و در همان كتاب به سند خود از ابى الصباح كنانى روايت كرده كه گفت : از امام صادق
(عليه السلام ) از معناى آيه (و من يرد فيه بالحاد بظلم نذقه من عذاب اليم )
پرسيدم ، فرمود: هر ظلمى كه شخص در مكه مرتكب شود، چه ظلم به نفس ، و چه ظلم به
غير، من آن را الحاد مى دانم ، و به همين جهت امام از اينكه در مكه سكونت گزيند پرهيز مى
كرد.
مؤ لف : اين روايت را صاحب علل الشرايع هم از ابى الصباح از آن جناب آورده ، و در
روايت وى آمده : و به همين جهت امام همواره مردم را نهى مى كرد از اينكه مجاور مكه شوند. و
در معناى اين روايت و روايت قبلش رواياتى ديگر نيز هست .
و نيز در كافى به سند خود از ربيع بن خثيم روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه
السلام ) را ديدم كه داشت پيرامون كعبه طواف مى كرد، در حالى كه در محملى قرار داشت
، چون سخت مريض بود، پس ديدم كه هر وقت به ركن يمانى مى رسيد دستور مى داد او را
به زمين بگذارند، دست خود از سوراخ محمل بيرون مى آورد و آن را به زمين مى كشيد بعد
مى فرمود بلندش كنند.
بعد از آنكه ديدم در هر شوط اين كار را تكرار كرد، عرضه داشتم : فدايت شوم يا بن
رسول اللّه ! اين كار براى شما زحمت زياد داشت ؟ فرمود: من از خداى عز و
جل شنيدم كه مى فرمود: (ليشهدوا منافع لهم ) پرسيدم منظور منافع دنيا است يا
آخرت ؟ فرمود: همه .
و در مجمع البيان در ذيل همين آيه گفته : بعضى گفته اند منافع آخرت منظور است ، و آن
عفو و مغفرت است ، و بدين مضمون از امام باقر (عليه السلام ) هم
نقل شده است .
مؤ لف : اثبات يكى از اين دو نوع منافع ، منافاتى با عموم آيه ندارد.
و در كتاب عيون از جمله مسائلى كه حضرت رضا براى محمد بن سنان و پاسخش به
سوالات او از علل نوشت ، يكى علت وجوب حج بوده كه امام نوشته است : علت آن رفتن
به ميهمانى خداى عز و جل و طلب حوايج و بيرون شدن از همه گناهان است و براى اين
است كه از گناهان گذشته تائب شود و نسبت به آينده اش تجديد
عمل كند. و نيز در حج ، انسان موفق به بذل مال مى شود. و تنش به زحمت مى افتد، و در
مقابل اجر مى برد. آدمى را از شهوات و لذات باز مى دارد، و به وسيله عبادت به درگاه
خداى عز و جل نزديك مى شود و آدمى را به خضوع و استكانت و اظهار ذلت در برابر آن
درگاه وا مى دارد. حج دائما آدمى را دچار سرما و گرما و ايمنى و خوف مى كند و آدمى با
اين حوادث خو مى گيرد.
و نتيجه آثارش اين است كه اميد و ترس آدمى همه متوجه خدا مى شود. نتيجه ديگرش اينكه
قساوت را از قلب و خشونت را از نفس و نسيان را از
دل مى زدايد و اميد و ترس از غير خدا را مى برد و حقوق خدايى را تجديد مى كند و نفس را
از فساد جلو مى گيرد. منافع شرقيان را عايد غربيان و ساحليان را عايد خشكى نشينان
كه به حج آمده اند و حتى آنها كه نيامده اند مى سازد چون حج موسم آمد و شد تاجران و
وارد كنندگان و فروشندگان و مشتريان و كاسبان و مسكينان است . در حج حوائج محتاجانى
كه از اطراف و اماكن مى آيند و مى توانند بيايند بر آورده مى شود. اينها همه منافعى است
كه حج براى بشر دارد.
مؤ لف : قريب به اين مضمون از فضل بن شاذان نيز از آن جناب روايت شده است .
و در كتاب معانى الاخبار به سند خود از ابى الصباح كنانى از امام صادق
(عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير كلام خداى عز و
جل كه فرموده : و (يذكروا اسم اللّه فى ايام معلومات ) فرمود: يعنى ايام تشريق .
مؤ لف : در اين معنا نيز روايات ديگرى از امام باقر و صادق (عليهما السلام ) رسيده ،
البته در اين ميان روايات ديگرى نيز هست كه معارض با اين روايات است ،
مثل آن رواياتى كه (ايام معلومات ) را دهه ذى الحجه دانسته ، يا آن رواياتى كه
(ايام معلومات ) را دهه ذى الحجه و ايام معدودات را ايام تشريق دانسته و آيه شريفه
با آن روايتى كه ايام مذكور را ايام تشريق دانسته سازگارتر است .
و در كافى به سند خود از ابى الصباح كنانى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده
كه در تفسير جمله (ثم ليقضوا تفثهم ) فرمود: منظور، سر تراشيدن و ازاله مو از
بدن است .
و در فقيه ، در روايات بزنطى از حضرت رضا (عليه السلام ) آمده كه فرمود: (تفث
) ناخن گرفتن و چرك گرفتن از بدن و افكندن جامه احرام است .
و در تهذيب به سند خود از حماد ناب ، روايت آورده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام )
از معناى جمله (و ليطوفوا بالبيت العتيق ) پرسيدم : فرمود: منظور طواف نساء است .
مؤ لف : در معناى اين سه روايت ، روايات ديگرى از ائمه
اهل بيت (عليهم السلام ) آمده است .
و در كافى به سند خود از ابان از كسى كه براى او حديث كرده از امام ابى جعفر (عليه
السلام ) روايت كرده كه گفت : از آن جناب پرسيدم چرا خداوند خانه كعبه را (بيت العتيق
) ناميد؟ فرمود: براى اينكه (هر خانه اى در دنيا در قيد ملك مالكى است ) و خداوند خانه
را از قيد ملكيت انسانها آزاد كرده ، هيچ كس مالك آن نشده است .
و در تفسير قمى گفته : پدرم از صفوان بن يحيى از ابى بصير از امام صادق (عليه
السلام ) برايم حديثى كرد و در ضمن آن از داستان غرق شدن قوم نوح گفت ، و سپس
فرمود: خانه كعبه از اين جهت بيت عتيق ناميده شده كه از غرق شدن آزاد گرديده .
و در الدر المنثور است كه بخارى در تاريخ خود و ترمذى - وى حديث را حسن دانسته -
و ابن جرير و طبرانى و حاكم - وى آن را صحيح دانسته - و ابن مردويه و بيهقى -
در كتاب دلائل - از عبد اللّه بن زبير روايت كرده اند كه گفت :
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: اگر خدا خانه كعبه را بيت العتيق ناميده
بدين جهت است كه خداوند آن را از شر جبابره دنيا آزاد كرده ، و تاكنون هيچ جبارى بر آن
غلبه نكرده است .
مؤ لف : تاريخ به هيچ وجه اين روايت را تصديق نمى كند براى اينكه يكى از جبابره
كه اين خانه را خراب كرد خود همين عبد اللّه زبير و ديگرى حصين بن نمير به دستور
يزيد و يكى ديگر حجاج بن يوسف به امر عبد الملك مروان و يكى قوم قرامطه بودند. و
ممكن است مراد آن حضرت تاريخ گذشته اين خانه باشد. و اما روايت سابق بر اين روايت
كه ثابت نشده است .
باز در همان كتاب آمده كه سفيان بن عيينه و طبرانى و حاكم - وى حديث را صحيح دانسته
- و بيهقى - در كتاب سنن خود - از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : حجر
اسماعيل جزء خانه است براى اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از پشت
ديوار حجر طواف مى كرد. و حجر را داخل طواف مى ساخت ، خداى تعالى هم فرموده : (و
ليطوفوا بالبيت العتيق ) .
مؤ لف : در اين معنا روايات ديگرى از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) آمده .
باز در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه و حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - از جبير
بن مطعم روايت كرده اند كه گفت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: اى
بنى عبد مناف ! زنهار كه احدى را از طواف اين خانه و نماز در آن ممانعت مكنيد، هر وقت كه
باشد چه شب و چه روز.
و در مجمع البيان در ذيل جمله (فاجتنبوا الرجس من الاوثان ) گفته : اصحاب ما اماميه
روايت كرده اند كه بازى شطرنج و نرد و ساير انواع قمار، از اين رجس است . و در
ذيل (و اجتنبوا قول الزور) گفته : اصحاب ما روايت كرده اند كه غنا و ساير سخنان
لهو از مصاديق قول زور است .
و در همان تفسير آمده كه ايمن بن خزيم از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت
كرده كه روزى ما را مخاطب قرار داد و فرمود: اى مردم ! خداوند شهادت بنا حق را هم لنگه
شرك به خود حساب كرده ، و فرموده : (فاجتنبوا الرجس من الاوثان و اجتنبوا
قول الزور) .
مؤ لف : ذيل اين روايت در الدر المنثور، از احمد، ترمذى ، ابن جرير، ابن منذر و ابن
مردويه از ايمن روايت شده است .
و در كافى به سند خود از ابى الصباح كنانى از ابى عبد اللّه (عليه السلام ) روايت
كرده كه در ذيل جمله (و لكم فيها منافع الى
اجل مسمى ) فرمود: يعنى مادام كه قربانى نشده ، اگر در راه خسته شد مى تواند
سوارش شود، البته نه اينكه خسته اش كند و اگر تشنه شد مى تواند از شيرش
بدوشد، البته به شرطى كه همه آن را ندوشد.
و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه از على (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:
حاج مى تواند سوار شتر خود شود، اما به طور شايسته .
مؤ لف : نظير اين روايت را از جابر از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نيز
آورده .
و در تفسير قمى در ذيل آيه (فله اسلموا و بشر المخبتين ) فرموده : يعنى عبادت
كنندگان .
و در كتاب كافى به سند خود از عبد اللّه بن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت
كرده كه در ذيل جمله (و اذكروا اسم اللّه عليها صواف ) فرمود: اين آن هنگامى است كه
شتر براى نحر، مى ايستد كه دست و پايش در يك صف قرار گرفته ، دستهايش از پا تا
زانو بسته شده . و جمله (فاذا وجبت جنوبها) مربوط به آن هنگامى است كه به زمين مى
افتد.
و در همان كتاب به سند خود از عبد الرحمان بن ابى عبد اللّه ، از امام صادق (عليه
السلام ) روايت كرده كه در تفسير جمله (فاذا وجبت جنوبها) فرمود: يعنى وقتى به
زمين افتاد از آن بخوريد و به (قانع ) يعنى كسى كه هر چيزى به او بدهى راضى
مى شود و ناراحت
نمى گردد و قهر نمى كند، و به (معتر) يعنى كسى كه از كنار تو عبور مى كند بلكه
تعارفش كنى ، بخوران .
و در معانى الاخبار به سند خود از سيف تمار روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه
السلام ) فرمود: سعيد بن عبد الملك به حج آمد و پدرم را بديد، پس گفت : من شترى
سوق داده ام (با خود براى قربانى آورده ام )
حال چه كنم ؟ فرمود يك ثلث آن را براى خوردن خانواده ات بده ، و ثلث ديگر را به
قانع بخوران ، و ثلث سوم را به مسكين بده . پرسيدم : مسكين يعنى
سائل ؟ فرمود: بله و قانع آن كسى است كه هر چيز برايش بفرستى هر چند يك تكه
گوشت باشد قناعت مى كند، و معتّر آن كسى است كه به طمع گوشت از كنار تو مى
گذرد، ولى سؤ ال نمى كند.
مؤ لف : در همه مضامينى كه در اين روايات گذشت ، روايات بسيار ديگرى هست كه آنچه
ما نقل كرديم مختصرى از آنها بود.
و در كتاب جوامع الجامع در تفسير جمله (لن
ينال اللّه لحومها و لا دماوها) مى گويد: و روايت شده كه مردم جاهليت را رسم بر اين بود
كه وقتى شتر را نحر مى كردند، خون آن را به ديوار كعبه مى ماليدند، پس وقتى
مسلمانان به حج رفتند مى خواستند همين رسم جاهليت را انجام دهند اين آيه
نازل شد.
مولف : در معناى اين روايت در الدر المنثور حديثى از ابن منذر و ابن مردويه از ابن عباس
آمده است .
و در تفسير قمى بعد از جمله (لتكبروا اللّه على ما هديكم ) گفته : تكبير در ايام
تشريق در منى به دنبال پانزده نماز و در شهرها به
دنبال ده نماز گفته مى شود.
سوره حج ، آيه 38 - 57
ان اللّه يدفع عن الذين آمنوا ان الله لا يحب
كل خوان كفور(38) اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان اللّه على نصرهم لقدير(39)
الذين اخرجوا من ديرهم بغير حق الا ان يقولوا ربنا اللّه و لو لا دفع اللّه الناس بعضهم
ببعض لهدمت صومع و بيع و صلوت و مسجد يذكر فيها اسم اللّه كثيرا و لينصرن اللّه من
ينصره ان اللّه لقوى عزيز(40) الذين ان مكانهم فى الارض اقاموا الصلوة و آتوا
الزكوه و امروا بالمعروف و نهوا عن المنكر و لله عقبه الامور(41) و ان يكذبوك فقد كذبت
قبلهم قوم نوح و عاد و ثمود(42) و قوم ابراهيم و قوم لوط(43) و اصحاب مدين و كذب
موسى فامليت للكافرين ثم اخذتهم فكيف كان نكير(44) فكاين من قريه اهلكناها و هى
ظالمه فهى خاويه على عروشها و بئر معطله و قصر مشيد(45) افلم يسيروا فى الارض
فتكون لهم قلوب يعقلون بها او آذان يسمعون بها فانها لا تعمى الابصر و لكن تعمى
القلوب التى فى الصدور(46) و يستعجلونك بالعذاب و لن يخلف اللّه وعده و ان يوما
عند ربك كالف سنه مما تعدون (47) و كاين من قريه امليت لها و هى ظالمه ثم اخذتها و
الى المصير(48) قل يايها الناس انما انا لكم نذير مبين (49) فالذين آمنوا و عملوا
الصالحات لهم مغفره و رزق كريم (50) و الذين سعوا فى آيتنا معجزين اولئك اصحاب
الجحيم (51) و ما ارسلنا من قبلك من رسول و لا نبى الا اذا تمنى القى الشيطان فى امنيته
فينسخ اللّه ما يلقى الشيطان ثم يحكم اللّه آيته و اللّه عليم حكيم (52)
ليجعل ما يلقى الشيطان فتنه للذين فى قلوبهم مرض و القاسيه قلوبهم و ان
الظالمين لفى شقاق بعيد(53) و ليعلم الذين اوتوا العلم انه الحق من ربك فيومنوا به
فتخبت له قلوبهم و ان اللّه لهاد الذين آمنوا الى صراط مستقيم (54) و لا
يزال الذين كفروا فى مريه منه حتى تاتيهم الساعه بغته او ياتيهم عذاب يوم عقيم
(55) الملك يومئذ لله يحكم بى نهم فالذين آمنوا و عملوا الصالحات فى جنت النعيم
(56) والدين كفروا و كذبوا بآياتنا فاولئك لهم عذاب مهين (57)
ترجمه آيات
خدا از كسانى كه ايمان آورده اند دفاع مى كند كه خدا خيانت گران كفران پيشه را دوست
ندارد (38).
كسانى كه چون ستم ديده اند كارزار مى كنند اجازه دارند و خدا به نصرت دادنشان قادر
است (39).
همان كسانى كه از ديارشان بى رون شده اند بدون سبب جز آنكه مى گفته اند:
پروردگار ما خداى يكتا است . اگر خدا بعضى از مردم را به بعض ديگر دفع نمى كرد
ديرها و كليساها و كنشتها و مسجدها كه ن ام خدا در آن بسيار ياد مى شود ويران مى شد، خدا
كسانى را كه يارى او كنند يارى مى كند كه وى توانا و نيرومند است (40).
همان كسانى كه اگر در زمين استقرارشان دهيم نماز به پا كنند و زكات دهند و به معروف
وا دارند و از منكر باز دارند و سرانجام همه كارها با خدا است (41).
اگر تو را تكذيب مى كنند پيش از آنها نيز قوم نوح و عاد و ثمود پيغمبران را تكذيب
كردند (42).
با قوم ابراهيم و قوم لوط (43).
با اهل مدين . و موسى نيز تكذيب شد. به اين كافران مهلت دادم و بعد مواخذه شان كردم و
تعرض من چه بس شديد بود (44).
چه بسيار دهكده ها كه ستمگر بودند و هلاكشان كرديم و اكنون با وجود بناها كه دارد از
سكنه خالى است ، و چه بس يار چاههايى كه
معطل مانده و قصرها كه با گچ ساخته شده و
اهل آن هلاك شده اند (45).
چرا در اين سرزمين ها سير نمى كنند تا دلهايى داشته باشند كه با آن بفهمند يا
گوشهايى كه با آن بشوند. آرى ، ديدگان كور نمى شود بلكه دلهايى كه در سينه ها
است كور مى شود (46).
به شتاب از تو عذاب مى خواهند، خدا از وعده خويش تخلف نكند كه نزد پروردگار تو
روزى چون هزار سال از سالهايى است كه شما مى شماريد (47).
چه بسيار دهكده ها كه مهلتشان دادم و ستمگر ب ودند آنگاه مواخذه شان كردم و سرانجام
به سوى او است (48).
بگو اى مردم حق اين است كه من شما را بيم رسانى آشكارم (49).
بنابراين كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند مغفرت و روزى
سخاوتمندانه دارند (50).
و كسانى كه كوشى ده اند از آيات ما گريزان باشند
اهل جهنمند (51).
پيش از تو رسولى يا پيغمبرى نفرستاديم مگر آنكه وقتى كتاب ما را قرائت كرد شيطان
در قرائت وى مداخله كرد خدا چيزى را كه شيطان القاء كرده
باطل مى كند و سپس آيه هاى خويش استوار مى سازد كه خدا دانا و حكيم است (52).
تا آنچه را كه شيطان القاء مى كند براى كسانى كه در دلهايشان مرضى هست و براى
سنگدلان مايه ابتلاء كند كه ستمگران در خلافى بى نهايتند (53).
و تا كسانى كه دانش يافته اند بدانند كه قرآن حق و از ناحيه پروردگار توانا است و
به آن بگروند و دلهايشان بدان آرام گيرد كه خدا راهبر مؤ منان به راه راست است (54).
و كسانى كه كافرند پيوسته از آن به شك اندرند تا ناگهان رستاخيز سويشان بيايد
يا عذاب روز غم انگيز ايشان بيايد (55).
در آن روز فرمانروايى خاص خدا است ، ميانشان حكم مى كند، پس كسانى كه ايمان آورده و
كارهاى شايسته كرده اند در بهشتهاى پر نعمتند (56).
و كسانى كه كافرند و آيه هاى ما را تكذيب كرده اند آنان عذابى خفت انگيز دارند (57).
بيان آيات
اين آيات متضمن اذن مؤ منين به قتال با كفار است ، و به طورى كه گفته اند: اولين
آيه اى است كه درباره جهاد نازل شده ، چون مسلمانان مدتها بود از
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) درخواست اجازه مى كردند كه با مشركين
قتال كنند، و حضرت به ايشان مى فرمود: من ماءمور به
قتال نشده ام ، و در اين باب هيچ دستورى نرسيده . و تا در مكه بود همه روزه عده اى از
مسلمانان نزدش مى آمدند كه يا كتك خورده بودند، و يا زخمى شده بودند و يا شكنجه
ديده بودند، و در محضر آن جناب از وضع خود و ستمهايى كه از مشركين مكه و گردن
كلفت هاى آنان مى ديدند شكوه مى كردند، حضرت هم ايشان را تسليت داده ، امر به صبر
و انتظار فرج مى كرد تا آنكه اين آيات نازل شد كه در آنها فرمود: (اذن للذين
يقاتلون ....) ولى بعضى از مفسرين گفت ه اند: اولين آيه اى كه درباره اذن به جهاد
نازل شد آيه (و قاتلوا فى سبيل اللّه الذين يقاتلونكم ) بوده .
بعضى ديگر گفته اند آيه (ان اللّه اشترى من المؤ منين انفسهم و اموالهم ) بوده است .
ولى اعتبار عقلى اقتضا مى كند كه همين آيه سوره حج اولين آنها باشد، براى اينكه
صريحا كلمه اجازه در آن آمده ، و علاوه در آن زمينه چينى شده : و مردم را بر جهاد تهييج ، و
دلها را تقويت ، و با وعده نصرت به طور اشاره و تصريح آنان را ثابت قدم نموده ، و
رفتارى را كه خدا با اقوام ستمگر گذشته نموده يادآور شده است .
و همه اينها از لوازم تشريع احكام مهم و بيان و ابلاغ براى اولين بار آن است ، آن هم
حكم جهاد كه بناى آن بر اساس فداكارى و جانبازى است ، و از دشوارترين احكام اجتماعى
اسلام و مؤ ثرترين آنها در حفظ اجتماع دينى است . آرى ابلاغ چنين حكمى براى اولين بار
بسيار احتياج دارد به زمينه چينى و بسط كلام و بيدار كردن افكار، همچنانكه در همين آيات
اين روش به كار رفته است .
چونكه اولا كلام را با اين نكته كه خدا مولاى مؤ منين و مدافع ايشان است افتتاح نموده ،
سپس به طور صريح اجازه قتال داده ، و فرموده كه : شما تاكنون مظلوم بوديد، و
قتال تنها راه حفظ اجتماع صالح از ظلم ستمگران است ، و در اين جمله ايشان را به وصف
صلاحيت ستوده ، و آنان را شايسته و قابل براى
تشكيل يك مجتمع دينى كه در آن اعمال
صالح عملى مى شود دانسته ، آنگاه رفتار خداى را نسبت به اقوام ستمگر گذشته حكايت
كرده ، و وعده داده كه به زودى انتقام ايشان را از ستمگران معاصرشان خواهد گرفت ،
همانطور كه از گذشتگان گرفت .
ان اللّه يدافع عن الذين آمنوا ان اللّه لا يحب
كل خوان كفور
كلمه (يدافع ) از مدافعه است و مبالغه در دفع را افاده مى كند. و كلمه (خوان )
اسم مبالغه از خيانت است ، و همچنين كلمه (كفور) كه مبالغه كفران نعمت است . و مراد از
جمله (الذين آمنوا) مؤ منين از امت است ، هر چند كه بر حسب مورد با مؤ منين آن روز اسلام
منطبق است ، چون آيات در مقام تشريع حكم جهاد است و حكم جهاد مختص به يك طايفه و
اهل يك عصر نيست ، و مورد نمى تواند مخصص باشد.
و مراد از (كل خوان كفور) مشركين هستند، اگر آنان را بسيار خيانت كار و كفران پيشه
خواند بدين جهت است كه خداوند امانت دين حق را بر آنان عرضه كرد، و در ميان آنان اين
دين را ظاهر ساخت ، و آن را امانت و وديعه در نزد فطرت آنان سپرد تا در نتيجه حفظ و
رعايت آن به سعادت دنيا و آخرت برسند، و آن را از طريق رسالت به ايشان شناسانيد،
ولى ايشان به آن خيانت كردند، يعنى آن را انكار نمودند. خداوند ايشان را غرق در
نعمتهاى ظاهرى و باطنى كرد پس كفران كردند و شكرش را به وسيله عبادت به جا
نياوردند. در اين آيه براى مطالب آيه بعد كه اذن به
قتال مى دهد زمينه چينى شده ، مى فرمايد خدا از كسانى كه ايمان آورده اند دفاع مى كند،
و شر مشركين را از ايشان دفع مى دهد، چون كه او ايشان را دوست مى دارد، و مشركين را
دوست نمى دارد، براى اينكه مشركين خيانت كردند. پس اگراو مؤ منين را دوست مى داد بدين
جهت است كه مؤ منين امانت را رعايت و نعمت خدا را شكر گزارند. پس در حقيقت خدا از دين خود
(كه امانت نزد مؤ منين است ) دفاع مى كند. و به همين جهت او ولى و مولاى مؤ منين است كه
دشمنانشان را دفع كند، همچنانكه خودش فرموده : (ذلك بان اللّه مولى الذين آمنوا و ان
الكافرين لا مولى لهم ) .
اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان اللّه على نصرهم لقدير
از ظاهر سياق برمى آيد كه مراد از جمله (اذن ) فرمان به اذن باشد، نه اينكه بخواهد
از اذن سابق خبر دهد. ديگر اينكه از جمله (للذين يقاتلون ) بر مى آيد كه مراد از اين
اذن ، اذن به قتال است ، و به همين جهت نفرمود: (اذن للذين آمنوا) بلكه فرمود: (اذن
للذين يقاتلون ) پس اين كه تعبير را عوض كرد، و فرمود: (للذين يقاتلون ) ، خود
دليل بر اين است كه به چه كارى اجازه داده شده اند.
قرائتى كه در ميان همه مسلمين دائر است اين است كه جمله (يقاتلون ) را به فتح تاء و
به صيغه مجهول مى خوانند، كه معنايش : (كسانى كه مورد كشتار مشركين واقع مى
شوند) است (يعنى كسانى كه مشركين ايشان را مى كشند) و فلسفه اين اجازه هم همين است
كه مشركين آغاز به اين عمل كردند، و اصولا خواستار جنگ و نزاعند.
حرف (باء) در جمله (بانهم ظلموا) براى سببيت است ، و همين خود علت اذن را مى
فهماند و مى رساند اگر مسلمانان را اجازه قتال داديم ، به خاطر همين است كه به آنها
ستم مى شد، و اما اينكه چگونه ستم مى شد جمله (الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق ...)
آن را تفسير مى كند. و اما اينكه فاعل اين اذن را - كه چه كسى اجازه داده - ذكر نكرد
(و نفرمود: خدا اجازه داد؟) به منظور تعظيم و بزرگداشت خدا بوده ، نظير جمله (و ان
اللّه على نصرهم لقدير) كه قدرت بر يارى را خاطر نشان كرده نمى گويد كه خدا
ايشان را يارى مى كند، تا به اين وسيله اشاره به اين نكته كرده باشد كه او اينقدر
بزرگ است كه هيچ اعتنايى به اين موضوع ندارد، و برايش حائز هيچ اهميتى نيست ، چون
براى كسى كه بر هر چيز قادر است مشكلى نيست كه دوستان خود را يارى كند.
الذين اخرجوا من ديارهم ب غير حق الا ان يقولوا ربنا اللّه ...
اين آيه همانطور كه گفتيم مظلوميت مؤ منين را بيان مى كند، و آن اين است كه كفار بدون هيچ
گونه حق و مجوزى ايشان را از ديار و وطنشان مكه بيرون كردند. آن هم نه اين طور كه
دست ايشان را بگيرند، و از خانه و شهرشان بيرون كنند، بلكه آنقدر شكنجه و آزار
كردند، و آنقدر براى آنان صحنه سازى نمودند، تا ناگزير شدند با پاى خود شهر و
زندگى را رها نموده در ديار غربت منزل كنند، و از
اموال و هستى خود چشم پوشيده ، با فقر و تنگدستى گرفتار شوند. عده اى به حبشه
رفتند و جمعى بعد از هجرت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) به مدينه . پس
معناى اخراج در اينجا اين است كه آنها را مجبور به خروج كردند.
جمله (الا ان يقولوا ربنا اللّه ) استثناى منقطع است كه معناى (لكن ) را مى دهد يعنى
: و ليكن به اين جهت اخراج شدند كه مى گفتند پروردگار ما اللّه است نه بت . و اين
تعبير اشاره مى كند به اينكه مشركين آن قدر نفهم و منحرف از حق بودند كه اين كلمه حق
را از مسلمانان جرم مى دانستند و همان را مجوز اين دانستند كه آنها را از وطن ماءلوف خود
بيرون كنند.
بعضى از مفسرين گفته اند: استثناى مزبور متصل و به همان معناى اصليش است و مستثنا
منه آن كلمه حق است و معناى آيه اين است كه : بدون حق از وطن اخراج شدند مگر براى اين
حق كه مى گفتند: (ربنااللّه ) و ليكن خواننده عزيز خودش خوب مى داند كه اين معنا با
مقام هيچ تناسبى ندارد، چون مقام آيه ، مقام بيان اين جهت است كه اگر مؤ منين اخراج شدند
بدون حق اخراج شدند، نه اينكه بخواهد بفرمايد: به خاطر اين حق (ربنا اللّه ) اخراج
شدند نه به خاطر حقى ديگر.
و اگر همه مسلمانان را به اين وصف (كه از ديار خود اخراج شدند) توصيف فرموده از
باب توصيف كل به وصف بعض است به عنايت اتحاد و ائتلاف ، چون مؤ منين از شدت
اتحاد و ائتلاف همه با هم برادر و عليه دشمن يكدستند، و اگر همه امتها را به وصف
بعضى افراد توصيف كرده ، اين در قرآن كريم تازگى ندارد، بلكه از حد شمار
بيرون است . (و لو لا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بيع و صلوات و
مساجد يذكر فيها اسم اللّه كثيرا) - كلمه (صوامع ) جمع (صومعه ) است ، و
صومعه نام معبدهايى است كه براى عبادت عابدان و زاهدان ، در بالاى كوه ها و در
بيابانهاى دوردست ساخته مى شد، و معمولا عمارتى نوك تيز و مخروطى بود. و كلمه
(بيع ) جمع (بيعة ) - به كسر با - است كه نام معبد يهود و نصارى است . و
كلمه (صلوات ) جمع (صلاة ) است كه به معناى مصلا و نمازگاه يهود است و اگر
نمازگاه يهود را (صلاة ) ناميده ، از باب تسميه
محل به نام حال است ، چون نماز حال در نمازگاه است همچنانكه در آيه (لا تقربوا
الصلوه و انتم سكارى - با حال مستى نزديك نماز نرويد) كلمه نماز به معناى
نمازگاه است ، به دليل اينكه در آخر دارد (و لا جنبا الا عابرى
سبيل - و نه در حال جنابت مگر اينكه رهگذر باشيد) كه معلوم است عبور از نمازگاه
ممكن است نه عبور از نماز.
بعضى از مفسرين گفته اند: (صلوة ) كلمه عربى شده كلمه (صلوثا) ى عبرانى
است ، چون (صلوثا) - با ثاى سه نقطه و الف كوتاه - به معناى (مصلى )
است . و كلمه
(مساجد) جمع (مسجد) است كه نام معبد مسلمين مى باشد.
اين آيه هر چند كه در مقام تعليل ، نسبت به تشريع
قتال و جهاد قرار دارد و حاصلش اين است كه تشريع
قتال به منظور حفظ مجتمع دينى از شر دشمنان دين است كه مى خواهند نور خدا را خاموش
كنند، زيرا اگر جهاد نباشد همه معابد دينى و مشاعر الهى ويران گشته عبادات و مناسك از
ميان مى رود، و ليكن در عين حال مراد از دفع خدا مردم را به دست يكديگر، اعم از مساءله
جهاد است ، چون دفاع مردم از منافع حياتى خود و حفظ استقامت وضع زندگى ، سنتى است
فطرى كه (چه اين آيه بفرمايد و چه نفرمايد) در ميان مردم جريان دارد، هر چند كه اين
سنت فطرى هم منتهى به خداى تعالى مى شود. اوست كه آدمى را به چنين روشى هدايت
كرده ، چون مى بينيم كه انسان را مانند ساير موجودات مجهز به جهاز و ادوات دفاع نموده
، تا به آسانى بتواند دشمن مزاحم حقش را دفع دهد، و نيز او را مجهز به فكر كرده ، تا
با آن به فكر درست كردن وسايل دفع ، و سلاحهاى دفاعى بيفتد، تا از خودش و هر
شاءنى از شؤ ون زندگى اش كه مايه حيات و يا
تكميل حيات و تماميت سعادت او است دفاع كند. چيزى كه هست دفاع ، با
قتال آخرين وسيله دفاع است وقتى به آن متوسل مى شوند كه راه هاى ديگر به نتيجه
نرسد، مانند آخرين دواء كه همان داغ كردن است وقتى به آن
متوسل مى شوند كه دواهاى ديگر نتيجه ندهد چون در
قتال نيز بشر اقدام مى كند به اينكه بعضى از اجزاى بدن يا افراد اجتماع از بين
بروند، تا بقيه نجات يابند و اين سنتى است كه در جوامع بشرى جريان دارد، بلكه
به انسانها اختصاص نداشته ، هر موجودى كه به نحوى شخصيت و
استقلال دارد اين سنت را دارد كه احيانا مشقت موقتى را براى راحتى دائمى
تحمل كند.
پس مى توان گفت كه در آيه شريفه به اين نكته اشاره شده است كه
قتال در اسلام از فروعات همان سنتى است فطرى ، كه در بشر جارى است . چيزى كه هست
وقتى همين قتال و دفاع را به خدا نسبت دهيم آن وقت (دفع اللّه ) مى شود و مى گوييم
: خداوند به خاطر حفظ دينش از خطر انقراض بعضى از مردم را به دست بعضى دفع مى
كند. و اگر تنها معابد را نام برده با اين كه اگر اين دفاع نباشد
اصل دين باقى نمى ماند تا چه رسد به معابد آن ؟ بدين جهت است كه معابد مظاهر دين و
شعائر و نشانه هاى دين است كه مردم به وسيله آن به ياد دين مى افتند، و در آنها نشسته
احكام دين را مى آموزند و صورت دين را در اذهان مردم حفظ مى كنند.
(و لينصرن اللّه من ينصره ان اللّه لقوى عزيز) - لامى كه بر سر جمله
(لينصرن ) در
آمده لام قسم است ، و علاوه بر اينكه سوگند ياد كرده ، وعده خود را با نون تاءكيد ثقيله
تاءكيد هم كرده است ، و آن وعده اين است كه هر كس او را با جهاد و
قتال با دشمنان يارى كند، او ياريش مى كند و خداى تعالى به اين وعده خود در حق
مسلمانان وفا كرد و در جنگها و غزوات بر دشمنان پيروزيشان داد، البته اين تا وقتى
بود كه مسلمانان دين خدا را يارى مى كردند.
و معناى آيه اين است كه : سوگند مى خورم كه هر آينه و حتما خدا هر كه را ياريش كند و
از دين او دفاع كند، يارى مى كند و خدا توانايى است كه احدى او را ضعيف نمى كند و
عزيزى است كه احدى به ساحت عزت او تجاوز نمى كند و چيزى به سلطنت و ملك او بر
نمى گردد.
از اين آيه شريفه استفاده مى شود كه در شرايع سابق نيز حكم دفاعى فى الجمله بوده
هر چند كه كيفيت آن را بيان نكرده است .
الذين ان مكناهم فى الارض اقاموا الصلوه و آتوا الزكوة و امروا بالمعروف و نهوا عن
المنكر...)
اين آيه توصيف ديگرى است از مؤ منين كه در
اول آيات نامشان را برد البته اين توصيف توصيف مجموع است از جهت مجموعيت و به
عبارت ساده تر: توصيف نوع مؤ منين است و كار به فرد فرد آنان ندارد چون ممكن است
فردى از آنان واجد اين اوصاف نباشد. و مراد از تمكين آنان در زمين اين است كه ايشان را
در زمين نيرومند كند، به طورى كه هر كارى را كه بخواهند بتوانند انجام دهند، و هيچ
مانعى يا مزاحمى نتواند سد راه آنان شود.
در توصيف آنان مى فرمايد: يكى از صفات ايشان اين است كه اگر در زمين تمكنى پيدا
كنند و در اختيار هر قسم زندگى كه بخواهند حريتى داده شوند، در ميان همه انواع و انحاء
زندگى يك زندگى صالح را اختيار مى كنند و جامعه اى صالح به وجود مى آورند كه در
آن جامعه نماز به پا داشته ، و زكات داده مى شود، امر به معروف و نهى از منكر انجام مى
گيرد.
و اگر از ميان همه جهات عبادى ، نماز و از ميان همه جهات مالى ، زكات را نام برد، بدين
جهت است كه اين دو در باب خود (عبادات ) عمده هستند.
و وقتى صفت مؤ منين مذكور در صدر آيات اين باشد، و مراد از اين صفت نيز آن باشد كه
در صورت داشتن قدرت و اختيار، اجتماعى صالح به وجود مى آورند، و از سوى ديگر حكم
جهاد هم مخصوص به يك طايفه معينى نباشد نتيجه مى گيريم كه پس مراد از (مؤ منين )
عموم مؤ منين آن روز، بلكه عامه مسلمين تا روز قيامت است ، و اين خصيصه و طبع هر مسلمانى
است ، هر چند كه قرنها بعد به وجود آيد. پس طبع مسلمان از آن جهت كه مسلمان است صلاح
و سداد است هر چند كه احيانا بر خلاف طبعش كارى بر خلاف صلاح انجام دهد. بنابراين
، ديگر نبايد توهم كرد كه مراد از اين صفت ، صفت خصوص مهاجرين زمان
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است ،
حال چه اين آيات را مكى بدانيم ، و چه مدنى گو اينكه مساءله اخراج از ديار و مظلوميت ،
مخصوص آنان است ، زيرا مساءله اخراج از وطن و مظلوميت ، سوژه بحث است ، و خلاصه ،
مورد مخصص نيست ، چون مخصص بودن مورد با عموم موصوفين در صدر آيات و عموميت
حكم جهاد منافات دارد.
علاوه بر اينكه ، جامعه صالحى كه براى اولين بار در مدينه
تشكيل شده و سپس تمامى شبه جزيره عربستان را گرفت ، عالى ترين جامعه اى بود كه
در تاريخ اسلام تشكيل يافت ، جامعه اى بود كه در عهد
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) در آن جامعه نماز به پا مى شد، زكات داده مى
شد، امر به معروف و نهى از منكر مى شد، و اين جامعه به طور قطع
سمبل و مصداق بارز اين آيه است و حال آنكه مى دانيم كه در
تشكيل چنين جامعه اى انصار عامل مهم بودند نه مهاجرين .
و در تاريخ اسلام در هيچ عهدى سابقه ندارد كه به دست مهاجرين چنين جامعه اى
تشكيل يافته باشد، به طورى كه انصار هيچ دخالتى در آن نداشته باشند، مگر اينكه
كسى بگويد مراد از اين مؤ منين ، اشخاص و فرد فرد خلفاء راشدين ، و يا فقط على
(عليه السلام ) - بنا به اختلافى كه در آراء شيعه و سنى هست - بوده باشد، كه
دراين صورت معناى همه آيات مورد بحث به كلى فاسد خواهد شد.
از اين هم كه بگذريم ، تاريخ از افراد مسلمانان صدر
اول ، و مخصوصا مهاجرين از ايشان ، افعال زشتى ضبط كرده كه به هيچ وجه نمى
توانيم نام آن را احياى حق ، و اماته باطل بگذاريم ،
حال چه اينكه بگوييم مجتهد بوده اند، و به راى خود
عمل مى كرده اند و مجتهد در راى خود معذور است يا نگوييم . از اينجا مى فهميم كه پس
توصيف در آيه توصيف از فرد فرد مسلمانان نبوده ، بلكه وصف مجموع من حيث المجموع
است .
و جمله (و لله عاقبه الامور) تاءكيد وعده نصرتى است كه قبلا داده بود، و نيز چيره
كردن مؤ منين است بر دشمنان دين كه به ايشان ظلم كرده بودند.
و ان يكذبوك فقد كذبت قبلهم قوم نوح ... فكيف كان نكير
اين آيه تسليت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است . به اين بيان كه تكذيب
قوم او
چيز نوظهورى نيست چون قبل از ايشان امتهاى بسيار بودند كه پيغمبران خود را تكذيب
كردند. و هم انذار و تهديد تكذيب كنندگان است . به اين بيان كه سرانجام امتهاى
گذشته - به جرم تكذيب شان - هلاكت و ابتلاء به عذاب خداى تعالى بوده . از جمله
امتهاى مذكور يكى قوم نوح و عاد - كه قوم هود پيغمبر بودند - و ثمود - كه قوم
صالح پيغمبر بودند - و قوم ابراهيم ، قوم لوط و اصحاب مدين - يعنى قوم شعيب -
است و نيز تكذيب موسى را نام مى برد. بعضى گفته اند: اگر نفرمود قوم موسى ،
بدين خاطر است كه قوم موسى بنى اسرائيل بود كه به وى ايمان آوردند و تكذيب
كنندگان موسى فرعون و قوم او بودند.
(فامليت للكافرين ثم اخذتهم فكيف كان نكير) - كلمه (املاء) به معناى مهلت
دادن و تاءخير اجل است . و كلمه (نكير) به معناى انكار است . و معناى آيه اين است كه :
من به كافرينى كه رسول خدا را انكار و تكذيب كردند مهلت دادم ، پس آنگاه آنان را
گرفتم - كلمه گرفتن كنايه از عذاب است - پس انكار من ايشان را در تكذيب و
كفرشان چگونه بود؟ اين تعبير هم كنايه از نهايت درجه انكار، و شدت عقاب است .
فكاين من قريه اهلكناها و هى ظالمه فهى خاويه على عروشها و بئر معطله و قصر
مشيد
(قريه خاوية على عروشها) عبارت است از قريه اى كه ديوارهاى آن روى سقفهايش
ريخته باشد، يعنى به كلى خراب شده باشد. و (بئر معطلة ) يعنى چاهى كه ديگر
كسى از اهل آبادى كنار آن نمى آيد تا آب بردارد، چون كسى در آبادى نمانده . و (قصر
مشيد) يعنى كاخهايى كه با گچ ساخته شده باشد، چون كلمه (شيد) به معناى گچ
است .
(فكاين من قرية اهلكناها) - ظاهر سياق مى رساند كه اين جمله بيان باشد براى جمله
(فكيف كان نكير) كه در آيه قبلى بود و جمله (و بئر معطلة و قصر مشيد) عطف بر
قريه است . و معناى آن اين است كه : چه بسيار قريه ها كه ما
اهل آنها را به خاطر اينكه ظالم بودند و در حالى كه
مشغول ظلم بودند هلاك كرديم در نتيجه آن قريه هاى آباد به صورت خرابه هايى در آمد
كه ديوارها روى سقف ها فرو ريخته و چه بسا چاههاى آب كه
تعطيل شد چون آيندگان كنار چاه براى برداشتن آب همه هلاك شدند ديگر كسى نيست كه
از آب آنها بنوشد و چه بسيار قصرهاى با گچ ساخته شده كه ساكنانش هلاك شدند حتى
نشانه اى از آنها نمانده و صدايى از آنها به گوش نمى رسد. و مقصود از
اهل چاهها ده نشين ها و مقصود از كاخ نشين ها شهريها هستند.
افلم يسيروا فى الارض فتكون لهم قلوب يعقلون بها او آذان يسمعون بها...
در اين آيه مردم را وادار مى كند به اينكه از سرگذشت اين قراء و شهرها كه هلاك و
ويران شدند و از اين آثار معطله و قصور مشيده كه امتهاى گذشته از خود به يادگار
گذاشته اند عبرت گيرند. در زمين سير كنند كه سير در زمين چه بسا آدمى را وادار به
تفكر كند كه چه شد كه اين امم نابود شدند و در جستجوى
دليل آن متوجه اين دليل شوند كه هلاكت آنان به خاطر شرك به خدا و اعراض از آيات او
و استكبار در مقابل حق و تكذيب رسولان بوده ، آن وقت است كه صاحب قلبى مى شوند كه
با آن تعقل مى كنند و همان عقل و قلب ايشان را مانع از شرك و كفر شود.
اين در صورتى است كه سير در زمين ايشان را به
تعقل و تفكر وا بدارد و اگر اين مقدار در ايشان اثر نگذارد
حداقل عبرت گيرى وادارشان مى كند كه به سخن مشفقى خيرخواه كه هيچ منظورى جز خير
ايشان ندارد گوش دهند و اندرز واعظى را كه نفع و ضرر و خير شر ايشان را تميز مى
دهد به جان و دل بپذيرند و هيچ مشفق و واعظى چون كتاب خدا و هيچ ناصحى چون
فرستاده او نيست لاجرم كلام خدا و سخن فرستاده او را مى شنوند در نتيجه از آنانى مى
شوند كه داراى گوشى شنوايند كه با آن به سوى سعادت راهنمايى مى شوند.
با اين بيان روشن شد كه چرا در آيه مورد بحث هيچ متعرض (چشم ) نشد، چون آيه در
اين مقام است كه مردم را از نظر قوت عقل به دو قسم تقسيم كند يكى آنهايى كه خودشان
مستقل در تعقلند و خودشان خير را از شر و نافع را از ضار تميز مى دهند و دوم آنهايى
كه از راه پيروى پيشوايانى كه پيرويشان جايز است خير و شرشان را مشخص مى كنند و
اين دو قسم اعتبار كار قلب و گوش است و ربطى به چشم ندارد و چون اين دو معنا -
يعنى تعقل و سمع - در حقيقت كار قلب ، يعنى نفس مدرك است كه آدمى را وادار مى كند به
اينكه آنچه خودش تعقل مى كند و يا از پيشواى هدايت مى شنود بپذيرد لذا اين درك را
رويت قلب و مشاهده آن خواند و فرمود: ديدگان كور نمى شوند بلكه كور حقيقى دلهايى
مى شوند كه در سينه ها است . و با اين تعبير آن كسانى را كه يا
تعقل ندارند و يا گوش شنوا ندارند (كوردل ) خواند. آنگاه در همين كورى مبالغه
نموده فرمود: حقيقت كورى همانا كورى قلب است نه كورى چشم چون كسى كه از چشم كور
مى شود باز مقدارى از منافع فوت شده خود (راه رفتن و راه جستن ) را با عصا و يا
عصاكش تاءمين مى كند، و اما كسى كه دلش كور شد ديگر به جاى چشم
دل چيزى ندارد كه منافع فوت شده را تدارك نموده خاطر را با آن تسليت دهد. اين است
كه مى فرمايد: (فانها لا تعمى الابصار و لكن تعمى
ال قلوب التى فى الصدور) . در اين جمله
سينه ها را جايگاه قلب خوانده و اين از باب مجاز در نسبت است و البته در كلام مجاز
ديگرى از همين قبيل نيز به كار رفته و آن اين است كه
عقل را به قلب نسبت داده در حالى كه عقل از آن نفس است و وجه مجاز بدون آن را مكرر بيان
كرده ايم .
و يستعجلونك بالعذاب و لن يخلف اللّه وعده و ان يوما عند ربك كالف سنه مما
تعدون
مشركين عهد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) آن جناب را وقتى وعده عذابشان مى
داد تكذيب مى كردند و از در استهزاء استعجال مى نمودند، يعنى مى گفتند: پس چرا نمى
آورى آن عذاب را؟ چه وقت اين وعده تو عملى مى شود؟ خداى تعالى با اين جمله ايشان را
پاسخ گفته كه (لن يخلف اللّه وعده - هرگز خداوند خلف وعده نمى كند) .
حال اگر آن وعده عذابى كه داد فقط مربوط به مشركين مكه باشد قهرا مراد از آن همان
عذابى خواهد بود كه در جنگ بدر چشيدند. و اگر مراد از آن عذابى باشد كه بعدا خدا در
روزى كه ميان پيغمبر خود و امتش داورى مى كند عملى مى سازد قهرا آن وعده هنوز عملى
نشده است . و خدا از آن وعده داده و فرموده : (و
لكل امه رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم ) .
(و ان يوما عند ربك كالف سنه مما تعدون ) - در اين جمله حكم كرده به اينكه يك روز
از روزهايى كه نزد خدا است برابر است با هزار
سال از روزهايى كه ما مى شماريم و نتيجه مى گيرد: پس خدايى كه يك روز نزد خودش
طولانى و بسيار نيست و روزهاى ما نزد او كوتاه و اندك نيست و از بلندى آن و از كوتاهى
اين متاءثر نمى شود چنين خدايى ترس از فوت ندارد تا در عذاب آنها عجله كند بلكه او
حليم و بزرگوار است ، مهلتشان مى دهد تا دركات شقاوت خود را
تكميل كنند آنگاه ايشان را در روزى كه برايشان مقدر شده مى گيرد و آن وقت كه اجلشان
رسيد ديگر نمى توانند عقب بيندازند و نه نزديك تر كنند. و به همين جهت
دنبال جمله مورد بحث در آيه بعدى مى فرمايد: (و كاين من قريه امليت لها و هى ظالمه
ثم اخذتها و الى المصير) .
پس اينكه فرمود: (و ان يوما عند ربك كالف سنة ) رد
استعجال ايشان به عذاب است ، به اين بيان كه نزد خدا زمان كم و زياد يكسان است . (و
جمله و لن يخلف اللّه وعده )
وعده تسليت ، و تاءييد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است كه از تكذيب آنان
نسبت به خبرى كه از وعده خدا به ايشان داد، و نيز از تعجيز و است هزاء ايشان ناراحت
نشود.
بعضى از مفسرين گفته اند: معناى جمله (و ان يوما عند ربك ) اين است كه يك روز از
روزهاى آخرت كه در آن روزها كفار عذاب مى شوند، براب ر هزار
سال از ايام دنيايى است كه آن را سالهايى چند مى شمارند.
بعضى ديگر گفته اند: مراد اين است كه يك روز از روزهاى قيامت كه در آن به عذاب الهى
گرفتارند، از شدت عذاب به نظرشان هزار
سال دنيا مى آيد. ولى اين دو معنا با صدر آيه و نيز با آيه بعدى سازگار نيست .
و كاين من قريه امليت لها و هى ظالمه ثم اخذتها و الى المصير...
همانطور كه گفتيم اين آيه متمم جمله (و ان يوما عند ربك كالف سنه ) و به منزله
شاهد صدق مدعى است ، و معنايش اين است كه : زمان اندك و يا بسيار نزد پروردگار تو
يكسان است ، به شهادت اينكه بسيارى از قراى ظلم كننده را مهلت داد و بعد از مهلت به
عذاب خود بگرفت .
جمله (و الى المصير) بيان علت تعجيل نكردن خدا در عذاب كفار است . به اين بيان كه
وقتى بازگشت همه به سوى اوست ، ديگر خوف فوت براى او تصور ندارد تا در عقاب
ظالمان و كفار عجله كند.
با اين بيان روشن مى شود كه مفاد اين آيه تكرار مفاد آيه (فكاين من قريه ...) نيست
بلكه هر يك مفاد جداگانه اى دارند. اين را هم ناگفته نگذاريم كه در آيه شريفه
التفاتى از غيبت به تكلم وحده به كار رفته (البته غيبت در آيه قبلى بود كه در جمله
(نزد پروردگارت ) خدا غايب حساب شده بود، و تكلم وحده در اين آيه كه (بازگشت
به سوى من است ) به كار رفته ) و نكته اين التفات اين است كه آيه مورد بحث يكى از
صفات خدا را كه حلم است بيان مى كند، و در چنين مقامى مناسب اين است كه خدا شخصاخصم
كفار به حساب آيد، و بفرمايد: چون با پيامبر من دشمنى كردند خود من دشمن و طرف
حساب آنها خواهم بود.
قل يا ايها الناس انما انا لكم نذير مبين ... اصحاب الجحيم
رسول را امر مى كند به اينكه رسالت خود را به انذار و بيان نتايج ايمان و
عمل صالح
كه همان اجر جميل - يعنى آمرزش گناهان - و رزق كريم - يعنى بهشت با همه نعمتهاى
آن - است ، و نيز نتايج كفر و انكار و آثار سوء آن - كه همنشينى با جهنميان و خلاصى
نداشتن از عذاب است - را اعلام بدارد.
و الذين سعوا فى آياتنا معاجزين
كلمه (سعى ) به معناى تند رفتن ، و در اينجا كنايه از جد و جهد عليه آيات الهى و
تلاش براى ابطال و خاموش كردن نور آنها است ، و تعبير به تكلم با غير (آيات ما) در
حقيقت بازگشت به سياق سابق است بعد از آنكه التفات در آيه قبلى در (امليت لها -
مهلتش دادم ...) كار خود را كرد، و در جمله مورد بحث به سياق
قبل مراجعه نمود كه سياق تكلم با غير بود.
و ما ارسلنا من قبلك من رسول و لا نبى الا اذا تمنى القى الشيطان فى امنيته ...
كلمه (تمنى ) به معناى اين است كه آدمى آنچه را آرزو دارد و دوستش مى دارد موجود و
محقق فرض كند، حال چه اينكه ممكن هم باشد يا نباشد،
مثل اينكه يك مرد فقير آرزو مى كند توانگر شود، يا كسى كه بى اولاد است آرزو مى كند
صاحب فرزند باشد، يا هر انسانى آرزو مى كند فنا ناپذير و جاويد باشد يا دو
بال داشته باشد و با آنها پرواز كند آن صورت خيالى كه تصورش را مى كند و از
تصور آن لذت مى برد، آن را (امنية - آرزو) مى گويند.
و اصل در معناى اين كلمه (منى ) - به فتح ميم و سكون نون - است كه به معناى
فرض و تقدير است . بعضى از اهل فن گفته اند: اين كلمه گاهى به معناى قرائت و
تلاوت مى آيد، مثلا وقتى گفته مى شود (تمنيت الكتاب ) معنايش اين است كه كتاب را
خواندم . و معناى (القاء در امنية ) اين است كه در آرزوى او
دخل و تصرف كند، تا آن را از سادگى و صرافت در آورده ، فاسدش كند.
و معناى آيه بنا بر معناى اول كه تمنى آرزوى قلبى باشد اين مى شود: ما هيچ پيغمبر و
رسولى را قبل از تو نفرستاديم مگر اينكه هر وقت آرزويى كرد، و رسيدن به محبوبى
را كه يا پيشرفت دينش بود، و يا جور شدن اسباب پيشرفت آن بود، و يا ايمان آوردن
مردم به آن بود، فرض مى نمود، شيطان در امنيه او القاء مى كرد و در آرزويش دست مى
انداخت ، به اينطور كه مردم را نسبت به دين او وسوسه مى كرد و ستمكاران را عليه او و
دين او تحريك مى نمود و
مفسدين را اغواء مى كرد و بدين وسيله آرزوى او را فاسد و سعى او را بى نتيجه مى ساخت
، ولى سرانجام خداوند آن دخل و تصرفات شيطانى را نسخ و
زايل نموده آيات خودش را حاكم مى نمود و كوشش پيغمبر و يا رسولش را به نتيجه مى
رساند و حق را اظهار مى نمود و خدا دانا و فرزانه است .
و بنا بر معناى دوم آن (يعنى قرائت و تلاوت )، معناى آيه چنين مى شود: ما
قبل از تو هيچ پيغمبر و رسولى نفرستاديم مگر آنكه وقتى چيزى از آيات خدا را مى
خوانده شيطان شبهه هايى گمراه كننده به دلهاى مردم مى افكند و ايشان را وسوسه مى
كرد تا با آن آيات مجادله نموده ايمان مؤ منين را فاسد سازد ولى خداوند آنچه از شبهات
كه شيطان به كار مى برد باطل مى كرد و پيغمبرش را موفق به رد آنها مى فرمود و يا
آيه اى نازل مى كرد تا آن را رد كند. اين آيه دلالت روشنى دارد بر اختلاف معناى نبوت و
رسالت ، البته نه به نحو عموم و خصوص مطلق همچنانكه نزد علماى تفسير معروف
شده كه رسول آن كسى است كه مبعوث شده و ماءمور به تبليغ هم شده باشد و نبى آن
كسى است كه تنها مبعوث شده باشد چه اينكه ماءمور به تبليغ هم شده باشد يا نه .
چون اگر مطلب از اين قرار مى بود لازم بود كه در آيه مورد بحث از كلمه نبى غير
رسول اراده شود يعنى كسى كه ماءمور به تبليغ نشده و اين با جمله (و ما ارسلنا)
كه در اول آيه است منافات دارد و ما در مباحث نبوت در جلد دوم اين كتاب ، رواياتى از امامان
اهل بيت (عليهم السلام ) نقل كرديم كه دلالت مى كرد بر اينكه
رسول آن كسى است كه ملك وحى بر او نازل مى شود و او ملك را مى بيند و با او سخن مى
گويد، ولى نبى آن كسى است كه خواب مى بيند و در خواب به او وحى مى شود. و در جلد
سيزدهم اين كتاب همين مطلب را از آيه (قل لو كان فى الارض ملائكه يمشون مطمئنين
لنزلنا عليهم من السماء ملكا رسولا) استفاده نموديم .
و اما ساير حرفهايى كه در فرق ميان نبى و
رسول زده اند مثل اينكه رسول كسى است كه مبعوث به شرعى جديد شده باشد و نبى اعم
از او و از كسى است كه شرع سابق را تبليغ كند صحيح نيست ، زيرا ما در مباحث نبوت
اثبات كرديم كه شرايع الهى بيش از پنج شريعت يعنى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى
و محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نيست با اينكه قرآن تصريح كرده به رسالت عده
بسيارى از پيغمبران . علاوه بر اينكه هيچ دليلى بر اين فرق در
دست نيست . و نيز مانند گفته آن كسى كه گفته
رسول كسى است كه داراى كتاب باشد و نبى آن كسى است كه كتاب نداشته باشد. يا
قول كسى كه گفته رسول كسى است كه كتاب داشته باشد ولى فى الجمله نسخ شده
باشد و نبى كسى است كه چنين نباشد. كه اشكال وجه قبلى بر اين دو
قول نيز وارد است .