عـرضـه كردن آب بر حيوان يا براى حيوان به اين است كه آب را در جائى قرار دهى كه
حيوان آن را ببيند، به طورى كه اگر خواست ، بتواند بنوشد. و عرضه كردن كالا براى
فـروش بـه ايـن اسـت كـه آن را در جـايـى قرار دهى كه مانعى براى معامله كردن آن وجود
نداشته باشد.
وجـــوهـــى كـــه در مـــعناى جمله : (و يوم يعرض الذين كفروا على النار) گفته شده
است
و در جمله مورد بحث بعضى گفته اند: مراد از عرضه كردن كفار بر آتش اين است كه آنان
را در آتش عذاب دهند، مثل اينكه مى گويند فلانى عرضه بر شمشير شد يعنى كشته شد
و اين تعبير مجازى است معروف و شايع .
ولى اين تفسير با آيه آخر سوره كه مى فرمايد: (و يوم يعرض الذين كفروا على النار
اليـس هذا بالحق قالوا بلى و ربنا قال فذوقوا العذاب ...) آنطور كه بايد نمى سازد
چون در اين آيه چشيدن عذاب بعد از عرضه شدن بر آتش و بعد از گفتگوهايى ديگر آمده
، پس معلوم مى شود غير آن است .
بعضى ديگر گفته اند: در آيه قلب (جابجائى كه خود فنى است از كلام ) به كار رفته
، و اصـل آن عـرضـه كـردن آتـش اسـت بـر كـفار، نه عرضه كردن كفار بر آتش ، براى
ايـنكه در تحقق معناى (عرض ) لازم است (معروض عليه ) (معروض ) را درك كند،
و آتـش ، شـعـور نـدارد، و كـفار را درك نمى كند، اين كفارند كه آتش را درك مى كنند، پس
بـه ايـن دليـل ، در كـلام قـلب به كار رفته ، و مراد، عرضه كردن آتش بر كفار است (و
اين حرف صحيح نيست زيرا از آياتى مانند آيه 30 از سوره ق و آيه 20 از سوره فصلت
كه براى همه چيز نطق و گويائى قائل است برمى آيد كه جهنم نيز شعور دارد).
بعضى از مفسرين در اينكه چرا در آيه قلب به كار رفته گفته اند: درست است كه هميشه
معروض عليه عرضه بر معروض مى شود، مثلا آب را عرضه بر حيوان مى كنند، ولى از
آنجايى كه كفار به طرف آتش مى روند، لذا قلب كرد تا رعايت اين اعتبار را كرده باشد.
و ايـن درسـت نـيست : اما اينكه گفتند بايد معروض عليه معروض را درك كند، تا به طرف
آن مـتـمـايل و يا از آن گريزان شود، و آتش شعور ندارد، صحيح نيست ، براى اينكه اولا
دليـلى بـر آن نـيـسـت ، و بـلكـه عـرضـه كـالا بـر بـيع و آيه (انا عرضنا الامانه على
السـمـوات و الارض و الجـبـال ) دليـل بـر خـلاف آن اسـت . و ثـانـيـا
قـبـول نـداريم كه آتش دوزخ شعور نداشته باشد چون در اخبارى صحيح آمده كه بهشت و
دوزخ شـعـور دارنـد، و آيـه شـريـفـه (يـوم نـقـول لجـهـنـم
هل امتلات و تقول هل من مزيد) و آياتى ديگر هم بدان اشعار دارد.
و امـا ايـنـكـه گـفتند مناسب اين است كه معروض را نزد معروض عليه ببرند نه بعكس . در
جـواب مى گوييم اين را هم قبول نداريم كه همه جا بايد چنين باشد، براى اينكه در آيه
72 از سـوره احزاب ديديم كه چنين نبود (چون در آنجا امانت كه يا دين است و يا ولايت نزد
آسمانها و زمين و جبال برده نشده ).
عـلاوه بـر ايـن ، در كـلام خـداى تعالى آياتى هست كه دلالت دارد بر آمدن آتش نزد كفار،
مانند آيه (و جى ء يومئذ بجهنم يومئذ يتذكر الانسان و انى له الذكرى ) .
حـق مـطـلب در ايـنـكـه چـرا در آيـه شـريـفه كفار بر آتش عرضه شده اند نه آتش بر
كفار!
پـس حـق هـمـان اسـت كه گفتيم : عرضه عبارت است از اظهار نمودن مانعى كه نگذارد چيزى
مـتـلبـس به چيزى شود، و اين معنا يك معناى نسبى است كه همواره دو طرف مى خواهد، چيزى
كـه هـسـت مـمـكـن اسـت اولى فـرع و مـعـروض ، و دومـى
اصـل و (مـعـروض عـليه ) واقع شود، يكبار آتش دوزخ عرضه بر كافران شود، به
ايـن عـنـايـت كـه كـافـر عـمـل صـالح و يـا شـفـيـعـى نـدارد كـه مـانـع
داخـل شدنش در آتش شود، مانند اين مورد كه فرموده : (و عرضنا جهنم يومئذ للكافرين
عـرضـا) ، و يـكـبـار ديـگـر كـفار عرضه بر آتش شوند، به اين عنايت كه هيچ مانعى از
نـاحـيـه آتـش جلوگير عذاب آنان نيست ، مانند اين مورد كه مى فرمايد: (النار يعرضون
عليها غدوا و عشيا) و اين مورد كه مى فرمايد: (يعرض الذين كفروا على النار...) .
و بـنـابـرايـن نـزديـكـتر به ذهن اين است كه هر دو عرضه در قيامت صورت مى گيرد، هم
عـرضـه كـفار بر جهنم ، و هم عرضه جهنم بر كفار. عرضه جهنم بر كفار وقتى است كه
خـود را بـراى اوليـن بـار به كفار نشان مى دهد، و عرضه كفار بر جهنم هنگامى است كه
بـه حـسـاب هـا رسـيـده و تـكليف ها را يكسره كرده باشند، در آن موقع كفار را عرضه بر
جـهـنـم مـى كـنـند، و به سوى دوزخ سوقشان مى دهند، همچنان كه فرموده : (و سيق الذين
كفروا الى جهنم زمرا) .
آنچه پس از عرضه كفار بر آتش به آنان گفته مى شود
و در آغـاز جـمـله (اذهـبـتـم طـيـبـاتـكـم فـى حـيـاتـكـم الدنـيـا و اسـتـمـتـعـتـم بـهـا) كـلمه
(يقال ) در تقدير است ، و معنايش اين است كه : به ايشان گفته مى شود طيبات خود را
در زندگى دنيا از بين برديد. و كلمه (طيبات ) به معناى امورى است كه ملايم با نفس
و موافق با طبع آدمى است ، و انسان از آنها لذت مى برد. و (اذهاب طيبات ) به معناى از
بـيـن بـردن و مـصـرف كـردن آنـهـا اسـت . و مـراد از (اسـتـمـتـاع از طـيـبـات )
استعمال و بهره مند شدن از آنها است ، به طورى كه اين بهره مندى در نظر، هدف باشد،
نه وسيله براى زندگى آخرت و آمادگى براى آن .
و معناى آيه اين است كه : وقتى عرضه بر آتش مى شوند به ايشان گفته مى شود: شما
همه آن طيباتى كه بايد امروز از آن لذت ببريد در زندگى دنيا از بين برديد، و همانجا
از آنـهـا بـهـره مـنـد شديد، و ديگر چيزى برايتان نمانده كه امروز در اين عالم از آن لذت
ببريد.
(فـاليـوم تـجـزون عـذاب الهون بما كنتم تستكبرون فى الارض بغير الحق و بما كنتم
تـفـسـقـون ) - ايـن آيـه تـفـريـع و نـتـيـجـه گـيـرى از آيـه
قبل است كه مى فرمود: طيبات خود را در دنيا از بين برديد. و منظور از (عذاب هون ) آن
عذابى است كه تواءم با خوارى و ذلت است .
و معناى آيه اين است كه : پس امروز شما سزايتان عذابى است كه در آن خوارى و ذلت است
، و خوارى آن در مقابل آن استكبارى است كه در دنيا مى كرديد، و زير بار حق نمى رفتيد،
و عـذابـش در مـقـابـل فـسـق و اعراض از طاعات شما است . و اين هر دو گناهى است كه يكى
مـربـوط بـه اعـتـقـاد اسـت كـه هـمـان اسـتـكـبـار از حـق بـاشـد، و يـكـى مـربـوط بـه
عمل است كه همان فسق باشد.
بحث روايتى
روايـــاتـــى دربـــاره حـــداقـــل مـــدت حـــمـــل ، و مـــراد از (بـــلوغ اشـــد)
درذيـــل آيه : (حملته امه كرها و وضعته كرها...)
در الدر المنثور است كه عبد الرزاق ،عـــبـد بـن حميد و ابن منذر از طريق قتاده از ابى حرب بن ابى الاسود دئلى
روايـت كـرده اندكـه گـفـت : زنـى را نـزد عـمـر آوردنـد كـه شـش مـاهـه زائيـده بـود،
عـــمـر از اصـحـابرسـول خدا حكم وى را پرسيد. على (عليه السلام ) فرمود نبايد
سنگسار شود، مگر نمىبينى خداى تعالى مى فرمايد: (و حمله و فصاله ثلاثون
شـهـرا) و از سـوى ديـگر مىفـرمـايـد: (و فـصـاله فـى عـامـيـن ) ، پـس بـايـد
فـهـمـيـد كـهاقـل حـمل شش ماه است . پس عمر آن زن را رها كرد. راوى مى گويد: بعدا
شـنـيـديـم كـه آن زندرسـت در آخـر شـش مـاه وضـع
حمل كرده بوده .
مؤ لف : اين داستان را مفيد هم در ارشاد نقل كرده .
و نـيز در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابن ابى حاتم از بعجه بن عبداللّه جهنى روايت
كـرده كـه گـفـت : مـردى از قبيله ما، با زنى كه او نيز از جهنيه بود ازدواج نمود، و آن زن
درست بعد از شش ماه از ازدواجش فرزندى آورد، همسرش نزد عثمان بن عفان رفت ، و داستان
را گفت . عثمان دستور داد زن را سنگسار كنند، جريان به على (عليه السلام ) رسيد، نزد
عـثـمـان رفـت ، كـه ايـن چه دستورى است كه داده اى ؟ عثمان گفت او ششماهه زائيده ، و مگر
چنين چيزى ممكن است ؟ حضرت فرمود: مگر نشنيده اى كه خداى تعالى مى فرمايد: (و حمله
و فـصـاله ثـلاثـون شـهـرا) ، و از سـوى ديـگـر مـدت شـيـر دادن را دو
سـال تـمـام دانـسـتـه ، و فـرمـوده : (حـوليـن كـامـليـن ) دو
سال از سى ماه كسر شود چقدر مى ماند، مگر بيش از شش ماه باقى مى ماند؟
عـثمان گفت : به خدا سوگند متوجه اين نكته نبودم . برويد زن را بياوريد، وقتى آوردند
ديدند از حكم اعدام سخت ترسيده ، بخواهرش گفته بوده از اين ماجرا غصه مخور (و مپندار
كـه مـن بـراى قـبـيـله نـنگى آورده ام )، به خدا سوگند احدى غير از شوهرم با من نزديكى
نكرده . راوى سپس مى گويد: آن كودك بزرگ شد، و پدرش اعتراف كرد كه او فرزند من
اسـت ، چون شبيه ترين مردم به پدر خود بود. و باز مى گويد: من آن مرد را ديدم كه در
آخر بيمار شد و تكه هاى بدنش در بستر مى ريخت .
دو روايت درباره (بلوغ اشد) و مراتب آن
و در تهذيب به سند خود از عبداللّه بن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه
فـرمـود: نـزد پـدرم بـودم كـه مردى از آن جناب پرسيد منظور از (بلوغ اشد) در كلام
خداى عزّوجلّ كه مى فرمايد: (حتى اذا بلغ اشده ) چيست ؟ فرمود: رسيدن به حد احتلام .
و در خصال
از ابـى بـصـيـر روايـت آورده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرمود: وقتى بنده خدا
سـى سـاله شـد بـه حـد بـلوغ اشـد رسـيـده ، و چـون بـه سـن
چـهـل سـالگـى بـرسـد، بـه مـنـتـهـاى بـلوغ رسـيـده ، و هـمـيـنـكـه پـا بـه
چهل و يك سالگى بگذارد رو به نقصان گذاشته ، و اما كسى كه پنجاه ساله شده بايد
خود را مثل كسى بداند كه در حال جان كندن است .
مـؤ لف : ايـن روايـت خـالى از اين اشعار و اشاره نيست كه بلوغ اشد مراتب مختلفى دارد و
اوليـن مـرتـبـه آن كـه غـالبـا در سـن شـانـزده سالگى است احتلام است ، و مرتبه دوم آن
گذشتن شانزده سال ديگر است كه مى شود سى و سه سالگى . و در نظير اين آيه كه
در سوره يوسف بود اخبارى ديگر نقل شد.
ايـن را هـم بـايـد دانـسـت كـه در تـفـسـيـر آيـه اخـبـارى
نـقـل شده كه آيه را با حسين بن على (عليهماالسلام ) و ولادتش در شش ماهگى تطبيق كرده
انـد كـه البـتـه ايـن روايـات هـمـان جـنـبـه تـطـبـيـق را دارنـد، نـه ايـنـكـه بـخـواهـنـد
نزول آيه را در باره آن جناب بدانند.
روايـــتـــى راجـــع بــه شـاءن نـزول آيـه : (والذى قال لوالديه افّ لكما...)
و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم و ابن مردويه از عبداللّه روايت آورده اند كه گفت
: مـن در هـنـگـامـى كـه مروان مشغول خطبه بود در مسجد بودم ، و شنيدم كه گفت : خدا خواب
خوشى به امير المؤ منين (يعنى معاويه ) در باره فرزندش يزيد ارائه داده ، و آن اين است
كـه او را جـانـشين خودش كند، همچنان كه ابوبكر عمر را جانشين خود كرد. عبدالرحمن پسر
ابـوبـكـر صـدا زد مـگـر حكومت اسلام هم مانند امپراطورى روم هرقلى و وراثتى است . اگر
ابـوبـكـر ايـن كـار را كـرد در بـاره هـيـچ يـك از فـرزنـدانـش و از
اهل بيتش نكرد، و معاويه به خاطر عرق پدر فرزندى نمى خواهد چنين كرامتى را نسبت به
فرزندش بكند.
مـروان گفت : مگر تو همان نيستى كه به پدر و مادرش گفت : (اف لكما) (منظور مروان
ايـن بـود كـه تـو فرزند ناخلفى هستى ). عبدالرحمان گفت : مگر تو فرزند همان ملعون
نيستى كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) پدرت را لعنت كرد؟
عبداللّه ، ناقل جريان ، مى گويد: عايشه اين توهين مروان به برادرش را شنيد، گفت : اى
مـروان ايـن تـو بـودى به عبد الرحمان چنين و چنان گفتى ، به خدا سوگند دروغ گفتى ،
آيـه (اف لكـمـا) در بـاره او نـازل نـشـده ، بـلكـه در بـاره فـلان بـن فـلان
نازل شد.
و نـيـز در هـمـان كـتاب آمده كه ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه در باره آن كسى كه
بـه پـدر و مادرش گفته بود: (اف لكما...) گفته : اين آيه در باره يكى از فرزندان
ابوبكر نازل شده .
نقد كلام صاحب روح المعانى در تاءييد عبد الرحمان بن ابى بكر
مـؤ لف : ايـن مـعـنـا از قتاده و سدى هم نقل شده . و داستان مروان و تكذيب گفتار او توسط
عايشه معروف است .
در روح المـعانى بعد از آنكه روايت مروان را رد مى كند مى گويد: بعضى از علماى اسلام
مـانـنـد سـهـيـلى در كـتـاب (الاعلام ) با نظريه مروان و اينكه آيه در باره عبدالرحمان
نـازل شده موافقت كرده اند. و به فرضى كه تسليم اين معنا شويم ديگر سرزنش او آن
هـم از نـاحـيـه مـروان مـعـنـا نـدارد، بـراى ايـنـكـه عـبـدالرحـمـان مـسـلمـان شـده و از
افـاضـل صـحـابـه و شـجاعان ايشان بود، و در دوران مسلمانى اش در روز يمامه و غير آن
آوازه اى داشت ، اسلام هم كه اعمال ناشايست قبل را پاك مى كند، و طبق اين حكم كافر وقتى
مسلمان شد، ديگر نبايد ملامتش كرد كه تو در زمان كفرت چنين و چنان گفتى .
و اين سخن از او درست نيست براى اينكه اگر روايت صحيح باشد، چاره اى نيست جز اينكه
بـگـويـيـم اسـلام عـبـدالرحـمـان سـودى بـه حـالش نـداشـتـه چـون
ذيـل آيـه شـهـادت مـى دهـد كـه شـخـص مـورد نـظـر آيـه ،
اهـل عـذاب و جـزو زيـانـكـاران اسـت ، چـون مـى فـرمـايـد: (اولئك الذيـن حـق عـليـهـم
القـول ... انـهـم كـانـوا خاسرين ) و با چنين شهادتى ديگر مدافعات سهيلى سودى به
حال او ندارد.
و در تفسير قمى در ذيل آيه (و يوم يعرض الذين كفروا... و استمتعتم بها) آمده كه امام
(عليه السلام ) فرموده : يعنى در دنيا خورديد و نوشيديد و سوارى كرديد، و اين آيه در
بـاره بـنـى فـلان نـازل شـد. و در بـاره جمله (فاليوم تجزون عذاب الهون ) فرمود:
مقصود از آن عطش است .
دو روايـــت دربـــاره كـــيـــفـــيـــت زنـــدگـــى پـــيـــامـــبـــر (ص )
درذيل آيه : (اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا)
و در كـتـاب مـحـاسن به سند خود از ابن القداح از امام صادق از آباء گرامى اش (صلوات
اللّه عـليـهـم اجـمـعـيـن ) روايـت كـرده كـه فـرمـودنـد: روزى بـراى
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) خبيصى (نوع حلوا) آوردند، حضرت از خوردن آن
امتناع ورزيد، پرسيدند آيا خبيص را تحريم كرده اى ؟ فرمود: نه ، و ليكن من بدم مى آيد
از ايـنـكـه دلم نـسـبت به خوردن آن بى اختيار شود، آنگاه اين آيه را تلاوت كرد: (اذهبتم
طيباتكم فى حياتكم الدنيا) .
و در مـجـمـع البـيـان در ذيـل هـمـيـن آيـه گفته : در حديث آمده كه عمر بن خطاب گفت : من از
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) وقت ملاقات گرفته بودم ، در آن ساعت در باغ
امّ ابـراهـيـم خدمت آن جناب رسيدم ، ديدم روى حصيرى از ليف خرما دراز كشيده ، و قسمتى از
بـدنش روى خاك قرار گرفته ، و زير سرش بالشى پر از ليف خرما بود، سلام كردم
و سپس نشستم .
عرضه داشتم : يا رسول اللّه ! شما پيامبر خدايى ، برگزيده و انتخاب شده از بين همه
خـلق اويـى ، و كـسـرى و قيصر بر تخت طلايى و فرش حرير و ديبا قرار دارند، و شما
روى ايـن حـصـيـر خـوابيده اى ؟! فرمود: آنها كسانى هستند كه خدا طيباتشان را در دنيا كه
سر انجام تمام شدنى است داده ، و طيبات ما را براى آخرتمان ذخيره كرده .
مـؤ لف : ايـن روايـت در الدر المـنـثـور بـه چـنـد طـريـق از عـمـر
نقل شده است .
آيات 28 - 21 سوره احقاف
و اذكر اخا عاد اذ انذر قومه بالاحقاف و قد خلت النذر من بين يديه و من خلفه الا تعبدوا الا
اللّه انـى اخـاف عـليـكـم عـذاب يـوم عـظيم (21) قالوا اجئتنا لتافكنا عن الهتنا فاتنا بما
تـعـدنـا ان كـنت من الصادقين (22) قال انما العلم عند اللّه و ابلغكم ما ارسلت به و لكنى
ارائكـم قـومـا تـجـهـلون (23) فـلمـا راوه عـارضـا مـسـتـقبل اوديتهم قالوا هذا عارض ممطرنا
بـل هـو مـا اسـتـعـجـلتـم بـه ريـح فـيـهـا عـذاب اليـم (24) تـدمـر
كـل شـى ء بـامـر ربها فاصبحوا لا يرى الا مساكنهم كذلك نجزى القوم المجرمين (25) و
لقد مكناهم فيما ان مكناكم فيه و جعلنا لهم سمعا و ابصارا و افئده فما اغنى عنهم سمعهم
و لا ابـصـارهـم و لا افـئدتـهم من شى ء اذ كانوا يجحدون بايات اللّه و حاق بهم ما كانوا
بـه يـسـتـهـزؤ ن (26) و لقـد اهـلكنا ما حولكم من القرى و صرفنا الايات لعلهم يرجعون
(27) فـلو لا نـصـرهـم الذيـن اتـخـذوا مـن دون اللّه قـربـانـا الهـه
بل ضلوا عنهم و ذلك افكهم و ما كانوا يفترون (28)
ترجمه آيات
بـه يـاد آر بـرادر عاد (هود پيغمبر) را (كه در جنوب شبه جزيره عرب در سرزمينى ) به
نـام احـقـاف قـوم خـود را انـذار مـى كـرد در حـالى كـه پـيـامـبـران زيـادى
قـبل از او در گذشته هاى دور و نزديك آمده بودند و همه گفتند كه غير خدا را نپرستيد كه
من بر شما مى ترسم از عذاب روزى عظيم (21).
گفتند آيا به سراغ ما آمده اى تا با دروغهايت ما را از خدايانمان منصرف كنى ؟ اگر راست
مى گويى آن عذابى كه ما را از آن مى ترسانى بياور (22).
هـود گـفـت : عـلم تـنها نزد خداست و آنچه من مى گويم تنها رسالتى است كه ماءمورم به
شـمـا ابـلاغ كـنـم امـا ايـن را هـم بـدانـيـد كـه مـن شـمـا را مـردمـى
جاهل مى دانم (23).
و چـون آن عـذاب را ديـدنـد كـه از كرانه افق نزديك مى شود گفتند اين ابرى است كه مى
خواهد بر ما ببارد. هود گفت : و ليكن اين همان عذابى است كه در آمدنش شتاب مى كرديد و
آن بادى است كه عذابى دردناك همراه دارد (24).
هـر چـه سـر راه خود ببيند به اذن پروردگارش ويران مى كند. چيزى نگذشت كه يك روز
صـبح جز خانه هايشان به چشم نمى خورد همه هلاك شده بودند و ما اين طور مردم مجرم را
كيفر مى دهيم (25).
با اينكه به آنان مكنت هايى داده بوديم كه به شما نداده ايم به آنها نيز گوش و چشم و
فـهـم داده بـوديـم امـا نـه گـوشـشـان بـه دردشـان خـورد و نـه از چـشـم و
دل خود كمترين بهره اى بردند، چون آيات خدا را انكار مى كردند و همان عذابى كه مسخره
اش مى كردند بر سرشان بيامد (26).
اين آثار كه پيرامون سرزمين خود مى بينيد همه اقوامى بودند كه ما آيات خود را نشانشان
داديم بلكه برگردند ولى برنگشتند و ما هلاكشان كرديم (27).
كـسـى نـيـسـت از آنـان بـپـرسـد چـرا پـس آن خـدايانى كه به جاى خداى تعالى معبود خود
گـرفـتـه بـودنـد تـا به خداى تعالى نزديكشان سازند ياريشان نمى كردند بلكه در
روز گرفتارى غيبشان زد و اين بود نتيجه اعراض و افتراءهايشان (28). بيان آيات
بـعـد از آنـكـه مـردم را به دو قسمت تقسيم كرد، و رشته كلام به مساءله انذار كشيده شد،
ايـنـك در ايـن آيـات به دو داستان اشاره مى كند: يكى از قوم عاد، و هلاكت ايشان و در ضمن
اشـاره بـه هـلاكـت قـراى پـيـرامـون مكه . و يكى هم از ايمان آوردن قومى از جن ، كه خداى
تـعالى به سوى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) متوجه شان كرد، و با شنيدن
قـرآن ايـمـان آوردنـد و بـراى انـذار بـه سـوى قـوم خـود بـرگـشـتـنـد. و مـنـظـور از
نـقـل ايـن دو داسـتـان ايـن اسـت كـه هر كس بخواهد از سرگذشت آنان عبرت بگيرد، و آيات
فوق تنها مربوط به داستان اول است .
و اذكر اخا عاد اذ انذر قومه بالاحقاف و قدخلت النذر من بين يديه و من خلفه ...
كـلمـه (اخـا عـاد بـرادر عـاد) به معناى هر كسى است كه از طرف پدر به اين قوم نسبت
داشته باشد. و منظور از اين برادر، هود پيغمبر (عليه السلام ) است .
اقـوال مـخـتـلف دربـاره اينكه (احقاف ) در كجا واقع است ؟، و توضيح گفتگوى هود
(ع) با قوم عاد
كـلمـه (احـقاف ) نام سرزمينى است كه قوم عاد در آن زندگى مى كرده اند، و آنچه يقين
بـه نـظر مى رسد اين است كه اين سرزمين در جنوب جزيره العرب بوده ، ولى امروز هيچ
اثـرى از آن قـوم در آن بـاقـى نـمـانـده . و در ايـنـكـه در چـه نـقـطـه از جنوب واقع بوده
اخـتـلافـسـت . بـعـضـى گفته اند در بيابانى بوده بين عمان و مهره . و بعضى گفته اند
ريگزارى است كه بين عمان و حضرموت واقع شده ، بعضى ديگر گفته اند ماسه هاى لب
دريـاى قـريـه شـجـره اسـت ، و شـجره محلى است در سرزمين يمن . بعضى ديگر چيزهايى
ديگر گفته اند.
(و قد خلت النذر من بين يديه و من خلفه ) - كلمه (نذر) جمع (نذير) است ، و
مـراد از آن بـه طـورى كـه از سـيـاق بـرمـى آيـد رسـولان خدا است . و اما اينكه بعضى از
مـفـسـريـن كـلمـه (نذر) را به معناى رسولان و علماء كه نائبان رسولانند گرفته اند،
تفسير درستى نيست .
مـفـسـريـن جـمـله (مـن بـيـن يـديـه ) را بـه كـسـانـى كـه
قـبـل از او بـودنـد، و جـمله (و من خلفه ) را به كسانى كه بعد از او آمدند تفسير كرده
انـد. البـتـه عـكس اين نيز ممكن است ، و مى شود گفت مراد از (بين يديه ) بيم رسانان
زمـان او، و از (مـن خـلفـه ) بـيـم رسـانـان قـبـل از او بـاشـنـد. و بـنـابـر
احتمال اول بهتر آن است كه بگوييم گذشتن بيم رسانان در (من بين يديه ) و در (من
خلفه ) كنايه باشد از اينكه اين دو طائفه در زمان فترت و نبودن انبياء به سوى مردم
آمدند و بيم رساندند.
(الا تـعـبـدوا الا اللّه ) - ايـن جـمـله ، كـلمـه (انـذار) در جـمـلات
قـبـل را تـفـسـيـر مى كند، و اشاره دارد به اينكه اساس دين آن جناب كه زير بناى تمامى
جزئيات دينى او است توحيد بوده است .
(انـى اخـاف عـليـكـم عـذاب يـوم عـظـيـم ) - ايـن جـمـله دعـوت انـبـيـاء را بـه تـوحـيـد
تـعـليـل مـى كـنـد؛ و ظاهرا مراد از روز عظيم روز عذاب انقراض باشد، نه روز قيامت ، به
دليـل ايـنـكه به زودى مى فرمايد: (فاتنا بما تعدنا اگر راست مى گويى وعيدى كه
بـه ما مى دهى بياور) و نيز مى فرمايد: (بل هو ما استعجلتم به اين همان عذابى است
كه در باره اش عجله مى كرديد) . و بقيه الفاظ آيه روشن است .
قالوا اجئتنا لتافكنا عن الهتنا...
ايـن جـمله پاسخى است كه قومش در مقابل تهديد آن جناب داده اند. و در جمله (لتافكنا عن
الهـتـنـا) (افك ) كه عبارت است از دروغ و افتراء، متضمن معناى صرف و منحرف كردن
است (چون با حرف (عن ) متعدى شده )، و در نتيجه چنين معنا مى دهد: آيا به سراغ ما آمده
اى كه ما را به دروغ و افتراء از آلهه و خدايانمان منحرف كنى ؟
(فـاتـنـا بما تعدنا ان كنت من الصادقين ) - اينكه مى گويند آن عذابى را كه به ما
وعده كرده اى بياور، مى خواهند بگويند تو از آوردن آن عاجز، و در تهديدت دروغگو، و در
انذارت فريب كارى .
قال انما العلم عند اللّه و ابلغكم ما ارسلت به ...
اين قسمت پاسخ هود از گفتار ايشان و رد آن است . پس اينكه فرمود: (انما العلم عند اللّه
) خواسته است علم به اينكه عذاب چه وقت نازل مى شود را منحصر در خداى تعالى كند،
چـون ايـن علم يكى از مصاديق علم به غيب است كه حقيقت آن را غير از خداى عزّوجلّ كسى نمى
داند. و جمله مذكور اين اشاره را هم دارد كه هود (عليه السلام ) علم به اينكه آن عذاب چيست
و چـگـونـه اسـت ؟ و چـه وقـت اسـت ؟ نـدارد و بـديـن جـهـت
دنـبـال آن جـمـله گفت : (و ابلغكم ما ارسلت به من تنها آنچه را ماءمور به ابلاغ آنم به
شـما ابلاغ مى كنم ) يعنى از اين گذشته ديگر علمى به اينكه آن عذاب كه ماءمور شده
ام شـمـا را از آن بـيـم دهم چيست و چگونه و چه وقت است ؟ ندارم ، و قدرتى هم نسبت به آن
ندارم .
(و لكـنـى اراكـم قـوما تجهلون ) - اين جمله ، اعراض از آن چيزى است كه گفتار قبلى
بـر آن دلالت داشـت ، و مى فهماند كه او از ناحيه خود هيچ علمى ندارد، و معنايش اين است :
درسـت اسـت كـه من علمى به آن عذاب كه در آمدنش عجله مى كنيد ندارم ، اما اين مقدار مى دانم
كـه شـمـا مـردمـى جاهليد، و نفع و ضرر خود و خير و شرتان را تشخيص نمى دهيد، براى
ايـنـكـه دعـوت خـدا را رد و آيات او را تكذيب مى كنيد، و عذابى را كه از آن تهديدتان مى
كند استهزاء مى كنيد.
فلما راوه عارضا مستقبل اوديتهم هذا عارض ممطرنا...
اين آيه نشانه هاى نزول عذاب را كه در آغاز نزولش ظاهر مى شود شرح مى دهد.
و كـلمه (عارض ) به معناى ابرى است كه ناگهان بر كرانه افق پيدا گشته ، و به
تـدريـج هـمـه آسـمان را مى پوشاند، و اين يكى از نشانه هاى آن عذاب است كه ضمير در
(راوه ) هـم بـه آن بـرمـى گـردد، البـتـه لفظ آن ابر، در آيه نيامده ، ليكن از سياق
فـهـمـيـده مـى شـود. و جـمـله (مستقبل اوديتهم ) دومين صفت آن است . كلمه (اوديه ) جمع
(وادى ) اسـت . و مـعـنـاى (قـالوا هـذا عارض ممطرنا) اين است كه وقتى آن ابر را مى
بـيند به يكديگر بشارت مى دهند كه اين ابرى است كه بر ما خواهد باريد، آرى چنين مى
پندارند.
(بـل هـو مـا اسـتـعـجـلتـم بـه ريح فيها عذاب اليم ) - اين جمله رد كلام كفار است كه
گـفـتـنـد: (هـذا عـارض مـمـطـرنـا) كـه از آن بـا كـلمـه
(بـل ) اعـراض نـمـوده . ثانيا حقيقت حال را بيان مى كند. اما در اعراضش مى فرمايد كه
ايـن همان عذابى است كه در باره اش عجله مى كرديد و مى گفتيد اگر راست مى گويى آن
عـذاب را بـيـاور. و امـا در بـيـان حـقـيـقتش مى فرمايد اين ابر، بادى است كه در آن عذابى
دردناكست .
ايـن قـسـمت از كلام خداى تعالى گفتار خود خداى تعالى است . بعضى هم گفته اند گفتار
هود پيغمبر (عليه السلام ) است .
تدمر كل شى ء بامر ربها فاصبحوا لا يرى الا مساكنهم كذلك نجزى القوم المجرمين ...
عذاب قوم عاد و انقراض آنان
كلمه (تدمر) مضارع از مصدر (تدمير) است كه به معناى هلاك
كردن مى باشد، و هر چند هلاك كردن را نسبت به تمامى اشياء داده ، و فرموده اين عذاب هر
چـيـزى را هـلاك مـى كـنـد، ليـكـن سـيـاق آن را مـخـتـص بـه
مثل انسان و جنبندگان و اموال مى سازد. پس معنايش اين مى شود كه : باد مذكور، بادى است
كه هر چيزى را كه در سر راهش واقع شده باشد هلاك مى كند، چه انسان ، چه جنبندگان و
چه اموال .
(فـاصـبـحـوا لا يـرى الا مـسـاكـنـهـم ) - ايـن جـمـله نـتـيـجـه
نزول عذاب را بيان مى كند. و جمله (كذلك نجزى القوم المجرمين ) ضابطه اى كلى در
مـجـازات مـجـرمـيـن بـه دسـت مـى دهـد، و كـلى ايـن ضـابـطـه را بـه يـك فـرد كـه آيـه
مـشـتـمـل بر آن بود تشبيه مى كند؛ البته اين تشبيه تنها از نظر شدت مجازات است ، مى
خـواهـد بـفـرمـايـد سنت ما در جزاء دادن به مجرمين ، به آن گونه كه در اين داستان ديديد
شـديـد اسـت . پس جمله مورد بحث نظير آيه (و كذلك اخذ ربك اذا اخذ القرى و هى ظالمه
ان اخذه اليم شديد) است .
و لقد مكناهم فيما ان مكناكم فيه ...
اين جمله كفار مكه را با نتيجه گيرى از داستان فوق نصيحت مى كند.
كـلمـه (مـكـنـا) مـاضـى از مـصدر (تمكين ) است كه به معناى پايدار كردن ، و ثابت
كـردن چيزى است در مكان . و اين تعبير كنايه است از دادن قدرت و استطاعت در تصرف . و
كـلمه (ما) در (فيما) موصوله و يا موصوفه است . و حرف (ان ) نافيه است . و
مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه : مـا قـوم هود را در آنچنان وضعى - و يا در وصفى - از درشتى
هـيـكـل و نـيـروى بـدنـى و قـدرت جـنـگـى و نـيـروى مـلى قـرار داديـم كـه شما كفار مكه و
پيرامونتان را در آن وضع قرار نداديم .
(و جـعـلنـا لهـم سـمـعـا و ابـصـارا و افـئده ) - يعنى ما آن اقوام را به وسائلى مجهز
كـرديـم كه با آن آنچه سودشان مى داد، و آنچه مايه ضررشان بود تشخيص مى دادند و
از هـم جدا مى كردند، و در نتيجه تا مى توانستند براى جلب منافع و دفع مضار خود حيله
ها بكار مى بردند، همان طور كه شما به كار مى بريد.
(فـمـا اغـنـى عـنهم سمعهم و لا ابصارهم و لا افئدتهم من شى ء اذ كانوا يجحدون بايات
اللّه ) - كـلمـه (ما) در جمله (ما اغنى ) نافيه است ، نه استفهامى ، و كلمه (اذ)
ظرفى است متعلق به آن نفى كه در (ما اغنى ) بود.
مـــعـــنـــاى ايـنكه فرمود قوم عاد متمكن بودند و سمع و ابصار و افئده آنان و نيز آلهه
اىكه مى پرستيدند در جلوگيرى از عذاب سودشان نبخشيد
و حاصل معنا چنين است : آن اقوام از نظر تمكن در وضعى بودند كه شما نيستيد، و نيز به
وسـائل درك و تـشخيص و همه انحاء حيله كه هر انسانى براى دفع ناملايمات و پرهيز از
حـوادث مـهـلك و خانمان بر انداز متوسل به آنها مى شود مجهز بودند ولى نه آن مكنت ها و
نـه آن وسـائل درك و تـشـخـيـص و نـه آن حيله ها، هيچ يك دردى از آنان را دوا نكرد، با اين
حـال اگـر شـمـا به جرم انكار آيات خدا گرفتار آن حوادث شويد، چه داريد كه از عذاب
خدا ايمنتان دهد.
بعضى در معناى آيه گفته اند: (ما آنان را در چيزها و يا در اوصافى از نيرو و استطاعت
، مـكـنـت داديـم كـه شما را در آن ، مكنت نداديم ، و براى آنان سمع و بصر و دلهايى قرار
داديـم تـا آن نـيروها را در مصرفى كه براى آن مصرف خلقش كرده ام مصرف كنند و كلمه
حق را بشنوند و آيات خدا را ببينند و با تفكر خود در عبرت ها نظر نموده عبرت گيرند، و
بـا نـيـروى تـعـقـل صـحـيح بر مساءله مبدا و معاد استدلال كنند ولى نه سمع و بصرشان
سـودشـان داد و نـه از نـيـروى تـعـقـل خـود اسـتـفـاده نـمـوده ، در راه خـداى سبحان به كار
بستند) . ولى معنايى كه ما كرديم با سياق سازگارتر است .
البـتـه در مـفـردات آيـه وجـوهـى احـتـمـال داده انـد كـه چـون فـايـده اى در
نقل آن نديديم از نقلش صرفنظر كرديم .
در آياتى كه تعبيرى چون (سمعا و ابصارا و افئده ) آمده ، گفتيم اين كه كلمه سمع را
مفرد آورده ، با اينكه مراد از آن جمع است ، بدين جهت است كه كلمه (سمع ) مصدر است ،
بخلاف (بصر) كه به معناى چشم است ، نه به معناى ديدن . و قاعده كلى چنين است كه
مصدر در جمع و مفرد، مفرد مى آيد، مانند: ضيف و قربان و جنب ، كه در آيات زير مفرد آمده ،
بـا ايـنـكه منظور جمع است (ضيف ابراهيم المكرمين ) (اذ قربا قربانا) (و ان كنتم
جنبا) .
و جمله (و حاق بهم ما كانوا به يستهزون ) عطف است بر جمله (ما اغنى عنكم ...) .
و لقد اهلكنا ما حولكم من القرى
ايـن آيـه بـه مـنظور انذار و بيم رساندن ، هلاكت اقوام گذشته را تذكر مى دهد، و نتيجه
گـيـرى از جمله (و لقد مكناهم ...) است . پس مى توان گفت عطف بر همان جمله است ، نه
بر جمله (و اذكر اخا) . سياق هم همين را مى رساند.
(و صـرفـنـا الايـات لعلهم يرجعون ) - يعنى ما آيات را مختلف كرديم : يا معجزاتى
بـود كـه بـا آنـهـا انـبـيـاء را تـاءيـيـد نـمـوديـم و يا به صورت وحى بود كه بر آنان
نـازل مـى كـرديـم ، و يا نعمتهايى كه با آنها ايشان را رزق داديم تا به وسيله آن آيات
مـتذكر شوند، و يا عذابهايى بود كه امت هاى انبياء را بدان مبتلا نموديم تا توبه كنند،
و از ظـلم خـود بـرگـردنـد و دسـت از پـرسـتـش غـير خداى سبحان برداشته به عبادت خدا
بپردازند.
و ضـمـيـر در جـمـله (لعـلهـم يـرجـعـون ) بـه قـرى بـرمـى گـردد، و مـراد از قـرى ،
اهل قرى است .
فلولا نصرهم الذين اتخذوا من دون اللّه قربانا الهه ...
از ظـاهـر سـيـاق بـرمـى آيـد كـه كـلمـه (الهـه )
مـفـعـول دوم (اتـخـذوا) و مـفـعـول اول آن ضـمـيـرى بـاشـد كـه بـه
مـوصـول (الذيـن ) بـرمى گردد. و كلمه (قربان ) به معناى هر چيزى است كه به
وسيله آن تقرب جسته مى شود.
و زمـيـنـه ايـن كـلام زمـيـنه تهكم (طعنه زدن ) است كه مى فرمايد: چرا آن خدايان موهوم كه
ايـنـان بـه خدايى خود گرفتند، ياريشان نكردند با اينكه يك عمر به درگاه آن خدايان
عـبـادت كردند تا ايشان را به خدا نزديك كنند. همچنان كه خودشان مى گفتند: (ما نعبدهم
الا ليقربونا الى اللّه زلفى ) يعنى ما اين بت ها را نمى پرستيم ، مگر به اين منظور
كه ما را قدمى به خدا نزديك كنند.
(بـل ضـلوا عـنهم ) - يعنى آلهه از نظر اهل قرى گم شد، و رابطه الوهيت و عبوديتى
كـه مـى پـنـداشـتـند بريده شده . آرى مشركين اميد داشتند آلهه بپاداش يك عمر پرستش در
هـنـگـام شـدائد و سختيها ايشان را يارى كنند، پس ضلالت آلهه از مشركين ، كنايه است از
اينكه پندار و اميدشان باطل مى شود.
(و ذلك افـكهم و ما كانوا يفترون ) - كلمه (ذلك ) مبتدا و كلمه (افكهم ) خبر آن
اسـت . و اسـم اشـاره (ذلك ) اشـاره اسـت به گم شدن آلهه شان ، و مراد از (افك )
اثـر افـك اسـت ، البـتـه مـمكن هم هست كلمه اثر را به عنوان مضاف در تقدير بگيريم . و
كلمه (ما) مصدريه است ، و معناى جمله اين است كه : اين ضلالت آلهه اثر افترائى است
كه به خدا مى بستند.
و ممكن هم هست كلام را به صورتى معنا كرد كه نه احتياج به تقدير مضاف داشته باشد،
و نـه مـجـازى ارتـكـاب شود، به اين منظور كلمه (ذلك ) را اشاره مى گيريم به هلاك
كـردن مـشركين بعد از تصريف آيات ، و ضلالت يافتن آلهه بعد از هلاكت آنان كه در اين
صورت معنا چنين مى شود: (اين كه گفتيم عاقبت مشركين به جرم افتراء به كجا انجاميد،
درست حقيقت همان پندارى است كه در باره آلهه خود داشتند كه آلهه شفاعتشان را مى كند، و
به خدا نزديكشان مى سازد) و همانطور كه گفتيم زمينه كلام تهكم و طعنه زدن است .
آيات 35 - 29 سوره احقاف
و اذ صـرفـنـا اليـك نـفرا من الجن يستمعون القران فلما حضروه قالوا انصتوا فلما قضى
ولوا الى قـومـهـم مـنـذريـن (29) قـالوا يـقـومـنـا انـا سـمـعـنـا كـتـابـا
انزل من بعد موسى مصدقا لما بين يديه يهدى الى الحق و الى طريق مستقيم (30) يا قومنا
اجـيبوا داعى اللّه و امنوا به يغفر لكم من ذنوبكم و يجركم من عذاب اليم (31) و من لا يجب
داعـى اللّه فـليـس بـمـعـجـز فـى الارض و ليـس له مـن دونـه اوليـاء اولئك فـى
ضلال مبين (32) او لم يروا ان اللّه الذى خلق السموات و الارض و لم يعى بخلقهن بقادر
عـلى ان يـحى الموتى بلى انه على كل شى ء قدير (33) و يوم يعرض الذين كفروا على
النـار اليـس هـذا بـالحـق قـالوا بلى و ربنا قال فذوقوا العذاب بما كنتم تكفرون (34)
فـاصـبـر كـما صبر اولواالعزم من الرسل و لا تستعجل لهم كانهم يوم يرون ما يوعدون لم
يلبثوا الا ساعه من نهار بلغ فهل يهلك الا القوم الفاسقون (35)
ترجمه آيات
و بـه يـاد آر آن زمـان را كـه عـده اى از افـراد جـن را بـسـوى تـو متوجه كرديم تا صداى
تـلاوت قـرآن را بـشـنـونـد همين كه در آن مجلس حاضر شدند به يكديگر گفتند: خاموش
بـاشـيـد بـبـيـنيم چه مى گويد و چون تمام شد به سوى قوم خود برگشتند و به انذار
آنان پرداختند (29).
خـطاب به قوم خود گفتند: ما كتابى را به گوش خود شنيديم كه بعد از حضرت موسى
نـازل شـده و كـتب آسمانى قبل را تصديق مى نمايد و به سوى حق و طريق مستقيم هدايت مى
كند (30).
اى قـوم مـا دعـوت ايـن داعـى بـه سـوى خـدا را بپذيريد و به وى ايمان آوريد تا خداوند
گناهانتان را بيامرزد و از عذابى دردناك پناهتان دهد (31).
و بـدانـيـد كـه اگـر كسى دعوت داعى به سوى خدا را اجابت نكند نمى تواند خداى را در
زمـيـن عـاجـز كـنـد و بـه جـز خدا هيچ ولى و سرپرستى ندارد و چنين كسانى در ضلالتى
آشكارند (32).
آيـا فـكـر نـمـى كـنند خدايى كه آسمانها و زمين را بيافريد و در خلقت آنها خسته نشد مى
تواند مردگان را زنده كند؟ بله مى تواند، چون او به هر چيزى قادر است (33).
و روزى كـه كـفـار بـر آتـش عـرضه مى شوند (به ايشان گفته مى شود) آيا اين كه مى
بـيـنـيـد وعده اش حق نبود؟ مى گويند بله به پروردگارمان سوگند. خطاب مى رسد پس
بچشيد عذاب را به كيفر كفرى كه مى ورزيديد (34).
پس تو (اى پيامبر) در برابر تكذيب قومت صبر كن آن چنانكه پيامبران اولواالعزم صبر
كـردند و در نفرين آنان عجله مكن براى اينكه آنقدر وعده خدا نزديك است كه وقتى مى رسد
بـه نـظـرشان مى آيد كه گويا بيش از يك ساعت از روز در دنيا نزيسته اند، و اين قرآن
بلاغ است ، و آيا به جز مردم تبهكار كسى هلاك مى شود؟ (35).
بيان آيات
بـــيــان آيـاتـى كـه استماع قرآن به وسيله عده اى از جن و باز گشتشان بسوى جنيان
ودعوت كردنشان بسوى پيامبر اسلام (ص ) را حكايت مى كند
ايـن آيـات داسـتـان دومـى را بـعـد از داستان قوم عاد بيان مى كند تا امت اسلام از آن عبرت
گيرد، اگر بگيرد. و در اين آيات به مشركين طعنه مى زند كه چگونه به آن جناب و به
كـتـابـى كـه بـر او نـازل شـده كـفر ورزيدند با اينكه كتاب مزبور به زبان خود آنان
نـازل شـده ، و خـوب مـى دانـنـد آيـتـى مـعـجـزه اسـت ، و بـا ايـن
حـال آن را از نـوع كـتابهاى بشرى معرفى مى كنند، و به آن كتابها تشبيه مى نمايند، و
بـا ايـنـكـه جن وقتى بدان گوش فرا دادند ايمان آوردند، و به سوى قوم خود برگشتند
تا آنان را هم انذار كنند.
و اذ صرفنا اليك نفرا من الجن يستمعون القران ...
كـلمـه (صرف ) كه فعل (صرفنا) ماضى آن است به معناى برگرداندن چيزى از
حـالى بـه حالى ديگر، يا از جايى به جايى ديگر است . و كلمه (نفر) - به طورى
كه راغب گفته - به معناى عده اى از رجال است كه كوچ كردن برايشان ممكن باشد، و اين
كـلمـه اسـم جـمـع اسـت كـه بـر بـالاتر از سه مرد يا زن اطلاق مى شود، چه از جنس آدمى
بـاشـنـد، و چـه از جـنـس جـن ، هـمـچـنـان كـه در آيـه مـورد بـحـث در جـن
اسـتـعـمال شده است . و جمله (يستمعون القران ) صفت است براى كلمه (نفر) و معناى
آيه چنين است : به ياد آر آن زمان را كه ما عده اى از جن را متوجه به سوى تو كرديم ، عده
اى كه مى شنيدند قرآن را.
(فـلمـا حـضـروه قـالوا انـصـتـوا) - ضـمـير در (حضروه ) به قرآن برمى گردد،
البـتـه قـرآن بـه مـعـنـاى حـدثـى ، يـعـنـى قرائت قرآن . و كلمه (انصات ) كه مصدر
(انـصـتـوا) اسـت بـه مـعـنـاى سكوت براى گوش دادن است . و معناى جمله اين است كه :
وقـتـى حاضر شدند در جايى كه قرآن تلاوت مى شد، به يكديگر گفتند: ساكت باشيد
تا آن طور كه بايد خوب بشنويم .
(فـلمـا قـضـى ولوا الى قـومـهـم مـنـذريـن ) - ضمير در (قضى ) به قرآن برمى
گـردد، البـتـه بـه اعتبار قرائت آن . و (توليه ) كه مصدر (ولوا) است به معناى
بـرگـشتن است . و كلمه (منذرين ) حال از ضمير جمع در كلمه (ولوا) است . و معنايش
ايـن اسـت كـه : وقـتـى قرائت قرآن تمام شد و پيامبر از آن فارغ گشت به سوى قوم خود
برگشتند، در حالى كه بيم رسان ايشان از عذاب خدا بودند.
قالوا يا قومنا انا سمعنا كتابا انزل من بعد موسى مصدقا لما بين يديه ...
ايـن جـمـله حكايت دعوت جنيان است در برابر قومشان كه ايشان را به اسلام مى خواندند و
انـذار مى كردند. و مراد از كتاب نازل بعد از موسى ، قرآن كريم است ، و اين كلام اشعار
و بلكه دلالت دارد بر اين كه جنيان مذكور مؤ من به دين موسى (عليه السلام ) و كتاب آن
جـنـاب بـوده انـد. و مـراد از ايـنـكه فرمود: (مصدقا لما بين يديه ) اين است كه قرآن ،
تورات و يا همه كتابهاى قبل را تصديق مى كند.
(يهدى الى الحق و الى طريق مستقيم ) - يعنى كتاب آسمانى قرآن پيروان خود را به
سوى صراط حق و طريق مستقيم هدايت مى كند. رهروان اين طريقه از حق منحرف نمى شوند،
نه در عقائد و نه در عمل .
يا قومنا اجيبوا داعى اللّه و امنوا به يغفر لكم من ذنوبكم و يجركم من عذاب اليم
مـنـظـور از (داعـى اللّه ) رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) است ، همچنان كه در
جـاى ديـگـر قـرآن فرموده : (قل هذه سبيلى ادعوا الى اللّه على بصيره ) . ولى بعضى
گـفـتـه انـد مـراد از آن هـمـان آيـاتـى اسـت كـه از قـرآن شـنـيـدنـد، ولى ايـن
احتمال بعيد است .
و ظاهرا كلمه (من ) در جمله (من ذنوبكم ) براى تبعيض باشد، و منظور اين باشد كه
: ايـمـان بـيـاوريـد تـا خـدا بـعـضـى از گـنـاهـان شـمـا را - يـعـنـى آن گـنـاهـانـى كـه
قبل از ايمان داشتيد - بيامرزد، همچنان كه در جاى ديگر قرآن فرموده : (ان ينتهوا يغفر
لهم ما قد سلف ) .
بـعـضـى ديـگـر گـفته اند: مراد از اين بعض ، گناهانى است كه تنها جنبه حق اللّه داشته
بـاشـد، و اما آنچه جنبه حقوق الناس دارد بخشوده نمى شود، و توبه بردار نيست . ولى
ايـن تـفـسـيـر صـحـيـح نـيـسـت چـون اسـلام هـمـه گـنـاهـان
قبل را محو مى كند.
و من لا يجب داعى اللّه فليس بمعجز فى الارض و ليس له من دونه اولياء...
يـعنى هر كس ايمان نياورد به داعى خدا، او نمى تواند خدا را در زمين به تنگ آورد، و به
غير از خدا، اوليائى ندارد كه ياريش كنند، و در اين باب مددش برسانند. و خلاصه كلام
ايـنـكه : كسى كه داعى خدا را در دعوتش اجابت نكند به خودش ظلم كرده و نمى تواند خدا
را عاجز كند، نه خودش مستقلا مى تواند خدا را با اين سركشيها عاجز سازد، و نه به كمك
و يـارى ديـگر اولياء خود، چون غير از خدا اوليائى ندارد. و اين معنا را با جمله (اولئك
فى ضلال مبين ) تمام كرده است .
اولم يروا ان اللّه الذى خلق السموات و الارض و لم يعى بخلقهن بقادر...
ايـن آيـه و آيـه بـعـدش تـا آخـر سـوره مـتـصـل اسـت بـه مـا
قـبـل كـه مـى فـرمـود: (و يـوم يعرض الذين كفروا على النار اذهبتم ...) . و در اين آيات
مـطـالبـى كـه در اين سوره مربوط به انذار مى شود تتميم مى كند، و چيزى كه انذار را
تتميم مى كند - همانطور كه در بيان گذشته گفتيم - مساءله معاد و رجوع به خداست .
و مـراد از ديـدن در جمله (او لم يروا) علم با بصيرت است . و مصدر (عى ) كه كلمه
(يعى ) از آن مشتق است ، به معناى ناتوانى و تعب است ، و البته به طورى كه گفته
انـد مـعـنـاى اول (نـاتوانى ) فصيح تر است . و حرف (باء) در كلمه (بقادر) زائد
اسـت و فقط به اين منظور آورده شده كه جمله در موقعيتى قرار داشت كه در آن شائبه نفى
بود، گويا فرموده : (اليس اللّه بقادر آيا خدا قادر نيست ) .
و مـعـناى آيه چنين است : آيا هنوز نفهميده اند كه آن خدايى كه آسمانها و زمين را خلق كرد و
از خلقت آنها عاجز نشد - و يا خسته نگشت - قادر است كه مردگان را زنده كند؟ - چون
خداى تعالى مبداء هستى و حيات هر چيز است . بله او قادر است ، براى اينكه او بر هر چيز
قدير است . و ما اين برهان را در سابق در چند مورد توضيح داده ايم .
و يوم يعرض الذين كفروا على النار اليس هذا بالحق ...
ايـن آيـه ، حـجـت مـذكور در آيه قبلى را تاءييد مى كند، و خبر مى دهد از آن سرنوشتى كه
به زودى منكرين معاد در روز قيامت بدان گرفتار مى شوند. و معناى آيه روشن است .
فاصبر كما صبر اولواالعزم من الرسل و لا تستعجل
لهم ...
اين آيه تفريع و نتيجه گيرى از حقانيت معاد است كه هم حجت عقلى بر آن دلالت دارد، و هم
خداى سبحان از آن خبر داده ، و شك و ترديد را از آن نفى كرده است .
و مـعـنـايش اين است كه : تو در برابر انكار اين كفار صبر كن ، و از اينكه به معاد ايمان
نـمـى آورنـد حـوصله به خرج ده ، همان طور كه رسولان اولواالعزم چنين كردند و در طلب
عذاب براى آنان عجله مكن كه به زودى آن روز را با عذابهايى كه دارد ديدار خواهند كرد،
چون روز قيامت خيلى دور نيست ، هر چند كه اينان آن را دور مى پندارند.
(كانهم يوم يرون ما يوعدون لم يلبثوا الا ساعه من نهار) - اين آيه نزديكى قيامت را
بـه ايـشـان و بـه زنـدگـى دنيايشان بيان مى كند چون وقتى آن روز را مشاهده مى كنند و
وعده هايى را كه خدا از آن روز داده مى بينند، و آن عذابهايى كه برايشان آماده شده مشاهده
مـى كـنـند، حالشان حال كسى است كه گويا بيش از ساعتى از يك روز در زمين درنگ نكرده
اند.
(بـلاغ فـهـل يـهـلك الا القـوم الفـاسـقـون ) - يعنى اين قرآن با بيانهايى كه دارد
تـبـليـغـى اسـت از جـانـب خـدا از طـريـق نـبـوت ، و بـا ايـن
حـال آيا تصور دارد كه با اين هلاكتى كه او خبر داده ، غير از فاسقان كه از زى بندگى
خارجند كسى ديگر هلاك شود.
در ايـن آيـه خـداى سـبـحـان پـيـامبر گرامى اش را دستور مى دهد كه صبر كند، همچنان كه
پـيـامـبـران اولواالعـزم صـبـر كـردنـد، و ايـن خـود اشـاره بـه ايـن مـعـنا است كه او نيز از
اولواالعزم است ، پس بايد مانند آنان صبر كند.
مـعـناى (اولواالعزم ) و اقوال مختلف درباره تعداد انبياى اولواالعزم (عليهم السلام
)و اينكه چه كسانى هستند
معناى عزم در اينجا يا صبر است ، همچنانكه بعضى از مفسرين گفته اند و به آيه و (لمن
صـبر و غفر ان ذلك لمن عزم الامور) استشهاد كرده اند. و يا به معناى عزم بر وفاى به
عـهـد اسـت ، عـهـدى كـه از انـبـيـاء گرفته شده ، همچنان كه آيه (و لقد عهدنا الى آدم من
قـبـل فـنـسـى و لم نـجـد له عـزمـا) بـه آن اشـاره دارد. و يا به معناى عزيمت يعنى حكم و
شريعت است .
و بـنـا بـر مـعـنـاى سـوم كـه حـق هـم هـمـانـسـت و در روايـات ائمـه
اهل بيت (عليهم السلام ) به اين معنا تفسير شده ، صاحبان حكم و شريعت پنج نفرند: نوح
، ابـراهـيـم ، مـوسـى ، عـيـسـى و مـحـمـد (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم )، براى اينكه قرآن
صـاحـبـان شريعت را همين پنج نفر دانسته مى فرمايد: (شرع لكم من الدين ما وصى به
نـوحـا و الذى اوحـيـنا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ) كه تقريب و بيان
معنايش گذشت .
و از پاره اى مفسرين نقل شده كه گفته اند: تمامى رسولان الهى اولواالعزم هستند و قهرا
كـلمـه (مـن الرسـل ) را بـيـان (اولواالعـزم ) گـرفـتـه انـد. و از بـعـضـى ديـگـر
نـقـل شـده كـه گفته اند: اولواالعزم هيجده رسولى است كه نامشان در آيه 83 تا آيه 90
سـوره انـعـام آمده ، چون خداى تعالى بعد از ذكر نام ايشان فرموده : (فبهداهم اقتده به
هدايت آنان اقتداء كن ) .
ولى ايـن تـفسير درست نيست ، براى اينكه خداى تعالى بعد از شمردن نام آنان از آباء و
ذريات و برادران آنها ياد كرده و فرموده : (و من آبائهم و ذرياتهم و اخوانهم ) و آنگاه
جـمـله (فـبـهـداهم اقتده ) را آورده . بله اگر اين جمله را بلافاصله بعد از ذكر نام آنان
آورده بود وجهى براى اين تفسير بود.
و از بـعـضـى ديـگـر نقل شده كه گفته اند: انبياء اولواالعزم نه نفرند: نوح ، ابراهيم ،
اسـمـاعـيـل ذبـيـح ، يـعـقـوب ، يـوسـف ، ايـوب ، مـوسى ، داوود و عيسى و از بعضى ديگر
نقل شده كه گفته اند: هفت نفرند: آدم ، نوح ، ابراهيم ، موسى ، داوود، سليمان و عيسى . و
از بعضى ديگر نقل شده كه انبياء نامبرده را شش نفر دانسته اند، و اين شش نفر همانهايند
كـه مـاءمـور جـنگ بوده اند، يعنى نوح ، هود، صالح ، موسى ، داوود و سليمان . و بعضى
ديـگـر ايـن شـش نـفـر را عبارت دانسته اند از: نوح ، ابراهيم ، اسحاق ، يعقوب ، يوسف و
ايوب . بعضى ديگر آنان را پنج نفر دانسته اند: نوح ، هود، ابراهيم ، شعيب و موسى . از
بعضى ديگر نقل شده كه گفته اند: چهار نفرند نوح ، ابراهيم ، موسى و عيسى . بعضى
ديگر اين چهار نفر را عبارت دانسته اند از: نوح ، ابراهيم ، هود و محمد (صلوات اللّه عليه
و عليهم اجمعين ).
و ايـن اقـوال يـا اقـوالى اسـت كـه هـيـچ استدلالى به همراه ندارد؛ و يا ادله اى كه به آن
اسـتـدلال كـرده انـد بـر آن دلالت نـدارد، و بـه هـمـيـن جـهـت از
نـقل آن ادله چشم پوشيديم . در ابحاث نبوت در جلد دوم اين كتاب پاره اى مطالب در باره
انبياء اولواالعزم گذشت ، اگر خواستيد بدانجا مراجعه فرماييد.
بحث روايتى
(روايـــاتـــى دربـــاره اســـتـــمــاع قـرآن بوسيله جن و ايمان آوردنشان و...، و درباره
انبياىاولواالعزم )
در تـفـسـير قمى در ذيل آيه شريفه (و اذ صرفنا اليك نفرا من الجن ...) فرموده : سبب
نزول اين آيات اين بود كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) از مكه بيرون شد و
به بازار عكاظ رفت ، زيد بن حارثه هم با آن جناب بود، و آن حضرت مردم را به اسلام
دعـوت مـى كرد، ولى حتى يك نفر هم دعوتش را اجابت نكرد، و احدى را نيافت كه دين او را
بپذيرد، ناچار به مكه برگشت .
همينكه به محلى به نام (وادى مجنه ) رسيد عبادت شبانه خود را تلاوت قرآن قرار داد،
چـنـد نـفـر از طـائفـه جـن از كـنـارش مـى گـذشـتـنـد، هـمـيـنـكـه صـداى قـرائت
رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) را شـنـيـدنـد گـوش دادند، و چون قرآن او را
شـنـيـدنـد به يكديگر گفتند: ساكت ، ببينيم چه مى خواند. همينكه خواندنش تمام شده به
سوى قوم خود برگشتند و به انذار آنان پرداخته ، گفتند: (يا قومنا...)
آنـگـاه نـزد رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) آمـده اسـلام و ايـمـان آوردنـد، و
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) معالم و شرايع اسلام را به ايشان تعليم كرد.
پـس خـداى تـعـالى ايـن آيـات را بـر پـيـامـبـرش نـازل فـرمـود.
(قـل اوحـى الى انـه اسـتـمـع نفر من الجن ) - تا آخر سوره - و در آن ، كلام جنيان را
حكايت كرده . رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) يك نفر از آنان را امير ايشان كرد و
همواره نزد آن جناب برمى گشتند و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) امير المؤ منين
را مـاءمـور كـرد تـا مـعـالم ديـن را بـه ايشان بياموزد، پس جنيان هم (مانند انسانها) مؤ من و
كافر دارند، ناصبى و يهودى و نصارى و مجوسى دارند، و (همانطور كه انسانها فرزند
آدمند) ايشان فرزند جان اند.
مؤ لف : روايات در باب قصه اين چند نفر جنى كه آمدند و به صداى قرائت قرآن گوش
فرا دادند بسيار زياد و سخت مختلف است ، به طورى كه به هيچ وجه نمى شود متن آنها را
با قرآن و يا قرائنى مورد اعتماد تصحيح كرد، و به همين جهت تنها به اين يك حديث اكتفاء
نـمـوديـم ، و به زودى بعضى ديگر از آنها در تفسير سوره جن خواهد آمد - ان شاء اللّه
تعالى .
و نـيـز در هـمـان كـتـاب اسـت كـه از عـالم (عـليـه السـلام ) پـرسـيـدنـد آيا مؤ منين جنى هم
داخـل بـهـشـت مـى شـونـد؟ فـرمود: نه ، ليكن براى خداى تعالى حظيره هايى بين بهشت و
دوزخ هست كه مؤ منين از جن و فساق از شيعه در آنجا قرار داده مى شوند.