موسى گفت : اين همان است كه ما، در طلبش بوديم و آن تخته سنگ همان نشانى ما است پس
بايد بدانجا برگرديم . بى درنگ از همان راه كه رفته بودند برگشتند، و بندهاى از
بندگان خدا را كه خدا رحمتى از ناحيه خودش و علمى لدنى به او داده بود بيافتند.
موسى خود را بر او عرضه كرد و درخواست نمود تا او را متابعت كند و او چيزى از علم و
رشدى كه خدايش ارزانى داشته به وى تعليم دهد. آن مرد عالم گفت : تو نمى توانى با
من باشى و آنچه از من و كارهايم مشاهده كنى
تحمل نمايى ، چون تاويل و حقيقت معناى كارهايم را نمى دانى ، و چگونه
تحمل توانى كرد بر چيزى كه احاطه علمى بدان ندارى ؟ موسى
قول داد كه هر چه ديد صبر كند و ان شاء الله در هيچ امرى نافرمانيش نكند. عالم بنا
گذاشت كه خواهش او را بپذيرد، و آنگاه گفت پس اگر مرا پيروى كردى بايد كه از من از
هيچ چيزى سؤ ال نكنى ، تا خودم در باره آنچه مى كنم آغاز به توضيح و تشريح كنم .
موسى و آن عالم حركت كردند تا بر يك كشتى سوار شدند، كه در آن جمعى ديگر نيز
سوار بودند موسى نسبت به كارهاى آن عالم خالى الذهن بود، در چنين حالى عالم كشتى را
سوراخ كرد، سوراخى كه با وجود آن كشتى ايمن از غرق نبود، موسى آنچنان تعجب كرد
كه عهدى را كه با او بسته بود فراموش نموده زبان به اعتراض گشود و پرسيد چه
مى كنى ؟ مى خواهى اهل كشتى را غرق كنى ؟ عجب كار بزرگ و خطرناكى كردى ؟ عالم با
خونسردى جواب داد: نگفتم تو صبر با من بودن را ندارى ؟ موسى به خود آمده از در
عذرخواهى گفت من آن وعدهاى را كه به تو داده بودم فراموش كردم ، اينك مرا بدانچه از
در فراموشى مرتكب شدم مؤ اخذه مفرما، و در باره ام سختگيرى مكن .
سپس از كشتى پياده شده به راه افتادند در بين راه به پسرى برخورد نمودند عالم آن
كودك را بكشت . باز هم اختيار از كف موسى برفت و بر او تغير كرد، و از در انكار گفت
اين چه كار بود كه كردى ؟ كودك بى گناهى را كه جنايتى مرتكب نشده و خونى نريخته
بود بى جهت كشتى ؟ راستى چه كار بدى كردى ! عالم براى بار دوم گفت : نگفتم تو
نمى توانى در مصاحبت من خود را كنترل كنى ؟ اين بار ديگر موسى عذرى نداشت كه
بياورد، تا با آن عذر از مفارقت عالم جلوگيرى كند و از سوى ديگر هيچ دلش رضا نمى
داد كه از وى جدا شود، بناچار اجازه خواست تا به طور موقت با او باشد، به اين معنا كه
مادامى كه از او سؤ الى نكرده با او باشد، همينكه سؤ
ال سوم را كرد مدت مصاحبتش پايان يافته باشد و درخواست خود را به اين بيان اداء
نمود: اگر از اين به بعد از تو سؤ الى كنم ديگر عذرى نداشته باشم .
عالم قبول كرد، و باز به راه خود ادامه دادند تا به قريهاى رسيدند، و چون
گرسنگيشان به منتها درجه رسيده بود از اهل قريه طعامى خواستند و آنها از پذيرفتن
اين دو ميهمان سر باز زدند. در همين اوان ديوار خرابى را ديدند كه در شرف فرو ريختن
بود، به طورى كه مردم از نزديك شدن به آن پرهيز مى كردند، پس آن ديوار را به پا
كرد. موسى گفت : اينها كه از ما پذيرائى نكردند، و ما الا ن محتاج به آن دستمزد بوديم
.
مرد عالم گفت : اينك فراق من و تو فرا رسيده .
تاويل آنچه كردم برايت مى گويم و از تو جدا مى شوم ، اما آن كشتى كه ديدى سوراخش
كردم مال عدهاى مسكين بود كه با آن در دريا كار مى كردند و هزينه زندگى خود را به
دست مى آوردند و چون پادشاهى از آن سوى دريا كشتيها را غصب مى كرد و براى خود مى
گرفت ، من آن را سوراخ كردم تا وقتى او پس از چند لحظه مى رسد كشتى را معيوب ببيند
و از گرفتنش صرفنظر كند.
و اما آن پسر كه كشتم خودش كافر و پدر و مادرش مؤ من بودند، اگر او زنده مى ماند با
كفر و طغيان خود پدر و مادر را هم منحرف مى كرد، رحمت خدا
شامل حال آن دو بود، و به همين جهت مرا دستور داد تا او را بكشم ، تا خدا به جاى او به
آن دو فرزند بهترى دهد، فرزندى صالحتر و به خويشان خود مهربانتر و بدين جهت او
را كشتم .
و اما ديوارى كه ساختم ، آن ديوار مال دو فرزند يتيم از
اهل اين شهر بود و در زير آن گنجى نهفته بود، متعلق به آن دو بود، و چون پدر آن دو،
مردى صالح بود به خاطر صلاح پدر رحمت خدا
شامل حال آن دو شد، مرا امر فرمود تا ديوار را بسازم به طورى كه تا دوران بلوغ آن دو
استوار بماند، و گنج محفوظ باشد تا آن را استخراج كنند، و اگر اين كار را نمى كردم
گنج بيرون مى افتاد و مردم آن را مى بردند.
آنگاه گفت : من آنچه كردم از ناحيه خود نكردم ، بلكه به امر خدا بود و تاويلش هم همان
بود كه برايت گفتم : اين بگفت و از موسى جدا شد.
2 - شخصيت خضر
در قرآن كريم درباره حضرت خضر غير از همين داستان رفتن موسى به مجمع البحرين
چيزى نيامده و از جوامع اوصافش چيزى ذكر نكرده مگر همينكه فرموده : (فوجدا عبدا من
عبادنا اتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما ) .
از آنچه از روايات نبوى و يا روايات وارده از طرق ائمه
اهل بيت (عليهمالسلام ) در داستان خضر رسيده چه مى توان فهميد ؟
از روايت محمد بن عماره كه از امام صادق (عليهالسلام )
نقل شده و در بحث روايتى آينده خواهد آمد، چنين برمى آيد كه آن جناب پيغمبرى
مرسل بوده كه خدا به سوى قومش مبعوثش فرموده بود، و او مردم خود را به سوى
توحيد و اقرار به انبياء و فرستادگان خدا و كتابهاى او دعوت مى كرده و معجزه اش اين
بوده كه روى هيچ چوب خشكى نمى نشست مگر آنكه سبز مى شد و بر هيچ زمين بى علفى
نمى نشست مگر آنكه سبز و خرم مى گشت ، و اگر او را خضر نامى دند به همين جهت بوده
است و اين كلمه با اختلاف مختصرى در حركاتش در عربى به معناى سبزى است ، و گرنه
اسم اصلى اش تالى بن ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح است ...
مؤ يد اين حديث در وجه ناميدن او به خضر مطلبى است كه در الدر المنثور از عدهاى از
ارباب جوامع حديث از ابن عباس و ابى هريره از
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نقل شده كه فرمود: خضر را بدين جهت خضر
ناميدند كه وقتى روى پوستى سفيد رنگ نماز گزارد، همان پوست هم سبز شد.
و در بعضى از اخبار مانند روايت عياشى از بريد از يكى از دو امام باقر يا صادق
(عليهماالسلام ) آمده كه : خضر و ذو القرنين دو مرد عالم بودند نه پيغمبر. و ليكن آيات
نازله در داستان خضر و موسى خالى از اين ظهور نيست كه وى نبى بوده ، و چطور ممكن
است بگوييم نبوده در حالى كه در آن آيات آمده كه حكم بر او
نازل شده است .
و از اخبار متفرقهاى كه از امامان اهل بيت (عليهم السلام )
نقل شده برمى آيد كه او تاكنون زنده است و هنوز از دنيا نرفته . و از قدرت خداى
سبحان هيچ دور نيست كه بعضى از بندگان خود را عمرى طولانى دهد و تا زمانى طولانى
زنده نگهدارد. برهانى عقلى هم بر محال بودن آن نداريم و به همين جهت نمى توانيم
انكارش كنيم .
علاوه بر اينكه در بعضى روايات از طرق عامه سبب اين
طول عمر هم ذكر شده . در روايتى كه الدر المنثور از دارقطنى و ابن عساكر از ابن عباس
نقل كرده اند چنين آمده كه : او فرزند بلا فصل آدم است و خدا بدين جهت زنده اش نگه
داشته تا دجال را تكذيب كند. و در بعضى ديگر كه در الدر المنثور از ابن عساكر از ابن
اسحاق روايت شده نقل گرديده كه آدم براى بقاى او تا روز قيامت دعا كرده است .
و در تعدادى از روايات كه از طرق شيعه و سنى رسيده آمده كه خضر از آب حيات كه
واقع در ظلمات است نوشيده ، چون وى در پيشاپيش لشكر ذو القرنين كه در طلب آب حيات
بود قرار داشت ، خضر به آن رسيد و ذو القرنين نرسيد. و اين روايات و
امثال آن روايات آحادى است كه قطع به صدورش نداريم ، و از قرآن كريم و سنت قطعى
و عقل هم دليلى بر توجيه و تصحيح آنها نداريم .
قصه ها و حكايات و همچنين روايات در باره حضرت خضر بسيار است و ليكن چيزهايى است
كه هيچ خردمندى به آن اعتماد نمى كند. مانند اينكه در روايت الدر المنثور از ابن شاهين از
خصيف آمده كه : چهار نفر از انبياء تاكنون زنده اند، دو نفر آنها يعنى عيسى و ادريس در
آسمانند و دو نفر ديگر يعنى خضر و الياس در زمينند، خضر در دريا و الياس در خشكى
است .
و نيز مانند روايت الدر المنثور از عقيلى از كعب كه گفته : خضر در ميان درياى بالا و
درياى پائين بر روى منبرى قرار دارد، و جنبندگان دريا مامورند كه از او شنوايى داشته
باشند و اطاعتش كنند، و همه روزه صبح و شام ارواح بر وى عرضه مى شوند.
و مانند روايت الدر المنثور از ابى الشيخ در كتاب (العظمة ) و ابى نعيم در حليه از
كعب الاحبار كه گفته : خضر پسر عاميل با چند نفر از رفقاى خود سوار شده به درياى هند
رسيد - و درياى هند همان درياى چين است - در آنجا به رفقايش گفت : مرا به دريا آويزان
كنيد، چند روز و شب آويزان بوده آنگاه صعود نمود گفتند: اى خضر چه ديدى ؟ خدا عجب
اكرامى از تو كرد كه در اين مدت در لجه دريا محفوظ ماندى ! گفت : يكى از ملائكه به
استقبالم آمده گفت : اى آدمى زاده خطاكار از كجا مى آيى و به كجا ميروى ؟ گفتم : مى
خواهم ته اين دريا را ببينم . گفت : چگونه مى توانى به ته آن برسى در حالى كه از
زمان داود (عليهالسلام ) مردى به طرف قعر آن مى رود و تا به امروز نرسيده . با اينكه
از آن روز تا امروز سيصد سال مى گذرد. و رواياتى ديگر از اين
قبيل روايات كه مشتمل بر نوادر داستانها است .
بحث روايتى
در تفسير برهان از ابن بابويه و او به سند خود از جعفر بن محمد بن عماره از پدرش از
جعفر بن محمد (عليهماالسلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: خدا وقتى با موسى
تكلم كرد، تكلم كردنى ، و تورات را بر او
نازل كرد و در الواح برايش از همه چيز موعظه و
تفصيل بنوشت و معجزهاى در دست او و معجزهاى در عصاى او قرار داد، و معجزه هايى در
جريان طوفان و ملخ و قورباغه و سوسمار و خون و شكافته شدن دريا و غرق فرعون و
لشگرش به دست او جارى ساخت طبع بشرى او بر آنش داشت كه در
دل بگويد: گمان نمى كنم خدا خلقى آفريده باشد كه داناتر از من باشد، به محضى
كه اين خيال در دلش خطور نمود خداى عز و جل به جبرئيلش وحى كرد، بندهام را
قبل از آنكه ( در اثر عجب ) هلاك گردد درياب و به او بگو كه در
محل تلاقى دو دريا مرد عابدى است ، بايد او را پيروى كنى و از او تعليم بگيرى .
جبرئيل بر موسى نازل شد و پيام خداى را به او رسانيد . موسى (عليهالسلام ) فهميد
كه اين دستور به خاطر آن خيالى است كه در
دل كرده ، لا جرم با همراه خود يوشع بن نون به راه افتاد تا به مجمع البحرين
رسيدند. در آنجا به خضر برخوردند كه مشغول عبادت خداى عز و
جل بود و قرآن كريم در اين باره فرموده (فوجدا عبدا من عبادنا اتيناه رحمة من عندنا و
علمناه من لدنا علما...) .
مؤ لف : اين حديث داستان را مفصل آورده و جزئيات مصاحبت موسى و خضر را كه قرآن كريم
هم بازگو كرده شرح داده است .
و عياشى داستان را در تفسيرش به دو طريق و قمى نيز به دو طريق يكى با سند و يكى
بى سند روايت كرده اند. و الدر المنثور آن را به طرق زيادى از ارباب جوامع از
قبيل بخارى ، مسلم ، نسائى ، ترمذى و غير ايشان از ابن عباس و از ابى بن كعب از
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده است .
اختلاف فراوان روايات در جهات و جزئيات اين داستان
همه احاديث در آن مضمونى كه ما از حديث محمد بن عماره آورديم متفقند. و نيز در اينكه آن
ماهى كه با خود داشته اند در روى تخت سنگ زنده شده و راه خود را در دريا گرفته و
ناپديد شده ، اتفاق دارند. ليكن در بسيارى از جزئيات كه زائد بر آنچه از قصه در
قرآن آمده است اختلاف دارند.
يكى آن مطلبى است كه از روايت ابن بابويه و قمى به دست مى آيد كه مجمع البحرين
در سرزمين شامات و فلسطين واقع بوده ، به قرينه اينكه در روايت ، اين دو بزرگوار
آن قريهاى كه در كنار آن ديوار ساختند ناصره ناميده شده كه نصارى منسوب به آنند و
ناصره در اين سرزمين است . ولى در بعضى از روايات ، مجمع البحرين را اراضى
آذربايجان دانسته . اين معنا را الدر المنثور هم از سدى
نقل كرده كه گفته است : آن دو بحر عبارت بوده از (كر) و (رس ) كه در دريا مى
ريختند و قريه نامبرده در داستان (باجروان ) ناميده مى شد كه مردمش بسيار لئيم و
پست بوده اند. و از ابى روايت شده كه آن قريه (افريقيه ) بوده و از قرظى
نقل شده كه گفته است (طنجه ) بوده . و از قتاده
نقل شده كه مجمع البحرين محل تلاقى درياى روم و درياى فارس است .
اختلاف ديگرى كه وجود دارد در باره آن ماهى است . در بعضى آمده كه ماهى بريان بوده .
و در بيشتر روايات آمده كه ماهى شور بوده ، و در مرسله قمى و در روايات مسلم و بخارى
و نسائى و ترمذى و ديگران آمده كه نزد تخته سنگ چشمه حيات بوده . حتى در روايت مسلم
و غير او آمده كه آن آب ، آب حيات بوده كه هر كس از آن بخورد هميشه زنده مى ماند و هيچ
مرده بى جانى به آن نزديك نمى شود مگر آنكه زنده مى گردد، به همين جهت بوده كه
وقتى موسى و رفيقش نزديك آن آب نشستند ماهى زنده شد... و در غير اين روايت آمده : رفيق
موسى از آن آب وضو گرفت ، از آب وضويش يك قطره به آن ماهى چكيد و زنده اش كرد.
و در ديگرى آمده كه يوشع از آن آب خورد در حالى كه حق خوردن نداشت پس خضر چون او
را با موسى بديد به جرم اينكه از آن آب نوشيده او را در يك كشتى بست و رهايش كرد او
در نتيجه در ميان امواج دريا سرگردان هست تا قيامت قيام كند.
و در بعضى ديگر آمده : نزديك صخره ، چشمه حيات بوده ، همان چشمهاى كه خود خضر از
آن نوشيد - اين قسمت را ساير روايات ندارند.
و از جمله اختلافاتى كه در اين داستان هست اين است كه در چهار روايت صحيح مسلم ،
بخارى ، نسائى ، و ترمذى ، و غير آنها آمده كه : ماهى به دريا افتاد و راه خود را پيش
گرفت كه برود، پس خداوند متعال آب را بر آن ماهى از جريان انداخت ، در نتيجه ماهى در
قطعهاى از آب كه به صورت اطاقى درآمده بود محبوس شد... و در بعضى ديگر آمده كه
موسى بعد از آنكه از سفر با خضر برگشت اثر حركت ماهى را ديد، و آن را
دنبال كرد، هر جا كه مى رفت موسى هم روى آب مى رفت تا به جزيرهاى از جزائر عرب
رسيدند.
و در حديث طبرى از ابن عباس آمده كه : او، يعنى موسى ، برگشت تا نزد تخته سنگ
رسيد، در آنجا ماهى را ديد، ماهى فرار كرد و در آب به اين سو و آن سو مى رفت و خود را
به دريا مى زد. موسى هم او را دنبال نمود، با عصاى خود به آب مى زد و آب كنار مى
رفت تا او را بگيرد، از اين به بعد ماهى هر جا كه از دريا مى گذشت خشك مى شد و مانند
تخته سنگ مى گرديد... بعضى از روايات هم اين قسمت را ندارد.
اختلاف ديگر، در محل ملاقات با خضر است ، در بيشتر روايات آمده كه موسى خضر را نزد
تخته سنگ ديد. و در بعضى آمده كه ماهى را دنبال كرد تا بگيرد، به جزيرهاى از جزائر
دريا رسيد، آنجا خضر را ديدار كرد . و در بعضى آمده كه او را ديد كه روى آب نشسته ،
و يا تكيه داده است .
اختلاف ديگر در اين است كه آيا رفيق موسى هم با موسى و خضر بود يا آن دو وى را رها
نموده پى كار خود رفتند ؟.
اختلاف ديگر در كيفيت سوراخ كردن كشتى و كيفيت كشتن آن كودك و در كيفيت بر پا داشتن
ديوار و در گنج نهفته در زير آن است ، ليكن اكثر روايات دارد كه گنج مذكور لوحى از
طلا بوده كه در آن مواعظى چند نوشته شده بوده . و در خصوص پدر صالح ظاهر بيشتر
روايات اين است كه پدر بلافصل آن دو كودك بوده ولى در بعضى ديگر آمده كه جد دهمى
و در بعضى هفتمى بوده . و در بعضى آمده كه ميان آن كودك و آن پدر صالح هفتاد پدر
فاصله بوده . و در بعضى از روايات آمده كه هفتصد
سال فاصله بوده . و اختلافات ديگرى از اين
قبيل كه در جهات مختلف اين داستان وجود دارد.
روايات ديگرى درباره داستان موسى و خضر عليهماالسلام
و در تفسير قمى از محمد بن بلال از يونس در نامهاى كه به حضرت رضا (عليهالسلام )
نوشته اند از آن جناب پرسيده اند از موسى و آن عالمى كه نزدش رفت كدام عالمتر
بودند ؟
ديگر اينكه آيا جائز است كه پيغمبرى چون موسى كه خودش حجت خدا بوده حجتى ديگر در
زمان خود او بوده باشد ؟ حضرت فرموده است : موسى نزد آن عالم رفت و او را در
جزيرهاى از جزاير دريا ديدار نمود كه يا نشسته بود و يا تكيه داده بود، موسى سلام
داد، و او معناى سلام را نفهميد، چون در همه روى زمين سلام دادن
معمول نبود.
پرسيد تو كيستى ؟ گفت : من موسى بن عمرانم ، پرسيد تو آن موسى بن عمرانى كه
خدا با او تكلم كرده ؟ گفت آرى . پرسيد چه حاجت دارى ؟ گفت : آمده ام تا مرا از آن رشدى
كه تعليم داده شده اى تعليمم دهى . گفت : من
موكل بر امرى شدهام كه تو طاقت آن را ندارى ، همچنانكه تو موظف به امرى شده اى كه من
طاقتش را ندارم ، - تا آخر حديث .
مؤ لف : اين معنا در اخبار ديگرى ، هم از طرق شيعه و هم سنى روايت شده . و در الدر
المنثور است كه حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - از ابى روايت كرده كه
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: وقتى موسى خضر را ديد مرغى آمد و
منقار خود را در آب فرو برد، خضر به موسى گفت : مى بينى كه اين مرغ با اين
عمل خود چه مى گويد ؟ گفت : چه مى گويد. گفت مى گويد: علم تو و علم موسى در
برابر علم خدا در مثل مانند آبى مى ماند كه من با منقارم از دريا برمى دارم .
مؤ لف : داستان اين مرغ در اغلب روايات اين داستان آمده .
و در تفسير عياشى از هشام بن سالم از ابو عبد الله (عليهالسلام ) روايت كرده كه
فرمود: موسى عالمتر از خضر بود.
و در همان كتاب از ابو حمزه از امام باقر (عليهالسلام ) روايت شده كه فرموده : جانشين
موسى يوشع بن نون بوده و مقصود از (فتى ) كه در قرآن كريم آمده همو است .
باز در آن كتاب از عبد الله بن ميمون قداح از امام صادق از پدرش (عليهماالسلام ) روايت
آورده كه فرمود: روزى موسى در ميان جمعى از بزرگان بنى
اسرائيل نشسته بود، مردى به او گفت : من احدى را سراغ ندارم كه به خدا عالمتر از تو
باشد. موسى هم گفت : من نيز سراغ ندارم . خدا بدو وحى فرستاد كه چرا، بندهام خضر
از تو به من داناتر است .
موسى تقاضا كرد تا بدو راهش بنمايد. قضيه ماهى ، نشانى ميان موسى و خدا بود
براى يافتن خضر كه داستانش را قرآن كريم آورده .
مؤ لف : اين روايت با روايتى كه آن دو را برابر مى دانست مخالف است ، و لذا بايد
حمل شود بر اينكه نوع علم آن دو مختلف بوده .
و در همان كتاب از ابى بصير از امام صادق (عليهالسلام ) آمده كه در
ذيل جمله فخشينا فرموده : ترسيد از اينكه آن پسرك بزرگ شود، و پدر و مادر خود را
به كفر دعوت كند و آن دو به خاطر شدت محبتى كه به وى داشتند دعوتش را بپذيرند.
باز در آن كتاب از عثمان از مردى از امام صادق (عليهالسلام ) روايت كرده كه در
ذيل جمله (فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما) فرموده : همينطور هم
شد، زيرا صاحب دخترى شدند كه آن دختر پيغمبرى زائيد.
مؤ لف : در اكثر روايات آمده كه از آن دختر هفتاد پيغمبر - البته با واسطه - به دنيا آمد.
رواياتى درباره اينكه خداوند به خاطر اصلاح مردى مؤ من امر فرزندان او را
اصلاحمى كند
و نيز در آن كتاب از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفت : من از امام صادق (عليهالسلام )
شنيدم كه مى فرمود: خداوند به خاطر صلاح مردى مؤ من فرزند او را هم اصلاح مى كند ،
و خاندان خودش و بلكه اطرافيانش را حفظ مى فرمايد . و در سايه كرامت خدا مدام در حفظ
خدا هستند. آنگاه به عنوان شاهد مثال داستان (غلامين يتيمين ) را ذكر كرد و فرمود: نمى
بينى چگونه خدا صلاح پدر و مادر آن دو را با لطف و رحمت نسبت به آن دو شكر گذاشت
؟.
و در همان كتاب از مسعدة بن صدقه از جعفر بن محمد از پدرانش (عليهمالسلام ) روايت
كرده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: خداوند، بعد از مرگ بنده
صالح جانشين او در مال و اولاد او مى شود، هر چند كه
اهل و اولاد او اهل و اولاد بدى باشند، آنگاه اين آيه را : (و كان ابوهما صالحا) تا به
آخرش تلاوت فرمود.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جابر روايت كرده كه گفت :
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: خدا به خاطر صلاح آدمى ، امر اولاد و
اولاد اولاد و امر اهل خانه هاى پيرامون او را اصلاح مى كند، و مادام كه در ميان آنان است
ايشان را حفظ مى فرمايد
مؤ لف : روايات در اين معنا بسيار زياد است .
رواياتى درباره گنج مدفون در زير ديوار
درذيل (و اما الجدار فكان لغلامين ...)
و در كافى به سند خود از صفوان جمال روايت مى كند كه گفت : از امام صادق
(عليهالسلام ) از قول خداى عزو جل پرسيدم كه مى فرمايد: (و اما الجدار فكان لغلامين
يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما) فرمود: اما آن گنج طلا و نقره نبود، بلكه
چهار كلمه بود: 1 - لا اله الا الله 2 - كسى كه به مرگ يقين دارد چطور به خود اجازه خنده
مى دهد؟ 3 - كسى كه يقين به حساب دارد هرگز قلبش
خوشحال نمى گردد. 4 - كسى كه به قدر، يقين دارد جز از خدا نمى هراسد.
مؤ لف : روايات از طرق شيعه و اهل سنت زياد رسيده كه گنجى كه در زير ديوار بود
لوحى بوده كه در آن چهار كلمه نقش شده بود. و در بيشتر آن روايات آمده كه لوحى از
طلا بوده ، و اين منافات با روايت صفوان كه داشت : (آن گنج از طلا و نقره نبود)
ندارد، چون مقصود امام در روايت مزبور اين است كه آن گنج از سنخ
پول و درهم و دينار نبوده ، متبادر از عبارت هم همين است .
روايات مختلفى در تعيين كلماتى كه گفتيم بر آن لوح مكتوب بوده وجود دارد، و ليكن
بيشتر آنها در كلمه توحيد و دو مساله قدر و مرگ اتفاق دارند. و در بعضى از آنها شهادت
به رسالت خاتم الانبياء (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) هم ذكر شده ، مانند روايتى كه
الدر المنثور از بيهقى در - كتاب شعب الايمان - از على بن ابيطالب
نقل كرده كه در تفسير جمله و (كان تحته كنز لهما) فرمود: لوحى از طلا بوده كه در
آن نوشته بوده (لا اله الا الله محمد رسول الله ، عجب است كار كسى كه مى گويد مرگ
حق است و خوشحالى هم به خود راه مى دهد، عجب است از كسى كه مى گويد آتش حق است و
با اينحال مى خندد، و عجب است از كار كسى كه مى گويد قدر حق است و غمگين مى شود ؟ و
عجب است از كار كسى كه مى بيند وضع دنيا و دست به دست شدن و دگرگونى هايش را
كه در اهل خود دارد و به آن دل مى بندد و اعتماد مى كند ؟.
سوره كهف ، آيات 83 - 102
و يسلونك عن ذى القرنين قل سأ تلوا عليكم منه ذكرا(83) إ نا مكنا له فى الا رض و
ءاتينه من كل شى ء سببا(84) فأ تبع سببا(85) حتى إ ذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب
فى عين حمئة و وجد عندها قوما قلنا يذا القرنين إ ما أ ن تعذب و إ ما أ ن تتخذ فيهم
حسنا(86) قال أ ما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد إ لى ربه فيعذبه عذابا نكرا(87) و أ ما
من ءامن و عمل صلحا فله جزاء الحسنى و سنقول له من أ مرنا يسرا(88) ثم أ تبع سببا(89)
حتى إ ذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لم
نجعل لهم من دونها سترا(90) كذلك و قد أ حطنا بما لديه خبرا(91) ثم أ تبع سببا(92)
حتى إ ذا بلغ بين السدين وجد من دونهما قوما لا يكادون يفقهون قولا(93) قالوا يذا
القرنين إ ن يأ جوج و مأ جوج مفسدون فى الا رض
فهل نجعل لك خرجا على أ ن تجعل بيننا و بينهم سدا(94)
قال ما مكنى فيه ربى خير فأ عينونى بقوة أ
جعل بينكم و بينهم ردما(95) ءاتونى زبر الحديد حتى إ ذا ساوى بين الصدفين
قال انفخوا حتى إ ذا جعله نارا قال ءاتونى أ فرغ عليه قطرا(96) فما اسطعوا أ ن
يظهروه و ما استطعوا له نقبا(97) قال هذا رحمة من ربى فإ ذا جاء وعد ربى جعله دكاء و
كان وعد ربى حقا(98) و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض و نفخ فى الصور
فجمعنهم جمعا(99) و عرضنا جهنم يومئذ للكفرين عرضا(100) الذين كانت أ عينهم فى
غطاء عن ذكرى و كانوا لا يستطيعون سمعا(101) افحسب الذين كفروا أ ن يتخذوا عبادى من
دونى اولياء انّا اعتدنا جهنم للْكافرين نزولا (102)
ترجمه آيات
از تو از ذو القرنين پرسند. بگو: براى شما از او خبرى خواهم خواند ( 83 ).
ما به او در زمين تمكين داديم و از هر چيز وسيله اى عطا كرديم ( 84 ).
پس راهى را تعقيب كرد ( 85 ).
چون به غروبگاه آفتاب رسيد آن را ديد كه در چشمهاى
گل آلود فرو مى رود و نزديك چشمه گروهى را يافت . گفتيم اى ذو القرنين يا عذاب مى
كنى يا ميان آن طريقهاى نيكو پيش مى گيرى ( 86 ).
گفت : هر كه ستم كند زود باشد كه عذابش كنيم و پس از آن سوى پروردگارش برند و
سخت عذابش كند (87).
و هر كه ايمان آورد و كار شايسته كند پاداش نيك دارد و او را فرمان خويش كارى آسان
گوييم ( 88 ).
و آنگاه راهى را دنبال كرد ( 89 ).
تا به طلوع گاه خورشيد رسيد و آن را ديد كه بر قومى طلوع مى كند كه ايشان را در
مقابل آفتاب پوششى نداده ايم ( 90 ).
چنين بود و ما از آن چيزها كه نزد وى بود به طور
كامل خبر داشتيم ( 91 ).
آنگاه راهى را دنبال كرد ( 92 ).
تا وقتى ميان دو كوه رسيد مقابل آن قومى را يافت كه سخن نمى فهميدند ( 93 ).
گفتند: اى ذو القرنين ياجوج و ماجوج در اين سرزمين تباه كارند آيا براى تو خراجى
مقرر داريم كه ميان ما و آنها سدى بنا كنى ( 94 ).
گفت : آن چيزها كه پروردگارم مرا تمكن آن را داده بهتر است مرا به نيرو كمك دهيد تا
ميان شما و آنها حائلى كنم ( 95 ).
قطعات آهن پيش من آريد تا چون ميان دو ديواره پر شد گفت : بدميد تا آن را بگداخت گفت :
روى گداخته نزد من آريد تا بر آن بريزم ( 96 ).
پس نتوانستند بر آن بالا روند، و نتوانستند آن را نقب زنند ( 97 ).
گفت : اين رحمتى از جانب پروردگار من است و چون وعده پروردگارم بيايد آن را هموار
سازد و وعده پروردگارم درست است ( 98 ).
در آن روز بگذاريم شان كه چون موج در هم شوند و در صور دميده شود و جمعشان كنيم
جمع كامل ( 99 ).
آن روز جهنم را كاملا به كافران نشان دهيم ( 100 ).
همان كسان كه ديدگانشان از ياد من در پرده بوده و شنيدن نمى توانسته اند ( 101 ).
مگر كسانى كه كافرند پندارند كه سواى من بندگان مرا خدايان توانند گرفت كه ما
جهنم را براى كافران محل فرود آمدنى آماده كره ايم ( 102 ).
بيان آيات
مربوط به شرح حال و بيان داستان ذوالقرنين
اين آيات راجع به داستان ذوالقرنين است و در
خلال آن پيشگويى هايى از قرآن نيز به چشم مى خورد.
و يسئلونك عن ذى القرنين قل ساتلو عليكم منه ذكرا
يعنى از تو از وضع ذوالقرنين مى پرسند. چون اگر مقصود معرفى شخص او بود جا
داشت در جواب اسمش را معرفى كند و به ذكر لقبش كه همان ذو القرنين است اكتفا ننمايد.
پس معلوم مى شود سائل از سرگذشت او پرسش نموده . و كلمه (ذكر) در پاسخ
(بزودى ذكرى از او را براى شما مى خوانم ) يا مصدر به معناى
مفعول است و معنايش اين است كه (بگو به زودى از سرگذشت ذو القرنين مقدارى مذكور
را مى خوانم ) ، و يا مراد از ذكر قرآن است كه در خود قرآن موارد زيادى به همين معنا آمده
است ، و در نتيجه معنايش چنين مى شود ( بگو به زودى از او، يعنى از ذو القرنين ، و يا
از خداى تعالى قرآنى كه همان آيات بعدى است مى خوانم ) . و معناى دومى روشنتر است .
انا مكنا له فى الارض و اتيناه من كل شى ء سببا
( تمكين ) به معناى قدرت دادن است . وقتى گفته مى شود (مكنته ) و يا ( مكنت له
) معنايش اين است كه من او را توانا كردم . پس تمكن در زمين به معناى قدرت تصرف در
زمين است ، تصرفى مالكانه و دلخواه ، و چه بسا گفته شود كه مصدرى است ريخته و
قالب گرفته شده از ماده (كون ) نه از (مكن ) به توهم اصالت ميم . پس تمكين
به معناى استقرار و ثبات دادن است ثباتى كه باعث شود ديگر از مكانش كنده نشود و هيچ
مانعى مزاحمتش نتواند كند.
كلمه ( سبب ) به معناى وصله و وسيله است . پس معناى ايتاء سبب از هر چيز اين مى شود
كه از هر چيزى كه معمولا مردم به وسيله آن متوسل به مقاصد مهم زندگى خود مى شوند،
از قبيل عقل و علم و دين و نيروى جسم و كثرت مال و لشگر و وسعت ملك و حسن تدبير و غير
آن . جمله مورد بحث منتى است از خداى تعالى كه بر ذو القرنين مى گذارد و با بليغترين
بيان امر او را بزرگ مى شمارد. نمونه هايى كه خداوند تعالى از سيره و
عمل و گفتار او نقل مى كند كه مملو از حكمت و قدرت است شاهد بر همين است كه غرض
بزرگ شمردن امر او است .
فاتبع سببا
(اتباع ) به معناى لاحق شدن است ، يعنى ملحق به سببى شد. و به عبارتى ديگر
وصله و وسيله اى تهيه كرد كه با آن به طرف مغرب آفتاب سير كند و كرد.
حتى اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فى عين حمئة و وجد عندها قوما
كلمه (حتى ) دلالت مى كند بر اينكه فعلى در تقدير است و تقدير كلام (فسار حتى
اذا بلغ - و سير كرد تا به مغرب آفتاب رسيد) مى باشد. و مراد از مغرب آفتاب ، آخر
معموره آن روز از ناحيه غرب است ، به دليل اينكه مى فرمايد: (نزد آن مردمى را يافت
) .
معناى (عين حمئة ) و بيان موقعيت جغرافيائى آن
مفسرين گفته اند: منظور از (عين حمئة ) چشمهاى داراى
گل سياه يعنى لجن است ، چون حماة به معناى آن است و مقصود از عين دريا است ، چون بسيار
مى شود كه اين كلمه به دريا هم اطلاق مى گردد. و مقصود از اينكه فرمود (آفتاب را
يافت كه در دريائى لجندار غروب مى كرد) اين است كه به
ساحل دريايى رسيد كه ديگر ماوراى آن خشكى اميد نمى رفت ، و چنين به نظر مى رسيد
كه آفتاب در دريا غروب مى كند چون انتهاى افق بر دريا منطبق است . بعضى هم گفته
اند: چنين چشمه لجندارى با درياى محيط، يعنى اقيانوس غربى ، كه جزائر خالدات در آن
است منطبق است و جزائر مذكور همان جزائرى است كه در هيات و جغرافياى قديم مبدأ
طول به شمار مى رفت ، و بعدها غرق شده و فعلا اثرى از آنها نمانده است .
جمله (فى عين حمية ) به صورت (عين حامية ) يعنى حاره ( گرم ) نيز قرائت شده و
اگر اين قرائت صحيح باشد درياى حار با قسمت استوائى اقيانوس كبير كه مجاور
آفريقا است منطبق مى گردد، و بعيد نيست كه ذو القرنين در رحلت غربيش به
سواحل آفريقا رسيده باشد.
قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا
قول منسوب به خداى عز و جل در قرآن كريم ، در وحى نبوى و در ابلاغ به وسيله وحى
استعمال مى شود، مانند آيه (و قلنا يا آدم اسكن ) و آيه (و اذ قلنا ادخلوا هذه القرية
) و گاهى در الهام هم كه از نبوت نيست به كار مى رود، مانند آيه ( و اوحينا الى ام
موسى ان ارضعيه ) .
و با اين بيان روشن مى شود كه جمله ( قلنا يا ذا القرنين ...) دلالت ندارد بر اينكه
ذى القرنين پيغمبرى بوده كه به وى وحى مى شد، چون همانطورى كه گفتيم
قول خدا اعم از وحى مختص به نبوت است . جمله (ثم يرد الى ربه فيعذبه ...) از
آنجا كه نسبت به خداى تعالى در سياق غيبت آمده خالى از اشعار به اين معنا نيست كه
مكالمه خدا با ذو القرنين به توسط پيغمبرى كه همراه وى بوده صورت گرفته ، و در
حقيقت سلطنت از او نظير سلطنت طالوت در بنى
اسرائيل بوده كه با اشاره پيغمبر معاصرش و هدايت او كار مى كرده .
(اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا) - يعنى يا اين قوم را شكنجه كن و يا در آنان
به رفتار نيكويى سلوك نما. پس كلمه (حسنا) مصدر به معناى
فاعل و قائم مقام موصوف خود خواهد بود. ممكن هم هست وصفى باشد كه تنها به منظور
مبالغه آورده شده . بعضى گفته اند: مقابله ميان عذاب و اتخاذ حسن (خوشرفتارى ) اشاره
دارد بر اينكه اتخاذ حسن بهتر است ، هر چند كه ترديد خبرى اباحه را مى رساند. پس
جمله مزبور انشائى است ، در صورت اخبار، و معنايش اين است كه : تو مخيرى كه يا
عذابشان كنى و يا مشمول عفو خود قرارشان دهى و ليكن ظاهرا حكم تخييرى نباشد بلكه
استخبارى باشد از اينكه بعدها با ايشان چه معاملهاى كند عذاب يا احسان و اين با سياق
جواب يعنى جمله (اما من ظلم فسوف نعذبه ...) كه
مشتمل بر تفصيل به تعذيب و احسان است موافقتر و مناسبتر است ، زيرا اگر جمله (اما ان
تعذب ...) حكم تخييرى بود جمله (اما من ظلم ...) تقريرى براى آن مى بود و معنايش
اعلام به قبول بود كه در اين صورت فائده زيادى افاده نمى كند.
و خلاصه معناى آيه اين است كه : ما از او پرسش كرديم كه با اينان چه معامله اى مى
خواهى بكنى ، و حال كه برايشان مسلط شده اى از عذاب و احسان كداميك را در باره آنان
اختيار مى كنى ؟ و او در جواب گفته است ستمكاران ايشان را عذاب مى كنيم ، سپس وقتى كه
به سوى پروردگار خويش بازگردند او عذاب نكر به ايشان مى دهد،
و ما به مؤ من صالح احسان نموده و به آنچه مايه رفاه او است تكليفش مى كنيم .
در جمله (اما ان تعذب ) مفعول را نياورده و در جمله (و اما ان تتخذ فيهم حسنا) آورده و
اين بدان جهت است كه همه آنان ظالم نبودند و معلوم است كه مردمى كه وضعشان چنين باشد
تعميم عذاب در بارهشان صحيح نيست ، بخلاف تعميم احسان كه مى شود هم صالح قومى
را احسان كرد و هم طالحشان را .
ظالمان را عذاب مى كنيم و مؤ منان صالح العمل را جزاى حسنى است
اما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد الى ربه فيعذبه عذابا نكرا
كلمه : (نكر) به معناى منكر و غير آشنا و غير معهود است ، يعنى خدا ايشان را عذابى
بى سابقه كند كه هيچ گمانش را نمى كردند و انتظارش را نداشتند.
مفسرين ، ظلم در اين آيه را به ارتكاب شرك تفسير نموده ، و تعذيب را عبارت از كشتن
دانسته اند. بنابراين ، معناى جمله چنين مى شود: اما كسى كه ظلم كند، يعنى به خدا شرك
بورزد، و از شركش توبه نكند به زودى او را مى كشيم . و گويا اين معنا را از
مقابل قرار گرفتن ظلم با ايمان و عمل صالح در جمله ( من آمن و
عمل صالحا) استفاده كرده اند، و ليكن ظاهر از اين مقابله اين است كه مراد از ظلم اعم از اين
است كه ايمان به خدا نياورد و شرك بورزد، و يا ايمان بياورد و شرك هم نورزد و ليكن
عمل صالح نكند و به جاى آن ، عمل فاسد كند يعنى فساد در زمين كند. و اگر
مقابل ، ظلم را مقيد به ايمان نكرده بود آن وقت ظهور در اين داشت كه اصلا مقصود از ظلم
فساد انگيزى در زمين باشد بدون اينكه هيچ نظرى به شرك داشته باشد، چون معهود از
سيره پادشاهان اين است كه وقتى دادگسترى كنند سرزمين خود را از فساد مفسدين پاك مى
كنند، ( نه از شرك ) اين نظريه ما بود در تفسير ظلم به شرك و عين همين نظريه را در
تفسير تعذيب ، به قتل داريم .
و اما من امن و عمل صالحا فله جزاء الحسنى ...
كلمه ( صالحا) وصفى است كه قائم مقام موصوف خود شده ، و همچنين كلمه حسنى . و
كلمه جزاء حال و يا تميز و يا مفعول مطلق است ، و تقدير چنين است : اما كسى كه ايمان
آورد و عمل كند عملى صالح ، براى اوست مثوبت (حسنى ) در حالى كه (جزاء) داده
مى شود، و يا از حيث جزاء، و يا جزايش مى دهيم جزاى حسنى .
(و سنقول له من امرنا يسرا) - كلمه (يسر) به معناى ميسور يعنى آسان است ، و
وصفى است ، كه در جاى موصوف نشسته ، و ظاهرا منظور از امر در (امرنا) امر تكليفى
است ، و تقدير كلام چنين است : به زودى به او از امر خود سخنى مى گوييم آسان ، يعنى
به او تكليفى مى كنيم آسان كه بر او گران نيايد.
ثم اتبع سببا حتى اذا بلغ مطلع الشمس ...
يعنى در آنجا وسائلى براى سفر تهيه ديد، و به سوى مشرق حركت كرد تا به
صحرائى از طرف مشرق رسيد، و ديد كه آفتاب بر قومى طلوع مى كند كه براى آنان
وسيله پوششى از آن قرار نداديم .
و منظور از (ستر) آن چيزى است كه آدمى با آن خود را از آفتاب مى پوشاند و پنهان
مى كند، مانند ساختمان و لباس و يا خصوص ساختمان ، يعنى مردمى بودند كه روى خاك
زندگى مى كردند، و خانه اى كه در آن پناهنده شوند، و خود را از حرارت آفتاب پنهان
كنند نداشتند. و نيز عريان بودند و لباسى هم بر تن نداشتند. و اگر لباس و بنا را
به خدا نسبت داد و فرموده :
(ما براى آنان وسيله پوششى از آن قرار نداديم ) اشاره است به اينكه مردم مذكور
هنوز به اين حد از تمدن نرسيده بودند كه بفهمند خانه و لباسى هم لازم است و هنوز علم
ساختمان كردن و خيمه زدن و لباس بافتن و دوختن را نداشتند.
كذلك و قد احطنا بما لديه خبرا
ظاهرا كلمه (كذلك ) اشاره به وضعى باشد كه در كلام ذكر كرد. و اگر چيزى را به
خودش تشبيه كرده به اعتبار مغايرت ادعائى است ، كه وقتى مى خواهند مطلبى را در حق
چيزى تاكيد كنند اين تشبيه را به كار مى برند. ديگر مفسرين ، مشار اليه به (كذلك
) را چيزهاى ديگرى دانسته اند كه از فهم بعيد است .
ضمير در كلمه (لديه ) به ذو القرنين برمى گردد، و جمله (و قد احطنا بما لديه
خبرا) جمله حاليه است ، و معنايش اين است كه : او وسيلهاى براى سير و سفر تهيه ديده
به راه افتاد، تا به محل طلوع آفتاب رسيد، و در آنجا مردمى چنين و چنان يافت در حالى
كه ما احاطه علمى و آگاهى از آنچه نزد او مى شد داشتيم . از عده و عده اش از آنچه جريان
مى يافت خبردار بوديم . و ظاهرا احاطه علمى خدا به آنچه نزد وى صورت مى گرفت
كنايه باشد از اينكه آنچه كه تصميم مى گرفت و هر راهى را كه مى رفت به هدايت خدا
و امر او بود، و در هيچ امرى اقدام نمى نمود مگر به هدايتى كه با آن مهتدى شده ، و به
امرى كه به آن مامور گشته بود. همچنانكه جمله (قلنا يا ذا القرنين ...) كه مربوط
به موقع حركتش به طرف مغرب است اشاره به اين معنا دارد.
آيه شريفه (و قد احطنا...) در معناى كنائى اش نظير آيه (و اصنع الفلك باعيننا و
وحينا) و آيه (انزله بعلمه ) و آيه (و احاط بما لديهم ) مى باشد، يعنى هر چه
مى كرد بدون اطلاع ما نبود.
بعضى از مفسرين گفته اند: آيه مورد بحث در مقام تعظيم امر ذو القرنين است ، مى خواهد
بفرمايد جز خدا كسى به دقائق و جزئيات كار او پى نمى برد، و يا در مقام به شگفتى
واداشتن شنونده است از زحماتى كه وى در اين سفر
تحمل كرده ، و اينكه مصائب و شدائدى كه ديده همه در علم خدا هست و چيزى بر او پوشيده
نيست . و يا در مقام تعظيم آن سببى است كه دنبال كرده . ولى آنچه ما در معنايش گفتيم
وجيهتر است .
ثم اتبع سببا حتى اذا بلغ بين السدين ...
كلمه (سد) به معناى كوه و هر چيزى است كه راه را بند آورد، و از عبور جلوگيرى كند.
و گويا مراد از (دو سد) در اين آيه دو كوه باشد. و در جمله (وجد من دونهما قوما)
مراد از (من دونهما) نقطهاى نزديك به آن دو كوه است . و جمله ( لا يكادون يفقهون
قولا) كنايه از سادگى و بساطت فهم آنان است . و چه بسا گفته اند: كنايه از عجيب و
غريب بودن لغت و زبان آنان باشد، كه گويا از لغت ذو القرنين و مردمش بيگانه بوده
اند ولى اين قول بعيد است .
قالوا يا ذا القرنين ان ياجوج و ماجوج مفسدون ...
ظاهر اين است كه گويندگان اين حرف همان قومى باشند كه ذو القرنين آنان را در
نزديكى دو كوه بيافت . و ياجوج و ماجوج دو طائفه از مردم بودند كه از پشت آن كوه به
اين مردم حمله مى كردند، و قتل عام و غارت راه انداخته اسير مى نمودند.
دليل بر همه اينها سياق آيه است كه تماما ضمير
عاقل به آنان برگردانده شده و ( نيز ) عمل سد كشيدن بين دو كوه ، و غير از اينها.
(فهل
نجعل لك خرجا) - كلمه (خرج ) به معناى آن چيزى است كه براى مصرف شدن در
حاجتى از حوائج ، از مال انسان خارج مى گردد. قوم مذكور پيشنهاد كردند كه مالى را از
ايشان بگيرد و ميان آنان و ياجوج و ماجوج سدى ببندد كه مانع از تجاوز آنان بشود.
ساختن سد به وسيله ذوالقرنين
( قال ما مكنى فيه ربى خير فاعينونى بقوة
اجعل بينكم و بينهم ردما ) .
اصل كلمه (مكنى ) ، (مكننى ) بوده و دو نون در هم ادغام شده به اين صورت در آمده
است . و كلمه : (ردم ) به معناى سد است .
و بعضى گفته اند به معناى سد قوى است . بنابراين ، تعبير به (ردم ) در جواب
آنان كه درخواست سدى كرده بودند براى اين بوده كه هم خواهش آنان را اجابت كرده ، و
هم وعده مافوق آن را داده باشد.
و اينكه فرمود: (آن مكنتى كه خدا به من داده بهتر است ) براى افاده استغناء ذوالقرنين
از كمك مادى ايشان است كه خود پيشنهادش را كردند. مى خواهد بفرمايد: ذو القرنين گفت آن
مكنتى كه خدا به من داده ، و آن وسعت و قدرت كه خدا به من ارزانى داشته ، از مالى كه
شما وعده مى دهيد بهتر است ، و من به آن احتياج ندارم .
(فاعينونى بقوة ... ) كلمه (قوه ) به معناى هر چيزى است كه به وسيله آن آدمى بر
چيزى نيرومند مى شود. جمله مزبور تفريع بر مطلبى است كه از پيشنهاد آنان به دست
مى آيد، و آن ساختن سد بوده ، و حاصل معنا اين است كه : من از شما خرج نمى خواهم و اما
سدى كه خواستيد اگر بخواهيد بسازم بايد كمك انسانيم كنيد، يعنى كارگر و مصالح
ساختمانى بياوريد، تا آن را بسازم - و از مصالح آن آهن و قطر و نفخ با دميدن را نام
برده است - و به اين معنايى كه كرديم اين مطلب روشن مى گردد كه مراد ايشان از
پيشنهاد خرج دادن اجرت بر سد سازى بوده در حقيقت خواسته اند به ذو القرنين مزد
بدهند كه او هم قبول نكرده است .
اتونى زبر الحديد...
بكار بردن قطعه هاى آهن در ساختن سدى محكم توسط ذوالقرنين
كلمه (زبر) - به ضمه زاء و فتحه باء - جمع (زبرة ) است ، همچنانكه (غرف
) جمع (غرفة ) است . و (زبره ) به معناى قطعه است . و كلمه (ساوى ) به
طورى كه گفته اند به معناى تسويه است ، و همين عبارت (سوى ) نيز قرائت شده . و
(صدفين ) تثنيه (صدف ) است كه به معناى يك طرف كوه است . و بعضى گفته
اند اين كلمه جز در كوهى كه در برابرش كوه ديگرى باشد
استعمال نمى گردد. و بنابراين كلمه مذكور از كلمات دو طرفى مانند زوج و ضعف و غير
آن دو است . و كلمه (قطر) به معناى مس و يا روى مذاب است ، و (افراغ قطر) به
معناى ريختن آن به سوراخ و فاصله ها و شكافها است .
(اتونى زبر الحديد...) - يعنى بياوريد برايم قطعه هاى آهن را تا در سد به كار
ببرم . اين آوردن آهن همان قوتى بود كه از ايشان خواست . و اگر تنها آهن را از ميان
مصالح سد سازى ذكر كرده و مثلا اسمى از سنگ نياورده بدين جهت بوده كه ركن سد
سازى و استحكام بناى آن موقوف بر آهن است . پس جمله (آتونى زبر الحديد)
بدل بعض از كل جمله (فاعينونى بقوة ) است . ممكن هم هست در كلام تقديرى گرفت و
گفت تقدير آن : (قال آتونى ...) مى باشد، و تقدير در قرآن بسيار است .
و در جمله ( حتى اذا ساوى بين الصدفين قال انفخوا) اختصار به حذف به كار رفته ،
و تقدير آن : (فاعانوه بقوة و آتوه ما طلبه منهم فبنى لهم السد و رفعه حتى اذا سوى
بين الصدفين قال انفخوا - او را به قوه و نيرو مدد كرده ، و آنچه خواسته بود برايش
آوردند، پس سد را برايشان بنا كرده بالا برد، تا ميان دو كوه را پر كرد و گفت حالا
در آن بدميد) .
و ظاهرا جمله (قال انفخوا) از باب اعراض از متعلق
فعل به خاطر دلالت بر خود فعل است . و مقصود اين است كه دمهاى آهنگرى را بالاى سد
نصب كنند، تا آهنهاى داخل سد را گرم نمايند، و سرب ذوب شده را در لابلاى آن بريزند.
و در جمله (حتى اذا جعله نارا قال ...) حذف و ايجازى به كار رفته ، و تقدير آن اين
است كه : (فنفخ حتى اذا جعله نارا - دميد تا آنكه دميده شده را و يا آهن را آتش كرد)
بدين معنى كه : آن را مانند آتش سرخ و داغ كرد. و بنابراين ، عبارت آن را آتش كرد از
باب استعاره است .
( قال اتونى افرغ عليه قطرا) - يعنى براى من (قطر) بياوريد تا ذوب نموده
روى آن بريزم و لابلاى آن را پر كنم ، تا سدى تو پر شود، و چيزى در آن نفوذ نكند.
فما اسطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا.
كلمه (اسطاع ) و (استطاع ) به يك معنا است . و (ظهور) به معناى علو و استيلاء
است . و (نقب ) به معناى سوراخ كردن است . راغب در مفردات گفته : نقب در ديوار و
پوست به منزله نقب در چوب است ، ( يعنى نقب در سوراخ كردن ديوار و پوست ، و نقب در
سوراخ كردن چوب به كار ميرود ). ضميرهاى جمع به ياجوج و ماجوج برمى گردد. در
اين جمله نيز حذف و ايجاز به كار رفته و تقدير آن : (فبنى السد فما استطاع ياجوج
و ماجوج ان يعلوه لارتفاعه و ما استطاعوا ان ينقبوه لاستحكامه ) مى باشد، يعنى بعد از
آنكه سد را ساخت ياجوج و ماجوج نتوانستند به بالاى آن بروند، چون بلند بود، و نيز
به سبب محكمى نتوانستند آن را سوراخ كنند.
قال هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا
كلمه (دكاء) از (دك ) به معناى شدت كوبيدن است . و در اينجا مصدر و به معناى
اسم مفعول است . بعضى گفته اند: مراد (شتر دكاء) يعنى بى كوهان است ، و اگر اين
باشد آنوقت به طورى كه گفته شده استعارهاى از خرابى سد خواهد بود.
(قال هذا رحمة من ربى ) - يعنى ذو القرنين - بعد از بناى سد - گفت : اين سد خود
رحمتى از پروردگار من بود، يعنى نعمت و سپرى بود كه خداوند با آن اقوامى از مردم را
از شر ياجوج و ماجوج حفظ فرمود.
( فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء) - در اين جمله نيز حذف و ايجاز به كار رفته ، و
تقدير آن چنين است : و اين سد و اين رحمت تا آمدن وعده پروردگار من باقى خواهد ماند،
وقتى وعده پروردگار من آمد آن را در هم مى كوبد و با زمين يكسان مى كند.
و مقصود از وعده يا وعدهاى است كه خداى تعالى در خصوص آن سد داده بوده كه به زودى
يعنى در نزديكيهاى قيامت آن را خرد مى كند، در اين صورت وعده مزبور پيشگويى خدا
بوده كه ذو القرنين آن را خبر داده . و يا همان وعدهاى است كه خداى تعالى در باره قيام
قيامت داده ، و فرموده : كوه ها همه در هم كوبيده گشته دنيا خراب مى شود. هر چه باشد
قضيه را با جمله (و كان وعد ربى حقا) تاكيد فرموده است .
و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض ...
از ظاهر سياق برمى آيد كه ضمير جمع (هم ) به (ناس ) برگردد، و مؤ يد اين
احتمال اين است كه ضمير در (جمعناهم ) نيز به طور قطع به (ناس ) برمى
گردد، و چون همه ضميرها يكى است پس آن نيز بايد به ناس برگردد.
در جمله (بعضهم يومئذ يموج فى بعض ) استعارهاى به كار رفته ، و مراد اين است
كه : در آن روز از شدت ترس و اضطراب آنچنان آشفته مى شوند كه دريا در هنگام
طوفان آشفته ميشود، و مانند آب دريا به روى هم مى ريزند و يكديگر را از خود مى رانند،
در نتيجه نظم و آرامش جاى خود را به هرج و مرج مى دهد، و پروردگارشان از ايشان
اعراض نموده رحمتش شامل حالشان نمى شود و ديگر به اصلاح وضعشان عنايتى نمى
كند.
پس اين آيه به منزله تفصيل همان اجمالى است كه ذو القرنين در كلام خود اشاره كرده و
گفته بود: (فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء) و نظير تفصيلى است كه در جاى ديگر آمده
كه : (حتى اذا فتحت ياجوج و ماجوج و هم من كل حدب ينسلون و اقترب الوعد الحق فاذا هى
شاخصة ابصار الذين كفروا يا ويلنا قد كنا فى غفلة من هذا
بل كنا ظالمين ) و بهر تقدير اين جمله از ملاحم يعنى پيشگوييهاى قرآن است .
از آنچه گفتيم به خوبى روشن گرديد كه (ترك ) در جمله و (تركنا) به همان
معناى متبادر از كلمه است ، كه مقابل گرفتن و اخذ است ، و هيچ جهتى ندارد كه مانند بعضى
بگوييم : ترك به معناى جعل و از لغات اضداد است .
و اين آيه از كلام خداى عز و جل است ، نه تتمه كلام ذوالقرنين ، به
دليل اينكه در آن ، سياق از غيبت به تكلم با غير كه سياق كلام سابق بر اين خداى
تعالى بود و در آن مى فرمود: (انا مكنا له ) (قلنا يا ذاالقرنين ) ، تغيير يافته ،
و اگر تتمه كلام ذوالقرنين بود جا داشت چنين بيايد: (ترك بعضهم ...) در
مقابل جمله ديگر كه فرمود (جعله دكاء) .
و مقصود از و (نفخ فى الصور) نفخه دومى
قبل از قيامت است كه با آن همه مردگان زنده مى شوند، به
دليل اينكه دنبالش مى فرمايد: (فجمعنا هم جمعا و عرضنا جهنم يومئذ للكافرين
عرضا) .
الذين كانت اعينهم فى غطاء عن ذكرى و كانوا لا يستطيعون سمعا
اين آيه تفسير كافرين است ، و آنان همانهايى هستند كه خداوند ميان آنان و ذكرش سدى
قرار داده و پردهاى كشيده - و به همين مناسبت بعد از ذكر سد متعرض
حال آنان شده - ديدگان ايشان را در پردهاى از ياد خدا كرده و استطاعت شنيدن را از
گوششان گرفته در نتيجه راهى كه ميان آنان و حق فاصله بود آن راه كه همان ياد خدا
است ، بريده شده است .