـخـارى ، مسلم ، ابو يعلى و بغوى - در كتاب معجم
الصـحـابـه ، و ابـن مـنـذر، طـبـرانـى ، ابـن مـردويـه و بـيـهـقـى - در كـتـاب
دلائل - از انـس روايـت كـرده انـد كـه گـفـته : وقتى آيه (يا ايها الذين امنوا لا ترفعوا
اصـواتـكـم فـوق صـوت النـبـى ... و انـتـم لا تـشـرون )
نـازل شـد، ثـابـت بـن قـيـس بـن شـمـاس كـه مردى درشت صدا بود گفت : اين من بودم كه
صـدايـم را بـلنـد كـردم ، و حـتـمـا اعـمـال صـالح مـن حـبـط شـده ، و مـن
اهل جهنم شده ام ، و از آن به بعد غمگين در خانه خود نشست .
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) روزى پرسيد: ثابت بن قيس كجا است كه او را
نـمـى بـيـنـم ؟ بـعـضـى از حـاضـران شـتـابـان بـه سـراغ ثـابـت رفـتـنـد كـه
رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله وسلّم ) احوال تو را مى پرسيد مگر تو را چه شده ؟
گـفت : من صدايم را بلندتر از صداى رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) كرده ام
، و آيـه شـريـفـه در بـاره مـن نـازل شـده ، و ايـنـك هـمـه
اعـمـال صـالحـم بـيـهـوده گـشـتـه ، و مـن اهـل آتـش شـده ام . افـراد مـذكـور بـه حـضـور
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رسيدند، و جريان را باز گفتند حضرت فرمود:
نـه ، او اهـل آتـش نـيست ، بلكه اهل بهشت است ، اين بود تا آنكه ثابت در حادثه جنگ يمامه
به شهادت رسيد.
مـؤ لف : جـمـله (ايـن بـود تـا آنـكه ثابت در جنگ يمامه كشته شد) كلام راوى است ، مى
خـواسـتـه بـگـويـد شـهـادت او در جـنـگ يـمـامـه تـصـديـق هـمـان وعـده اى اسـت كـه
رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) داد، و فـرمـود: او
اهـل بـهـشـت اسـت . البـتـه ايـن روايـت بـا مـخـتـصـر اخـتلافى به طرق مختلف ديگرى نيز
نقل شده .
و نـيـز در هـمـان كتاب است كه بخارى - در كتاب الادب - و ابن ابى الدنيا و بيهقى از
داوود بـن قـيـس روايـت آورده انـد كـه گـفـت : مـن حـجـره هـا (ى هـمـسـران
رسول خدا) را ديدم كه از شاخه هاى بى برگ درخت خرما ساخته شده بود، و از پشت ، آن
را بـا پـلاس مـويـى پـوشـيـده بودند، و به گمانم عرض و فاصله بين در خانه تا در
حجره چادرى ، حدود شش و يا هفت ذراع بود.
و آخرين نقطه خانه (كه به اصطلاح فارسى پستوى خانه گفته مى شود) ده ذراع بود،
و من گمان مى كنم بلندى سقف اين حجره ها بين هفت تا هشت ذراع بود.
مـؤ لف : نـظـير صدر اين روايت را از ابن سعد از عطاء خراسانى روايت كرده كه گفت : من
حـجره هاى همسران رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) را ديدم كه از شاخه هاى بى
برگ درخت خرما ساخته شده بود، و بر در خانه ها پلاسى از موى سياه افتاده بود.
روايتى درباره شاءن نزول آيه : (ان جائكم فاسق بنباء فتبينوا)
و نـيـز در هـمـان كتاب است كه احمد، ابن ابى حاتم ، طبرانى ، ابن منده و ابن مردويه به
سـنـد خـود از حـارث بـن ضـرار خـزاعـى روايـت كـرده كـه گـفـت : مـن وارد بـر
رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) شـدم ، مـرا به اسلام دعوت فرمود. پس به
حضورش رفتم ، و اسلام آوردم مرا دعوت كرد به دادن زكات آن را هم پذيرفتم و عرضه
داشـتـم : يـا رسـول اللّه ! به سوى قوم و قبيله ام برمى گردم ، و ايشان را به اسلام و
دادن زكات مى خوانم ، هر كس اجابتم كرد زكاتش را مى گيرم ، و شما حدود فلان و فلان
روز شخصى بفرستيد تا هر چه زكات جمع آورى كرده ام بدهم بياورد.
حـارث بـيـن قـوم خـود رفت و دعوتش پذيرفته شد، و زكاتها را از آنان كه مسلمان شدند
جـمـع كـرد، ولى در آن تـاريـخـى كـه مـعـيـن كـرده بـود فـرسـتـاده اى از نـاحـيـه
رسـول خـدا نـرسـيـد. حـارث پـيـش خـود فـكـر كـرد حـتـمـا حـادثـه اى رخ داده و
رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) از دست او خشمگين شده ، لذا محترمين از قوم خود
را خـواست و به ايشان گفت : رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) تاريخى معين كرد
كـه در آن تـاريـخ فـرسـتـاده اى بـراى گـرفـتـن زكـات نـزد مـن مـى فـرسـتـد، و
رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) هـرگـز خـلف وعـده نـمـى كـنـد، و مـن
خـيـال مـى كـنم اين تاءخير جز براى اين نيست كه آن جناب خشمگين شده ، به راه بيفتيد تا
نزد آن جناب برويم .
از آن سـو رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در راءس همان تاريخ وليد بن عاقبة
را بـه سـوى حـارث روانـه كـرد، تـا زكـاتـهـايـى را كـه از اشـخـاص گـرفـتـه
تـحـويـل بـگـيـرد، و وليـد در بـيـن راه وحـشـت مـى كـنـد و بـرمـى گـردد، و بـه عـرض
رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله وسلّم ) مى رساند كه من نزد حارث رفتم و او از دادن
زكـات خـوددارى كـرد، و مـى خـواسـت مـرا بكشد. رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم )
فـورا لشـكـرى بـه سوى حارث و قبيله اش روانه مى كند. لشكر آن جناب در بين راه به
حـارث و نـفراتش برمى خورند كه از قبيله بيرون شده و دارند مى آيند. لشكريان گفتند
ايـن خـود حـارث اسـت كه مى آيد، حارث و نفراتش را دوره كردند. حارث پرسيد به سوى
چـه كـسـى مـاءمـوريـت يـافـتـه ايـد؟ گـفـتـنـد بـسـوى تـو. پـرسـيـد: بـراى چـه ؟ گفتند
رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) وليـد بـن عـقـبـة را نـزد تـو فـرسـتاده و او
بـرگـشته و گفته كه من نزد حارث رفتم ، ولى او زكات را به من نداد، و خواست مرا به
قـتـل بـرسـانـد. حـارث گفت به آن خدايى كه محمد را به حق مبعوث كرده چنين نبوده ، و من
اصلا وليد را نديده ام ، و وليد نزد من نيامده .
و بعد از آنكه حارث به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رسيد (حضرت )
پـرسـيـد: آيـا زكـات را ضـبـط كـردى و خـواسـتـى فـرسـتـاده مـرا بـه
قـتل برسانى ؟ عرضه داشت : نه به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث فرموده من اصلا
وليـد را نـديـدم و او هـم مـرا نـديـده و من نيامدم مگر بعد از آنكه ديدم در تاريخى كه معين
فـرمودى كسى را نفرستادى . ترسيدم خدا و رسول بر من خشم گرفته باشد، لذا آمده ام
كـه عـلت تـاءخير را بپرسم . در اينجا بود كه آيه (يا ايها الذين امنوا ان جاءكم فاسق
بنبا فتبينوا...) حكيم نازل شد.
مـؤ لف : نـزول آيـه مـذكـور در داسـتـان وليـد بـن عـقـبـة در روايـات وارده از طـرق
اهـل سـنـت مـسـتـفـيـض اسـت ، و هـمـچـنـين روايات وارده از طرق شيعه . ابن عبد البر در كتاب
اسـتـيـعـاب مـى گـويـد: در بـيـن اهـل عـلم آنـهـايـى كـه دانـاى بـه
تـاءويـل قـرآن هـسـتند تا آنجا كه من خبر دارم هيچ اختلافى نيست در اينكه آيه (ان جاءكم
فاسق بنبا فتبينوا) در باره وليد بن عقبه نازل شده است .
حبّ همان دين است و دين همان حبّ است
و در كـتـاب مـحاسن به سند خود از زياد حذاء از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده
كـه در ضـمـن حـديـثـى بـه او فـرمود: اى زياد واى بر تو مگر دين به غير از محبت ، چيز
ديـگـرى اسـت ؟ مـگـر كـلام خـدا را نـمـى بـيـنـى كـه مـى فـرمـايد: (ان كنتم تحبون اللّه
فـاتـبعونى يحببكم اللّه و يغفر لكم ذنوبكم اگر دوستدار خدا هستيد مرا پيروى كنيد تا
خـدا هـم شـمـا را دوسـت بـدارد و گـنـاهـان شـما را برايتان بيامرزد و مگر خطاب او را به
رسـول گـرامى اش محمد (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) نمى بينيد كه مى فرمايد: (حبب
اليـكـم الايـمان و زينه فى قلوبكم ايمان را محبوب شما كرد و در دلهايتان زينت داد) ، و
نـيـز مى فرمايد: (يحبون من هاجر اليهم مسلمانان هر كسى را كه به سوى ايشان هجرت
كند دوست مى دارند) و فرمود: حب همان دين است ، و دين همان حب است .
مؤ لف : در كافى هم به سند خود از فضيل بن يسار از امام صادق (عليه السلام ) حديثى
روايت كرده كه در معناى همين حديث است . و عبارت آن حديث اين است كه : مگر ايمان غير از حب
و بغض است . آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: (حبب اليكم الايمان ...) .
و در مـجـمـع البـيـان اسـت كـه بـعـضـى گفته اند: كلمه (فسوق ) به معناى كذب است
نقل از ابن عباس و ابن زيد، و نيز منقول از امام ابى جعفر (عليه السلام ).
مؤ لف : در اين معنا روايات ديگرى نيز هست .
چـــنـــد روايـــت دربـــاره اخـــوت ايـــمـــانـــى و شـــاءن
نـزول آيـه : (و ان طـائفـتان من المؤ منيناقتتلوا...)
و در كـافـى بـه سـنـد خـود از عـلى بن عقبه از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه
فـرمـود: مـؤ من برادر مؤ من ، و چشم او و راهنماى او است . به او خيانت و ظلم نمى كند، او را
فريب نمى دهد، و اگر وعده اى به او داد خلف وعده نمى كند.
مـؤ لف : و در مـعـنـاى ايـن حـديـث روايـات ديـگـرى از آن جـنـاب
نـقل شده كه در بعضى از آنها به جاى مؤ من فرموده : مسلمان برادر مسلمان است ، او را ظلم
نـمـى كـنـد، و اگـر ديـگـران بـه او ظـلم كـنـنـد بـى يـاورش نـمـى گـذارد، و نـيـز
دنبال سر او بدگويى نمى كند.
و در كتاب محاسن به سند خود از ابى حمزه ثمالى از امام ابى جعفر باقر (عليه السلام
) روايـت كـرده كـه فـرمـود: مـؤ من برادر مؤ من است ، برادر پدرى و مادريش ، براى اينكه
خداى عزّوجلّ مؤ من را از طينت باغهاى آسمانى آفريده ، و از باد و بوى جنان بر او دميده و
بهمين جهت مؤ من ، برادر پدرى و مادرى مؤ من است .
و در الدر المنثور است كه احمد، بخارى ، مسلم ، ابن جرير، ابن منذر، ابن مردويه و بيهقى
- در كـتـاب سـنـن - از انـس روايـت كـرده انـد كـه گـفـت : شـخـصـى بـه
رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله وسلّم ) عرضه داشت چه خوب بود سرى به عبداللّه
بـن ابـى (وى بـزرگ مـنـافـقـيـن بود) بزنى . رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم )
بـدون درنگ بر الاغى سوار شد و مسلمانان هم با او به راه افتادند، و راهى كه مى بايد
طـى مـى كـردنـد زمـيـنـى خـشـك و شـوره زار بـود، هـمـيـن كـه
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به عبداللّه و همفكرانش رسيد عبداللّه گفت : دور
شو از من ، به خدا سوگند بوى الاغت ناراحتم كرد.
مـردى از انـصـار گـفـت : بـه خـدا سـوگـند الاغ رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم )
خـوشـبـوتـر از تـو اسـت . بـعـضى از ياران عبداللّه به حمايت او برخاسته و بعضى از
ياران رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به حمايت از آن جناب برخاستند، و هر دو
طـايـفـه عـصـبـانى بودند، دست به شاخه هاى خرما برده ، بعضى با دست و با كفش به
يـكـديـگـر زدند، اينجا بود كه آيه (و ان طائفتان من المؤ منين اقتتلوا فاصلحوا بينهما)
نازل شد.
مـؤ لف : و در بـعـضـى از روايـات - بـه طـورى كـه در مـجـمـع البـيـان
نـقـل شـده - آمـده : آن كـسـى كـه بـه عـبـداللّه بـن ابـى بـن
سـلول آن پـاسـخ را داد عـبـداللّه بـن رواحـه بـود، و زد و خـوردى كـه رخ داد بـيـن
فاميل او از اوس و فاميل عبداللّه بن ابى از خزرج بود. ولى در انطباق آيه و مضمون آن و
حكمى كه در آن آمده با اين روايات خفائى هست .
آيات 18 - 11 سوره حجرات
يا ايها الذين امنوا لا يسخر قوم من قوم عسى ان يكونوا خيرا منهم و لا نساء من نساء عسى ان
يـكن خيرا منهن و لا تلمزوا انفسكم و لا تنابزوا بالالقاب بئس الاسم الفسوق بعد الايمان
و مـن لم يـتـب فـاولئك هـم الظالمون (11) يا ايها الذين امنوا اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض
الظـن اثـم و لا تـجـسـسـوا و لا يـغـتـب بـعـضـكـم بـعـضـا ايـحـب احـدكـم ان
يـاكـل لحـم اخـيـه مـيـتا فكرهتموه و اتقوا اللّه ان اللّه تواب رحيم (12) يا ايها الناس انا
خلقانكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند اللّه اتقئكم ان
اللّه عـليـم خـبـيـر (13) قـالت الاعـراب امـنـا قـل لم تـومـنـوا و لكـن قـولوا اسـلمـنـا و لمـا
يـدخـل الايـمـان فى قلوبكم و ان تطيعوا اللّه و رسوله لا يلتكم من اعمالكم شيئا ان اللّه
غـفـور رحـيـم (14) انـمـا المـومـنـون الذيـن امنوا باللّه و رسوله ثم لم يرتابوا و جاهدوا
بـامـوالهـم و انـفـسـهـم فـى سـبـيـل اللّه اولئك هـم الصـادقـون (15)
قـل اتـعـلمـون اللّه بـديـنـكـم و اللّه يـعـلم مـا فـى السـمـوات و مـا فـى الارض و اللّه
بـكـل شـى ء عـليـم (16) يـمـنـون عـليـك ان اسـلمـوا قـل لا تـمـنـوا عـلى اسـلامـكـم
بـل اللّه يـمـن عـليـكم ان هدئكم للايمان ان كنتم صادقين (17) ان اللّه يعلم غيب لسموات و
الارض و اللّه بصير بما تعملون (18).
ترجمه آيات
اى كـسـانـى كـه ايمان آورده ايد هيچ قومى حق ندارد قومى ديگر را مسخره كند چه بسا كه
آنـان از ايـشـان بـهتر باشند، هيچ يك از زنان حق ندارند زنانى ديگر را مسخره كنند چون
مـمـكـن اسـت آنـان از ايـشان بهتر باشند. و هرگز عيبهاى خود را بر ملا مكنيد (كه اگر عيب
يـكـى از خـودتـان را بـر مـلا كـنـيـد در واقـع عـيـب خود را بر ملا كرده ايد) و لقب بد بر
يكديگر منهيد كه اين بد رقم يادآورى از يكديگر است كه بعد از ايمان باز هم يكديگر را
به فسوق ياد كنيد و هر كس توبه نكند همه آنان از ستمكارانند (11).
هـان اى كـسانى كه ايمان آورده ايد! از بسيارى گمانها اجتناب كنيد كه بعضى از گمانها
گـنـاه اسـت ، و از عـيـوب مردم تجسس مكنيد و دنبال سر يكديگر غيبت مكنيد، آيا يكى از شما
هـسـت كه دوست بدارد گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ قطعا از چنين كارى كراهت داريد و
از خدا پروا كنيد كه خدا توبه پذير مهربان است (12).
هـان اى مـردم مـا شـمـا را از يك مرد و يك زن آفريديم و شما را تيره هايى بزرگ و تيره
هايى كوچك قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد نه اينكه به يكديگر فخر كنيد و فخر و
كـرامـت نـزد خدا تنها به تقوى است و گرامى ترين شما باتقوى ترين شما است كه خدا
داناى با خبر است (13).
اعـراب بـاديـه نـشـيـن بـه تـو گفتند ايمان آورديم . بگو: نه ، هنوز ايمان نياورده ايد و
بـايـد بـگـويـيـد اسـلام آورديـم چـون هـنـوز ايـمـان در دلهـاى شـمـا
داخـل نـشده و اگر خدا و رسول را اطاعت كنيد خدا از پاداش اعمالتان چيزى كم نمى كند كه
خدا آمرزگار رحيم است (14).
مـؤ مـنـيـن تـنـهـا آنـهـايى هستند كه به خدا و رسولش ايمان آورده و ديگر شك به خود راه
ندادند و با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد كردند تنها اينان صادقند (15).
بـگـو آيـا خـدا را از ايـمـان خـود بـا خـبـر مـى سـازيـد و
حـال آنـكـه خـدا مـى دانـد آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است ، و او به هر چيزى دانا است
(16).
بـر تو منت مى نهند كه اسلام آوردند بگو اسلام خود را بر من منت ننهيد بلكه اين خدا است
كـه بـر شـمـا مـنـت دارد كـه بـه ايـمان هدايتتان كرد اگر به راستى ايمان داشته باشيد
(17).
آرى ، تـنـهـا خـدا اسـت كـه غـيب آسمانها و زمين را مى داند و خدا به آنچه مى كنيد بينا است
(18).
بيان آيات
يا ايها الذين آمنوا لا يسخر قوم من قوم عسى ان يكونوا خيرا منهم و لا نساء من نساء عسى ان
يكن خيرا منهن ...
كلمه (سخريه ) كه مبدء اشتقاق كلمه (يسخر) است ، به معناى استهزاء مى باشد. و
اسـتـهـزاء عـبـارت است از اينكه چيزى بگويى كه با آن ، كسى را حقير و خوار بشمارى ،
حـال چـه ايـنـكـه چنين چيزى را به زبان بگويى و يا به اين منظور اشاره اى كنى ، و يا
عملا تقليد طرف را در آورى ، به طورى كه بينندگان و شنوندگان بالطبع از آن سخن
، و يـا اشـاره ، و يا تقليد بخندند. و كلمه (قوم ) به معناى جماعت است ، كه البته در
اصـل بـه مـعـنـاى جماعتى از مردان است ، و شامل زنان نمى شود، چون مردانند كه به امور
مـهـمـه قـيـام مى كنند نه زنان . و مراد از (قوم ) در آيه مورد بحث همين معنا است چون اين
لفظ در مقابل (نساء) قرار گرفته .
و دو جـمـله (عسى ان يكونوا خيرا منهم ) و (عسى ان يكن خيرا منهن ) حكمت نهى را بيان
مى كند.
نهى از مسخره كردن يكديگر و عيبجويى و بد زبانى كردن
و آنـچه از سياق استفاده مى شود اين است كه مى خواهد بفرمايد: هيچ كسى را مسخره نكنيد،
چـون مـمكن است آن كس نزد خدا از شما بهتر باشد. چيزى كه هست چون غالبا مردان ، مردان
را، و زنـان ، زنـان را مـسـخـره مـى كـنـنـد، فـرموده هيچ مردى مرد ديگرى را و هيچ زنى زن
ديگرى را مسخره نكند، و گر نه ممكن است گاهى اوقات يعنى در غير غالب مردى زنى را،
و يا زنى مردى را مسخره كند.
(و لا تـلمـزوا انفسكم ) - كلمه (لمز) كه مصدر (تلمزوا) است - به طورى كه
گفته اند - به معناى اين است كه شخصى را به عيبش آگاه سازى . و اگر كلمه مزبور
را مـقـيـد بـه قـيـد (انفسكم خود را) نموده ، براى اشاره به اين است كه مسلمانان در يك
مـجـتـمـع زنـدگـى مى كنند، و در حقيقت همه از همند، و فاش كردن عيب يك نفر در حقيقت فاش
كـردن عـيـب خود است . پس بايد از لمز ديگران به طور جدى احتراز جست (همان طور كه از
لمز خودت احتراز دارى ، و هرگز عيب خودت را نمى گويى ) و همانطور كه حاضر نيستى
ديگران عيب تو را بگويند. پس كلمه (انفسكم ) با همه كوتاهى اش حكمت نهى را بيان
مى كند.
(و لا تـنابزوا بالالقاب بئس الاسم الفسوق بعد الايمان ) - كلمه (نبز) - به
فـتـح حـرف اول و دوم - به معناى لقب است ، و - به طورى كه گفته اند - اختصاص
دارد بـه لقـب هـاى زشـت . پـس (تـنـابـز) كـه بـاب
تـفـاعـل و طـرفـيـنـى اسـت بـه مـعـنـاى ايـن اسـت كـه مـسـلمـانـان بـه يكديگر لقب زشت از
قبيل فاسق ، سفيه و امثال آن بدهند.
معناى جمله : (بئس الاسم الفسوق )
و مـراد از كـلمه (اسم ) در جمله (بئس الاسم الفسوق ) ذكر است ، و از اين باب است
كـه در فـارسـى هـم مـى گـويـيـم اسـم فـلانى به سخاوت در رفته ، يعنى ذكرش سر
زبانها است . و بنابراين معناى (بئس الاسم ) ، (بئس الذكر) است ، يعنى بد ذكرى
اسـت ذكـر مردمى كه ايمان آورده اند به فسوق ، و اينكه آنان را به بدى ياد كنى ، چون
مـؤ مـن بـدان جـهت كه مؤ من است سزاوارتر است كه همواره به خير ياد شود، و به او طعنه
زده نـشـود، و بـايـد چـيـزى كـه اگر بشنود ناراحت مى شود در باره اش گفته نشود، مثلا
نگويند پدرش چنين ، و يا مادرش چنان بوده .
مـمـكـن هـم هـسـت مراد از كلمه (اسم ) سمت و علامت باشد، و معناى جمله اين باشد كه : بد
عـلامـتـى اسـت ايـنكه انسانى را بعد از ايمان به داغ فسوق علامت بگذارى ، و به علامتى
زشـت يـادش كـنى ، مثلا به كسى كه يك روزى گناهى كرده و بعد توبه نموده ، تا آخر
عمرش به او بگويند فلان كاره . و يا معنا اين باشد كه : اين بد علامتى است كه تو با
بدگويى مردم براى خود قرار مى دهى ، و همه تو را به عنوان مردى بد زبان بشناسند
كـه هـمـواره افراد را به زشتى ياد مى كنى . و به هر يك از اين معانى باشد جمله مذكور
اشاره اى به حكمت نهى دارد.
(و مـن لم يـتـب فـاولئك هـم الظـالمـون ) - يـعـنـى هر كس توبه نكند و از اين گونه
گـنـاهـان كـه سـابـقـا كـرده بـوده دسـت بـر نـدارد، و بـا ايـن كـه بـر آن نـهـى
نـازل شـده هـمـچـنـان مـرتـكـب شـود، و از آن پشيمان نگردد، و با ترك آن به سوى خداى
سبحان برگشت نكند، چنين كسانى حقا ستمكارند، چون با اينكه خداى تعالى علمشان را از
مـعـاصـى دانـسـتـه و از آن نـهـى فـرمـوده ، بـا ايـن
حال عمل بدى نمى دانند.
از جـمـله مـورد بـحـث يـعنى جمله (و من لم يتب ...) اين معنا هم فهميده مى شود كه در زمان
نزول آيه كسانى از مؤ منين بوده اند كه مرتكب چنين گناهى مى شدند.
يا ايها الذين امنوا اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم ...
مراد از ظنى كه در اين آيه مسلمين ماءمور به اجتناب از آن شده اند، ظن سوء است ، و گر نه
ظـن خـيـر كـه بـسـيـار خـوب اسـت ، و بـه آن سفارش هم شده ، همچنان كه از آيه (لولا اذ
سمعتموه ظن المؤ منون و المؤ منات بانفسهم خيرا) هم استفاده مى شود.
مـــقـصـود از (اجـتـنـاب از ظـن ) و مـفـاد قـيـد (كثيرا) در آيه : (يا ايها الذين امنوا
اجتنبواكثيرا من الظن ...)
و مـراد از (اجـتـنـاب از ظـن ) اجتناب از خود ظن نيست ، چون ظن ، خود نوعى ادراك نفسانى
است ، و در دل باز است ، ناگهان ظنى در آن وارد مى شود و آدمى نمى تواند براى نفس و
دل خـود درى بـسـازد، تـا از ورود ظن بد جلوگيرى كند؛ پس نهى كردن از خود ظن صحيح
نـيـسـت . بـله ، مـگـر آنكه از پاره اى مقدمات اختيارى آن نهى كند. پس منظور آيه مورد بحث
نـهـى از پـذيـرفتن ظن بد است ، مى خواهد بفرمايد: اگر در باره كسى ظن بدى به دلت
وارد شد آن را نپذير و به آن ترتيب اثر مده .
و بـنـابـرايـن ، پس اينكه فرمود بعضى از ظن ها گناه است ، باز خود ظن را نمى گويد،
(چـون ظـن به تنهايى چه خوبش و چه بدش گناه نيست ، براى اينكه گفتيم اختيارى نيست
)، بـلكـه تـرتـيـب اثـر دادن بـه آن اسـت كـه در بـعـضـى مـوارد گـنـاه اسـت ،
(مثل اينكه نزد تو از كسى بدگويى كنند، و تو دچار سوء ظن به او شوى و اين سوء ظن
را بـپـذيـرى ، و در مـقام ترتيب اثر دادن بر آمده او را توهين كنى ، و يا همان نسبت را كه
شـنـيده اى به او بدهى و يا اثر عملى ديگرى بر مظنه ات بار كنى كه همه اينها آثارى
است بد و گناه و حرام ).
و مـراد از ايـنـكـه فرمود (كثيرا من الظن ) با در نظر گرفتن اينكه كلمه (كثيرا) را
نـكـره آورده ، تـا دلالت كـنـد بـر ايـنـكه ظن گناه فى نفسه زياد است ، نه با مقايسه با
ساير مصاديق ظن كه همان بعض ظنى است كه فرموده گناه است - پس ظن گناه فى نفسه
زياد است ، هر چند كه بعضى ، از مطلق ظن است ، و نسبت به مطلق ظن اندك است .
ممكن هم هست كه مراد اعم از خصوص ظن گناه باشد، مثلا خواسته باشد بفرمايد از بسيارى
از مظنه ها اجتناب كنيد، چه آنهايى كه مى دانيد گناه است ، و چه آنهايى كه نمى دانيد تا
در نـتـيـجـه يقين كنيد كه از ظن گناه اجتناب كرده ايد، كه در اين صورت امر به اجتناب از
بـسـيـارى از ظن ها، امرى احتياطى خواهد بود، (مثل اينكه بگوييم از مالهايى كه نمى دانى
حـلال اسـت اجـتـنـاب كـن ، چه از آنهايى كه مى دانى حرام است ، و چه از آنها كه نمى دانى
حـرام اسـت يـا حـلال ، تـا در نـتـيـجـه يـقـيـن كـنـى كـه از
مال حرام دورى جسته اى ).
نـهـى از تـجسس عيوب ديگران و از غيبت كردن و بيان مفسده غيبت و تجسس (و لا تجسسوا
ولا يغتب بعضكم بعضا...)
(و لا تـجـسسوا) - كلمه (تجسس ) - با جيم - به معناى پى گيرى و تفحص از
امـور مردم است ، امورى كه مردم عنايت دارند پنهان بماند و تو آنها را پى گيرى كنى تا
خـبـردار شوى . كلمه (تحسس ) - با حاء بى نقطه - نيز همين معنا را مى دهد، با اين
تـفاوت كه تجسس - با جيم - در شر استعمال مى شود، و تحسس - با حاء - در خير
بـه كـار مـى رود، و بـه هـمـيـن جـهـت بـعـضـى گـفـتـه انـد: مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه :
دنـبـال عـيـوب مـسلمانان را نگيريد، و در اين مقام بر نياييد كه امورى را كه صاحبانش مى
خواهند پوشيده بماند تو آنها را فاش سازى .
(و لا يـغـتـب بـعـضـكـم بـعـضـا ايحب احدكم ان ياكل لحم اخيه ميتا فكره تموه ) - كلمه
(غـيـبـت ) - بـه طـورى كـه در مجمع البيان معنا كرده - عبارت است از اينكه در غياب
كـسـى عـيبى از او بگويى كه حكمت و وجدان بيدار تو را از آن نهى كند. البته فقهاء اين
كـلمـه را بـه خـاطـر اخـتـلافـى كـه در مـصاديقش از حيث وسعت دارد، به عبارتهاى مختلفى
تـفـسـيـر كـرده انـد كـه برگشت همه آن عبارتها به اين است كه در غياب كسى در باره او
چـيـزى بـگـويـى كـه اگـر بـشـنـود نـاراحـت شـود. و بـه هـمـيـن جـهـت بـدگـويـى
دنـبـال سـر فردى كه تظاهر به فسق مى كند را جزء غيبت نشمرده اند، (چون اگر بشنود
كه دنبال سرش چنين گفته اند ناراحت نمى شود).
و شارع اسلام از اين جهت از غيبت نهى فرموده كه : غيبت اجزاى مجتمع بشرى را يكى پس از
ديـگـرى فاسد مى سازد، و از صلاحيت داشتن آن آثار صالحى كه از هر كسى توقعش مى
رود ساقط مى كند، و آن آثار صالح عبارت است از اينكه هر فرد از افراد جامعه با فرد
ديـگـر بياميزد و در كمال اطمينان خاطر و سلامتى از هر خطرى با او يكى شود، و ترسى
از نـاحـيـه او بـه دل راه نـدهـد، و او را انـسـانـى عـادل و صـحيح بداند، و در نتيجه با او
ماءنوس شود. نه اينكه از ديدن او بيزار باشد و او را فردى پليد بشمارد. در اين هنگام
اسـت كه از تك تك افراد جامعه آثارى صالح عايد جامعه مى گردد، و جامعه عينا مانند يك
تـن واحد متشكل مى شود. و اما اگر در اثر غيبت و بدگويى از او بدش بيايد و او را مردى
معيوب بپندارد، به همين مقدار با او قطع رابطه مى كند، و اين قطع رابطه را هر چند اندك
بـاشد، وقتى در بين همه افراد جامعه در نظر بگيريم ، آن وقت مى فهميم كه چه خسارت
بزرگى به ما وارد آمده ، پس در حقيقت عمل غيبت و اين بلاى جامعه سوز به منزله خوره اى
است كه در بدن شخص راه يابد، و اعضاى او را يكى پس از ديگرى بخورد، تا جايى كه
به كلى رشته حياتش را قطع سازد.
غيبت عامل مؤ ثر در سقوط منزلت و هويت اجتماعى انسان
و انـسـان كـه از روز ازل بـه حـكـم ضـرورت ، اجـتـمـاع
تـشـكـيـل داد، بـراى اين تشكيل داد كه يك زندگى اجتماعى داشته باشد، و در اجتماع داراى
منزلتى شايسته و صالح باشد، منزلتى كه به خاطر آن ديگران با او بياميزند، و او
بـا ديـگران بياميزد، او از خير ديگران بهره مند، و ديگران از خير او برخوردار شوند. و
غـيـبـت عـامـل مـؤ ثـرى اسـت بـراى ايـنـكه او را از اين منزلت ساقط كند و اين هويت را از او
بـگـيـرد. در آغـاز يـك فـرد را از عدد مجتمع صالح كم كند، و سپس فرد دوم و سوم را، تا
آنجا كه در اثر شيوع غيبت تمامى افراد جامعه از صلاحيت زندگى اجتماعى ساقط شوند،
و صلاح جامعه به فساد مبدل گردد، و آن وقت ديگر افراد جامعه با هم انس نگيرند، و از
يـكـديـگـر ايـمـن نـبـاشـنـد، و بـه يـكـديـگـر اعـتـمـاد نـكـنند، آن وقت است كه دواء كه همان
تشكيل جامعه از روز نخست بود، به صورت دردى بى دواء درمى آيد.
پـس غـيـبـت در حـقـيـقـت ابـطـال هـويت و شخصيت اجتماعى افرادى است كه خودشان از جريان
اطـلاعـى نـدارنـد و خـبـر نـدارنـد كـه دنبال سرشان چه چيزهايى مى گويند، و اگر خبر
داشـتـه بـاشند و از خطرى كه اين كار برايشان دارد اطلاع داشته باشند از آن احتراز مى
جويند و نمى گذارند پرده اى را كه خدا بر روى عيوبشان انداخته به دست ديگران پاره
شود، چون خداى سبحان اين پرده پوشيها را بدين منظور كرده كه حكم فطرى بشر اجراء
گـردد، يـعنى اينكه فطرت بشر او را وامى داشت تا به زندگى اجتماعى تن در دهد، اين
غـرض حـاصـل بـشـود، و افـراد بـشـر دور هـم جمع شوند، با يكديگر تعاون و معاضدت
داشـتـه بـاشـند، و گر نه اگر اين پرده پوشى خداى تعالى نبود، با در نظر گرفتن
ايـنـكـه هـيـچ انـسـانـى مـنـزه از تـمـامـى عـيـوب نـيـسـت ، هـرگـز اجـتـمـاعـى
تشكيل نمى شد.
مثالى گويا براى روشن شدن زشتى حقيقت چيست
و جمله (ايحب احدكم ان ياكل لحم اخيه ميتا فكرهتموه ) در ضمن مثالى به همين حقيقت اشاره
مـى كـند. در اين جمله نخست استفهام انكارى به كار برده ، و حب منفى را به (احد) يعنى
يكى از مسلمانان نسبت داده ، و نه به بعضى از مسلمانان ، يعنى نفرموده : (ايحب بعضكم
) و يـا تـعبيرى ديگر تا مشمول نفى واضح تر شود. و باز به همين منظور نفى مذكور
را با جمله (كرهتموه ) تاءكيد فرمود، و با اينكه مى توانست همين كراهت را به احد نسبت
داده بفرمايد (فكرهه ) .
و حـاصـل مـعناى آيه اين است كه : غيبت كردن مؤ من به منزله آن است كه يك انسانى گوشت
بـرادر خـود را در حـالى كـه او مـرده اسـت بـخـورد.
حـال چـرا فـرمود گوشت برادرش ؟ براى اينكه مؤ من برادر او است ، چون از افراد جامعه
اسـلامـى اسـت كه از مؤ منين تشكيل يافته ، و خداى تعالى فرموده : (انما المؤ منون اخوه
) . و چـرا او را مـرده خواند؟ براى اينكه آن مؤ من ، بى خبر از اين است كه دارند از او غيبت
مى كنند.