هر كه نيكويى كند جزايى بهتر از آن دارد و هر كه بدى كند آنان كه بدى مى كنند جز
خود آن عمل كيفرى ندارند (84).
بيان آيات مربوط به قارون كه بهره مندى
ازمال و ثروت او را از خدا غافل ساخته به هلاكتش انجاميد
بعد از آنكه در آيات گذشته عذر و بهانه مشركين را
نقل كرد، كه گفتند: اگر به تو ايمان آوريم عرب ما را از سرزمينمان مى ربايند، و سپس
جوابهايى از آن داد، اينك در اين آيات داستان قارون بنى
اسرائيل را خاطرنشان فرموده ، تا از اين داستان عبرت بگيرند، چون
حال و وضع قارون درست حال و روز مشركين را مجسم مى كند، و چون كفر او، كارش را به
آن عاقبت زشت كشانيد، پس مشركين نيز بترسند از اين كه
مثل آنچه كه بر سر قارون آمد، بر سرشان بيايد زيرا خداى تعالى از
مال دنيا آن قدر به او روزى داده بود كه سنگينى كليد گنجينه هايش مردان نيرومند را هم
خسته مى كرد، و در اثر داشتن چنين ثروتى خيال مى كرد كه او خودش اين ثروت را جمع
آورى كرده ، چون راه جمع آورى آن را مى دانسته و خودش فكر بوده و حسن تدبير داشته ،
اين فكر او را مغرور نمود، پس از عذاب الهى ايمن و خاطر جمع شد، و زندگى دنيا را بر
آخرت ترجيح داده و در زمين فساد برانگيخت ، خداى تعالى هم او و خانه او را در زمين فرو
برد، نه آن خوش فكرى و حسن تدبيرش ، مانع از هلاكت او شد و نه آن جمعى كه دورش
بودند.
ان قارون كان من قوم موسى فبغى عليهم و آتيناه من الكنوز ماان مفاتحه لتنوء
بالعصبه اولى القوه
اشاره اى لطيف به كثرت فراوان ثروت قارون (ان مفاتحة لتنوء بالصبة
اولىالقوة )
در مجمع البيان گفته : كلمه (بغى ) به معناى برترى طلبى بدون حق است و نيز
گفته : كلمه (مفاتح ) جمع مفتح است ، همچنان كه كلمه (مفاتيح ) جمع مفتاح است ، و
معناى هر دو يكى است ، و آن عبارت است از هر چيزى كه قفلها را باز مى كند، و نيز گفته :
(ناء بحمله ينوء نوءا، معنايش اين است كه كسى بارش را با اينكه برايش سنگين بود
از زمين بلند كرد) ديگران گفته اند: (ناء به
الحمل ) معنايش اين است كه : بار او از شدت سنگينى كمرش را خوابانيد. و اين معنا با
آيه شريفه موافق تر است .
و نيز در مجمع البيان گفته : (كلمه (عصبه ) به معناى جماعتى بهم پيوسته است ،
ولى در عدد آن اختلاف است ، بعضى گفته اند: (عصبه ) ما بين ده نفر تا پانزده نفر
را گويند نقل از مجاهد. و بعضى ديگر گفته اند: ما بين ده تا
چهل را (عصبه ) گويند نقل از قتاده -. و بعضى ديگر گفته اند: (عصبه ) به
معناى چهل نفر است . - نقل از ابى صالح -. بعضى ديگر گفته اند ما بين سه تا ده
نفر است - نقل از ابن عباس -. و بعضى ديگر گفته اند: به معناى جماعتى است كه به
يكديگر تعصب بورزند.
و ليكن كلام برادران يوسف كه به پدر گفتند: (و نحن عصبه - ما عصبه هستيم ) غير
از دو قول اخير را تضعيف مى كند، چون برادران او آن روز نه نفر بودند.
و به هر حال معناى آيه اين است كه : قارون از بنى
اسرائيل بود، و در مقام اين برآمد كه بدون حق بر بنى
اسرائيل تجاوز كند، و ما از گنجينه ها آن قدر به او داديم كه
حمل كليدهاى آنها جماعتى نيرومند را خسته مى كرد. بعضى از مفسرين گفته اند: (مراد از
مفاتيح كليد گنجينه ها نيست ، بلكه خود گنجينه ها است ) . و ليكن درست نيست .
گفتگوى مؤ منين با قارون و اندرزدادن به او به اينكه سرمستى نكند و با
انفاقاموال براى آخرت توشه بياندوزد
اذ قال له قومه لا تفرح ان الله لا يحب الفرحين
كلمه (فرح ) به معناى (بطر) تفسير شده ، و ليكن بطر، لازمه فرح و
خوشحالى از ثروت دنيا است ، البته فرح مفرط و خوشحالى از اندازه بيرون ، چون
خوشحالى مفرط آخرت را از ياد مى برد، و قهرا بطر و طغيان مى آورد، و به همين جهت در
آيه شريفه : (و لا تفرحوا بما آتاكم و الله لا يحب
كل مختال فخور) اختيال ، و فخر را از لوازم فرح شمرده ، و فرموده به آنچه خدا به
شما داده خوشحالى مكنيد، كه خدا اشخاص مختال و فخور را دوست نمى دارد.
و نيز به همين جهت است كه در آيه مورد بحث نيز نهى از فرح را
تعليل كرده به اينكه خدا اشخاص خوشحال را دوست نمى دارد.
و ابتغ فيما اتيك الله الدار الاخره ...
در آنچه خدا به تو عطا كرده از مال دنيا، خانه آخرت را بطلب ، و با آن آخرت خود را
تعمير كن ، به اينكه آن مال را در راه خدا انفاق نموده ، و در راه رضاى او صرف كنى .
(و لا تنس نصيبك من الدنيا) - يعنى آن مقدار رزقى را كه خدا برايت مقدر كرده ترك
مكن ، (و آن را براى بعد از خودت به جاى مگذار)، بلكه در آن براى آخرت
عمل كن ، چون حقيقت بهره و نصيب هر كس از دنيا همان چيزى است كه براى آخرت انجام داده
باشد، چون آن چيزى كه برايش مى ماند همان
عمل است .
بعضى از مفسرين ، جمله مورد بحث را چنين معنا كرده اند كه : فراموش مكن اين معنا را كه
نصيب تو از مال دنيايى - كه به تو روى آورده - مقدار بسيار اندكى است ، و آن همان
مقدارى است كه مى پوشى و مى نوشى و مى خورى ، بقيه اش زيادى است ، كه براى غير
از خودت باقى مى گذارى ، پس از آنچه به تو داده اند به قدر كفايت بردار، و باقى
را احسان كن ، و اين نيز وجه بدى نيست .
البته در اين ميان وجوه ديگرى نيز هست كه چون با سياق آيه سازگارى ندارد ذكر نشد.
(و احسن كما احسن الله اليك ) - يعنى زيادى را از باب احسان به ديگران انفاق كن ،
همان طور كه خدا از باب احسان به تو انفاق كرده ، بدون اينكه تو مستحق و مستوجب آن
باشى ، اين جمله بنا بر وجه اول از قبيل عطف تفسير است ، براى جمله (و لا تنس نصيبك
من الدنيا) ، و بنا بر وجه دوم به منزله متمم آن است .
(و لا تبغ الفساد فى الارض ان الله لا يحب المفسدين ) - يعنى در طلب فساد در زمين
مباش ، و از آنچه خدا از مال و جاه و حشمت به تو داده استعانت در فساد مجوى ، كه خدا
مفسدان را دوست نمى دارد، چون بناى خلقت بر صلاح و اصلاح است .
پاسخ مستكبرانه قارون : اموال من حاصل كاردانى و مهارت خودم مى باشد و كسى در
آنسهيم نبوده حق مداخله ندارد
قال انما اوتيته على علم عندى ...
شكى نيست در اينكه اين جمله پاسخى بوده كه قارون از همه گفتار مؤ منين از قومش ، و
نصيحت هاى آنان ، داده ، چون اساس گفتار آنان بر اين معنا بود كه آنچه وى از
مال و ثروت داشته ، خدا به او داده ، و احسان و فضلى از خدا بوده ، و خود او استحقاق آن
را نداشته ، پس واجب است كه او هم با اين فضل خدا خانه آخرت را طلب كند، و آن را در راه
احسان به مردم انفاق نمايد، و با تكبر و استعلا و طغيان در زمين فساد برنينگيزد.
لذا قارون در پاسخ آنان ، اين اساس را تخطئه كرده و گفته است كه آنچه من دارم احسان
خدا نيست ، و بدون استحقاق به دستم نيامده ، و ادعا كرده كه همه اينها در اثر علم و
كاردانى خودم جمع شده ، پس من از ميان همه مردم استحقاق آن را داشته ام ، چون راه جمع
آورى مال را بلد بودم ، و ديگران بلد نبودند، و وقتى آنچه به دستم آمده به استحقاق
خودم بوده ، پس خود من مستقل در مالكيت و تصرف در آن هستم ، هر چه بخواهم مى توانم
بكنم ، مى توانم آن را مانند ريك در انواع لذتها و گسترش نفوذ و سلطنت ، و بدست
آوردن مقام و رسيدن به هر آرزوى ديگرى صرف كنم ، و سزاوار هم نيست كه كسى در كارم
مداخله كند.
و اين پندار غلطى كه در مغز قارون جاى گرفته بود و كار او را به هلاكت كشانيد، كار
تنها او نبوده و نيست ، بلكه همه ابناى دنيا كه ماديات در مغزشان رسوخ كرده ، به اين
پندار غلط مبتلا هستند، هيچ يك از آنان آنچه را كه دست تقدير برايشان نوشته و اسباب
ظاهرى هم با آن مساعدت كرده ، از اين فكر غلط بدور نيستند كه همه را از لياقت و
كاردانى خود بدانند و خيال كنند مال فراوانشان و عزت زودگذر، و نيروى عاريه اى ، همه
از هنرمندى و كاردانى و لياقت خود آنان است ، اين خودشانند كه كار مى كنند، و كارشان
نتيجه مى دهد، و اين علم و آگاهى آنان است كه ثروت و مقام را به سويشان سوق مى دهد،
و اين كاردانى خودشان است كه مال و جاه را برايشان نگه مى دارد.
ترجمه الميزان ج : 16 ص : 113
آيات زير هم به همگانى بودن اين فكر اشاره نموده و مى رساند كه اين پندار غلط
مخصوص قارون نبوده ، هر انسانى همين طور است ، كه وقتى نعمتش زياد شد، طغيان مى
كند، و مى پندارد كه تنها سبب اقبال دنيا به وى ، خود او و كاردانى اوست ، و آن آيات
اينها است كه مى فرمايد: (فاذا مس الانسان ضر دعانا، ثم اذا خولناه نعمه منا،
قال انما اوتيته على علم ، بل هى فتنه ، و لكن اكثرهم لا يعلمون قد قالها الذين من قبلهم ،
فما اغنى عنهم ما كانوا يكسبون ، فاصابهم سيئات ما كسبوا، و الذين ظلموا من هولاء
سيصيبهم سيئات ما كسبوا، و ما هم بمعجزين اولم يعلموا ان الله يبسط الرزق لمن يشاء و
يقدر، ان فى ذلك لايات لقوم يومنون ،) و نيز مى فرمايد: (افلم يسيروا فى الارض
فينظروا كيف كان عاقبه الذين من قبلهم كانوا اكثر منهم ، و اشد قوه و آثارا فى الارض ،
فما اغنى عنهم ما كانوا يكسبون ، فلما جاءتهم رسلهم بالبينات فرحوا بما عندهم من العلم
، و حاق بهم ما كانوا به يستهزون ) ، و اگر اين آيات را بر داستان قارون عرضه كنيم
جاى هيچ شكى نمى ماند كه مراد از علم در كلام قارون همان كاردانى و مهارتى است كه ما
گفتيم .
در آيه مورد بحث خيرخواهان به قارون گفتند: (و ابتغ فيما آتيك الله الدار الاخره -
در اين اموالى كه خدا به تو داده خانه آخرت را بطلب ) ، و او در پاسخشان نگفت :
(انما آتانى الله على علم عندى - خدا كه اينها را به من داده ، به خاطر كاردانى من است
) ، بلكه اصلا نام خدا را نبرد، و گفت : (انما اوتيته - تنها و تنها به خاطر كاردانيم
داده شده ام ) ، و اين تعبير مى رساند كه وى از ياد خدا اعراض داشته ، و خواسته است
به ساحت كبرياى خدا بى اعتنايى كند.
جواب به قارون با يادآورى اينكه خداوند پيش از او كسانى توانگرتر از او را
هلاكساخته است بدون اينكه علم و نيرويشان مانع از هلاكتشان شوند
(اولم يعلم ان الله قد اهلك من قبله من القرون من هو اشد منه قوه و اكثر جمعا؟) -
استفهام در اين آيه توبيخى است ، و پاسخى است از اينكه گفته بود: تنها و تنها به
خاطر كاردانيم داده شده ام ، پاسخى است قابل درك ، و آسان ، يعنى آسانترين بيانى كه
ممكن است او را به خطا و فساد گفتارش متنبه كند، چون او
خيال مى كرد تنها چيزى كه مال را براى او فراهم آورده ، و هم براى او حفظ مى كند، و از
آن بهره مندش مى كند، علم او و كاردانى اوست ، با اينكه او خودش خبر دارد كه در قرون
قبل از او كسانى بودند كه از او كاردانتر و نيرومندتر و
مال اندوزتر و داراى كاركنانى بيشتر بودند، و ايشان هم
مثل خود وى فكر مى كردند، و مى پنداشتند مال و نيرو، و مددكاران همه از كاردانى خودشان
است ، ولى خدا به همين جرم هلاكشان كرد، پس اگر تنها سبب و علتى كه
مال فراهم مى كند و آن را حفظ نموده و وى را از آن برخوردار مى سازد علم بوده باشد،
همين علمى كه او را مغرور ساخته ، و اصلا به
فضل و احسان خدا نبوده ، بايد آن اقوام گذشته هلاك نمى شدند، و آن علم و مهارت ،
ايشان را از هلاكت نجات داده باشد، و همچنان از اموالشان برخوردار كرده باشد، و با
نيروى خود بلاء را از خود دفع كرده باشند، و نفراتشان هم ياريشان كرده باشند، و
حال آنكه نه علمشان به كارشان خورد، نه اموالشان ، و نه جمعشان .
(و لا يسئل عن ذنوبهم المجرمون ) - از ظاهر سياق برمى آيد مراد از اين جمله بيان
سنت الهى در عذاب كردن مجرمين و هلاكت ايشان به جرم گناهانشان باشد، در نتيجه كنايه
است از اينكه ايشان را مهلت نمى دهيم ، و به عذرهايى كه بهم ببافند گوش نمى دهيم ،
و به تذلل و انابه اى كه قبلا به اميد نجات آماده كرده اند، توجه نمى كنيم ، همچنان
كه قدرتمندان بشر وقتى مى خواهند محكوم خود را شكنجه كنند از جرمش مى پرسند، تا
جرمش را شناخته و به جرم محكوم كنند و سپس عذابش كنند، و در قوانين حكومتهاى بشرى
بسيار مى شود كه مجرم عذرهايى مى تراشد، و عذاب حكومت را از خود دور مى كند، ولى
خداى سبحان چنين نيست ، چون به حقيقت حال آگاه است ، و لذا از مجرم نمى پرسد كه گناهت
چيست ؟ بلكه تنها عليه او حكم مى كند و او بدون هيچ درنگى عذاب مى شود، عذابى كه
به هيچ وجه برگشت ندارد.
بنابراين از ظاهر امر چنين بر مى آيد كه جمله مورد بحث تتمه توبيخ سابق باشد، و
پاسخى است به قارون كه ثروت خود را به علم و كاردانى خود مستند مى كرد، و
حاصلش اين است كه : مواخذه الهى مانند مواخذه بشر نيست ، كه وقتى كسى را ملامت و يا
نصيحت مى كنند، براى برگرداندن ملامت از خود، به علم و كاردانى خود متشبث شده ،
چيزهايى بهم مى بافند، چون خداى سبحان عالم و شاهد
اعمال هر كسى است و مواخذه او را نمى توان با نيرنگ پاسخ داد، بلكه او به خاطر همين
كه دانا و ناظر اعمال است ، از هيچ مجرمى نمى پرسد كه چه كردى ؟ بلكه تنها مطابق
جرمش مواخذه اش مى كند، و نيز مواخذه او ناگهانى است ، به طورى كه خود مجرم هيچ اطلاع
قبلى از آن ندارد.
وجوهى كه در معنااى جواب قارون (انما اوتيته على علم عندى ) گفته شده است
اين آن معنايى است كه از سياق آيه به دست مى آيد ولى مفسرين معانى ديگرى براى آن
ذكر كرده اند.
مثلا بعضى گفته اند: (مراد از علم در جمله (انما اوتيته على علم عندى ) علم تورات
است ، چون قارون از همه بنى اسرائيل به تورات عالم تر بود) .
بعضى ديگر گفته اند: (مراد علم كيميا بوده ، چون قارون كيميا را از موسى و يوشع
بن نون و كالب بن يوحنا فرا گرفته بود، و منظور از اينكه گفت : (على علم عندى -
با علمى كه نزد من است ) اين بوده كه علم كيميا مخصوص او بوده ، و ساير مردم آن را
نمى دانستند، و با اين علم مقدار زيادى طلا درست كرده بود) .
بعضى ديگر گفته اند: (مراد از علم علم استخراج گنجينه ها و دفينه ها است ، چون
قارون اين علم را داشته ، و به وسيله آن دفينه هاى بسيارى استخراج كرده بود) .
بعضى ديگر گفته اند: (مراد از علم ، علم خداى تعالى است و معنايش اين است كه : به
نظر من خداى تعالى مرا به علم تحصيل ثروت اختصاص داده ، و منظورش از كلمه عندى
اين بوده كه مطلب به نظر من چنين است ) .
بعضى ديگر گفته اند: (مراد از علم همان علم خداست كه در وجه قبلى گذشت ، و ليكن
علم به معناى معلوم است ، و معناى جمله اين است كه : اين
اموال را كه خدا به من داده به وسيله معلوماتى داده كه آن را به من تعليم فرموده ) .
و كلمه (على ) در همه اين اقوال براى استعلا است ، البته بعضى گفته اند: (ممكن
هم هست كه براى تعليل بوده باشد) .
بعضى گفته اند: (مراد از سوال در جمله (و لا
يسئل عن ذنوبهم المجرمون ) ، سوال در روز قيامت است ، و آن سوالى كه نفى شده ،
سوال استعلام و خبرگيرى است ، نه سوال توبيخ ، چون خداى تعالى از خود مجرمين
داناتر، و باخبرتر از خود آنان به گناهان آنان است و احتياج ندارد كه از ايشان بپرسد
چه گناهى مرتكب شده اند، علاوه بر اين ملائكه نيز گناهان ايشان را از نامه هاى
اعمال آنان مى فهمند، و مجرمين را از سيماى آنان مى شناسند. بخلاف آيه (وقفوهم انهم
مسئولون ) ، كه سوال در آن سوال توبيخ است ، نه استعلام و خبرگيرى ، ممكن هم هست
سوال در هر دو آيه به يك معناباشد، و اگر در يكى نفى و در يكى اثبات شده ، به
خاطر اختلاف مواقف روز قيامت است . چون در موقفى
سوال نمى شوند و در موقفى ديگر سوال مى شوند، پس تناقضى در آيات نيست ) .
و نيز بعضى از مفسرين گفته اند: (ضمير جمع در جمله (عن ذنوبهم ) به - (من هو
اشد - كسانى كه از قارون نيرومندتر بودند) برمى گردد، و مراد از مجرمين غير
ايشان است ، و معناى آيه اين است كه : ساير مجرمين از گناهان اقوام گذشته كه خدا
هلاكشان كرده پرسش و بازخواست نمى شوند) .
اين بود آن وجوهى كه گفتيم مفسرين در تفسير آيه آورده اند، و هيچ يك از آنها با سياق
سازگار نيست .
فخرج على قومه فى زينته قال الذين يريدون الحيوه الدنيا يا ليت لنا
مثل ما اوتى قارون انه لذو حظ عظيم
كلمه (حظ) به معناى بهره آدمى از سعادت و بخت است .
ديدگاه يكدسته (دنياپرستان ): تمناى داشتن ثروتى چون ثروت قارون
(الذين يريدون الحيوه الدنيا) - يعنى كسانى كه زندگانى دنيا را هدف نهايى و
يگانه غايت مساعى خويش مى دانند، و غايتى ديگر وراى آن نمى بينند، و خلاصه از آخرت
غافل و جاهلند، و نمى دانند كه خدا در آخرت چه ثوابها براى بندگان خود فراهم كرده ،
آيه (فاعرض عن من تولى عن ذكرنا، و لم يرد الا الحيوه الدنيا، ذلك مبلغهم من العلم )
نيز به اين معنا تصريح دارد، و به همين جهت اموال قارون را سعادتى عظيم شمردند،
بدون اينكه قيد و شرطى در كلام خود بياورند، گفتند: اى كاش ما هم مى داشتيم آنچه را
كه قارون دارد، چون او حظى عظيم ، و سعادتى بزرگ دارد.
دسته اى ديگر (مؤ منان ): (ثوب اللدخير...)
و قال الذين اوتوا العلم ويلكم ثواب الله خير لمن آمن و
عمل صالحا...
كلمه (ويل ) به معناى هلاكت است ، كه در موارد نفرين به هلاكت و نيز انزجار از هر چه
خوش آيند نيست استعمال مى شود، و در آيه مورد بحث انزجار از آرزويى است كه دنياطلب
ان آن را آرزو كردند.
گويندگان اين حرف مؤ منين بنى اسرائيل بوده اند، كه به خدا علم داشتند، و خطابشان
در اين سخن بر همان نادانهايى است كه آرزو كردند اى كاش آنچه قارون دارد آنان نيز مى
داشتند، و آن را سعادتى عظيم آنهم بدون قيد و شرط پنداشتند، و مقصودشان از اين سخن
اين بوده كه ثواب خدا كه مخصوص اشخاصى است كه ايمان آورده و
عمل صالح انجام دهند، بهتر است از آنچه قارون دارد، پس اگر ايمان دارند و صالح هستند
آرزوى آن ثوابها كنند، نه آنچه كه قارون دارد.
(و لا يلقيها الا الصابرون ) - كلمه (يلقاها) مضارع
مجهول از مصدر (تلقيه ) است ، كه به معناى فهماندن است ، همچنان كه تلقى به
معناى فهميدن و گرفتن است ، و ضمير (ها) - به طورى كه گفته اند - به (كلمه
) برمى گردد، كه از سياق آيه استفاده مى شود، هر چند كه لفظ كلمه قبلا در آيه
نيامده و معناى آيه اين است : اين كلمه را - كه گفتيم : ثواب خدا براى آنان كه ايمان
آورده و عمل صالح كنند بهتر است - نمى فهمند مگر كسانى كه صابر باشند.
و بعضى ديگر از مفسرين گفته اند: ضمير مذكور به سيره يا طريقه برمى گردد، -
كه آن نيز از مفهوم آيه استفاده مى شود - ، و معنايش اين است كه : طريقه يا سيره ايمان
و عمل صالح را كسى نمى فهمد، و يا موفق به
عمل به آن نمى گردد، مگر صابران .
و صابران كسانى هستند كه در هنگام شدائد و نيز در برابر اطاعتها و هم چنين ترك
گناهان خويشتن دار باشند، و وجه اينكه تنها اين دسته مى توانند به ثواب خدا برسند
و اين كلمه ، يا سيره و يا طريقه را بفهمند، اين است كه : تصديق به بهتر بودن ثواب
آخرت از حظ دنيوى - كه قهرا مستلزم داشتن ايمان و
عمل صالح است كه آن دو نيز ملازم با ترك بسيارى از هواها و محروميت از بسيارى از
مشتهيات هستند - محقق نمى شود، مگر براى كسانى كه صفت صبر دارند، و مى توانند
تلخى مخالفت طبع و سركوبى نفس اماره را
تحمل كنند.
فخسفنا به و بداره الارض ...
دو ضمير (به ) و (بداره ) به قارون برمى گردد، و چون خسف و فرو بردن
قارون و خانه اش در زمين متفرع بر بغى و طغيان او بود (فاء) تفريع بر سر اين
جمله آمد.
(فما كان له من فئه ينصرونه من دون الله ، و ما كان من المنتصرين ) - كلمه (فئه
) به معناى جماعتى متمايل بهم است ، و در كلمه (ينصرونه ) و كلمه (منتصرين )
در اين آيه معناى منع و امتناع نهفته است و حاصل معنا اين است كه : قارون ، هيچ جماعتى
نداشت كه او را از عذاب شدن منع كنند، و خودش هم از ممتنعين نبود، كه زير بار عذاب
نرود، و اين درست بر خلاف پندارى بود كه يك عمر در سر مى پرورانيد، و
خيال مى كرد كه آن عامل كه ثروت و خير را به سويش جلب نموده و شر را از او دفع مى
كرد، حول و قوت خودش و جمعيت و خدم و حشمش بود، كه آنها را هم به علم خود كسب كرده
بود، ولى نه آن جمعش نگهش داشت ، و نه آن قوت و نيرويش از عذاب خدا نجاتش بخشيد،
و معلوم شد كه آنچه داشته خدا به او داده بود.
بنابر اين حرف (فاء) در جمله (فما كان ) تفريع اين جمله را بر جمله (فخسفنا
به ...) مى رساند، و چنين معنا مى دهد كه ما او و خانه اش را در زمين فرو برديم ، پس
برايش روشن شد بطلان آنچه ادعا مى كرد، و مى گفت من خودم مستحق اين ثروت هستم ، و
حاجتى به خدا ندارم ، و اين نبوغ علمى و نيروى خودم است كه جلب خير و رفع ضرر از من
مى كند.
بعد از هلاكت قارون ، برآرزومندان ثروت او معلوم گشت كه وسعت و تنگى رزق
تابعمشيت خدا است .
و اصبح الذين تمنوا مكانه بالامس ، يقولون و يكان الله يبسط الرزق لمن يشاء من عباده
و يقدر...
مى گويند كلمه (وى ) كلمه اى است كه در هنگام اظهار ندامت
استعمال مى شود، و بسا هم مى شود كه در مورد تعجب به كار مى رود، و هر دو معنا با
آيه شريفه مى سازد، هر چند كه معناى اول زودتر به ذهن مى رسد.
(كان الله يبسط الرزق لمن يشاء من عباده و يقدر) - در اين جمله همان كسانى كه ديروز
آرزو مى كردند اى كاش به جاى قارون بودند، بعد از خسف قارون ، اعتراف كرده اند به
اينكه آنچه قارون ادعا مى كرد و ايشان تصديقش مى كردند،
باطل بوده ، و وسعت و تنگى رزق به مشيت خدا است ، نه به قوت و جمعيت و داشتن نبوغ
فكرى در اداره زندگى .
معمولا كلمه (كان ) براى تشبيه چيزى است به چيزى ، مى گوييم : فلانى كاءنه
شير است ، يعنى مثل اوست در شجاعت ، ولى مقام در آيه مورد بحث مقام تحقيق است نه تشبيه
، تا با شك و ترديد مناسبت داشته باشد، لذا كلمه (كان ) در اين آيه براى تشبيه
نيست ، بلكه گويندگان اين سخن ، كلمه مذكور را به اين منظور آورده اند كه بفهمانند
همين الان ابتداء و اولين لحظه اى است كه ما، در سخن قارون دچار ترديد شديم ، با اينكه
قبلا او را تصديق كرده بوديم ، و به كار بردن كلمه (كان ) به اين منظور شايع
است .
شاهد اينكه كلمه مذكور را به منظور ترديد به كار نبرده اند، جمله (لولا ان من الله
علينا لخسف بنا) است كه به طور جزم و تحقيق و بدون هيچ ترديد گفته اند، اگر خدا
بر ما منت ننهاده بود ما را هم فرو مى برد.
در جمله (وى كانه لا يفلح الكافرون ) براى بار دوم اظهار ندامت كرده اند، و اينكه
گفته اند: واى ! گويا كافران رستگار نمى شوند، رد مطلبى است كه لازمه آرزوى
قلبى ايشان است ، كه گفتند: اى كاش ما جاى قارون بوديم ، چون لازمه اين آرزو اين است
كه قارون ها رستگارند.
بهشت مختص كسانى است كه در اين دنيا خواهان برترى جوئى و فساد نباشند
تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبه
للمتقين )
اين آيه و آيه بعدش به منزله نتيجه گيرى از داستان قارون است .
و در جمله (تلك الدار الاخره ) كلمه (تلك ) كه مخصوص اشاره به دور است ،
شرافت و ارجمندى و علو مكان آخرت را مى رساند، و همين خود شاهد است بر اينكه مراد از
دار آخرت ، دار آخرت سعيده است ، نه هر آخرتى ، و نيز به همين جهت مفسرين دار آخرت را
در آيه مورد بحث به بهشت تفسير كرده اند.
و معناى اينكه فرمود: (نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا - قرارش
مى دهيم براى كسانى كه نمى خواهند در زمين گردن فرازى كنند، و فساد انگيزند) اين
است كه : ما بهشت را اختصاص به چنين كسانى مى دهيم ، و منظور از گردن فرازى اين است
كه : بر بندگان خدا استعلا و استكبار بورزند، و منظور از فسادانگيزى اين است كه :
خواستار گناهان و نافرمانى خدا باشند، چون خداى تعالى شرايعش را، كه انسانها را
به آنها مكلف فرموده ، بر اساس آنچه كه فطرت و خلقت آنان اقتضاء دارد بنا نهاده ، و
فطرت انسان تقاضا ندارد مگر آن كار و آن روشى را كه موافق با نظام اتم و احسن در
حيات زمينى انسانهاست ، پس هر معصيتى ، بى واسطه و يا باواسطه در فساد اين
زندگى اثر دارد، همچنان كه قرآن كريم مى فرمايد: (ظهر الفساد فى البر و البحر
بما كسبت ايدى الناس ) .
از اينجا روشن مى شود كه علو خواهى يكى از مصاديق فسادخواهى است ، و اگر از ميان
فسادها خصوص علوخواهى و برترى جويى را نام برده ، براى اين است كه نسبت به
خصوص آن عنايت داشته است ، و حاصل معناى آيه اين است كه : اين خانه آخرت ، يعنى
بهشت را اختصاص به افرادى مى دهيم ، كه نمى خواهند با برترى جويى بر بندگان
خداوند و با هر معصيتى ديگر در زمين فساد راه بيندازند.
اين آيه شريفه عموميت دارد، و مى رساند كه تنها كسانى به بهشت مى روند، كه در زمين ،
هيچ يك از مصاديق فساد و يا به عبارتى ديگر هيچ يك از گناهان را مرتكب نشوند، به
طورى كه حتى اگر در همه عمر يك گناه كرده باشند، از بهشت محروم مى شوند، و ليكن
آيه ديگرى از قرآن كريم اين عموم را تخصيص زده و فرموده : (ان تجتنبوا كبائر ما
تنهون عنه ، نكفر عنكم سيئاتكم ، و ندخلكم مدخلا كريما) .
(و العاقبه للمتقين ) - يعنى عاقبت نيك و پسنديده ، كه همان خانه سعيد آخرت ، و يا
عاقبت سعيد در دنيا و آخرت است ، از آن مردمى است كه تقوى پيشه كنند، چيزى كه هست از
دو احتمال مزبور احتمال اول مورد تاييد سياق هر دو آيه است .
من جاء بالحسنه فله خير منها
هر كس كارى نيك كند پاداشى بهتر از آن دارد، براى اينكه پاداشش به
فضل خدا چند برابر مى شود، همچنان كه خودش در جاى ديگر فرمود: (من جاء بالحسنه
فله عشر امثالها) .
و من جاء بالسيئه فلا يجزى الذين عملوا السيئات الا ما كانوا يعملون
و كسى كه عمل زشت كند زشتكاران جز همان عملشان پاداش داده نمى شوند، يعنى برآنچه
كه كرده اند چيزى اضافه نمى شود، و در اين ،
كمال عدل الهى است ، همچنان كه در كار نيك پاداش به ده برابر
كمال فضل اوست .
ظاهر كلام اقتضاء داشت به جاى جمله (فلا يجزى الذين عملوا) بفرمايد: (فلا يجزون
) يعنى ضميرى به كلمه (من - كسى كه ) برگرداند، ولى چنين نفرمود، بلكه
دوباره اسم ظاهر به كار برد، يعنى به جاى ضمير،
موصول (الذين ) را به كار برد، و شايد اين تعبيراشاره به اين باشد كه حكم در
آيه ، مخصوص كسانى است كه زياد معصيت مى كنند، و خطا سراپايشان را گرفته ، نه
كسى كه در عمر يك گناه از او سرمى زند، همچنان كه كلمه (سيئات ) كه جمع (سيئه
) است ، و نيز جمله (كانوا يعملون - همواره مرتكب مى شدند) ، نيز دلالت بر اين
كثرت و اصرار و استمرار دارد، و اما كسى كه هم گناه مى كند و هم حسنه به جاى مى آورد،
اميد هست كه خداى تعالى او را بيامرزد، همچنان كه خودش فرموده : (و آخرون اعترفوا
بذنوبهم ، خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا، عسى الله ان يتوب عليهم ان الله غفور رحيم
) .
اشاره به اينكه ملاك در ثواب و عقاب ،
آثارحاصل از اعمال است
اين را بايد دانست كه ملاك در (حسنه و سيئه ) به خاطر اثرى است كه از آنها براى
انسان حاصل مى شود، و به خاطر آن آثار، اعمالى را حسنه ، و اعمالى ديگر را سيئه مى
ناميم ، نه به خاطر جرم و اسكلت اعمال ، كه يك نوع حركت است .
ثواب و عقابى هم كه بر اعمال مترتب مى شود، باز به لحاظ آن آثار است ، نه به
خاطر متن عمل ، همچنان كه قرآن كريم نيت باطنى را نيز مورد محاسبه قرار مى دهد، و مى
فرمايد: (و ان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به الله ) .
با اين بيان ، جواب از اشكالى كه بر اطلاق آيه شده ، كه : توحيد يك حسنه است ، و هيچ
پاداشى مهم تر از آن نيست ، پس چگونه پاداش بهتر از آن را به شخص موحد مى دهند؟ و
لابد آيه شريفه يا مربوط به عقايد نيست ، و يا به مساله توحيد تخصيص خورده است ،
روشن مى شود.
توضيح اينكه گفتيم : ملاك در ثواب و عقاب به خاطر آثار
حاصل از اعمال است ، نه به خاطر خود اعمال ، در مساله توحيد هم ملاك اثرى است كه بر
اين عمل قلبى مترتب مى شود، و اين اثر غير از خود توحيد است ، گرچه هيچ عملى بهتر
از توحيد فرض ندارد، ولى ممكن است چيزى را فرض كرد كه از اثر توحيد بهتر و
افضل باشد.
علاوه بر اين توحيد هر چه و به هر معنا فرض شود،
قابل شدت و ضعف و نقصان و زيادت است ، و پر واضح است كه توحيد شخص موحد كه
در يك حدى از شدت و ضعف قرار دارد، اگر در وقت جزا دادن چند برابر شود از برابرش
بهتر است .
بحث روايتى (رواياتى درباره داستان قارون و آيات مربوط به آن )
در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه در كتاب مصنف و ابن منذر، ابن ابى حاتم ، حاكم
- وى حديث راصحيح دانسته - و ابن مردويه ، از ابن عباس روايت آورده اند كه گفت :
قارون مردى از قوم موسى (عليه السلام )، و پسر عموى آن جناب بود، و همواره در
جستجوى علم بود، تا آنكه علم بسيارى جمع آورى نمود، و همچنان به كار خود ادامه داد تا
روزى كه بر موسى (عليه السلام ) طغيان كرد، و به وى حسد ورزيد.
موسى (عليه السلام ) به او فرمود: خداى تعالى به من دستور داده كه از بندگانش
زكات بگيرم ، تو هم بايد زكات مالت را بدهى ، قارون از اطاعت اين دستور سرباز زد،
و به مردم گفت : موسى (عليه السلام ) مى خواهد
مال مردم را بخورد، اول دم از نماز زد، شما اطاعتش كرديد، و دستورهايى ديگر داد همه را
اطاعت كرديد، آيا باز او را اطاعت مى كنيد و اموالتان را به او مى دهيد، مردم گفتند: نه ما
نمى خواهيم به اين كار تن در دهيم ، ولى چه چاره اى داريم ؟ گفت : من نظرم اين است كه
بفرستم به سراغ يكى از زنان فاحشه بنى
اسرائيل ، و وقتى آمد او را تحريك كنيم ، و به سر وقت موسى بفرستيم كه او را متهم كند
به اينكه خواسته اى با من زنا كنى .
مردم اين نظريه را پسنديده ، شخصى نزد آن زن فاحشه فرستادند و بدو گفتند: اگر
شهادت دهى كه موسى با تو زنا كرده است هر چه بخواهى به تو مى دهيم ، زن
پذيرفت .
قارون نزد موسى (عليه السلام ) آمد، و گفت : دستور بده بنى
اسرائيل جمع شوند، و آنان را به آنچه خدايت فرموده آگاه كن ، موسى (عليه السلام )
قبول كرد، و بنى اسرائيل را جمع كرد، و به ايشان فرمود: شما را جمع كرده ام تا به
اطلاعتان برسانم كه پروردگارم چه دستوراتى داده ، بنى
اسرائيل گفتند: چه دستور داده ؟ فرمود: مرا دستور داده تا به شما بگويم تنها خدا را
بپرستيد، و چيزى را شريك او مگيريد، و صله رحم كنيد، و چه و چه كنيد، تا آنكه فرمود:
و اينكه اگر كسى زنا كرد در صورتى كه زن داشته باشد سنگسارش كنيد، گفتند: هر
چند كه خودت باشى ؟ فرمود بله اگر خودم نيز زنا كنم بايد سنگسار شوم ، گفتند:
خوب تو زنا كرده اى ، و بايد سنگسار شوى ، موسى (عليه السلام ) با تعجب پرسيد:
من زنا كرده ام ؟
اطرافيان قارون فرستادند نزد آن زن كه بيا و شهادت بده ، چون آمد، پرسيدند درباره
موسى (عليه السلام ) چه شهادت مى دهى ؟ موسى (عليه السلام ) از او پرسيد تو را
به خدا سوگند راست بگو، زن گفت : چون مرا به خدا سوگند مى دهى (راستش را مى
گويم ) اين مردم مرا خواستند و مزدى برايم مقرر كردند تا در برابرش من تو را متهم
به زناى با خود كنم ، و اينك شهادت مى دهم تو از اين تهمت برى هستى ، و نيز شهادت
مى دهم بر اينكه تو رسول خدايى .
موسى با چشم گريان به سجده افتاد، خداى تعالى به وى وحى فرستاد كه چرا مى
گريى ؟ با اينكه من زمين را مسخر تو كرده ام ، به زمين فرمان بده تا قارون را ببلعد،
كه اگر فرمانش دهى اطاعتت مى كند.
موسى (عليه السلام ) سر از سجده برداشت ، و به زمين فرمود: قارون و اطرافيانش را
بگير، زمين آنان را تا اعقاب پاهايشان در خود فرو برد، همينكه وضع را چنين ديدند، از
در التماس فرياد زدند: اى موسى اى موسى ! موسى (عليه السلام ) مجددا فرمان داد
بگير ايشان را، پس زمين آنان را تا گردنهايشان فرو برد، مجددا فريادشان به يا
موسى يا موسى بلند شد، بار سوم موسى (عليه السلام ) فرمان داد كه بگير ايشان
را، پس زمين همه شان را در خود فرو برد، و خداى تعالى به موسى وحى فرستاد كه :
بندگان من هر چه تو را خواندند و تضرع كردند اجابت نكردى ، به عزتم سوگند اگر
مرا مى خواندند اجابتشان مى كردم .
ابن عباس مى گويد: اين است معناى آيه شريفه كه مى فرمايد: (فخسفنا به و بداره
الارض ) كه زمين قارون و اتباعش را تا طبقه تحتانى خود فرو برد.
مؤ لف : در كتاب مزبور از عبد الرزاق ، و ابن ابى حاتم ، از ابن
نوفل هاشمى ، نيز همين قصه روايت شده ، چيزى كه هست در روايات مذكور آمده كه آن زن
را در مجلس قارون آوردند، تا به عنوان شكايت از موسى آن تهمت را پيش قارون بزند،
ولى وقتى حضور بهم رسانيد، نزد همه حضار شهادت داد به برائت موسى ، و اين خبر
به گوش موسى رسيد، و نزد خدا از قارون و رفقايش شكوه كرد، خدا هم او را بر قارون
مسلط كرد.
مرحوم قمى در تفسير خود در اين داستان گفته : موسى (عليه السلام ) خودش نزد قارون
آمد، و حكم زكات را به وى ابلاغ نمود، قارون او را استهزاء كرده و از خانه اش بيرون
راند، موسى (عليه السلام ) نزد پروردگارش از رفتار قارون شكوه كرد، خدا هم او را
بر وى مسلط ساخت و زمين به فرمان وى قارون و خانه اش را در خود فرو برد.
ليكن اين روايت به خاطر اينكه حرفهاى ناپسندى دارد، و از نظر سند هم موقوف و بريده
است از ايراد همه آن خوددارى كرديم ، دو روايت ابن عباس و ابن
نوفل نيز موقوفند يعنى از صحابى نقل كردند نه از
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ).
علاوه بر اين روايت ابن عباس بغى و ستمكارى قارون را نسبت به موسى دانسته ، در
حالى كه قرآن فرموده : (فبغى عليهم ) ، قارون بر بنى
اسرائيل ستم كرد، و نيز روايت مى گويد: علمى كه قارون داشته علمى بوده كه با درس
خواندن فرا گرفته ، و آيه قرآن همان طور كه گفتيم ظاهر در اين است كه : مراد از علم
به علم قارون ، علم به راه هاى جمع آورى ثروت و
امثال ثروت است .
داستان قارون در تورات حاضر
البته داستان قارون در تورات فعلى به نحو ديگرى آمده ، در اصحاح شانزدهم ، از
سفر عدد، مى خوانيم : قورح بن بصهار بن نهات بن لاوى ، و داثان ، و ابيرام ، دو پسر
الياب ، و اون ، پسر فالت ، كه از نواده هاى راءوبين بودند، با جمعى از بنى
اسرائيل و رؤ ساى ايشان كه دويست و پنجاه نفر مى شدند، در مخالفت با موسى
پافشارى مى كردند، و در روزى مقرر، يك جا جمع شدند، تا عليه موسى و هارون قيام
كنند، به موسى و هارون گفتند: تا اينجا هر چه كرديد بس است ، اين جمعيت كه مى بينيد
همه شان مقدسند، و در وسطشان رب قرار دارد، پس چرا بر جماعت رب برترى مى جوييد؟
وقتى موسى اين سخن بشنيد به سجده افتاد، پس قورح و همه مردمش را صدا كرد كه :
فردا رب اعلام خواهد كرد كه او براى چه كسى است ؟ و چه كسى مقدس است ؟ آنگاه آن
كسى را كه مقدس تر باشد به درگاه خود نزديك خواهد كرد، آرى او هر كه را بپسندد
به خود نزديك مى كند، اين كار را بكنيد، و محابر قورح و همه جماعتش را براى خود
بگيريد، و آتشى در آن بيفكنيد، و بر آن بخور دهيد، فردا اين كار را در
مقابل رب انجام دهيد، چون آن مردى كه خدا او را بپسندد او مقدس است ، و همين شما را بس
است اى دودمان لاوى .
تورات همچنان قصه را ادامه مى دهد، و در ضمن مى گويد كه فرداى آن روز آمدند، و
آتشدانها كه در آن آتش و بخور بود آوردند، و در باب خيمه اجتماع كردند، آنگاه در
تورات گفته شده كه زمين زير پايشان شكافته شد و دهان خود را باز كرد، آنان و خانه
هايشان را بلعيد، و قورح و همه مردمش و همه اموالش را نيز فرو برد، و آنچه از آنان
زنده ماند در همان بيابان در بين جمعيت در زمين فرو رفتند، به طورى كه بقيه
اسرائيليان كه در اطرافشان بودند از صداى آنان فرار كردند، چون با خود گفتند: ممكن
است ما را هم فرو ببرد، آنگاه آتشى از ناحيه رب بيرون آمد، و آن دويست و پنجاه مرد را
كه بخور آورده بودند بسوزانيد، اين بود آن مقدار از داستان تورات كه مورد حاجت ما
بود.
و در مجمع البيان در ذيل آيه (ان قارون كان من قوم موسى ) گفته است : كه وى پسر
خاله موسى (عليه السلام ) بود، - نقل از عطاء از ابن عباس ، و از روايت امام صادق
(عليه السلام ).
و در تفسير قمى در ذيل جمله (ما ان مفاتحه لتنوء...) گفته : كليد گنجينه هايش را
جمعى نيرومند نمى توانستند حمل و نقل كنند.
و در معانى الاخبار به سند خود از موسى بن
اسماعيل بن موسى بن جعفر (عليه السلام ) از پدرش از جدش از آباى گرامش از على
(عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله (و لا تنس نصيبك من الدنيا) فرمود: سلامتى
و نيرومندى و فراغت و جوانيت و نشاطت را فراموش مكن ، و با اين سرمايه هاى گرانبها
آخرت خود را تامين نما.
چند روايت درباره تواضع و بيان اينكه بسا مى شود كه بند كفش كسى موجب عجب
واستعلاى او مى شود
و نيز در تفسير قمى در ذيل جمله (فخرج على قومه فى زينته ) گفته : قارون با
جامه هاى رنگين ، و دامن بلند از خانه بيرون مى آمد، و دامن خود را به زمين مى كشيد.
و در مجمع البيان مى گويد: زاذان از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) روايت كرده كه در
دوران خلافتش در بازارها قدم مى زد و گم شدگان را به مقصد مى رساند، و ضعيفان را
كمك مى كرد، و به فروشندگان و بقالان مى گذشت ،و قرآن را پيش رويش باز مى كرد،
و مى خواند: (تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا) و
مى فرمود: اين آيه درباره اهل عدالت و تواضع از واليان امور، و درباره قدرتمندان از
ساير مردم نازل شده .
و نيز در مجمع البيان آمده كه سلام اعرج از اميرالمومنين (عليه السلام ) روايت كرده كه
فرمود: بند كفش كسى باعث عجب او مى شود، و به همين جهت
مشمول اين آيه مى شود، كه مى فرمايد: (تلك الدار الاخره ) .
مؤ لف : سيد بن طاووس در كتاب سعد السعود خود روايت را به اين صورت از مرحوم
طبرسى صاحب مجمع البيان نقل كرده ، كه فرمود: مردى به همين مقدار كه بند كفش او
بهتر از بند كفش رفيقش است باعث عجب او مى شود، لذا
مشمول اين آيه مى شود.
و در الدر المنثور است كه : محاملى و ديلمى از ابى هريره روايت كرده اند كه
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: جبارى در زمين و اخذ بدون حق از مصاديق
اين آيه است .
سوره قصص ، آيات 85 - 88
ان الذى فرض عليك القرآن لرادك الى معاد
قل ربى اعلم من جاء بالهدى و من هو فى ضلال مبين (85) و ما كنت ترجوا ان يلقى اليك
الكتاب الا رحمه من ربك فلا تكونن ظهيرا للكفرين (86) و لا يصدنك عن آيات الله بعد اذ
انزلت اليك و ادع الى ربك و لا تكونن من المشركين (87) و لا تدع مع الله الها آخر لا اله
الا هو كل شى ء هالك الا وجهه له الحكم و اليه ترجعون
(88)،
ترجمه آيات
آن كس كه قرآن را بر تو واجب كرد تو را به مكه برمى گرداند بگو پروردگار من
بهتر مى داند كه چه كسى هدايت آورده و چه كسى در گمراهى آشكار است (85).
تو هيچ اميد نداشتى كه اين كتاب به سويت نازل شود مگر مرحمتى از پروردگارت
حال كه مشمول اين رحمت شدى هرگز پشتيبان كافران مباش (86).
و كفار تو را از آيات خدا باز ندارند بعداز آنكه به سوى تو
نازل شد و به سوى پروردگارت دعوت كن و از مشركين مباش (87).
و با خدا معبود ديگرى مخوان كه جز او معبودى نيست همه چيز هلاك پذير است مگر ذات پاك
او، حكم خاص اوست و به سوى او برمى گرديد (88).
بيان آيات
اين چند آيه ، آيات آخر اين سوره است ، و در آن به
رسول خدا (صلى الله اليه و آله و سلم ) وعده
جميل مى دهد كه به زودى بر او منت نهاده و قدر و منزلتش را بلند مى كند، و نفوذ كلمه اش
مى دهد، و دينش را بر ساير اديان برترى مى بخشد، و امنيت و سلامتى را بر او و مؤ منين
به او گسترش مى دهد، همان طور كه اين كار را درباره موسى و بنى
اسرائيل كرد، و در حقيقت آيات قبل هم كه داستان موسى (عليه السلام ) را بيان مى كرد
براى بيان همين نكته بود.
ان الذى فرض عليك القرآن لرادك الى معاد...
معناى آيه و وجوه مختلفى كه درباره مراد از (معاد) در آن گفته شده است
كلمه (فرض ) - بطورى كه گفته اند - به معناى واجب كردن است ، و بنابراين
معناى جمله (فرض عليك القرآن ) اين است كه : واجب كرده بر تو
عمل به قرآن را، يعنى عمل به آن احكامى كه در آن است ، پس در حقيقت در اين كه ايجاب را
به خود قرآن نسبت داده مجاز در نسبت به كار برده .
از اين معنا بهتر، تفسيرى است كه بعضى كرده اند و گفته اند: (معناى آن اين است كه :
واجب كرده بر تو تلاوت و خواندن آن را به مردم ، و اينكه آن را به مردم برسانى ، و
به احكامش عمل كنى ) چون اين معنا با جمله (لرادك الى معاد) ، به بيانى كه در معناى
آن خواهد آمد بهتر مى سازد.
(لرادك الى معاد) - كلمه (معاد) اسم محل عود، يا اسم زمان عود است ، و مفسرين در
معناى اين محل ، و يا زمان اختلاف كرده اند.
بعضى گفته اند: مراد مكه است ، و بنابراين آيه شريفه وعده اى است كه خداى تعالى
به پيامبر گرامى اش مى دهد كه به زودى او را بعد از آنكه از مكه هجرت كرد دوباره
به مكه برمى گرداند.
بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن مرگ است . و بعضى گفته اند: قيامت است .
بعضى ديگر گفته اند: محشر است . بعضى ديگر آن را مقام محمود دانسته اند، كه همان
موقف شفاعت كبرى است . بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن بهشت است . و بعضى ديگر
گفته اند: بيت المقدس است ، كه بنابراين قول آيه شريفه وعده اى است در خصوص
معراج ، البته معراج دوم ، كه مى فرمايد: بعد از آنكه ما تو را در معراج
اول به بيت المقدس برديم ، بزودى تو را بدانجا برمى گردانيم .
بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن هر امر محبوبى است كه دلخواه آن جناب باشد. كه اين
معناى آخرى با همه اقوال قبلى و يا بيشتر آنها منطبق مى شود.
اما آنچه كه دقت در سياق آيات سوره به دست مى دهد، اين است كه : آيه شريفه
تصريحى باشد به آنچه كه داستان مزبور در
اول سوره به آن اشاره مى كرد، و آيات بعد از آن هم مويد آن است .
چون خداى تعالى در اول سوره ، داستان بنى
اسرائيل و موسى (عليهماالسلام ) را نقل كرد، و
مفصل بيان داشت كه چه منت ها بر آنان نهاد، امنيت ، سلامتى ، عزت ، و تمكن به آنان داد،
بعد از آن كه ذليل و زبون دست آل فرعون بودند، و فرعونيان پسرانشان را مى كشتند،
و زنانشان را زنده مى گذاشتند.
و اين داستان به دلالت التزامى دلالت مى كند بر اينكه مى خواهد به همه مؤ منين وعده اى
جميل دهد، كه به زودى از فتنه ها و شدائد و عسرتى كه گرفتارش هستند نجاتشان مى
دهد، و دينشان را بر همه اديان تقديم و برترى مى بخشد، و آنان را بعد از آنكه در زمين
جايى نداشتند، در زمين مكنت مى دهد، و اين دلالت التزامى را مطلع سوره نيز تاييد مى كند.
آنگاه بعد از آنكه از نقل داستان مذكور فارغ شد، فرمود: حكمت واجب مى كند كتابى
نازل شود، تا هم مردم را به سوى حق راهنما و تذكر باشد و هم اتمام حجت باشد، تا به
وسيله آن كتاب ، خود را از عذاب خدا حفظ كنند، همچنان كه چنين كتابى بر موسى
نازل كرد، البته بعد از آنكه قرون اولى و
نسل هاى گذشته را هلاك ساخته بود، و همچنان كه كتابى بر پيامبر
نازل كرد، هر چند كه مردم او را از باب عنادى كه با حق داشتند تكذيب كردند، و دنيا را
بر آخرت ترجيح دادند.
و اين سياق هر شنونده اى را اميدوار مى سازد، كه خداى تعالى به زودى آنچه را كه به
اشاره و به دلالت التزامى فهماند صريحا بيان مى كند، در چنين زمينه اى اگر بشنود
كه خداى تعالى مى فرمايد: (ان الذى فرض عليك القرآن لرادك الى معاد) ، بدون
درنگ مى فهمد، كه منظور همان وعده جميلى است كه منتظرش بود، مخصوصا كه در اولش
فرمود: آن كسى كه قرآن را بر تو واجب كرده ، قبلا هم كه تورات را به قرآن تشبيه
كرده بود، و نجات دادن بنى اسرائيل را هم قبل از فرستادن تورات آورده بود، تا مقدمه
براى نزول تورات باشد، و بنى اسرائيل با اخذ به آن و
عمل به آن امامان و وارثان باشند.
پس در نتيجه معناى آيه اين مى شود: آن كسى كه قرآن را بر تو واجب كرد تا بر مردم
بخوانى و ابلاغ كنى و دستوراتش را به كار بندى به زودى تو را به آن محلى برمى
گرداند كه اين برگشتنت عود باشد و آنجا معادت شود همچنان كه تورات را بر موسى
نازل كرد و با نزول آن قدر و منزلت خودش و قومش را بالا برد.
و معلوم است كه رسول خدا (صلى الله اليه و آله و سلم ) قبلا در مكه بود، مكه اى كه در
آن همه گونه شدائد و فتنه ها را ديد، آنگاه مهاجرت كرد و سپ س بدانجا برگشت ، در
حالى كه فتح و فيروزى داشت و در حالى كه پايه هاى دينش محكم ، و اركان ملتش
مستحكم شده بود، بت هاى مكه را بشكست ، و بنيان شرك را ويران ساخت ، و مؤ منين وارث آن
سرزمين شدند، در حالى كه از آنجا با ذلت و خوارى بيرون گشته بودند.
و اگر كلمه (معاد) را نكره آورد، براى اين است كه به عظمت اين عود اشاره كند، و
بفهماند كه اين برگشتن قابل قياس به بودن قبلى اش در مكه نيست و تاريخ هم اين معنا
را تصديق مى كند.
معناى جلمه (قل
ربى احملم من جاء بالهدى ...) و سخن بعضى مفسران درباره آن
(قل ربى اعلم من جاء بالهدى و من هو فى ضلال مبين ) - اين جمله مويد معنايى است كه
ما براى معاد كرديم ، چون نظير جمله اى است كه موسى (عليه السلام ) وقتى كه مردم
تكذيبش كرده ، و آيات بيناتش را به سحر نسبت دادند - گفت : (ربى اعلم من جاء
بالهدى و من تكون له عاقبه الدار) .
در اين آيه رسول گرامى خود را دستور مى دهد به فرعونهاى زمان خود، يعنى بزرگان
مشركين ، كه تكذيبش كردند، و به سحر نسبتش دادند، همان را بگويد، كه موسى (عليه
السلام ) به آل فرعون گفت ، چون كه تكذيبش كردند، و به سحر نسبتش دادند.
زيرا مشابهت تامى هست ميان بعثت آن جناب و موسى (عليه السلام )، و همچنين سير
دعوتشان ، همچنان كه از داستان وارده در اين سوره ظاهر مى شود، و همچنان كه با
تامل در آيه (انا ارسلنا اليكم رسولا شاهدا عليكم كما ارسلنا الى فرعون رسولا كاملا
ظاهر مى شود.
و اگر در آيه مورد بحث اكتفاء كرد به اينكه
رسول خدا (صلى الله اليه و آله و سلم ) قسمت
اول كلام موسى را به مردم بگويد، و قسمت دوم آن را يعنى جمله (و من تكون له عاقبه
الدار) را، در آيه مورد بحث نياورد، شايد از اين جهت بوده كه سياق كلام ، سياق اشاره
است ، و مثل اينكه قرار بوده از حد اشاره تجاوز نشود، همچنان كه اين معنا از جمله (لرادك
الى معاد) ، كه خطاب را در آن متوجه رسول خود كرده ، و كلمه معاد را نكره آورده ، نيز
استشمام مى شود.
و به هر حال مراد از جمله (من جاء بالهدى ) شخص
رسول خدا (صلى الله اليه و آله و سلم )، و مراد از جمله (و من هو فى
ضلال مبين ) ، مشركين از قوم اوست و اختلاف سياق دو جمله - كه در اولى فرمود: (كسى
كه هدايت آورده ) ، و در دومى فرمود: (و آن كسى كه در ضلالتى آشكار است ) ، با
اينكه جا داشت ، در جمله اول هم بفرمايد: آن كس كه در هدايت است ، و خلاصه مقابله را بين
هدايت آن جناب و ضلالت مشركين نينداخت ، بلكه بين هدايت آوردن آن حضرت ، و ضلالت
مشركين انداخت - براى اين است كه تكذيب مشركين متوجه خود آن جناب نبود، بلكه طبعا
تكذيبشان متوجه دين آن حضرت بود.