و اگـر خـدا مـى خـواسـت هـمـه را يـك امت قرار مى داد و همه يك جور مى شدند، و در قيامت دو
دسـتـه نـمـى گـشتند، و آن وقت ديگر علت و بهانه اى براى فرستادن انبياء و انذار خلق
نبود، و نيز ديگر وحيى نمى شد، و ليكن خداى تعالى اين را نخواسته ، بلكه سنتش بر
اين جارى شده كه خودش متولى و عهده دار يك طايفه از مردم باشد، و آن طايفه غير ستمگر
اسـت . خـواسـت تـا آنها را داخل در رحمت خود يعنى بهشت كند، و امر طايفه ديگر را كه همان
سـتـمـگـران بـاشـنـد بـر عـهـده نـگـيـرد، و در نـتـيـجـه ولى و نـاصرى نداشته باشند و
سرانجامشان به سوى دوزخ باشد، و از آتش خلاصى نداشته باشند.
پـس از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه مراد از يك امت كردن مردم اين است كه همه را
يـك جـور خلق كند، حال يا اينكه همه را به بهشت ببرد، و يا همه را به دوزخ ، چون خداى
تـعـالى مـلزم نـيـسـت بـه ايـنـكـه سـعـداء را داخـل بـهـشـت و اشـقـيـاء را
داخـل جـهـنـم كند، بلكه اگر مى خواست مى توانست اين كار را نكند، و ليكن چون خواسته ،
مـى كـنـد و بـيـن دو فـريـق از نـظـر سـرنوشت آخرت فرق مى گذارد، چون سنتش بر اين
جريان يافته ، و به همين نيز وعده داده ، و او خلف وعده نمى كند.
و در عين حال باز هم قدرتش مطلق است ، و به عموميتش باقى است ، و چنان نيست كه دستبند
به دست خود زده باشد، و نتواند احكام خود را تغيير دهد. پس جمله (و تنذر يوم الجمع لا
ريـب فـيـه ) تـا آخـر آيـه دوم - در معناى آيه سوره هود است كه مى فرمايد: (ان فى
ذلك لايـه لمـن خـاف عـذاب الاخره ذلك يوم مجموع له الناس ) تا آخر هفت آيه - كه لازم
است به آنها مراجعه كنيد و با دقت مطالعه بفرماييد.
بعضى از مفسرين گفته اند: منظور از يك امت كردن مردم اين است كه همه را با ايمان كند و
داخل در بهشت نمايد.
در كـشـاف گـفـتـه : مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه اگـر پـروردگـار تـو مـى خـواسـت
اعمال قدرت كند، و همه را مجبور بر ايمان كند مى كرد، و ليكن او خواسته تا حكمت خود را
اعـمـال كـنـد، يـعـنى نخست ، مردم را تكليف كند، و وظائفى برايشان معين سازد، و آنگاه به
اخـتـيـار خـودشـان واگـذار نـمـايـد تـا مـؤ مـنـيـن بـه اخـتـيـار خـود
داخـل در رحـمـت او شـونـد، و مـنـظـور از (مـن يـشـاء) هـم هـمـيـن مـؤ مـنـنيند، چون آنان را در
مقابل ظالمين قرار داده ، و ظالمين را بدون ولى و ناصر در عذاب خود رها كرده است .
صاحب كشاف سپس بر گفته خود استدلال
كـرده به آيه شريفه و (لو شئنا لا تينا كل نفس هديها) و به آيه (و لو شاء ربك لا
من من فى الارض كلهم جميعا) و دليل بر اينكه معناى آيه اجبار كردن مردم بر ايمان است ،
جمله (افانت تكره الناس حتى يكونوا مؤ منين ) مى باشد.
ولى گـفـتـار زمـخـشـرى و اسـتـدلالش درسـت نـيـسـت ، بـراى ايـن كه همانطور كه ملاحظه
فـرمـوديـد آيـات شـريـفـه در مقام تعريف وحى از حيث نتيجه و آثار آن است ، و اينكه علت
احتياج مردم به وحى اين است كه مردم در قيامت دو دسته مى شوند، و جمله (و لو شاء اللّه
لجـعـلهـم امـه واحـده ) در ايـن صـدد اسـت كـه بـفـرمـايد خدا مجبور و ملزم نيست كه مردم را
داخـل در رحـمـت خـود كـنـد بلكه مى تواند اين كار را نكند. و براى رساندن اين معنا كافى
اسـت كـه مـردم را دسـتـه دسـتـه نـكـنـد، بـلكـه هـمـه را يـك امـت بـسـازد،
حـال يـا هـمـه جـهـنـمى و يا همه بهشتى . و اما اينكه همه را مؤ من بسازد، اين ديگر مقتضاى
سياق نيست .
و امـا اسـتـدلالى كـه بـه آن دو آيه كرد، آن نيز درست نيست ، براى اينكه سياق آن دو آيه
غير سياق آيه مورد بحث است . منظور از آن دو آيه گفتگو درباره ايمان اجبارى نيست ، و ما
در اين كتاب در تفسير آن دو آيه همين معنا را مطرح نموديم .
بـعـضـى ديگر از مفسرين گفته اند: مناسب تر به سياق آن است كه بگوييم منظور از امت
واحده كردن مردم ، اين است كه همه را كافر كند، همچنان كه در آيه (كان الناس امه واحده
فـبـعـث اللّه النـبـيـيـن ) منظور از امت واحده اين است كه مردم همه بى دين بودند، بعدا خدا
انبياء را برگزيد و به سوى دين دعوتشان كرد.
پس معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه اگر خدا مى خواست مردم را يك امت قرار مى داد تا
هـمـه كـافـر بـاشـنـد يـعـنـى انـبـيـائى بـه سـوى ايـشـان
گـسـيـل نـمـى داشـت تـا انـذارشان كنند، و همچنان بر كفر خود باقى مى ماندند، (و لكن
يدخل من يشاء فى رحمته ) يعنى و ليكن چون خدايى است رحيم ، و رحمتش اقتضاء دارد كه
اشـخـاص قـابـل رحـمـت را داخـل در رحـمـت خـود كـنـد، لذا پـيـغـمبرانى به سوى همگى آنان
گـسـيـل داشـت تـا انـذارشـان كـنـند، در نتيجه آنهايى كه از دعوت انبياء متاءثر مى شوند
بـشـونـد، و خـدا در دنـيـا مـوفـق بـه ايـمـانـشـان و اطـاعـتـشـان بـفـرمـايـد، تـا در آخـرت
داخل رحمتشان كند، و دسته اى ديگر كه از دعوت انبياء متاءثر نمى شوند، يعنى ستمكاران
، در دنـيـا كـافـر بـمـانـند، و در آخرت به سوى دوزخ رهسپار شوند، بدون اينكه ولى و
ناصرى داشته باشند.
ايـن تـفـسـيـر هـم بـه نـظـر مـا درسـت نـيـسـت ، بـه دو
دليل :
اول ايـنـكـه مـراد از امـت واحـده بـودن مـردم در آيه 213 بقره ، كه آيه مورد بحث را به آن
قياس كردند، اتفاق تمامى مردم در كفر نيست ، نمى خواهد بفرمايد: مردم همه كافر بودند
و پـس از آن خـدا انبياء را برگزيد (چون قبل از بعثت انبياء ايمانى نبود تا كفرى باشد)
بـلكـه مـراد همانطور كه در تفسير آن آيه در سوره بقره گذشت اين است كه مردم از نظر
معاش اختلافى نداشتند. و به فرضى كه ما تسليم شويم و بگوييم : مراد همان است كه
شـمـا گـفـتيد، ناگزير بايد بپذيريم كه بين اين دو آيه تناقض روشنى هست ، و آن اين
اسـت كـه آيـه مورد بحث مى فرمايد مردم متفرق بودند و همه يك جور نبودند، و آيه سوره
بـقره مى گويد مردم همه يك جور بودند، و تفاوتى باهم نداشتند. و اگر اين مفسرين در
پاسخ اشكال ما بگويند: آيه سوره بقره دلالت دارد بر اينكه مردم به حسب طبع يك جور
بـودنـد، نـه ايـنـكـه در خـارج هـم يـك جـور باشند، (و با در نظر گرفتن اين نكته ديگر
تـنـاقـضـى پـيـش نـمـى آيـد، آن آيـه مى فرمايد: مردم همه يك طبيعت داشتند، و اين آيه مى
فرمايد اگر خدا مى خواست كارى مى كرد كه مردم در خارج هم يك جور باشند) اين پاسخ
درست نيست ، براى اينكه لازمه اش آن است كه درباره آيه سوره بقره بگوييم : مردم همه
طـبـيعت كفر داشتند، در حالى كه آيات زيادى از قرآن كريم دلالت دارد بر اينكه مردم بر
حـسـب طـبـيـعـت و فـطـرت اصـلى خـود مـؤ من بودند، مانند آيه شريفه (و نفس و ما سويها
فالهمها فجورها و تقويها) .
دليـل دوم ايـنـكـه نـتـيـجـه ايـن مـعـنـا آن اسـت كـه جـمـله (و لكـن
يـدخل من يشاء فى رحمته ) ديگر در مقابل جمله (و الظالمون ...) قرار نگيرد، و گفتن
ايـن حـرف دليل مى خواهد مگر اين كه چيزى در تقدير گرفته شود، تا باز هم مقابله اى
كه كلام آن را افاده مى كند محفوظ بماند.
ام اتخذوا من دونه اولياء فاللّه هو الو لى ... فحكمه الى اللّه
كلمه (ام ) به طورى كه زمخشرى گفته معناى انكار را مى رساند.
بـعد از آنكه در آيه قبلى اين معنا را خاطرنشان كرد كه تنها خداى سبحان عهده دار امور مؤ
مـنـيـن اسـت ، و ايـشـان را داخـل در رحـمـت خـود مـى كـنـد، و امـا سـتـمكاران ، يعنى كفار معاند،
سرپرستى ندارند، اينك در اين آيه متعرض حال كفار شده كه چگونه براى خود اولياء و
خدايانى گرفته ، و آنها را به جاى خدا مى پرستند، با اينكه لازم بود خدا را ولى خود
بگيرند و به دين او در آيند و او را بپرستند.
لذا اين عمل ايشان را انكار نموده ، و بر لزوم پذيرفتن ولايت خدا استدلالهاى پى در پى
مى آورد كه يكى از آن استدلالها جمله (فاللّه هو الولى ...) است .
پـس جـمـله (فـاللّه هـو الولى ) انـكـار سـابـق را كـه چـرا غـيـر خـدا را ولى گرفتند،
تـعـليـل مى كند، و اين خود استدلالى است بر اينكه بايد خدا را ولى خود بگيرند. و جمله
(فـاللّه هو الولى ) (به خاطر اينكه ضمير هو در آن آمده ) انحصار ولايت در خدا را مى
رسـانـد، و مـى فـرمـايـد تـنـهـا و تـنـهـا ولى ، خـداسـت . و
اصـل ولايـت داشـتـن خـدا و انـحـصـار ولايت در او، در آيات سابق كه مى فرمود: (العزيز
الحـكـيـم له مـا فـى السـمـوات و مـا فـى الارض و هو العلى العظيم ) به بيانى كه در
تفسير همان آيات گذشت بيان شده بود.
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : خداى تعالى ولى است ، و ولايت منحصر در او است ، پس بر
كـسـى كـه ولى مى گيرد واجب است او را ولى خود بگيرد، و از او به غير او تجاوز نكند،
چون جز او هيچ وليى وجود ندارد.
و جـمـله (و هـو يحيى الموتى ) حجت دوم بر وجوب ولى گرفتن خداست ، و اينكه بايد
تـنـهـا او را ولى بـگـيرند. و حاصل اين حجت آن است كه غرض عمده در ولى گرفتن و به
ديـن او مـتـدين شدن و او را پرستيدن ، رهايى از عذاب دوزخ و راه يابى به بهشت است در
روز قـيـامـت ، و چـون پـاداش دهـنـده و عقاب كننده خدايى است كه بشر را زنده مى كند و مى
ميراند، و در روز قيامت همه را براى جزاى اعمالشان جمع مى كند، پس واجب آن است كه تنها
او را ولى خـود بـگـيـرند، و اوليايى كه خود، اموات و بى جانند دور بريزند، چون خود
اين اولياء كه يا سنگند و يا چوب ، نمى دانند چه وقت مبعوث مى شوند.
و جمله (و هو على كل شى ء قدير) حجت سوم است ، و حاصلش اين است كه در باب ولايت
، واجب است ولى قدرت بر ولايت و عهده دارى اشخاص را داشته باشد، و بتواند امور آنان
را اداره كند، و آن كسى كه بر هر چيز قادر است خداى سبحان است و بس . و غير خدا هيچ كس
قـدرتـى نـدارد مگر به همان اندازه كه خدا به او داده ، و تنها كسى كه مالك هر چيز است
خـداسـت ، و غـير او مالكى نيست مگر تنها آن مقدارى را كه خدا تمليكش كرده ، تازه آن مقدار
قـدرت كـه بـه او داده خـودش نـسـبـت بـه آن نيز قدرت دارد، و هر چه را تمليك كرده باز
خودش مالك آن چيز هست ، پس يگانه ولى ، خداست و غير او كسى ولى نيست .
(و مـا اخـتـلفـتـم فـيـه من شى ء فحكمه الى اللّه ) - اين جمله حجت چهارم بر انحصار
ولايـت در خـداسـت . و اصـولا بـايـد دانـسـت كه حكم حاكم در بين دو نفرى كه با هم اختلاف
دارنـد، بـه مـعـنـاى آن اسـت كـه حـكـم را مـحكم ، و حق را كه در بين آن دو نفر كه به خاطر
اخـتـلافـشـان در نـفـى و اثبات مضطرب شده تثبيت كند. و اختلاف ، گاهى در عقيده پيدا مى
شـود، مثل اينكه يكى بگويد: خدا واحد است ، ديگرى بگويد بسيار است ، و گاهى اختلاف
در عـمـل و يـا چـيـزى كـه مـربـوط بـه عـمـل اسـت پـيـدا مـى شـود،
مـثـل اخـتـلاف در امور زندگى و شؤ ون حيات . و بنابراين ، حكم از نظر مصداق با قضاء
يكى مى شود، اگر چه از نظر مفهوم مخالف يكديگرند.
و ايـن حـكـم و قـضـاء وقـتـى تمام مى شود كه حاكم به نوعى از ملكيت ، مالك حكم و ولايت
بـاشـد، هـر چـنـد كـه دو طـرف اخـتـلاف ايـن مـلكـيـت را بـه او داده بـاشـنـد،
مـثـل ايـنـكـه دو نـفـر كـه با هم نزاع دارند به شخص ثالث بگويند: تو بيا و در بين ما
داورى كـن . و در بـيـن خـود قـرار بگذارند كه هر چه آن شخص گفت تسليم شوند. در اين
مـثـال دو نـفـر طـرف نـزاع ، شـخـص ثـالث را مـالك حكم كرده اند و از جانب خود تسليم و
قبول حكم را به او واگذارده اند تا آزادانه طبق آنچه به نظرش مى رسد حكم كند. پس آن
شخص ثالث ولى آن دو نفر در اين حكم مى شود.
و خداى سبحان مالك تمامى عالم است ، و به جز او مالكى نيست ، چون هر موجودى خودش و
آثارش قائم به خداى تعالى است ، و در نتيجه او مالك حكم و قضاء به حق است ، هم چنان
كـه خـودش مـى فـرمـايـد: (كـل شى ء هالك الا وجهه له الحكم و اليه ترجعون ) و نيز
فرموده : (ان اللّه
و حـكـم خـداى تـعـالى دو جـور اسـت ، يـكـى حـكم تكوينى ، و آن اين است كه پديدار شدن
مسببات را به دنبال اسباب قرار دهد، و وقتى موجودى در بين چند سبب قرار گرفت كه بر
سـر آن نـزاع داشـتـنـد، آن موجود را دنبال سببى قرار دهد كه نسبت به بقيه اسباب چ تام
بـاشـد. خـداى مـتعال از يعقوب (عليه السلام ) حكايت مى كند كه گفت : (ان الحكم الا لله
عليه توكلت ) كه كلمه حكم در اين جمله به معناى حكم تكوينى است .
و يـكـى هـم حـكـم تـشـريـعـى اسـت ، مـانـنـد تـكـاليـفى كه در دين الهى درباره اعتقادات و
دسـتـورالعـملها آمده ، و در آيه شريفه (ان الحكم الا لله امر الا تعبدوا الا اياه ذلك الدين
القيم ) به همين معنا آمده .
البته در اين بين حكم سومى هم هست كه ممكن است به وجهى يكى از مصاديق هر يك از آن دو
حـكـم شـمـرده شـود، و آن عـبـارت است از حكمى كه در روز قيامت در بين بندگانش در آنچه
اخـتـلاف مـى كـردنـد مـى راند، و آن اين است كه در آن روز حق را آشكار و اظهار مى كند به
طـورى كـه اهل جمع همه حق را ببينند و به عيان و يقين مشاهده كنند، تا در نتيجه آنهايى كه
در دنـيـا اهـل حـق بـوده انـد، در سـايه ظهور آن رستگار، و از آثارش برخوردار گردند. و
آنهايى كه در دنيا در برابر حق استكبار مى ورزيدند، به خاطر استكبارشان و آثارى كه
در اسـتـكـبـارشـان بود شقى و بدبخت شوند. و كلمه (حكم ) در آيه شريفه (فاللّه
يـحـكـم بـيـنـهـم يـوم القيمه فيما كانوا فيه يختلفون ) به همين معناى سوم است ، (كه
گفتيم هم ممكن است آن را معنايى غير آن دو معنا گرفت ، و هم ممكن است آن را به وجهى يكى
از مصاديق حكم تكوينى و به وجهى ديگر يكى از مصاديق حكم تكليفى شمرد).
ايـن را هـم مـى دانـيـم كـه اختلاف مردم در عقايد و اعمالشان اختلافى است تشريعى كه جز
احـكـام تـشـريـعى چيز ديگرى نيست كه اين اختلاف را از ميان بردارد. و اصلا اگر اختلاف
نـبـود قـانـون هـم نـبـود، همچنان كه آيه شريفه (كان الناس امه واحده فبعث اللّه النبيين
مـبـشـريـن و مـنـذريـن و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما
اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ما جائتهم البينات بغيا بينهم فهدى اللّه الذين آمنوا لما
اختلفوا فيه من الحق باذنه ) بدان اشاره مى كند. پس روشن شد كه حكم تشريعى و حق
قانونگذارى تنها از آن خداى سبحان است ، و تنها ولى در اين حكم ، او است ، پس واجب است
تنها او را ولى خود بگيرند و تنها او را بپرستند و به
و ايـن اسـت مـعـنـاى جـمـله (و مـا اخـتـلفـتـم فـيـه مـن شـى ء فـحـكـمـه الى اللّه ) . و
حـاصل اين حجت - كه گفتيم حجت چهارم است - اين است كه آن ولى كه پرستيده مى شود
و بـه ديـن او مـتـديـن مـى شـونـد بـايـد كـسـى بـاشـد كـه بـتـوانـد اخـتلافى كه در بين
پـرسـتـنـدگـانـش پـيـدا مى شود برطرف سازد، و آنچه از شؤ ون اجتماع آنان به فساد
گـرايـيـده اصـلاح كـنـد، و ايـشـان را به وسيله قانون - كه همان دين است - به سوى
سـعـادت زنـدگـى دائمى سوق دهد. و حكم در اين مورد اختصاص به خداى تعالى دارد پس
لازم است كه تنها او به عنوان ولى اتخاذ شود و نه ديگرى .
مـفـسـريـن در تـفـسـيـر جمله (و ما اختلفتم فيه من شى ء فحكمه الى اللّه ) تفسيرهايى
ديـگـر دارنـد، بـعـضـى گـفـتـه انـد: ايـن جـمـله حـكـايـت كـلام
رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) است كه به مؤ منين خطاب كرد و فرمود: در هر
امرى كه كفار، يعنى اهل كتاب و مشركين ، با شما اختلاف مى كنند، آنها چيزى مى گويند، و
شـمـا چـيـزى ديـگـر، حكم آن امر واگذار به خداست ، و آن اين است كه مؤ منين را كه حق به
جـانـب ايـشـان اسـت پـاداش ، و مـبـطـليـن را عـقـاب مـى كـنـد - ايـن
قول را صاحب تفسير كشاف ذكر كرده است .
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه هـر اخـتـلاف و نـزاعـى كـه مى كنيد،
رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) را در آن حكم قرار دهيد، و داورى ديگران را بر
داورى آن جـنـاب مـقـدم نـداريـد، و در حـقيقت اين جمله مطلبى را بيان مى كند كه آيه شريفه
(فـان تـنـازعـتـم فـى شـى ء فـردوه الى اللّه و
الرسول ) بدان اشاره مى كند.
بعضى ديگر گفته اند: در تاءويل هر آيه اگر اختلاف كرديد، و آيه برايتان مشتبه شد،
در بـيـان آن بـه آيـات مـحـكـم كـتـاب خـدا و بـه ظـاهـر كـلمـات
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) مراجعه كنيد.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه در هـر مـسـاءله از
مـسـائل عـلوم ، اگـر اخـتلافى برايتان پيش آمد كه هيچ ارتباطى با وظائف و تكاليف شما
نداشت ، و راهى هم براى به دست آوردن حق مطلب نداشتيد، بگوييد (خدا داناتر است )
مـثـلا وقـتـى در مـسـاءله روح (جـان ) پـرسـيـده بـودنـد كـه روح چـيـسـت ، هـمين دستور به
رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) داده شـد: (و يـسـئلونـك عـن الروح
قل الروح من امر ربى ) و آيه مورد بحث به اعتراف همه صاحبان اقوالى كه گذشت كلام
رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) اسـت ،
حـال يـا قـرآن آن را از آن جـنـاب حـكـايـت كـرده ، و يـا كـلمـه
(قـل ) در ابـتـداى آن در تـقـديـر اسـت ، و تـقـديـرش :
(قل و ما اختلفتم ...) است .
و خـوانـنده عزيز اگر در سياق آيات مورد بحث دقت كند، و سپس به مطالب ما برگردد و
در آن نـظـر كـنـد هـيـچ شـكـى بـرايـش نـمـى مـانـد كـه
اقوال مذكور همه از درجه اعتبار ساقط است .
ذلكم اللّه ربى عليه توكلت و اليه انيب
اين جمله حكايت كلام رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) است كه مى فرمايد: اين است
اللّه كه پروردگار من است ، من بر او توكل مى كنم ، و به سويش برمى گردم . و كلمه
(ذلكـم ) اشـاره است به همان حجتهايى كه در اين دو آيه بر اين معنا اقامه شد كه بر
خلق واجب است تنها خدا را ولى خود بدانند، و لازمه ولايت خدا ربوبيت او نيز هست .
بـعـد از آنـكـه ايـن حـجـتها اقامه شد، رسول گرامى خود را دستور مى دهد كه در ميان مردم
اعـلام كـنـد: (مـن خـودم تنها خداى را ولى خود مى دانم ، و به ربوبيت او - يعنى مالكيت
تـدبـيـرى براى او - اعتراف مى كنم ) . آنگاه دنبالش به آثار آن تصريح كرده ، مى
فرمايد: (عليه توكلت و اليه انيب ) .
آرى اثـر يـكـتـاپـرسـتـى و ولى نـگـرفـتـن غـيـر خـدا، يـكـى ايـن اسـت كـه بـر او
تـوكـل كنند، و اثر ديگرش اين است كه همواره به او رجوع مى كنند، چون گفتيم منظور از
ايـن ولايـت ولايـت ربـوبـيـت است ، و اين ولايت به دو نظام مربوط مى شود، يكى به نظام
تكوين به اينكه امور تكوين را تدبير نموده ، و اسباب و مسببات را طورى تنظيم كند كه
نتيجه اش پديد آمدن فلان موجود و بقاء آن و نيز مقدرات آن باشد. و يكى ديگر به نظام
تـشـريـع يـعـنـى تـدبـيـر اعـمـال انـسانها به اينكه قوانينى و احكامى مقرر كند كه اگر
انـسـانـهـا رفتار خود را در طول زندگى با آن قوانين تطبيق دهند، آن قوانين ايشان را به
كمال سعادتشان برساند.
و معلوم است كسى كه خداى را به تنهايى ولى خود مى گيرد، هم در ناحيه تكوين و هم در
نـاحيه تشريع ، امر تدبير خود را مستند به او مى داند، و در هر دو ناحيه او را مرجع خود
مى داند. در ناحيه تكوين از تمامى اسباب ظاهرى منقطع گشته ، و به هيچ سببى ركون و
اعتماد نمى كند، چون خدا را يگانه سببى مى داند كه شكست ناپذير است و سببيت هر سببى
از او است ، و اين همان توكل است .
و در نـاحـيـه تـشـريـع هـم در هـر واقـعـه اى كـه در
طـول زنـدگـى با آن روبرو مى شود، به حكم خدا رجوع مى كند، و اين همان انابه است .
پـس مـعـلوم شـد كـه چـگـونه جمله (عليه توكلت ) و جمله (و اليه انيب ) دو اثر از
آثـار جـمـله (ذلكم اللّه ربى ) است . و معنايش اين است كه من به خاطر آنكه غير از خدا
رب و ولى تدبيرى ندارم ، لاجرم در همه امور زندگيم به او رجوع مى كنم ، هم در تكوين
و هم در تشريع .
فاطر السموات و الارض ...
بـعـد از آنـكـه تـصريح كرد به اينكه خداى تعالى رب او است ، چون حجتها بر انحصار
ولايـت در او اقـامـه شـد، ايـنـك بـه دنبالش در اين آيه و آيه بعدش اقامه حجت مى كند بر
اينكه ربوبيت هم منحصر در او است . و خلاصه حجت مذكور اين است كه : خداى تعالى (به
اعـتراف خود شما مشركين ) پديد آرنده موجودات و فاطر آنها است ، يعنى موجودات را او از
كتم عدم بيرون مى آورد و شما را نر و ماده خلق كرد، و از اين راه عدد شما را بسيار كرد، و
هـمـچـنـيـن حـيـوانـات را نـيـز نـر و مـاده آفريد، و از اين طريق آنها را تكثير نمود، تا شما
(نسل به نسل ) از آن حيوانات استفاده كنيد، و اين ، هم خلقت است و هم تدبير.
و نـيـز او سـمـيـع اسـت ، يـعـنـى آنـچـه از حـوائج كـه مـخـلوقـاتـش دارنـد و (بـه
دل و يا زبان سر از خدا) مى خواهند، مى شنود. و هر حاجتى كه دارند البته به مقدارى كه
اسـتـحـقـاق دارنـد بـر مـى آورد. و نيز او بصير است ، يعنى هر عملى كه خلق انجام دهد مى
بـيـنـد، و بـر طـبـق اعـمـالشان جز ايشان مى دهد، و او كسى است كه تمامى كليدهاى خزائن
آسـمـانها و زمين را مالك است ، خزينه هايى كه خواص و آثار همه موجودات در آن ذخيره مى
شود، و با ظهور آن خواص و آثار، تركيب اين نظام عالم محسوس صورت مى گيرد. و نيز
او است كسى كه رزق روزى خواران را مى دهد، و به مقتضاى علمش آن را كم و زياد مى كند،
و همه اينها همان تدبير است ، پس خدا رب و مدبر امور است .
پـس مـعناى جمله (فاطر السموات و الارض ) اين شد كه از پديد آرنده موجودات از كتم
عدم است ، آنهم بر اساس ابداع .
و معناى جمله (جعل لكم من انفسكم ازواجا) اين شد كه : او شما را نر و ماده آفريد تا با
ازدواج مـسـاءله تـوالد و تـنـاسـل و زيـاد شـدن افراد صورت بگيرد. و معناى جمله (و من
الانعام ازواجا) اين شد كه : چارپايان را هم نر و ماده آفريد (يذروكم فيه ) يعنى در
ايـن قرار دادن ، نسل شما را زياد مى كند. و خطاب در جمله (يذروكم ) هم به انسان است
و هم به حيوان . و ضمير (كم ) را كه مخصوص عقلاء است به گفته زمخشرى - از اين
جهت به همه برگردانيده كه جانب انسانها را غلبه داده .
(ليـس كـمـثـله شـى ء) - يـعنى مثل خدا چيزى نيست ، در نتيجه حرف كاف زائد است كه
تنها به منظور تاءكيد آمده ، و نظائر آن در كلام عرب بسيار است .
(و هـو السـمـيـع البـصـير) - يعنى حاجتها و مساءلت هايى را كه خلق از او دارند مى
شـنـود، و اعـمـال آنـها را مى بيند، همچنانكه درباره مساءلت خلق فرموده : (يسئله من فى
السـمـوات و الارض ) و دربـاره اسـتـجـابـت مـسـاءلت آنـهـا فـرمـوده : (و آتـيـكـم مـن
كـل مـا سـالتـمـوه ) و دربـاره بـينايى اش به اعمال خلق فرموده (و اللّه بما تعملون
بصير) .
له مقاليد السموات و الارض ...
كـلمـه (مـقـاليـد) به معناى مفاتيح (كليدها) است ، و اثبات مقاليد براى آسمانها و زمين
دلالت دارد بر اينكه آسمانها و زمين گنجينه هايى هستند براى آنچه كه در عالم به ظهور
مى رسد، و آنچه از حوادث و آثار وجودى كه به وقوع مى پيوندد.
(يـبـسـط الرزق لمـن يـشـاء و يـقدر) - بسط دادن رزق ، به معناى توسعه آن است ، و
(قـدر رزق ) بـه معناى تضييق آن مى باشد. و كلمه (رزق ) به معناى هر چيزى است
كه بقاء روزى خوار بدان ادامه يابد، و حوائجش را برآورد تا هستى اش استمرار يابد.
و اگر در آخر اين فصل
جـمـله (انـه بـكـل شـى ء عليم ) را آورد، براى اين است كه اشاره كند به اينكه مساءله
رزق و وسـعـت و تـنـگـى آن بـى حـسـاب و از روى
جـهـل گـزاف نـيـسـت ، بلكه از روى علم است ، چون خداى عالم به هر چيز، مى داند كه به
هـرروزى خـوارى چـه رزقـى بـدهـد، و چـقـدر بـدهـد، آنـقـدر كـه
حـال او اقـتـضـاء كـنـد، و آن رزقـى را بـدهـد كـه حال رزق اقتضاء دارد به آن روزى خوار
بـرسـد، و نـه تـنـهـا حـال رزق و روزى خـوار را در نـظـر دارد، بـلكـه اوضـاع و
احوال خارجى را هم كه ارتباطى با رزق و روزى خوار دارند در نظر مى گيرد، و اين همان
حكمت است . پس خدا اگر رزق كسى را فراخ و بر كسى ديگر را تنگ مى گيرد، حكمتش آن
را اقتضاء مى كند.
شرع لكم من الذين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى
و عـيسى ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه كبر على المشركين ما تدعوهم اليه اللّه يجتبى
اليه من يشاء و يهدى اليه من ينيب (13) و ما تفرقوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم و
لو لا كـلمـه سـبقت من ربك الى اجل مسمى لقضى بينهم و ان الذين اورثوا الكتاب من بعدهم
لفـى شـك مـنـه مـريـب (14) فـلذلك فـادع و اسـتـقـم كـمـا امـرت و لا تـتـبـع اهـواءهـم و
قـل آمـنت بما انزل اللّه من كتاب و امرت لا عدل بينكم اللّه ربنا و ربكم لنا اعمالنا و لكم
اعمالكم لا حجه بيننا و بينكم اللّه يجمع بيننا و اليه المصير (15) و الذين يحاجون فى
اللّه من بعد ما استجيب له حجتهم داحضه عند ربهم و عليهم غضب و لهم عذاب شديد (16).
ترجمه آيات
برايتان از دين همان را تشريع كرد كه نوح را بدان توصيه فرمود، و آنچه ما به تو
وحـى كـرديـم و بـه ابـراهـيـم و مـوسـى و عيسى توصيه نموديم اين بود كه دين را بپا
بـداريد، و در آن تفرقه نيندازيد. آنچه كه شما مشركين را به سويش دعوت مى كنيد بر
آنـان گـران مـى آيـد، و ايـن خـدا اسـت كـه هـر كس را بخواهد براى تقرب به درگاه خود
بـرمـى گـزيند، و كسانى را به سوى خود هدايت مى كند كه همواره در امور به او مراجعه
نمايند (13).
در ديـن تـفـرقـه نـكـردنـد مـگـر بـعـد از آنكه به حقانيت دين يقين داشتند، و حسدى كه به
يـكـديـگـر مـى ورزيـدنـد وادارشـان كـرد تفرقه كنند، و اگر حكم ازلى خدا بر اين قرار
نـگـرفـتـه بود كه تا مدتى معين زنده بمانند، كارشان را يكسره مى كرديم ، چون اينان
كـه بـا عـلم بـه حـقانيت ، آن را انكار كردند باعث شدند نسلهاى بعدى درباره آن در شكى
عميق قرار گيرند (14).
و بـه هـمـيـن جـهـت تـو دعـوت كـن ، و هـمـان طـور كـه مـاءمـور شـده اى اسـتـقـامـت بـورز، و
دنـبـال هـواهـاى آنـان مـرو، و بـگـو مـن خـود بـه آنـچـه خـدا از كـتـاب
نـازل كـرده ايـمـان دارم ، و مـاءمـور شده ام بين شما عدالت برقرار كنم ، پروردگار ما و
شـمـا هـمان اللّه است ، نتيجه اعمال ما عايد خود ما مى شود، و از شما هم عايد خودتان ، هيچ
حجتى بين ما و شما نيست ، خدا بين ما جمع مى كند، و بازگشت به سوى او است (15).
و كسانى كه عليه ربوبيت خدا احتجاج مى كنند بعد از آنكه مردم آن را پذيرفتند، حجتشان
نزد پروردگارشان باطل است ، و غضبى شامل
حال آنان است و عذابى شديد دارند (16).
بيان آيات
ايـن آيـات فـصـل سـوم از آيـاتـى اسـت كـه وحـى الهـى را تـعـريـف مـى كـنـد.
فـصـل اول دربـاره خـود وحـى بـود و فـصـل دوم در بـاره اثـرش ، و ايـن
فـصـل آن را از نـظـر مـفـاد و محتوى تعريف مى كند. و محتواى وحى عبارت است از دين الهى
واحـدى كـه بـايد تمامى ابناء بشر به آن يك دين بگروند، و آن را سنت و روش زندگى
خود و راه به سوى سعادت خود بگيرند.
البـتـه در ايـن فـصـل بـه مناسبت ، اين را نيز بيان مى كند كه شريعت محمدى جامع ترين
شرايعى است كه از ناحيه خدا نازل شده ، و نيز اختلافهايى كه در اين دين واحد پيدا شده
از ناحيه وحى آسمانى نيست ، بلكه از ناحيه ستمكارى و ياغى گريهايى است كه عده اى
بـا عـلم و اطـلاع در ديـن خـدا بـه راه انـداخـتـنـد. و نـيـز در آيـات ايـن
فصل فوائد ديگرى است كه در ضمن به آنها اشاره شده .
شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى
و عيسى
وقـتـى گـفـتـه مـى شود: فلانى (شرع الطريق ) معنايش اين است كه راه را هموار، و از
بـى راهـه مـتـمـايز كرد. راغب مى گويد كلمه وصيت به معناى آن است كه دستورالعملى را
هـمـراه بـا انـدرز و پـنـد بـه كـسـى بـدهـى تـا مـطـابـق آن
عمل كند، و ريشه اين كلمه از اين قول عرب گرفته شده كه مى گويد (ارض واصيه )
يـعـنـى زمـيـنـى كـه در اثـر كـثـرت ، گـيـاهـانـش بـه هـم
مـتـصـل اسـت ، و در مـعـناى آن دلالتى بر اهميت بدان هست ، چون هر سفارشى را وصيت نمى
نـامـنـد، بـلكـه تنها در موردى به كار مى برند كه براى وصيت كننده اهميت داشته و مورد
عنايتش باشد.
پـس مـعـنـاى ايـنـكـه فـرمـود (شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا) اين است كه خداى
تعالى بيان كرد و روشن ساخت براى شما از دين - كه سنت زندگى است - همان را كه
قـبلا با كمال اعتناء و اهميت براى نوح بيان كرده بود. و از اين معنا به خوبى برمى آيد
كه خطاب در آيه به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) و امت او است ، و اينكه مراد
از آنچه به نوح وصيت كرده همان شريعت نوح (عليه السلام ) است .
(و الذى اوحـيـنـا اليـك ) - در ايـن جـمـله بـيـن نـوح و
رسـول خدا (عليهماالسلام ) مقابله واقع شده و ظاهر اين مقابله مى رساند كه مراد از آنچه
به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) وحى شده معارف و احكامى است كه مخصوص
شـريـعـت او اسـت ، و اگـر نـام آن را (ايـحـاء) نـهاده ، و فرموده (اوحينا اليك ) ولى
دربـاره شـريـعـت نـوح و ابـراهـيم (عليهماالسلام ) اين تعبير را نياورده بلكه تعبير به
وصـيـت كـرده بـراى ايـن اسـت كـه وصيت همانطور كه گفتيم در جايى به كار مى رود كه
بـخواهيم از بين چند چيز به آنچه كه مورد اهميت و اعتناء ماست سفارش كنيم ، و اين درباره
شـريـعـت نوح و ابراهيم كه چند حكم بيشتر نبود صادق است ، چون در آن شريعت تنها به
مـسـائلى كـه خيلى مورد اهميت بوده سفارش شده ، ولى درباره شريعت اسلام صادق نيست ،
چـون ايـن شريعت همه چيز را شامل است . هم مسائل مهم را متعرض است ، و هم غير آن را. ولى
در آن دو شـريعت ديگر، تنها احكامى سفارش شده بود كه مهمترين حكم و مناسب ترين آنها
به حال امتها و به مقدار استعداد آنان بود.
التـفـاتـى كـه در جمله (و الذى اوحينا) از غيبت به تكلم مع الغير به كار رفته براى
ايـن اسـت كـه بـر عـظـمـت خدا دلالت كند، چون عظماء و بزرگان هميشه از جانب خودشان و
خـدمـتگزاران و پيروانشان سخن مى گويند (و به ما چنين كرديم و چنان مى كنيم تعبير مى
آورند).
(و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ) - اين جمله عطف است بر جمله (و ما وصى
بـه نـوحـا) . و مـراد از آن ، شـريـعـتـهـايـى اسـت كـه بـراى هر يك از نامبردگان در آيه
تشريع كرده .
و ترتيبى كه در بردن نام اين پيامبران گرامى به كار رفته ترتيب ذكرى است ، ليكن
مـطـابـق بـا ترتيب زمانى ، چون اول نوح بود، بعد ابراهيم ، و بعد از آن موسى و سپس
عـيـسـى (عـليـه السلام ). و اگر نام رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) را مقدم بر
سـايـريـن ذكـر كـرد، به منظور شرافت و برترى دادن بوده ، همچنانكه اين نكته در آيه
(و اذ اخـذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح و ابراهيم و موسى و عيسى ابن مريم ) نيز
بـه چـشـم مـى خورد. و اگر در آيه مورد بحث اول نام شريعت نوح را برد، براى اين است
كه بفهماند قديمى ترين شريعتها، شريعت نوح است كه عهدى طولانى دارد.
1- سـيـاق آيـه بـدان جـهـت كـه سـيـاق مـنـت نـهـادن اسـت - مـخـصوصا با در نظر داشتن
ذيـل آن ، و نـيـز بـا در نـظـر داشـتن آيه بعد از آن - اين معنا را افاده مى كند كه شريعت
مـحـمـدى جـامـع هـمـه شـريـعـتـهـاى گـذشـتـه اسـت . و خـوانـنـده عـزيـز
خـيـال نـكـنـد كـه جـامـع بـودن ايـن شـريـعـت بـا آيـه
(لكل جعلنا منكم شرعه و منهاجا) منافات دارد، چون خاص بودن يك شريعت با جامعيت آن
منافات ندارد.
2- شـرايـع الهـى و آن اديـانى كه مستند به وحى هستند تنها همين شرايع مذكور در آيه
انـد، يـعـنـى شـريـعـت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلوات اللّه عليهم )، چون
اگـر شـريـعت ديگرى مى بود بايد در اين مقام كه مقام بيان جامعيت شريعت اسلام است نام
برده مى شد.
و لازمـه ايـن نـكـتـه آن اسـت كـه اولا قبل از نوح شريعتى يعنى قوانين حاكمه اى در جوامع
بشرى آن روز وجود نداشته تا در رفع اختلافات اجتماعى كه پيش مى آمده به كار رود. و
ما در تفسير آيه (كان الناس امه واحده فبعث اللّه النبيين ...) مقدارى در اين باره صحبت
كرديم .
و ثانيا انبيايى كه بعد از نوح (عليه السلام ) و تا زمان ابراهيم (عليه السلام ) مبعوث
شـدنـد، هـمـه پـيـرو شـريـعـت نـوح بـوده انـد، و انـبـيـايـى كـه بـعـد از ابـراهـيـم و
قـبـل از مـوسى مبعوث شده بودند، تابع و پيرو شريعت ابراهيم بودند، و انبياء بعد از
مـوسى و قبل از عيسى پيرو شريعت موسى ، و انبياء بعد از عيسى تابع شريعت آن جناب
بوده اند.
3- اينكه انبياء صاحبان شريعت كه قرآن كريم ايشان را (اولواالعزم ) خوانده ، تنها
هـمين پنج نفرند، چون اگر پيغمبر (اولواالعزم ) ديگرى مى بود بايد در اين مقام كه
مـقـام مـقـايـسـه شـريـعـت اسلام با ساير شرايع است نامش برده مى شد، پس اين پنج تن
بـزرگـان انـبـيـاء هـسـتـنـد، و آيـه شريفه (و اذ اخذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح و
ابـراهـيـم و مـوسى و عيسى بن مريم ) نيز مؤ يد اين استفاده هايى است كه ما از آيه مورد
بحث كرديم .
(ان اقـيـمـوا الديـن و لا تـتفرقوا) - كلمه (اءن ) در اين جمله تفسيرى است . و معناى
(اقـامـه ديـن ) حـفـظ آن اسـت بـه ايـنـكـه پـيـروى اش كـنـنـد و بـه احـكـامـش
عمل نمايند، و الف و لام در كلمه (الدين ) الف و لام عهد است ، يعنى آنچه به همه انبياء
نـامـبـرده وصـيـت و وحـى كـرده بـوديـم اين بود كه اين دينى كه براى شما تشريع شده
پيروى كنيد، و در آن تفرقه ننماييد، و وحدت آن را حفظ نموده ، در آن اختلاف نكنيد.
بـعـد از آنـكـه تـشريع دين براى نامبردگان به معناى اين بود كه همه را به پيروى و
عمل به دين دعوت كند، و اينكه در آن اختلاف نكنند، در جمله مورد بحث همين را به اقامه دين
تـفـسـيـر نـمـوده ، و ايـنـكـه در ديـن خـدا مـتـفـرق نـشـونـد. در نـتـيـجـه
حـاصـل مـعـنـاى جـمـله ايـن مـى شـود: بـر هـمـه مـردم واجـب اسـت ديـن خـدا را بـه طـور
كـامـل بـه پـا دارنـد، و در انـجـام ايـن وظـيـفـه تـبـعـيـض
قـائل نـشـونـد، كه پاره اى از احكام دين را به پا بدارند، و پاره اى را رها كنند. و اقامه
كـردن ديـن عـبـارت اسـت از ايـنـكـه بـه تـمـامـى آنـچـه كـه خـدا
نازل كرده و عمل بدان را واجب نموده ايمان بياورند.
و مـجـمـوع شرايعى كه خدا بر انبياء نازل كرده يك دين است كه بايد اقامه شود، و در آن
ايـجـاد تفرقه نكنند، چون پاره اى از احكام الهى است كه در همه اديان بوده ، و معلوم است
كـه چنين احكامى مادام كه بشر عاقل و مكلفى در دنيا باقى باشد، آن احكام هم باقى است ،
و وجوب اقامه آن واضح است . و پاره اى ديگر هست كه در شرايع قبلى بوده و در شريعت
بـعدى نسخ شده ، اين گونه احكام در حقيقت عمر كوتاهى داشته ، و مخصوص طايفه اى از
مـردم و در زمـان خـاصـى بـوده ، و معناى نسخ شدن آن آشكار شدن آخرين روز عمر آن احكام
اسـت نـه ايـنـكـه مـعـنـاى نـسـخ شـدنـش ايـن بـاشـد كـه آن احـكـام
بـاطـل شده ، پس حكم نسخ شده هم تا ابد حق است ، چيزى كه هست مخصوص طايفه معينى و
زمـان مـعـينى بوده ، و بايد آن طايفه و اهل آن زمان هم ايمان به آن حكم داشته باشند، و هم
به آن عمل كرده باشند، و اما بر ديگران واجب است تنها به آن ايمان داشته باشند، و بس
، و ديـگـر واجـب نـيست كه به آن عمل هم بكنند، و معناى اقامه اين احكام همين است كه قبولش
داشته باشند.
پس با اين بيان روشن گرديد كه امر به اقامه دين و تفرقه نكردن در آن ، در جمله (ان
اقـيـمـوا الديـن و لا تـتـفـرقـوا فـيـه ) بـه اطـلاقـش بـاقـى اسـت ، و
شامل همه مردم در همه زمانها مى باشد.
و نـيز روشن گرديد اينكه جمعى از مفسرين آيه را مخصوص احكام مشترك بين همه شرايع
دانسته اند، (و گفته اند شامل احكام مختص بهر شريعت نمى شود، چون اينگونه احكام به
اخـتـلاف امـتـهـا مـخـتـلف مـى شـود، و هـر امـتـى بـر حـسـب
احـوال و مـصـالح خـودش احـكامى داشته ، و معنا ندارد كه امتهاى بعدى هم آن احكام را اقامه
كنند) صحيح نيست . چون گفتيم جمله (ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه ) مطلق است ، و
جـهـت ندارد ما اطلاق آن را تقييد كنيم ، و اگر اينطور بود كه آنان گفته اند بايد امر به
اقامه دين مخصوص باشد به اصول سه گانه دين ، يعنى توحيد، نبوت و معاد، و بقيه
احـكـام را اصـلا شـامـل نـشـود، چـون حـتـى يـك حـكـم فـرعـى هـم سـراغ نـداريم كه با همه
خـصوصياتش در تمامى شرايع وجود داشته باشد، و اين معنا با سياق آيه (شرع لكم
من الدين ما وصى به ...) سازگار نيست ، و همچنين با آيه (و ان هذه امتكم امه واحده و انا
ربكم فاتقون فتقطعوا امرهم بينهم زبرا) و آيه شريفه (ان الدين عند اللّه الاسلام و
ما اختلف الذين اوتوا الكتاب الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم .)
(كبر على المشركين ما تدعوهم اليه ) - مراد از جمله (ما تدعوهم اليه آنچه ايشان را
بدان مى خوانى ) دين توحيد است كه پيامبر عظيم الشاءن اسلام مردم را بدان دعوت مى
كـرد، نـه اصـل تـوحـيـد فـقـط، بـه شـهـادت آيـه بـعـدى كـه مـى فـرمـايـد
اهل كتاب در دين توحيد اختلاف به راه انداختند. و مراد از اينكه فرمود (كبر على المشركين
) اين است كه پذيرفتن دين توحيد بر مشركين گران آمد.
(اللّه يجتبى اليه من يشاء و يهدى اليه من ينيب ) كلمه (اجتباء) به معناى جمع كردن
و بـه سـوى خـود جـلب نـمـودن است ، و مقتضاى وحدت سياق اين است كه ضمير در هر سه
كـلمـه (اليـه ) به يك جا برگردد، در نتيجه معناى آيه چنين مى شود: خداى تعالى از
بندگانش هر كه را بخواهد به دين توحيد - كه تو بدان دعوت مى كنى - جمع و جلب
مـى كـنـد، و هـر كـه را بخواهد به سوى آن هدايت مى كند. در نتيجه مجموع چند جمله (كبر
عـلى المـشـركين ما تدعوهم اليه ، اللّه يجتبى اليه من يشاء) در معناى آيه شريفه (هو
اجتبيكم و ما جعل عليكم فى الدين من حرج مله ابيكم ابراهيم ) خواهد بود.
ايـن بـود نـظـر مـا؛ ولى بـعـضى از مفسرين گفته اند: ضمير در كلمه (اليه ) دومى و
سومى به خداى تعالى برمى گردد. اين نظريه هم بد نيست ، ولى نظريه ما مناسب تر
اسـت . بـه هـر حـال جـمـله (اللّه يـجـتبى اليه - تا آخر آيه -) در اين صدد است كه
اشـاره كـنـد بـه ايـنـكـه خـداى تعالى بى نياز از ايمان مشركين است كه اين قدر از ايمان
آوردن اسـتـكبار مى ورزند. و اين آيه نظير آيه شريفه (فان استكبروا فالذين عند ربك
يسبحون له بالليل و النهار و هم لا يسئمون ) مى باشد بعضى ديگر گفته اند: مراد از
جـمـله مـا (تـدعـوهـم اليـه ) ، ما تدعوهم الى الايمان به آنچه كه مردم را مى خوانى تا
بدان ايمان آورند است ، كه همان مساءله رسالت مى باشد، در نتيجه معنا چنين مى شود كه
: مـشـركين از ايمان آوردن به رسالت تو استكبار مى ورزند. و آن وقت جمله (اللّه يجتبى
...) در مـعـنـاى آيـه (شـريـفـه اللّه اعـلم حـيـث يـجـعـل رسـالتـه ) خـواهـد بـود، و
حال آنكه اين معنا خلاف ظاهر آيه است .
و ما تفرقوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم ...
ضـمـيـر در (تـفـرقـوا) بـه (نـاس ) كـه از سـيـاق مـفهوم است برمى گردد. و كلمه
(بغى ) به معناى ظلم و يا حسد است . و اگر (بغى ) را مقيد كرد به كلمه (بينهم
) بـراى ايـن اسـت كـه بـفـهـمـانـد ظـلم و يـا حـسـد در بـيـنـشـان
متداول بود. و معناى آيه اين است كه :
هـمـيـن مـردمـى كـه شـريـعت بر ايشان تشريع شده بود، از شريعت متفرق نشدند، و در آن
اخـتـلاف نـكـردند، و وحدت كلمه را از دست ندادند، مگر در حالى كه اين تفرقه آنها وقتى
شـروع شـد - و يـا ايـن تـفـرقـه شـان وقـتى بالا گرفت كه قبلا علم به آنچه حق است
داشـتـنـد، ولى ظـلم و يـا حسدى كه در بين خود معمول كرده بودند نگذاشت بر طبق علم خود
عمل كنند، و در نتيجه در دين خدا اختلاف به راه انداختند.
پـس منظور از اختلاف در اينجا اختلاف در دين است كه باعث شد انشعابها و چند دستگيها در
بـشـر پـيـدا شـود. و خـداى سبحان آن را در مواردى از كلام خود مستند به بغى كرده . و اما
اخـتلافى كه بشر قبل از نازل شدن شريعت داشت ، و باعث شد كه خدا شريعت را تشريع
كند، اختلاف در شؤ ون زندگى و تفرقه در امور معاش بود كه منشاءش اختلافى بود كه
بـشـر در طـبـيـعـت و سـليـقـه و هـدف داشـت ، و وسـيـله شـد بـراى
نزول وحى و تشريع شرع تا آن اختلافات برداشته شود، و آيه (كان الناس امه واحده
فبعث اللّه النبيين ) همانطور كه در تفسيرش گذشت ، به اين اختلاف اشاره مى كند.
(و لو لا كـلمـه سـبـقـت مـن ربـك الى اجـل
مـسـمـى لقضى بينهم ) - مراد از كلمه اى كه در سابق گذشت يكى از فرمانهايى است
كـه خـدا در آغـاز خـلقـت بـشـر صـادر كـرد، نـظير اينكه همان روزها فرمود: (و لكم فى
الارض مستقر و متاع الى حين ) .
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت : اگـر نبود اين مساءله كه خدا از سابق اين قضا را رانده بود كه
بـنـى آدم هر يك چقدر در زمين بمانند و تا چه مدت و به چه مقدار از زندگى در زمين بهره
مـنـد شـونـد هـر آيـنـه بـيـن آنـان حـكـم مـى كـرد، يـعـنـى بـه
دنـبـال اخـتـلافـى كـه در دين خدا كرده و از راه او منحرف شدند، حكم مى نمود و همه را به
مقتضاى اين جرم بزرگ هلاك مى فرمود.
در اينجا ممكن است كسى بگويد: اين وقتى درست است كه خدا اقوامى را هلاك نكرده باشد، و
مـا مـى بـينيم كه اين قضا را رانده و اقوامى را هلاك كرده ، و خود خداى تعالى داستان آنها
را در كلام خود آورده . درباره هلاكت قوم نوح و هود و صالح (عليهماالسلام ) جدا جدا حكايت
كـرده ، و دربـاره هـمـه اقـوامـى كـه هـلاك شـدنـد فـرمـوده : (و
لكـل امـه رسـول فـاذا جـاء رسـولهـم قـضـى بـيـنـهـم بـالقـسـط) بـا ايـن
حال ديگر آيه مورد بحث چه معنايى دارد؟
در جـواب مـى گـويـيـم : هـلاكت و قضاهايى كه درباره اقوام گذشته در قرآن كريم آمده ،
راجـع بـه هـلاكـت آنـان در زمـان پـيـامبرشان بوده . فلان قوم وقتى دعوت پيغمبر خود را
نـپـذيـرفـتـنـد، در عصر همان پيامبر مبتلا به عذاب مى شده و هلاك مى گرديده ، مانند قوم
نوح ، هود، و صالح كه همه در زمان پيامبرشان هلاك شدند، ولى آيه مورد بحث راجع به
اخـتـلافـى اسـت كـه امـتها بعد از درگذشت پيغمبرشان در دين خود راه انداخته اند و اين از
سياق كاملا روشن است .
(و ان الذين اورثوا الكتاب من بعدهم لفى شك منه مريب ) - ضمير در (من بعدهم )
بـه هـمـان اسلافى برمى گردد كه در آيه قبلى فرمود: با علم به حقانيت و يكى بودن
دين در آن اختلاف كردند و كاسه ظلم و حسد خود را بر سر دين شكستند. و مراد از (الذين
اورثوا الكتاب من بعدهم ) نسلهاى بعد از آن اسلاف و نياكان هستند. پس مفاد آيه اين است
كه : آغاز كنندگان اختلاف و مؤ سسين تفرقه كه با داشتن علم و اطلاع اين اختلاف را باب
كـردنـد، آنـچـه را كردند از در بغى كردند و در نتيجه نسلهاى بعدشان هم كه كتاب را از
آنها به ارث بردند، در شكى مريب (شكى كه ايشان را به ريب انداخت ) قرار گرفتند.
آنـچـه كـه ما در معناى آيه آورديم مطالبى بود كه از سياق استفاده كرديم ، ولى مفسرين
حـرفـهـايـى بـسـيـار زده انـد كـه هـيـچ فـايـده اى در
نـقـل آنـهـا نـيست و اگر كسى بخواهد بر اقوال آنان اطلاع يابد بايد به كتبشان مراجعه
كند.
فلذلك فادع و استقم كما امرت و لا تتبع اهواءهم ...
ايـن جـمـله تـفـريـع و نتيجه گيرى از مطالب گذشته است كه مى فرمايد: خدا براى همه
انبياء يك دين تشريع كرده بود، ولى امتها دو قسم شدند يكى نياكان كه با علم و اطلاع و
از در حـسـد، در ديـن اخـتلاف انداختند، و يكى نسلها كه در شك و تحير ماندند. به همين جهت
خـداى تـعـالى تـمـامى آنچه را كه در سابق تشريع كرده بود براى شما تشريع كرد،
پـس تـو اى پـيـامبر مردم را دعوت كن ، و چون آنها دو دسته شدند يكى مبتلا به حسد يكى
مـبـتـلا به شك ، پس تو استقامت بورز، و به آنچه ماءمور شده اى پايدارى كن ، و هواهاى
مردم را پيروى مكن .
لام در جـمله (فلذلك ) لام تعليل است . و بعضى گفته اند لام به معناى (الى ) است
و معناى جمله اين است كه : پس به سوى همين دينى كه برايتان تشريع شده دعوت كن ، و
در ماءموريت پايدارى نما.
كلمه (و استقم ) امر از استقامت است كه به گفته راغب به معناى ملازمت طريق مستقيم است
، و جمله (و لا تتبع اهواءهم ) به منزله تفسير كلمه (استقم ) است .
(و قـل آمـنـت بـمـا انـزل اللّه مـن كـتـاب ) - در ايـن جـمـله مـى فرمايد: بگو به تمامى
كتابهايى كه خدا نازل كرده ايمان دارم . و در تصديق و ايمان به كتب آسمانى مساوات را
اعـلام كـن . و مـعـلوم اسـت كـه مـراد از كـتـب آسـمـانـى كـتـابـهـايـى اسـت كـه
مشتمل بر شريعتهاى الهى است .
(و امـرت لا عـدل بـيـنـكـم ) - بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: لام در جـمـله
(لاءعدل ) لام زائد است كه تنها خاصيت تاءكيد را دارد، نظير لام در (لنسلم ) در جمله
(و امرنا لنسلم لرب العالمين ) . و معناى جمله مورد بحث اين است كه : و من ماءمور شده ام
بـين شما عدالت برقرار كنم ، يعنى همه را به يك چشم ببينم ، قوى را بر ضعيف و غنى
را بر فقير و كبير را بر صغير مقدم ندارم ، و سفيد را بر سياه و عرب را بر غير عرب و
هاشمى را و يا قرشى را بر غير آنان برترى ندهم . پس در حقيقت دعوت متوجه به عموم
مردم است و مردم همگى در برابر آن مساويند.
پـس جـمـله (امـنـت بـما انزل اللّه من كتاب ) مساوى دانستن همه كتابهاى نازله است از حيث
ايـنـكـه بـايـد هـمـه ايـمـان آورنـد. و جـمـله (و امـرت
لاعدل بينكم ) مساوى دانستن همه مردم است از حيث اينكه همه را بايد دعوت كرد، تا متوجه
شرعى كه نازل شده بشوند.
بـعـضـى ديـگـر از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: لام در جـمـله (لاعـدل بـيـنـكـم ) لام
تـعـليـل اسـت و معناى آن اين است : اين كه من ماءمور شده ام بدانچه ماءمور شده ام بدين جهت
بوده كه بين شما عدالت برقرار كنم .
و نـيـز دربـاره عدالت بعضى گفته اند: مراد از آن ، عدالت در داورى است . بعضى ديگر
گـفـتـه انـد: عـدالت در حـكـم اسـت . و بـعضى ديگر معناى ديگرى كرده اند، ليكن همه اين
معانى از سياق آيه به دور است ، و سياق با آن
***
اللّه ربنا و ربكم ...
اين جمله مى خواهد مطالب گذشته ؛ يعنى تسويه بين كتب و شرايع نازله ، و ايمان آوردن
بـه همه آنها، و تسويه بين مردم در دعوتشان به سوى دين ، و برابر بودن همه طبقات
مـردم در مـشـمـوليـت احـكـام را تعليل كند، و به همين جهت كلام بدون حرف عطف آمده ، گويا
مطلب ديگرى است غير مطالب گذشته .
پـس جـمـله مـزبـور بـه ايـن مـعـنـا اشـاره مى كند كه : رب همه مردم يكى است ، و آن ، اللّه
تـعالى است ، پس غير او ارباب ديگرى ندارند، تا هر كسى به رب خود بپيوندد، و بر
سر ارباب خود نزاع كنند، اين بگويد رب من بهتر است ، او بگويد از من بهتر است ، و هر
كـسـى تـنـهـا بـه شـريعت پروردگار خود ايمان آورد، بلكه رب همه يكى ، و صاحب همه
شـريعتها يكى است ، و مردم همه و همه بندگان و مملوكين يكى هستند، يك خداست كه همه را
تـدبـيـر مـى كـنـد، و بـه مـنـظـور تـدبـيـر آنـهـا شـريـعـتـهـا را بـر انـبـيـاء
نـازل مـى كند، پس ديگر چرا بايد به يك شريعت ايمان بياورند، و به ساير شريعتها
ايـمـان نـيـاورنـد. يهود به شريعت موسى ايمان بياورد، ولى شريعت مسيح و محمد (صلّى
اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) را قـبـول نـكـنـد، و نـصـارى شـريـعـت عـيـسـى را بـپـذيـرد و در
مقابل شريعت محمدى (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) سر فرود نياورد؟ بلكه بر همه واجب
اسـت كـه بـه تـمامى كتابهاى نازل شده و شريعتهاى خدا ايمان بياورند، چون همه از يك
خدا است .
(لنـا اعـمـالنـا و لكـم اعـمـالكـم ) - ايـن جـمـله بـه ايـن نـكـتـه اشـاره مـى كـنـد كـه
اعـمـال هر چند از حيث خوبى و بدى و از حيث پاداش و كيفر و ثواب و عقاب مختلف است ، الا
ايـنـكـه هـر چـه بـاشـد از كـنـنـده اش تـجـاوز نـمـى كـنـد، يـعـنـى
عـمـل تـو عـمـل مـن نـمـى شـود، پـس هـر كـسـى در گـرو
عـمـل خـويـش اسـت ، و احـدى از افـراد بـشـر نـه از
عـمـل ديـگـرى بـهـره مـنـد مـى شود، و نه متضرر مى گردد، پس معنا ندارد كه كسى را جلو
بـيـنـدازد تـا از عـمـل او مـنـتـفـع شـود، و يـا يـكـى ديـگـر را عـقـب انـدازد تـا مـبـادا از
عـمـل او مـتـضـرر شـود. البـتـه اعمال مردم درجات مختلفى دارد، و بعضى از بعضى ديگر
بـهـتـر و گران بهاتر است ، اما ارزيابى و سنجش آن به دست خدايى است كه به حساب
اعـمال بندگان خود رسيدگى مى كند، نه به دست مردم و نه پيغمبر و نه افرادى پايين
تر از او، چون مردم در هر رتبه اى كه باشند بنده و مملوك خدايند و هيچ كس مالك نفس هيچ
كس نيست .
و ايـن هـمـان نـكـتـه اى اسـت كـه خـداى تـعـالى در گـفـتـگـوى نـوح بـا قـومـش
نـقـل كـرده كـه : قـومـش گـفـتـنـد: (انـومـن لك و اتـبـعـك الارذلون
قال و ما علمى بما كانوا يعملون ان حسابهم الا على ربى لو تشعرون ) و نيز در خطابش
بـه رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: (ما عليك من حسابهم من شى ء و ما
من حسابك عليهم من شى ء) .