سپس به خاطر اينكه در دنباله اش فرموده (زكوة ) كه
اصل در معناى آن نمو صالح است ، بايد گفت كه معناى اولى هم با آن مناسبت و سازش
ندارد، لاجرم يا بايد گفت مقصود از آن اين است كه خدا به او لطف و عنايت دارد، و اءمور او
را خودش اصلاح نموده ، و به شاءن او عنايت مى ورزد، و او هم در زير سايه عنايت خدا
رشد و نمو مى كند، و يا اين است كه او نسبت به خدا عشق مى ورزد، و مجذوب پروردگار
خويش است ، و بر همين اساس جذبه و عشق ، رشد و نمو مى كند، و مقصود از نمو، نمو روح
است .
از همينجا بى اساسى و سستى اين سخن روشن مى شود كه بعضى گفته اند: مراد از
زكات ، بركت است ، و معنايش اين است كه او را مبارك و نافع و آموزگار خيرات قرار
داديم ، و نيز اين سخن كه بعضى گفته اند: مراد از آن صدقه است ، و معنايش اين است كه
او را كه كودكى خردسال بود حكم داديم ، و او را صدقه اى قرار داديم كه بر مردم
تصدقش كرديم ، و يا
اين است كه او صدقه اى بود از خدا به پدر و مادرش ، و يا اين است كه آن حكمى كه به
او داديم صدقه اى بود از خدا بر وى ، و نيز ضعف اين سخن معلوم مى شود كه بعضى
گفته اند: مراد از (زكاة ) طهارت از گناهان است .
و كان تقيا و برا بوالديه و لم يكن جبارا عصيا
كلمه (تقى ) صفت مشبهه از تقوى است ، و تقوى به اصطلاح علماى علم صرف
مثال واوى است يعنى ماده اوليش قاف و واو و ياء بوده و به معناى ورع و پرهيز از
حرامهاى خدا و اجتناب از ارتكاب مناهيى است كه آدمى را به عذاب خدا مى كشاند، كلمه :
(بر) (به فتح باء) نيز صفت مشبهه از ماده (بر) (به كسر باء) به معناى
احسان است ، و كلمه (جبار) به طورى كه در مجمع البيان گفته به معناى كسى است
كه براى احدى حقى قائل نبوده ، دچار جبريت و جبروت شده باشد، و
نخل جبار آن درخت خرمائى است كه از بلندى دست به آن نرسد، و بنا به
قول صاحب مجمع برگشت معناى جبار به اين است كه آنچنان مستكبر و بلند پرواز باشد
كه خواسته خود را بر مردم تحميل كند، و چيزى را از مردم
تحمل نكند، مؤ يد اين معنا خود آيه مورد بحث است كه بعد از كلمه (جبار) كلمه (عصى
) را آورد، چون عصى صفت مشبهه از عصيان است ، كه
اصل در معنايش زير بار نرفتن است .
از اينجا روشن مى شود كه سياق جملات سه گانه مورد بحث سياق بيان كليات
احوال آن جناب نسبت به خالق و مخلوق است ، جمله (و كان تقيا)
حال او را نسبت به پروردگارش بيان مى كند، و جمله : (و برا بوالديه ) وضع او را
نسبت به پدر و مادر حكايت مى نمايد، و جمله : (و لم يكن جبارا عصيا) رفتار او را نسبت
به ساير مردم شرح مى دهد، و حاصل معناى اين جمله اين است كه آن جناب رؤ وف و رحيم
به مردم ، و خير خواه و متواضع نسبت به ايشان بوده ، ضعفاى ايشان را يارى مى كرده ،
و آنهائى را كه آمادگى هدايت و رشد داشته اند هدايت مى نموده ، و به اين بيان اين معنا
نيز روشن مى شود اينكه بعضى از مفسرين كلمه (عصيا) را به عاصى نسبت به
پروردگار تفسير كرده تفسير درستى نكرده است .
و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا.
كلمه سلام (در معنا) نزديك با كلمه (امن ) است ، و آنچه از موارد
استعمال آن به دست مى آيد اين است كه فرق ميان آندو اين است كه (امن ) عبارت است از
خالى بودن
مكان از هر چه مايه كراهت و ترس آدمى است ، ولى سلام عبارت است از اينكه
محل طورى باشد كه هر چه آدمى در آن مى بيند ملايم طبعش باشد، نه از آن كراهت داشته
باشد، و نه ترس .
و اگر كلمه سلام را نكره آورد براى اين بود كه تعظيم را بفهماند، يعنى در اين سه
روز سلامى فخيم و عظيم بر او باد، و در اين ايام كه هر كدامش ابتداى يكى از عوالم است
، و آدمى در آن زندگى مى كند از هر مكروهى قرين سلامت باشد، روزى كه متولد مى شود
به هيچ مكروهى كه با سعادت زندگى دنيايش ناسازگار باشد دچار نگردد، و روزى
كه مى ميرد و زندگى برزخيش را شروع مى كند قرين سلامت باشد، و روزى كه دوباره
زنده مى شود و به حقيقت حياة مى رسد سلامت باشد، و دچار تعب و خستگى نگردد.
بعضى گفته اند تقييد بعث به قيد (حيا) براى اين بوده كه بفهماند يحيى به زودى
شهيد خواهد شد، چون خداى تعالى در جاى ديگر درباره شهداء فرموده :
(بل احياء عند ربهم يرزقون ) .
و اختلاف تعبير در (ولد) و (يموت ) و (يبعث ) كه اولى را گذشته و دو تاى
آخر را به صيغه آينده آورد براى اين بود كه بفهماند اين سلام را در
حال حيات دنيويش به او فرستاده بود، نه اينكه در عصر
رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) به او فرستاده باشد.
بحث روايتى
در مجمع البيان گفته : روايت شده كه اميرالمومنين (عليه السلام ) در دعايش عرض كرد:
اى خدا، اى (كه يعص ) از تو مسئلت مى دارم كه ...
و در معانى الاخبار به سند خود از سفيان بن سعيد ثورى از امام صادق (عليه السلام )
روايت كرده كه در ضمن حديثى طولانى فرمود: و كلمه (كه يعص ) معنايش : (انا
الكافى الهادى الولى العالم الصادق الوعد) است ، يعنى منم كافى ، و هادى ، و ولى ،
و عالم ، و صادق الوعد.
مؤ لف : و نيز قريب به اين معنا از محمد بن عماره از آن جناب روايت شده است ، و در
الدرالمنثور از ابن عباس روايت شده كه در معناى اين كلمه گفته : (كاف ) اشاره به
كبير، (هاء) به هادى ، (يا) به امين ، (عين ) به عزيز، (صاد) به صادق
است ، و در نقل ديگرى اينطور گفته : كه (كاف ) بجاى كبير است ، و هم چنين تا آخر.
و نيز به طريق ديگرى نقل
شده كه گفته است : معنايش كريم ، هادى ، حكيم ، عليم ، صادق است ، و از ابن مسعود و غير
او نيز روايت شده ، و حاصل روايات به طورى كه ملاحظه مى كنيد اين است كه حروف
مقطعه قرآن هر يك از اول يكى از اسماء حسناى خدا گرفته شده ، چيزى كه هست يكى مى
گويد: (كاف ) از كبير، يكى مى گويد از كافى ، و يكى مى گويد از كريم
گرفته شده ، و همچنين ساير حروف .
ليكن اين روايات از اين نظر ناصحيح به نظر مى رسند كه در حروف مقطعه مورد بحث
حرف (ياء) وجود دارد، و آن را به معناى ولى و يا حكيم و يا عزيز گرفته اند، و
اولين حرف اين اسماء هيچ يك (ياء) نيست ، و در روايتى كه از ام هانى
نقل شده اصلا براى ياء معنائى نكرده ، تنها كلمه مورد بحث به كافى و هادى و عالم و
صادق معنا شده است ، و در بيان اين كلمه مختصرى اشاره رفت .
و در تفسير قمى در ذيل آيه : (و لم اكن بدعائك رب شقيا) مى گويد يعنى دعاى من نزد
تو هرگز بى نتيجه نبوده است .
و در مجمع البيان در ذيل آيه : (و انى خفت الموالى ) گفته بعضى گفته اند: مقصود از
موالى ، عموها، و پسرعموها است ، و آن را به امام ابى جعفر (عليه السلام ) نسبت داده اند،
و امام على بن الحسين و امام محمد بن على باقر (عليهماالسلام ) خوانده اند: (و انى خفت
الموالى ) به فتحه خاء و تشديد فاء، و كسره تاء.
مؤ لف : جمعى از صحابه و تابعين نيز اينطور قرائت كرده اند.
و در احتجاج است كه عبداللّه بن حسن به سند خود از پدرانش (عليهم السلام ) روايت كرده
كه فرموده اند: بعد از آنكه ابوبكر تصميم گرفت فدك را از فاطمه بگيرد و اين خبر
به فاطمه (عليهاالسلام ) رسيد، آن حضرت نزد وى رفت ، و فرمود: اى پسر ابى
قحافه آيا در كتاب
خدا آمده كه تو ارث از پدرت ببرى و من نبرم ؟ حرفى بيهوده مى زنى ، آيا عمدا كتاب
خدا را ترك كرديد؟ و پشت سر انداختيد؟ با اينكه در داستان يحيى بن زكريا مى فرمايد:
(فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب ....) .
مؤ لف : مضمون اين روايت هم به طرق شيعه
نقل شده ، و هم غير شيعه ، و استدلال آن جناب مبنى بر اين است كه مقصود از وراثت در
داستان يحيى وراثت مال باشد، كه ما در بيان آيه درباره اش بحث كرديم ، و از طرق
اهل سنت هم بعضى روايات دلالت بر آن دارد مثلا در الدرالمنثور از عده اى از صاحبان جامع
از حسن روايت كرده اند كه رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: خدا رحمت كند
برادرم زكريا را، ورثه مى خواست چه كند و خدا رحمت كند برادرم لوط را كه با داشتن
خدا آرزوى داشتن ركن شديدى مى كرد.
و در همان كتاب نيز از فاريابى از ابن عباس روايت شده كه گفت : (زكريا بچه دار
نمى شد، از خدا درخواست كرد كه پروردگارا به من از ناحيه خودت وليىّ كه از من و از
آل يعقوب ارث ببرد كرامت كن ) و منظورش اين بود كه از من
مال مرا و از يعقوب نبوت را ارث ببرد.
و در روح المعانى گفته ، اهل سنت بر اين مذهبند كه انبياء نه خود از كسى
مال را به ارث مى برند، و نه به كسى مال ارث مى دهند، چون بر اين معنا اخبارى دارند
كه به نظرشان اخبار صحيحى است ، از طرق شيعه نيز همين معنا روايت شده ، از آن جمله
كلينى در كافى از ابى البخترى از ابى عبد اللّه جعفر صادق رضى اللّه عنه روايت
كرده كه گفت : علما ورثه انبيايند، و اين بدان علت است كه انبياء درهم و دينارى ارث نمى
دهند، بلكه ارث ايشان احاديثى از احاديث ايشان است ،
حال هر كس از احاديث آنان سهمى بگيرد حظى وافر و بسيار به دست آورده ، و چون كلمه
(انما) كه به طور قطع و به اعتراف شيعه حصر را مى رساند پس قهرا جمله (اين
است و جز اين نيست ) كه ترجمه (انما) است انحصار را افاده مى كند.
و وراثت در آيه شريفه بايد حمل بر همين معنا كه گفتيم بشود، و
قبول نداريم كه در لغت حقيقت در وراثت مال و مجاز در وراثت علم و
امثال آن باشد، بلكه حقيقت در اعم از وراثت مال و علم و منصب است ، و اين غلبه
استعمال در عرف فقها است كه باعث شده معناى وراثت
مال مبادرت به ذهن كند و نظير منقولات عرفى شود.
و به فرضى هم كه تسليم شويم كه معناى حقيقى آن در لغت همان وراثت
مال است و در غير مال مجاز است ، مى گوئيم اين مجازى است متعارف و مشهور، مخصوصا در
استعمالات قرآن كريم آنقدر مشهور است كه با حقيقت هيچ تفاوتى ندارد، از جمله موارد
استعمال قرآنى آن آيه (ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا) و آيه (فخلف من
بعدهم خلف ورثوا الكتاب ) و آيه : (ان الذين اورثوا الكتاب من بعدهم ) و آيه (ان
الارض لله يورئها من يشاء من عباده ) و آيه (ولله ميراث السماوات و الارض ) .
و اما اينكه گفته اند: داعى نداريم لفظ را از معناى حقيقيش برگردانيم مى گوئيم : چرا،
داعى داريم ، و آن اين است كه كلام معصوم را از دروغ بودن حفظ كنيم و در عين
حال تاءويل هم نكنيم ، چون تاءويل كردنش مانند دست كشيدن به بوته خار و خار را از آن
تراشيدن است ، و كلام معصوم همه دلالت بر اين دارد كه مراد از ارث ، ارث علم و نبوت
است و آثارى هم كه دلالت دارد بر اينكه انبياء
مال را به ارث مى برند آثار و اخبارى نيست كه در نظر زرگر احاديث ، ارزشى داشته
باشد.
بعضى پنداشته اند كه اصلا نمى توانيم ارث در آيه مورد بحث را
حمل بر ارث نبوت كنيم ، براى اينكه اگر چنين حملى بكنيم ديگر جائى براى جمله : (و
اجعله رب رضيا) باقى نمى ماند، چون پيغمبران همه رضى هستند، و بنابراين جمله
مذكور لغو و بيهوده خواهد شد، و ليكن از آنچه ما قبلا گفتيم نقطه ضعف اين سخن به
دست مى آيد، و اين پندار كه كسبى بودن چيزى منافى با ارثى بودن آن است پندارى
است غلط زيرا در كلام امام صادق (عليه السلام ) وراثت متعلق شده به چيزى كه كسبى
نيست كه همان احاديث انبياء باشد.
و نيز از آن جمله روايتى است كه كلينى در كافى از ابى عبداللّه رضى اللّه عنه
نقل كرده كه فرموده : سليمان از داوود ارث برد، و محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم )
از سليمان ارث برد، چه وراثت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از سليمان
تصور ندارد كه غير از وراثت علم و نبوت و امثال آن باشد، اين بود كلام روح المعانى .
و بحثى كه وى كرده دو جنبه دارد يكى كلامى كه مربوط به مساله فدك است ، كه از
دهات خيبر بوده ، و در عهد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) در دست فاطمه دختر
آن جناب بوده و خليفه اول آن را از دست وى بيرون كرد، و در پاسخ اعتراض آن جناب به
حديثى كه از پيغمبر اكرم روايتش كرد استناد جسته و آن حديث اين است كه آن جناب فرموده
: انبياء مالى از خود نمى گذارند و هر چه بگذارند صدقه است ، و در پيرامون اين حديث
بحثهائى طولانى و مشاجراتى ميان متكلمين شيعه و سنى در گرفته است ، و چون بحثى
است غير تفسيرى و خارج از غرض اين كتاب لذا ما متعرض آن نمى شويم .
و يك جنبه تفسيرى دارد كه تعرضش براى ما اهميت دارد چون مى خواهيم بفهميم معناى آيه :
(و انى خفت الموالى من ورائى و كانت امراتى عاقرا فهب لى من لدنك وليا يرثنى و
يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا) چيست ؟ و از آن چه استفاده مى شود؟ بنابراين يك
يك حرفهائى كه وى زده جواب مى دهيم .
اما اينكه گفت : از طرق شيعه نيز همين معنا روايت شده ، مى گوئيم روايت در اين باب
منحصر به آن يك روايت كه وى از امام صادق (عليه السلام )
نقل كرده و به آن تمسك كرده نيست ، بلكه در اين مضمون به طريق خود ايشان از
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نيز
نقل شده ، و معنايش (البته آن معنائى كه هر شنونده آن را مى فهمد نه غير آن را) اين است
كه شاءن انبياء اين نيست كه به جمع اموال اهتمام بورزند، و عمر خود را صرف آن نموده ،
و سپس براى وارث بعد از خود باقى بگذارند، وظيفه و شاءنى كه دارند اين است كه
حكمت را براى جانشينان بعد از خود باقى گذارند، و اين يك معناى رايج استعمالى و
شايعى است كه ما هم قبولش داريم ، و جاى انكار نيست ...
و اما اينكه گفت قبول نداريم كه در لغت حقيقت در وراثت
مال و مجاز در علم و امثال آن باشد، در جواب مى گوئيم بحث در اين نيست كه آيا حقيقت
لغوى در چيزى و با مجاز مشهور و يا غير مشهور در آن است ، و ما هم هيچ اصرارى بر يكى
از اين سه احتمال نداريم ، اختلاف مورد بحث همه در اين است كه وراثت چه حقيقت در
مال و مجاز در امثال علم و حكمت باشد، و چه حقيقت مشترك ميان آن دو بوده باشد، اگر
بخواهيم از آن اراده كنيم خصوص علم و حكمت را آيا محتاج به قرينه اى كه در صورت
اول لفظ را از معناى حقيقى به معناى مجازى برگرداند، و در صورت دوم يكى از دو
معناى حقيقى (علم و حكمت ) را معين كند هستيم يا نه ، و سياق آيه مورد بحث و ساير آيات اين
داستان كه در سوره آل عمران و انبياء آمده و قرائنى كه با آنها هست با وراثت علم و
امثال آن نمى سازد، تاچه رسد به اين كه لفظ را از وراثت
مال منصرف نمايد، كه توضيح اين ناسازگارى گذشت .
آرى به طورى كه از تعليم قرآن كريم بر مى آيد اصلا ممكن نيست وراثت متعلق به
نبوت هم بشود، زيرا نبوت يك موهبت الهى است كه
انتقال و تحويل و تحول بر نمى دارد، و معلوم است كه ترك و واگذارى به غير در معناى
وراثت خوابيده ، وقتى مى گوئيم فلانى مال يا ملك يا منصب و يا علم و
امثال اينها را به فلانى ارث داد معنايش اين است كه خود از آنها دست برداشت وبه او
انتقال داد، و همين جهت است كه مى بينيم در هيچ جاى قرآن و سنت وراثت در نبوت و رسالت
به كار نرفته .
و اما اينكه گفت : چرا داعى داريم و آن اين است كه كلام معصوم را از دروغ بودن حفظ كنيم ،
جواب مى گوئيم كه اين خود اعتراف به گفته ما است ، كه گفتيم هيچ قرينه اى در كلام
نيست كه دلالت كند بر اينكه مراد از لفظ يرثنى ارث غير
مال است بلكه مطلب به عكس است ، يعنى قرينه هست بر اين كه مراد ارث
مال است ، و اگر آيه را حمل بر معناى مورد نظر خود كرده اند از اين رو بوده كه خواسته
اند ظاهر حديث مزبور را كه به نظر خود صحيح پنداشته اند حفظ نمايند
غافل از اينكه معنا ندارد كه معناى قرآن كريم در دلالت هاى استعماليش محتاج به قرينه
خارجى و غير قرآنى باشد آن هم در جائى كه خود قرآن محفوف به قرائنى باشد كه
مخالف آن قرينه غير قرآنى بوده باشد، و خلاصه ما قرائنى كه در سياق يك آيه هست
همه را ناديده بگيريم براى اين كه يك قرينه خارجى و غير قرآنى را صحه بگذاريم .
و اگر بگوئى پس چطور عمومات آيات احكام را با روايت تخصيص و اطلاقات آن را تقييد
مى كنيد؟ در جواب مى گوئيم مساله تخصيص و تقييد تصرف در دلالت لفظ به حسب
استعمال نيست ، بلكه تصرف در مراد از خطاب است .
علاوه بر اينكه معنا ندارد كه اخبار آحاد در غير احكام شرعى كه جز
جعل تشريعى چيز ديگرى نيستند حجت بوده باشد، آن هم با مخالفتش با كتاب ، كه همه
اين مطالب در علم اصول برهانى شده است .
و اما اينكه گفت : (و ليكن از آنچه ما قبلا گفتيم نقطه ضعف اين سخن به دست مى آيد)
مقصودش اشاره به اين است كه جمله (و اجعله رب رضيا) را تاكيد براى جمله : (وليا
يرثنى ) گرفت ، و يا اشاره به اين است كه (رضيا) را به معناى (مرضى )
نزد مردم گرفته بود كه به خيال خود كلام خداى را از لغويت نگاه بدارد، و ليكن از
مطالبى كه ما در بيان آيه گذرانديم اشكال اين دو سخن روشن مى گردد.
و در تفسير عياشى از ابى بصير از ابى عبداللّه (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:
زكريا بعد از آنكه از پروردگارش درخواست فرزندى كرد و ملائكه او را به آن ندا كه
مى دانيد ندايش داد، دلش خواست بفهمد اين ندا از كجا است آيا از خداى تعالى است ؟ لذا
خداى تعالى به او وحى كرد نشانه اين مطلب اين است كه سه روز زبان از سخن با مردم
باز دارى ، آنگاه فرمود بعد از آنكه سه روز زبان از سخن باز داشت و هيچ سخن نگفت آن
وقت فهميد كه نداى مزبور از ناحيه خداى تعالى بوده چون غير خدا كسى نمى تواند در
نفس پيغمبر تصرف كند.
و در تفسير نعمانى به سند خود از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: امام
اميرالمومنين (عليه السلام ) در پاسخ مردمى كه از او از معناى وحى سؤ
ال كرده بودند فرمود يك قسم از وحى وحى نبوت است ، و قسم ديگر وحى الهام و قسم
سوم وحى اشاره است آنگاه كلام را همچنان ادامه داد تا آنجا كه فرمود: و اما وحى اشاره ،
كلام خداى عز و جل است كه مى فرمايد: (فخرج على قومه من المحراب فاوحى اليهم ان
سبحوا بكره و عشيا) چون زكريا (عليه السلام ) موظف شده بود كه سه روز با مردم
سخن نگويد مگر با رمز و اشاره (لا تكلم الناس ثلاثه ايام الا رمزا) .
و در مجمع البيان از معمر روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرمود: بچه ها
به يحيى گفتند: بيا با ما بازى كن ، گفت : بازى چيست ، مگر خلقت ما براى بازى بود،
آرى از همان كودكى داراى حكمت بود چنانچه قرآن كريم فرمود: (و آتيناه الحكم صبيا)
اين مضمون از ابى الحسن رضا (عليه السلام ) نيز روايت شده .
مؤ لف : و در الدرالمنثور هم از ابن عساكر از معاذ بن
جبل به طور رفع روايت شده است ، و نيز در همين معنا از ابن عباس از
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت آمده .
و در كافى به سند خود از على بن اسباط روايت شده كه گفت : من حضرت ابا جعفر (عليه
السلام ) را ديدم كه به طرفم مى آمد، نگاهى دقيق و طولانى به او كردم و به سر تا
پاى او مى نگريستم كه بعدا شمايلش را براى شيعيانى كه در مصرند تعريف كنم ، در
همين بين كه من مشغول تماشاى او بودم نشست ، و فرمود: اى على خداى عز و
جل احتجاج مى كند به امامت به مثل آن حجتى كه با آن احت جاج مى كند بر نبوت آنگاه
خواند: (و آتيناه الحكم صبيا) (و لما بلغ اشده و بلغ اربعين سنه ) سپس فرمود:
آرى ممكن است خداوند حكمت را در حال كودكى به كسى بدهد، همچنانكه ممكن است در
حال چهل سالگى بدهد.
مؤ لف : اينكه در اين روايت حكم به حكمت تفسير شده مؤ يد بيان سابق ما است .
و در الدرالمنثور است كه عبد الرزاق و احمد در كتاب زهد و عبد بن حميد و ابن منذر و ابن
ابى حاتم همگى از قتاده روايت كرده اند كه در تفسير جمله : (و لم يكن جبارا عصيا)
گفت سعيد بن مسيب مى گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: هيچ كس
خدا را روز قيامت ملاقات نمى كند مگر اينكه گناه دارد، به جز يحيى بن زكريا. قتاده مى
گويد حسن از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرد كه فرمود: يحيى
(عليه السلام ) نه گناه كرد و نه هرگز خيال زنى را به
دل خطور داد.
و در همان كتاب است كه احمد و حكيم ترمذى در كتاب نوادر
الاصول و حاكم و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت :
رسول خدا فرمود: هيچ كس از بنى آدم نيست مگر آنكه خطا كرده و يا
حداقل تصميم بر آن را گرفته است ، مگر يحيى بن زكريا كه نه
خيال آن را كرد و نه مرتكب شد.
مؤ لف : اين معنا به طرق اهل سنت با الفاظ مختلف روايت شده ، و ليكن به خاطر اينكه
عصمت را اختصاص به يحيى (عليه السلام ) داده چاره اى جز اين نيست كه بگوئيم مقصود
انبياء و ائمه (عليهم السلام ) بوده ، هر چند كه با ظاهر اين روايات مخالف باشد، و اين
مخالفت را به گردن راويان اين احاديث انداخته ، بگوئيم سوء تعبير از ايشان بوده ،
چون راويان عادتشان بر اين بوده كه آنچه را از
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مى شنيده اند
نقل به معنا مى كردند و عنايتى به حفظ الفاظ آن جناب نداشته اند، و كوتاه سخن اخبار
در زهد يحيى (عليه السلام ) بسيار و بيرون از حد و شمار است ، و به طورى كه در
اخبار آمده آن جناب گياه مى خورد و ليف خرما را لباس مى كرد و از خوف خدا آنقدر مى
گريست كه از چشم تا منتهاى صورتش مجرائى مانند نهر درست شده بود.
و نيز از ابن عساكر از قره روايت آورده كه گفت : آسمان بر هيچ كس نگريست جز بر
يحيى بن زكريا و حسين بن على ، و اين سرخى آسمان همان گريه آن است .
مؤ لف : اين معنا در مجمع از امام صادق (عليه السلام ) نيز روايت شده و در آخر آن آمده كه
قاتل يحيى و قاتل حسين (عليه السلام ) هر دو ولدالزنا بوده اند.
و در همان كتاب است كه حاكم و ابن عساكر از ابن عباس روايت كرده كه گفت : خداى تعالى
به محمد بن عبداللّه (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) وحى كرد كه من در انتقام خون يحيى
بن زكريا هفتاد هزار نفر را كشتم و به زودى به انتقام خون پسر دخترت هفتاد هزار و هفتاد
هزار مى كشم .
و در كافى به سند خود از ابى حمره از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت
ازآن جناب پرسيدم مقصود از جمله : (و حنانا من لدنّا و زكاه ) چيست ؟ فرمود (تحنن
اللّه ) يعنى خدا وى را دوست مى داشت ، پرسيدم از تحنن خدا به او چه رسيد، و چه ديد؟
فرمود: وقتى مى گفت يا رب ، خداى تعالى در جوابش مى گفت : (لبيك يا يحيى ) تا
آخر حديث .
و در عيون اخبار به سندى كه به ياسر خادم مى رسد از او روايت كرده كه گفت : من از
ابى الحسن رضا (عليه السلام ) شنيدم كه مى فرمود: وحشتناك ترين مواقفى كه بشر
دارد سه موقف است يكى آن روزى كه از شكم مادر متولد مى شود، و دنيا را مى بيند، و يكى
آن روزى كه مى ميرد و آخرت و اهل آخرت را مى بيند، و يكى روزى كه مبعوث مى شود، و
احكامى مى بيند كه در دار دنيا نديده بود.
و خداى عزوجل حضرت يحيى را در اين سه موقف سلامت و عافيت داده ، و ترس به دلش راه
نداده بود، و به همين جهت درباره اش فرموده : (و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و
يوم يبعث حيا) همچنان كه عيسى هم در اين سه موقف بر خود سلام كرد و گفت : (و
السلام على يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعث حيا) .
داستان زكريا (عليه السلام ) در قرآن
خداى تعالى زكريا (عليه السلام ) را در كلام خود به صفت نبوت و وحى توصيف نموده ،
و نيز در اول سوره مريم او را به عبوديت و در سوره انعام در عداد انبيايش شمرده ، و از
صالحينش و از مجتبينش خوانده ، كه عبارتند از مخلصون و همچنين از مهديونش دانسته است .
تاريخ زندگيش - قرآن كريم از تاريخ زندگى آن جناب غير از دعاى او در طلب
فرزند و استجابت دعايش و تولد فرزندش يحيى چيزى نياورده ، و اين قسمت از زندگى
آن جناب را بعد از نقل سرگذشتش با مريم كه چگونه عبادت مى كند و چگونه خدا كرامتها
را به او داده نقل كرده است .
آرى در اين قسمت فرموده زكريا متكفل امر مريم شد، چون مريم پدرش عمران را از دست داده
بود، و چون بزرگ شد از مردم كناره گيرى كرد، و در محرابى كه در مسجد به خود
اختصاص داده بود مشغول عبادت شد، و تنها زكريا به او سر مى زد، و هر وقت به محراب
او مى رفت مى ديد نزد او رزقى آماده است ، مى پرسيد اين غذا را چه كسى برايت آورده ؟
مى گفت : اين از ناحيه خداى تعالى است كه خداى تعالى به هر كه بخواهد بدون حساب
روزى مى دهد.
در اينجا طمع زكريا به رحمت خدا تحريك شد، خداى خود را خواند، و از او فرزندى از
همسرش درخواست نمود، و ذريه طيبه اى مساءلت كرد، و با اينكه او خودش مردى
سالخورده ، و همسرش زنى نازا بود، دعايش مستجاب شد، و در حالى كه در محراب خود
به نماز ايستاده بود ملائكه ندايش دادند: اى زكريا خداى تعالى تو را به فرزندى كه
اسمش يحيى است بشارت مى دهد، زكريا براى اينكه قلبش اطمينان يابد و بفهمد اين ندا
از ناحيه خدا بوده و يا از جاى ديگر، پرسيد پروردگارا آيتى به من بده كه بفهمم اين
ندا از تو بود، خطاب آمد آيت و نشانه تو اين است كه سه روز زبانت از تكلم با مردم
بسته مى شود، و سه روز جز با اشاره و رمز نمى توانى سخن بگوئى ، و همينطور هم
شد، از محراب خود بيرون شده نزد مردم آمد، و به ايشان اشاره كرد كه صبح و شام
تسبيح خدا گوئيد، و خدا همسر او را اصلاح نموده يحيى را بزائيد (سوره
آل عمران ، آيات 37 - 41، سوره مريم ، آيات 2 - 11، سوره انبياء آيات 89 - 90).
قرآن كريم درباره سرانجام و مال امر او و چگونگى درگذشتش چيزى نفرموده ، ولى در
اخبار بسيارى از طرق شيعه و سنى آمده كه قومش او را به
قتل رساندند، بدين صورت كه وقتى تصميم گرفتند او را بكشند او فرار كرده و به
درخت پناهنده شد، درخت شكافته شد و او در داخل درخت قرار گرفته درخت به
حال اولش برگشت ، شيطان ايشان را به نهانگاه وى خبر داد، و گفت كه بايد درخت را اره
كنيد، ايشان همين كار را كردند و آن جناب را با اره دو نيم نمودند، و به اين وسيله از دنيا
رفت .
در بعضى از روايات آمده كه سبب كشتن وى اين بود كه او را متهم كردند كه با حضرت
مريم عمل منافى عفت انجام داده و از اين راه مريم به عيسى (عليهماالسلام ) حامله شده و
دليلشان اين بود كه غير از زكريا كسى به مريم سر نمى زد، جهات ديگرى نيز روايت
شده .
داستان يحيى (عليه السلام ) در قرآن
1 - ستايش قرآن كريم : خداى عزوجل آن جناب را در چند جاى قرآن ياد كرده و او را به
ثناى جميلى ستوده ، از آن جمله او را تصديق كننده كلمه اى از خدا (يعنى نبوت مسيح )
خوانده و او را سيد و مايه آبروى قومش و حصور (بى زن ) خوانده ، و پيغمبرى از
صالحين ناميده ، (سوره آل عمران ، آيه 39) .
و نيز از مجتبين يعنى مخلصين و راه يافتگان خوانده (سوره انعام ، آيه 85 تا 87) و نام او
را خودش نهاده ، و او را يحيى ناميده ، كه قبل از وى هيچ كس بدين نام مسمى نشده ، و او را
ماءمور به اخذ كتاب به قوت نموده ، و او را در كودكى حكم داده ، و بر او در سه روز
زندگيش سلام فرستاده ، روزى كه متولد شد، و روزى كه از دنيا مى رود و روزى كه
دوباره زنده مى شود (سوره مريم ، آيات 2 - 15) و به طور كلى دودمان زكريا را مدح
كرده و فرموده (انّهم كانوا يسارعون فى الخيرات و يدعوننا رغبا و رهبا و كانوا لنا
خاشعين ) اينان مردمى بودند كه در خيرات ساعى و كوشا بودند و ما را به رغبت و از
رهبت و خشوع مى خواندند (سوره انبياء، آيه 90) و مقصود از كلمه اينان يحيى و پدر و
مادر او است .
2 - تاريخ زندگيش - يحيى (عليه السلام ) به طور معجره آسا و خارق العاده براى
پدر و مادرش متولد شد، چون پدرش پيرى فرتوت و مادرش زنى نازا بود، و هر دو از
فرزنددار شدن ماءيوس بودند، در چنين حالى خداى تعالى يحيى را به ايشان ارزانى
داشت ، و يحيى (عليه السلام ) از همان كودكى
مشغول عبادت شد خداى تعالى از كودكى او را حكمت داده بود، او تمام عمر را به زهد و
انقطاع گذرانيد، و هرگز با زنان نياميخت و هيچ يك از لذائذ دنيا او را از خدا به خود
مشغول نساخت .
يحيى (عليه السلام ) معاصر عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) بود و نبوت او را تصديق
كرد و او در ميان قوم خود سيد و شريف بود به طورى كه دلها همه به او توجه مى نمود
و به سويش ميل مى كرد،
مردم پيرامونش جمع مى شدند، و او ايشان را موعظه مى كرد، و به توبه از گناهان
دعوت مى نمود، و به تقوى دستور مى داد تا روزى كه كشته شد.
و در قرآن كريم درباره كشته شدنش چيزى نيامده ، ولى در اخبار آمده كه سبب شهادتش اين
بود كه زنى زناكار در عهد او مى زيسته و پادشاه بنى
اسرائيل مفتون او شد، و با او مراوده كرد يحيى (عليه السلام ) وى را از اين كار نهى مى
نمود و ملامتش مى كرد، و چون در قلب پادشاه عظيم و محترم بود لذا پادشاه از اطاعتش
ناگزير بود، اين معنا باعث شد كه زن زانيه نسبت به آن جناب كينه توزى كند، از آن
به بعد به پادشاه دست نمى داد مگر بعد از آنكه سر يحيى را از بدنش جدا نموده
برايش هديه بفرستد، پادشاه نيز چنين كرد آن جناب را به
قتل رسانده و سر مقدسش را براى زن زانيه هديه فرستاد.
و در بعضى از اخبار ديگر آمده كه سبب قتلش اين بود كه پادشاه عاشق برادرزاده خود
شد، و مى خواست با او ازدواج كند يحيى (عليه السلام ) او را نهى مى كرد و مخالفت مى
نمود، تا آنكه وقتى همسر برادرش دختر را آن چنان آرايش كرد كه تمام قلب شاه را مسخر
كند، با چنين وضعى دخترش را نزد پادشاه فرستاد، و به او گفته بود كه چون خواست
از تو كام بگيرد مخالفت كن ، و بگو شرطش اين است كه سر يحيى را برايم حاضر
كنى ، او نيز بلادرنگ سر يحيى را از بدن جدا نموده در طشتى طلا گذاشت ، و براى دختر
برادر حاضر ساخت .
و در روايات ، احاديث بسيارى درباره زهد و عبادت و گريه او از ترس خدا و درباره
مواعظ و حكمتهاى او وارد شده .
داستان زكريا و يحيى در انجيل
در انجيل آمده است : در ايام سلطنت هيرودس پادشاه يهوديان ، كاهنى بود به نام زكريا و
از فرقه ابيا، همسر او زنى بود از دختران هارون به نام اليصابات اين زن و شوهر هر
دو نسبت به خداى تعالى فرمانبردار و هر دو
اهل عبادت و عمل به سفارشات رب و احكام او بودند، و در عبادت خدا گوش به ملامتهاى
مردم نمى دادند، و از فرزند محروم بودند چون اليصابات زنى نازا بود علاوه بر
اينكه عمرى طولانى پشت سر گذاشته بودند.
روزى در بينى كه سرگرم كه انت براى فرقه خود بود بر حسب عادت كاهنان قرعه به
نامش اصابت كرد كه آن روز بخور دادن هيكل رب (كليسا) را عهده بگيرد، رسم مردم اين
بود كه در موقع بخور دادن تمامى نمازگزاران از
هيكل بيرون مى آمدند، وقتى زكريا داخل هيكل شد فرشته پروردگار در حالى كه طرف
دست راست قربانگاه بخور ايستاده بود برايش ظاهر شد، زكريا از ديدن او وحشت كرد و
مضطرب شد فرشته گفت اى زكريا نترس من خواهش تو را و همسرت اليصابات را شنيدم
به زودى فرزندى برايت مى آورد و بايد او را يوحنا بنامى ، از ولادت او فرحى و
مسرتى به تو دست مى دهد، و بسيارى از ولادت او
خوشحال مى شوند، زيرا او در برابر پروردگار مردى عظيم خواهد بود، نه خمرى مى
نوشد، و نه مسكرى ، از همان شكم مادر پر از روح القدس به دنيا مى آيد، و بسيارى از
بنى اسرائيل را به درگاه رب معبودشان برمى گرداند، پيشاپيش او روح ايليا و
نيروى او در حركت است تا دلهاى پدران را به فرزندان و عاصيان را به فكرت ابرار و
نيكان برگرداند، تا حزبى مستعد و قوى براى رب فراهم شود، زكريا با فرشته
گفت چگونه به اين اطمينان پيدا كنم ؟ چون من مردى سالخورده و همسرم زنى نازا و پير
است ، فرشته پاسخش داد كه من جبرئيلم كه همواره در برابر خدا گوش بفرمانم ، خدا
مرا فرستاده تا با تو گفتگو كنم ، و تو را به اين مژده نويد دهم ، و تو از همين الان
لال مى شوى و تا روزى كه اين فرزند متولد شود نمى توانى با كسى سخن گوئى ، و
اين شكنجه به خاطر اين است كه تو كلام مرا كه بزودى صورت مى بندد تصديق
ننمودى .
مردم بيرون هيكل منتظر آمدن زكريا بودند و از دير كردنش تعجب مى كردند، و وقتى
بيرون آمد ديدند كه نمى تواند حرف بزند، فهميدند كه در
هيكل خوابش برده ، و خوابى ديده است ، زكريا با اشاره با ايشان حرف مى زد و همچنين
ساكت بود.
پس از آنكه ايام خدمتش در هيكل تمام شد، و به خانه اش رفت ، چيزى نگذشت كه همسرش
اليصابات حامله شد، و مدت پنج ماه خود را پنهان مى كرد، و با خود مى گفت پروردگار
من اينطور با من رفتار كرد، و در ايامى كه نظرى به من داشت مرا از عار و ننگ كه در مردم
داشتم نجات داد.
انجيل سپس مى گويد: مدت حمل اليصابات تمام شد، و پسرى آورد، همسايگان و خويشان
وقتى شنيدند كه خدا رحمتش را نسبت به او فراوان كرده با او در مسرت شركت كردند، و
در همان روز دلاك آوردند تا او را ختنه كند، و او را به اسم پدرش زكريا ناميدند، ولى
مادرش قبول نكرد، و گفت ، نه ، بايد يوحنا ناميده شود، گفتند در ميان قبيله و عشيره تو
چنين نامى نيست ،
لذا از پدرش زكريا پرسيدند ميل دارد چه اسمى بر او بگذارند، او كه تا آن روز، قادر
بر حرف زدن نبود لوحى خواست تا در آن بنويسد لوح را آوردند در آن نوشت يوحنا، همه
تعجب كردند، و در همان حال زبان زكريا باز شد، و خداى را شكر گفت ، همسايگان همه و
همه دچار دهشت و ترس شدند وهمه عجائبى را كه ديده بودند به يكديگر مى گفتند، تا
در تمامى كوههاى يهودى نشين پر شد، و همه در
دل مى گفتند تا ببينى عاقبت اين بچه چه باشد، و قطعا دست پروردگار با او است ،
چون پدرش زكريا هم پر از روح القدس بود و ادعاى نبوت مى كرد ...
و باز در انجيل آمده كه در سال پانزدهم از سلطنت طيباريوس قيصر كه بيلاطس نبطى
والى بر يهوديان و هيرودس رئيس بر ربع
جليل و فيلبس برادرش رئيس بر ربع ايطوريه و كوره تراخوتينس و ليسانيوس رئيس
بر ربع ابليه بودند در ايام رياست حنان و قيافا بر كاهنان كلمه خدا بر يوحنا
فرزند زكريا در صحرا صورت گرفت .
و به همين مناسبت فرمانى به تمامى شهرهاى پيرامون اردن رسيد كه مردم معموديه
توبه و مغفرت گناهان را انجام دهند، و اين قصه در سفر
اقوال اشعياى پيغمبر نيز آمده كه : (آوازى از صحرا بر آمد كه آماده راه خدا باشيد، و راه
او را هموار سازيد، بدانيد كه همه بيابانها پر مى شود و همه كوهها و تلها به فرمان
در مى آيد، و همه كجى ها راست مى شود، و همه دره ها، راه هموار مى گردد و بشر خلاصى
خداى را به چشم مى بيند.
و شنيدند كه به مردمى كه براى تعميد از آن بيرون شده بودند مى گفت اى فرزندان
افعى ها چه كسى به شما ياد داد كه از غضب آينده فرار كنيد؟ بايد كه ميوه هائى كه
سزاوار توبه باشد درست كنيد، و هرگز درباره خود نگوئيد كه ما پدرى چون ابراهيم
داريم ، چون به شما مى گويم كه خدا قادر است از اين سنگها فرزندانى براى ابراهيم
درست كند، و الان تبر بر ريشه درختان گذاشته شده هر درختى كه بار نمى دهد از ريشه
بريده مى شود و در آتش مى سوزد.
جمعيت پرسيدند پس چكار كنيم ؟ جواب داد هركس دو دست لباس دارد يك دست آن را به
كسى بدهد كه برهنه است ، و همچنين هركس طعام اضافه دارد به كسى بدهد كه ندارد،
ماليات بگيران آمدند كه تعميد شوند، پرسيدند اى معلم ما چگونه تعميد كنيم ؟ گفت :
بيش از آنچه كه حق شما است نگيريد، لشگريان هم آمدند و پرسيدند ما چه كنيم گف ت
شما به كسى ظلم نكنيد و افتراء نبنديد و به مواجب خود اكتفاء كنيد.
در همان موقعى كه مردم منتظر و همه در دلهايشان درباره يوحنا فكر مى كردند كه نكند او
همان مسيح باشد يوحنا به همه چنين جواب گفت : من شما را به آب تعميد مى دهم ، و ليكن
بعد از من كسى نزد شما مى آيد كه از من قوى تر است ، كسى است كه من خود را
قابل آن نمى دانم كه بند كفشش را باز كنم ، او به زودى شما را به روح القدس و آتش
غسل خواهد داد كه طبقش در دست او است و به زودى خرمن خود را پاكيره كرده گندمها را در
انبار خود جمع نموده ، كاه را به آتشى كه هرگز خاموش نشود و به چيرهاى بسيارى
ديگر آتش مى زند، و همينطور مردم را موعظه مى كرد و بشارت مى داد.
و اما هيرودس رئيس ربع به خاطر اينكه آبرويش در ميان مردم در مساءله هيرود يا همسر
برادرش فيلبس و نيز به خاطر شرارت هائى كه داشت به مخاطره افتاده بود، يك
خطائى بزرگتر از همه مرتكب شد و آن اين بود كه يوحنا را به زندان افكند.
و در انجيل آمده كه هيرودس خودش به دست خود يوحنا را به زندان مى برد و بند بر او
مى نهاد و اين كار را به خاطر هيروديا همسر برادرش قيلبس مى كرد، چون خودش با او
ازدواج كرده بود، و يوحنا با اين عمل وى مخالفت مى كرد، كه ازدواج تو با همسر
برادرت حلال نيست ، و از همين روى هيروديا كينه او را در
دل داشت ، مى خواست او را بكشد، نمى توانست ، چون هيرودس از يوحنا حساب مى برد و مى
دانست كه او مردى نكوكار و مقدس است ، و همواره او را محافظت مى كرد كلامش را شنيده
اعمال بسيارى به جا مى آورد و سخنش را به خوشى مى شنيد تا آنكه روزى چنين اتفاق
افتاد كه هيرودس براى جشن ميلادش شامى تهيه كرده ، بزرگان مملكت و افسران ارتش و
هزاره هاى لشگر را دعوت كرده بود، موقعى كه همه جمع شده بودند دختر هيروديا وارد
شده در مجلس رقصى كرد كه هيرودس و كرسى نشينان او همه
خوشحال شدند، شاه بدو گفت : هر چه مى خواهى بخواه تا به تو بدهم و سوگند ياد
كرد كه هر چه از من بخواهى مى دهم هر چند نصف مملكتم باشد، دختر برون شده به مادرش
بگفت و پرسيد كه چه بخواهم ؟ گفت سر بريده يوحنا معمدان را بخواه ، دختر در همان
لحظه و به سرعت نزد شاه رفت و گفت : مى خواهم همين الان سر بريده يوحنا معمدان را در
طبقى برايم حاضر كنى ، شاه در اندوه شد، چون از يك سو نمى خواست چنين كارى بكند و
از سوى ديگر جلو كرسى نشينان خود سوگند ياد كرده بود و لذا جلادى را فرستاد
تا سر از بدن او جدا كرده بياورد، او هم رفت و در زندان سر از بدن يوحنا جدا نموده ،
در طبقى گذاشت و آورده نزد دختر نهاد دختر هم آن را به مادرش داد، شاگردان يوحنا چون
اين بشنيدند آمدند و بدن بى سر او را برداشته دفن كردند.
اين بود آنچه كه در انجيل آمده البته در اناجيل اخبار ديگرى نيز راجع به يحيى (عليه
السلام ) است كه از حدود آنچه ما در اينجا آورديم تجاوز نمى كند، خواننده متدبّر و گوهر
شناس مى تواند گفته هاى ما را، كه از انجيل ها
نقل كرديم ، با آنچه قبلا آورديم تطبيق كند و موارد اختلاف را به دست آورد.
سوره مريم ، آيات 16- 40
و اذكر فى الكتاب مريم اذ انتبذت من اهلها مكانا شرقيا(16) فاتخذت من دونهم حجابا
فارسلنا اليها روحنا فتمثل لها بشرا سويا(17) قالت انى اعوذ بالرحمن منك ان كنت
تقيا(18) قال انما انا رسول ربك لاهب لك غلما زكيا(19) قالت انى يكون لى غلام و لم
يمسسنى بشر ولم اك بغيا(20) قال كذلك قال ربك هو على هين و لنجعله آيه للناس و
رحمه منا و كان امرا مقضيا(21) فحملته فانتبذت به مكانا قصيا(22) فاجائها المخاض
الى جذع النخله قالت يا ليتنى مت قبل هذا و كنت نسيا منسيا(23) فنادئها من تحتها الا
تحزنى قد جعل ربك تحتك سريا(24) و هزى اليك بجذع النخله تسقط عليك رطبا
جنيا(25) فكلى و اشربى و قرى عينا فاما ترين من البشر احدا فقولى انى نذرت
للرحمن صوما فلن اكلم اليوم انسيا(26) فاتت به قومها تحمله قالوا يمريم لقد جئت
شيا فريا(27) يااخت هرون ما كان ابوك امرا سوء و ما كانت امك بغيا(28) فاشارت اليه
قالوا كيف نكلم من كان فى المهد صبيا(29) قال انى عبد اللّه آتانى الكتاب و جعلنى
نبيا(30) و جعلنى مباركا اين ما كنت و اوصنى بالصلوه و الزكوه ما دمت حيا(31) و برا
بولدتى و لم يجعلنى جبارا شقيا(32) و السلام على يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعث
حيا(33) ذلك عيسى ابن مريم قول الحق الذى فيه يمترون (34) ما كان لله ان يتخذ من ولد
سبحانه اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون (35) و ان اللّه ربى و ربكم فاعبدوه هذا
صراط مستقيم (36) فاختلف الاحزاب من بينهم
فويل للذين كفروا من مشهد يوم عظيم (37) اسمع بهم و ابصر يوم ياتوننا لكن
الظالمون اليوم فى ضلال مبين (38) و انذرهم يوم الحسره اذ قضى الامر و هم فى غفله و
هم لا يومنون (39) انا نحن نرث الارض و من عليها و الينا يرجعون (40).
ترجمه آيات
در اين كتاب مريم را ياد كن آن دم كه در مكانى در طرف شرقى مسجد از كسان خود كناره
گرف ت (16).
در مقابل آنان پرده اى آويخت ، پس ما روح خود را نزد او فرستاديم كه به صورت
انسانى تمام عيار بر او مجسم گشت (17).
(مريم همينكه او را بديد بترسيد و) گفت : اگر مردى پرهيزكارى (كنايه از اينكه بايد
پرهيزكار باشى ) من از سوء قصد تو به خداى رحمان پناه مى برم (18).
گفت : من فرستاده پروردگار توام تا پسرى پاكيره به تو عطا كنم (19).
گفت : چگونه مرا پسرى تواند شد با اينكه انسانى به من دست نزده و من خود زناكار
نبوده ام (20). گفت : پروردگار تو چنين است . فرموده اين بر من آسان است تا آن را
براى مردم از جانب خويش آيتى و رحمتى كنيم و كارى است مقرر شده (21).
پس به او حامله شد، و با وى در مكانى دور گوشه گرفت (22).
درد زائيدن او را به سوى تنه نخل برد، گفت : اى كاش
قبل از اين مرده بودم يا چيزى حقير بودم و فراموشم كرده بودند (23).
پس وى رااز طرف پائين ندا داد: غم مخور كه پروردگارت جلوى تو نهرى جارى ساخت
(24).
تنه درخت را سوى خود تكان بده كه خرماى تازه بر تو بيفكند (25).
بخور و بنوش و چشمت روشن دار، اگر از آدميان كسى را ديدى بگو من براى خدا روزه
كلام نذر كرده ام پس امروز با بشرى سخن نمى گويم (26). مولود را كه در
بغل گرفته بود نزد كسان خود آورد، گفتند اى مريم حقا كه چيزى شگفت انگيز آورده اى
(27).
اى خواهر هارون آخر پدرت مرد بدى نبود و مادرت زناكار نبود (28).
مريم به مولود اشاره كرد، گفتند: چگونه با كسى كه كودك و در گهواره است سخن
گوئيم ؟ (29).
گفت : من بنده خدايم ، مرا كتاب داده و پيغمبر كرده (30).
و هر جا كه باشم با بركتم كرده است ، و به نماز و زكات مادام كه زنده باشم سفارشم
فرموده (31).
نسبت به مادرم نيكوكارم كرده و گردن كش و نافرمانم نكرده است (32).
سلام بر من روزى كه تولد يافته و روزى كه بميرم و روزى كه زنده برانگيخته شوم
(33).
به گفتار راست ، عيسى پسر مريم كه درباره او شك مى كنند اين است (34).
نشايد كه خدا فرزندى بگيرد. او منره است ، چون كارى را اراده فرمايد فقط به او
گويد: باش پس وجود مى يابد (35).
خداى يكتا پروردگار من و پروردگار شما است ، او را بپرستيد راه راست اين است (36).
پس اين دسته ها ميان خودشان اختلاف يافتند، واى بر كسانى كه كافر بوده اند، از
حضور يافتن در روزى بزرگ (37).
روزى كه سوى ما آيند چه خوب شنوند و چه خوب ببينند، ولى آن روز ستم گران در
ضلالتى آشكارند (38).
آنان را از روز ندامت بترسان ، آن دم كه كار بگذرد و آنها بى خبر مانند و باور ندارند
(39).
ما زمين و تمام كسانى را كه بر آن هستند به ارث مى بريم و همگى به سوى ما باز مى
گردند (40).
بيان آيات
در اين آيات از داستان يحيى به داستان عيسى (عليه السلام )
نقل كلام شده ، و ميان اين دو داستان شباهت تمامى هست ، چون ولادت هر دو بزرگوار به
طور خارق العاده صورت گرفته و اين هر دو در كودكى حكم و نبوت داده شدند، او هم خبر
داد كه ماءمور به احسان به مادر شده و جبار و شقى نيست و بر خود در روز ولادتش و روز
مرگ ش و روز مبعوث شدنش سلام داده اين نيز همين مطالب را گفته و قرآن از وى نيز
نقل كرده ، و شباهت هاى ديگرى نيز داشته اند، و يحيى (عليه السلام ) نبوت عيسى (عليه
السلام ) را تصديق كرده و به وى ايمان آورد.
و اذكر فى الكتاب مريم اذا نتبذت من اهلها مكانا شرقيا
مقصود از (كتاب ) قرآن كريم و يا سوره مريم است كه جزئى از كتاب است ،
چون جزء كتابهم كتاب است ، و برگشت هر دو
احتمال به يك معنا است ، ديگر فائده چندانى ندارد كه ما
مثل بعضى اصرار بورزيم كه احتمال دومى قوى تر و يا متعين است .
كلمه (نبذ) به طورى كه راغب گفته به معناى دور انداختن هر چيز حقيرى است كه مورد
اعتناء نباشد، وقتى مى گويند (نبذه ) يعنى فلان چيز را انداخت ، مى رساند كه از جهت
حقير شمردن آن را دور انداخت .
و اما كلمه (انتبذ) به معناى (از مردم كناره گرفت ) است .
و مريم دختر عمران و مادر مسيح است و مقصود از ياد آوردن مريم ، ياد آورى خبر و داستان
مريم مى باشد و كلمه (اذ) ظرف داستان مريم است و جمله (انتبذت ) تا آخر داستان
مظروف اين ظرف است و معناى آيه اين است كه اى محمد! در اين كتاب داستان مريم را در آن
حين كه از مردم اهل خود كناره گرفت و در مكان شرقى (كه گويا همان سمت شرقى مسجد
باشد) اعتزال جست ذكر كن .
فاتخذت من دونهم حجابا فارسلنا اليها روحنا
فتمثل لها بشرا سويا
كلمه (حجاب ) به معناى هر چيزى است كه چيزى را از غير بپوشاند و از اين كلمه چنين
بر مى آيد كه گويا مريم خود را از اهل خويش پوشيده داشت تا قلبش براى اعتكاف و
عبادت فارغ تر باشد، همچنانكه جمله (كلما
دخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقا) نيز بدان اشاره دارد، كه تفسير و اشاره اش
به مدعاى ما گذشت .
بعضى گفته اند: مريم در خود مسجد منزل كرده بود، و هر وقت حيض مى شد از آنجا
بيرون شده به خانه زكريا مى رفت ، و چون پاك مى شد دوباره به مسجد بر مى گشت
، تا آنكه روزى كه پرده اى دور خود كشيده بود تا
غسل كند ناگهان جبرئيل به صورت مردى جوان و امرد و زيبا روى بر او در آمد، مريم به
خدا پناه برد.
و ليكن هيچ دليلى در آيات مربوطه به آن جناب بر اين
تفصيل نداريم و آيه آل عمران را هم ديديد كه معناى سابق حجاب را تاييد مى كرد.
(فارسلنا اليها روحنا فتمثل لها بشرا سويا) - از ظاهر سياق بر مى آيد كه
فاعل كلمه تمثل ضميرى است كه به روح بر مى گردد پس روحى كه به سوى مريم
فرستاده شده بود به صورت بشر ممثل شد، و معناى
تمثل و تجسم به صورت بشر اين است كه در حواس بينائى
مريم به اين صورت محسوس شود، و گرنه در واقع باز همان روح است نه بشر.
و چون از جنس بشر و جن نبود، بلكه از جنس ملك و نوع سوم مخلوقات ذوى
العقول بود كه خدا او را در كتابش وصف نموده ، و ملك ناميده ، و آن فردى را كه ماءمور
وحى است جبرئيل ناميده ، مثلا فرمود: (من كان عدوا
لجبريل فانه نزله على قلبك باذن اللّه ) و جاى ديگر او را روح خوانده ، فرموده :
(قل نزله روح القدس من ربك ) و نيز فرموده :
(نزل به الروح الامين على قلبك ) و نيز او را
رسول خوانده و فرمود: (انه لقول رسول كريم ) لذا ازهمه اينها مى توان فهميد كه
آن روحى كه براى مريم به صورت بشرى مجسم شد همان
جبرئيل بوده است .
و اگر بگوئى در سوره آل عمران قضيه را به چند ملك نسبت داده و فرموده : (اذ قالت
الملائكه يا مريم ...) زمانى كه ملائكه به مريم گفتند خدا تو را ب ه كلمه اى از خود
بشارت مى دهد كه نامش مسيح عيسى بن مريم است - تا آنجا كه مى فرمايد - (قالت
رب انى يكون لى ولد...) گفت پروردگارا كجا ممكن است مرا پسرى باشد با اينكه هيچ
بشرى با من تماس نگرفته ؟ گفت : اينطور خدا هر چه مى خواهد مى كند، و چون قضاى
امرى را براند همين كه بگويد باش ، مى باشد.
در جواب مى گوئيم : اگر با آيات مورد بحث تطبيق شود هيچ شكى باقى نمى ماند كه
سخن ملائكه با مريم كه در سوره آل عمران آمده عينا همان كلامى است كه در آيات مورد بحث
به روح نسبت داده ، و اگر كلام جبرئيل را به ملائكه نسبت داده از
قبيل نسبت كلام يك نفر از قومى به همه قوم است ، چون همه در آن كلام و يا در سنت و عادت
و خلقت موافقت و شركت دارند.
و در قرآن از اين قبيل تعبيرات زياد است ، مانند آيه (يقولون لئن رجعنا الى المدينه
ليخرجن الاعز منها الاذل ) كه با اينكه گوينده سخن يك نفر بوده به جمع نسبت مى دهد.
و نيز مانند (و اذ قالوا اللّهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجاره من السماء)
با اينكه گوينده آن يك نفر بوده .
و اگر در آيه مورد بحث روح را به خدا نسبت داده و فرموده (روحنا روحمان ) به منظور
تشريف و احترام بوده ، و معناى روح در تفسير آيه (و يسئلونك عن الروح ...) گذشت .