وجه مزبور بيشتر با اصول عقايد معتزله وفق مى دهد، چون معتزله مى گويند: خداى
تعالى پس از خلقت بندگان ، ديگر مشيتى در كارهاى آنان ندارد تنها
دخل و تصرفى كه در بندگان دارد از راه تشريع و اراده تشريعى و خلاصه
جعل قانون است ، كه اين كار را بكنيد و اين كار مكنيد. و ليكن اين نظريه از نظر
عقل و نقل باطل است .
يكى از وجوه ديگرى كه در توجيه آيه شريفه آورده اند اين است كه استثناء مزبور از
(فعل ) است نه از (قول ) كه اگر اينطور توجيه كنيم ديگراحتياجى به تقدير
پيدا نمى كنيم ، و معنا اين مى شود: و به هر چيز مگو كه (من فرداانجامش مى دهم ، مگر
آنكه خدا خلافش را اراده كرده باشد، و مانعى جلو من بگذارد) و اين حرف ، نظير حرف
معتزله است كه مى گويند بنده در افعالش فاعل
مستقل است مگر اينكه خداوند مانعى بزرگتر در جلو او قرار دهد، و خلاصه برگشت كلام
به اين مى شود كه درباره افعال بندگان راه معتزله را مرو، نظريه آنان
باطل است .
اشكالى كه ما در اين توجيه داريم اين است كه استثناء را به
فعل زدن نه به قول ، به آن بيانى كه ما گذرانديم بى اشكالتر و تمامتر است ، و
ديگر نهى از تعليق استثناء بر فعل وجهى ندارد، چون تعليق استثناء بر
فعل در موارد متعددى در كلام خداى تعالى واقع شده ،
و آن را رد نكرده مانند كلامى كه از ابراهيم حكايت كرده كه گفت : (و لا اخاف ما تشركون
به الا ان يشاء ربّى شيئا) و كلامى كه از شعيب
نقل كرده كه گفت : (و ما يكون لنا ان نعود فيها الا ان يشاء اللّه ) و نيز مانند آيه (ما
كانوا ليومنوا الا ان يشاء اللّه ) كه كلام خود خداى تعالى است ، و هم چنين آيات ديگر.
پس آيه مورد گفتگوى ما نيز بايد بر معنايى
حمل شود كه با اين مطلب موافق در آيد.
يكى ديگر از وجوهى كه در معناى استثناء مورد بحث گفته اند اين است كه استثناى مزبور
از اعم اوقات است ، چيزى كه هست مفعول كلمه (يشاء) عبارت از
قول است ، و معناى آيه اين است كه : هيچ وقت اين حرف را نزنيد مگر آنكه خدا بخواهد كه
شما بزنيد. و مراد از خواستن خدا اذن او است ، يعنى حرفى نزنيد كه خدا اذن خود را در آن
اعلام نكرده باشد.
اشكال اين وجه اين است كه وقتى درست است كه چيزى در آن تقدير بگيريم ، و تقدير
گرفتن دليل مى خواهد و در الفاظ آيه چيزى كه دلالت كند بر تقدير اعلام وجود ندارد،
و اگر هم تقدير نگيريم تكليف در آيه تكليف به
مجهول خواهد بود.
وجه ديگر اين است كه استثناء مزبور براى ابدى كردن مطلب است ، نظير استثنائى كه
در آيه (خالدين فيها ما دامت السموات و الارض الا ما شاء ربّك عطاء غير مجذوذ) و
بنابراين معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه : ابدا چنين حرفى مزن .
ليكن اين وجه با آيات بسيارى كه قبلا نقل كرديم كه
افعال گذشته و آينده انبياء و ساير مردم را به خود ايشان نسبت داده منافات دارد، بلكه
در آن آيات پيغمبر خود را دستور مى دهد كه اعمال خود را به خودش نسبت دهد
مثل اينكه فرموده : (فقل لى عملى و لكم عملكم ) و مانند آيه
(قل ساتلو عليكم منه ذكرا) .
و اذكر ربّك اذا نسيت و قل عسى ان يهدين ربّى لاقرب من هذا رشدا
اتصال اين آيه به ما قبل و اشتراكش با آنها در سياق تكليف (بياد آر) چنين اقتضاء مى
كند كه مراد از نسيان فراموش كردن استثناء باشد. و بنابراين مراد از (ذكر
پروردگار) فراموش نكردن مقام پروردگار است . همان مقامى كه به ياد آن بودن موجب
استثناء مى شود، و آن اين است كه خداى تعالى قائم بر هر نفسى ، و هر كارى است كه آن
نفس مى كند، و خدا است كه كارهاى نفوس را به آنها تمليك كرده و نفوس را بر آن قدرت
داده .
معناى آيه : (واذكر ربك اذا نسيت ...) و وجوهى كه در معناى آن گفته شده است
و معناى آيه اين است كه : هر وقت در اثر غفلت از مقام پروردگارت فراموش كردى كه در
كلام خود استثناء مذكور را به كار برى به محضى كه يادت آمد مجددا به ياد
پروردگارت باش ، آنگاه ملك و قدرت خود راتسليم او بدار و از او بدان و
افعال خويش را مقيد به اذن و مشيت او كن .
و از آنجائى كه امر به يا آورى مطلق آمده ، و معلوم نكرده كه چه نحو و با چه عبارتى
به ياد خدا بيفتيد، لذا استفاده مى شود كه منظور ذكر خداى تعالى است به شاءن
مخصوص به او، حال چه اينكه به لفظ باشد و چه به ياد قلبى ، و لفظهم چه ان
شاء اللّه باشد و يا استغفار و چه اينكه ابتداء آن را بگويد، و يا اگر يادش رفت هنوز
كلامش تمام نشده آن را بگويد، و يا به منظور گفتن آن كلام را دو باره تكرار كند، و يا
آنكه اگر اصلا يادش نيامد تا كلام تمام شد همان كلام را در
دل بگذراند، و ان شاءاللّه را بگويد، چه اينكه فاصله زياد شده باشد، يا كم ،
همچنانكه در بعضى از روايات آمده كه وقتى آيه شريفه
نازل شد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: (ان شاء اللّه ) . و چه
اينكه به لفظ استغفار و امثال آن باشد.
از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه گفتار بعضى از مفسرين كه گفته اند آيه
مستقل از آيات قبل است ، و مراد از فراموشى ، فراموشى خدا و يا مطلق فراموشى است ، و
معنايش اين است كه (هر وقت خدا را فراموش كردى و يا هر چيز ديگرى را فراموش
كردى سپس يادت آمد به ياد خدا، بيفت ) گفتار صحيحى نيست . و همچنين كلام بعضى
ديگر كه بنابر وجه سابق اضافه كرده كه مراد از ذكر خداى تعالى ، هر ذكرى نيست ،
بلكه همان كلمه ان شاءاللّه است هر چند كه فاصله ميان گفتن آن و فراموشى زياد باشد،
و يا خصوص استغفار و يا پشيمانى بر تفريط و كوتاهى كردن است ، و همچنين وجوه
ديگرى كه در اين باره ارائه شده وجوه سديدى نيست .
مشار اليه به هذا در (لا قرب من هذا رشدا) و سخن مفسرين درباره آن
مساءله اتصال به سياق آيات قبل و اشتراكش با آنها در سياق تكليف اقتضاء مى كند كه
اشاره به كلمه (هذا) اشاره به ذكر خدا بعد از فراموشى باشد، و معنايش اين باشد:
اميدوار باش كه پروردگارت تو را به امرى هدايت كند كه رشدش از ذكر خدا بعد از
نسيان بيشتر باشد، و آن عبارت است از ذكر دائمى و بدون نسيان . در نتيجه آيه شريفه
از قبيل آياتى خواهد بود كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را به دوام ذكر
دعوت مى كند، مانند آيه (و اذكر ربّك فى نفسك تضرعا و خيفة و دون الجهر من
القول بالغدو و الاصال و لا تكن من الغافلين ) چون به ياد چيزى افتادن بعد از
فراموش كردن و بياد آوردن و به خاطر سپردن كه ديگر فراموش نشود خود از اسباب
دوام ذكر است ) . و عجب از مفسرينى است كه كلمه (هذا) را در آيه شريفه اشاره به
داستان اصحاب كهف گرفته و گفته اند: معناى آيه اين است كه (بگو اميد است خداوند از
آيات داله بر نبوتم معجزاتى به من بدهد كه از نظر ارشاد مردم به دين توحيد مؤ
ثرتر از داستان اصحاب كهف باشد) ولى خواننده ضعف اين توجيه را خود مى فهمد.
و از اين عجيب تر كلامى است كه از بعضى از مفسرين
نقل شده كه گفته اند اشاره (هذا) به فراموش شده است ، و معناى آيه اين است كه (از
خدا بخواه كه وقتى چيزى را فراموش كردى به يادت بياورد، و اگر به يادت نياورد
بگو اميد است پروردگارم مرا به چيزى هدايت كند، كه از آن فراموش شده ام بهتر و نفعش
از آن بيشتر باشد) .
باز از اين هم عجيب تر كلام بعضى ديگر از آنان است كه گفته اند جمله (و
قل عسى ان يهدين ...) عطف تفسيرى بر جمله (و اذكر ربّك اذا نسيت ) مى باشد و
معنايش اين است كه اگر نسيانى از تو سر زد به سوى پروردگارت توبه ببر، و
توبه ات اين است كه بگويى (اميد است پروردگارم مرا به نزديك تر از اين به رشد
هدايت فرمايد) .
ممكن هم هست بگوييم وجه دوم و سوم يك وجه است و به هر
حال چه يكى باشد و چه دو تا بناء هر دو بر اين است كه مراد از جمله (نسيت ) مطلق
نسيان باشد، و حال آنكه خواننده عزيز اشكالش را فهميد.
بيان عدد سالهاى اقامت اصحاب كهف در غار
و لبثوا فى كهفهم ثلاث مائة سنين و ازدادوا تسعا
اين جمله مدت اقامت اصحاب كهف در غار را بيان مى كند كه در اين مدت همه در خواب بودند،
و چون طولانى بودن اين خواب مورد عنايت بوده ، در
اول آيات داستان نيز اشاره اى اجمالى به اين مدت كرده و فرموده : (فضربنا على
اذانهم فى الكهف سنين عددا) .
مؤ يد اين حرف اين است كه دنبال جمله مورد بحث در آيه بعدى فرموده :
(قل اللّه اعلم بما لبثوا) ، آنگاه اضافه كرده است : (و
اتل ما اوحى اليك ...) و سپس فرموده : (و قل الحق من ربكم ) . و جز در جمله مورد بحث
عدد سالهاى مكث ايشان را بيان نكرده ، پس با اينكه در جمله مورد بحث عدد مذكور را معلوم
كرده و سپس فرموده : (قل اللّه اعلم بما لبثوا) و در جاى ديگر فرموده :
(قل ربّى اعلم بعدتهم - بگو پروردگار من داناتر به عده آنان است ) اين خود اشاره
به اين است كه عدد مذكور صحيح است .
پس ديگر نبايد توجهى به اين حرف نمود كه جمله (و لبثوا فى كهفهم ) حكايت كلام
اهل كتاب و جمله (قل اللّه اعلم بما لبثوا) جواب و رد آن است . و همچنين به اين گفته نيز
نبايد اعتناء كرد كه جمله (لبثوا...) كلام خدا و جمله (و ازدادوا تسعا) اشاره به
قول اهل كتاب و ضمير (هم ) راجع به ايشان است ، و معناى آيه اين است كه ،
اهل كتاب نه سال بر عدد واقعى افزوده اند، و آنگاه جمله
(قل اللّه اعلم بما لبثوا) رد آن است .
زيرا علاوه بر ناسازگارى آن با مطالب گذشته آنچه از
اهل كتاب در باره سالهاى مكث اصحاب كهف نقل شده دويست
سال و يا كمتر از آن است و هيچ يك از اهل كتاب سيصد و نه
سال و حتى سيصد سال را نگفته است .
كلمه (سنين ) تميز عدد نيست و گرنه بايد مى فرمود: (ثلاث مائة سنة ) چون
تميز از صد به بالا مفرد و منصوب است ، بلكه به طورى كه گفته اند
بدل از (ثلاثمائة ) است ، و در اين كلام شباهتى با جمله : (سنين عددا) كه
اجمال قصه را در صدر آيات بيان مى كرد رعايت شده است .
و بعيد نيست نكته تبديل كلمه (سنة ) به (سنين ) زياد جلوه دادن مدت لبث باشد و
بنابراين آن وقت جمله (و ازدادوا تسعا) خالى از يك معنا و بوئى از اضراب نخواهد
بود، گويا كسى گفته : (در غارشان سيصد
سال ، آرى اين همه سالهاى متمادى خوابيدند، بلكه نه
سال هم اضافه كردند) و اضراب بودن جمله مزبور منافاتى با گفته سابق ما در
(سنين عددا) ندارد،
كه گفتيم اين تعبير براى اين است كه عدد را اندك نشان دهد، زيرا در آنجا مقام مقام ديگرى
بود، و اينجا مقام ديگرى است . و در هر يك از دو مقام غرض خاصى در بين است كه در آن
ديگرى نيست . غرض در آن مقام اين بود كه بفهماند خواباندن اصحاب كهف در مدتى به
اين طولانى و سپس بيدار كردن آنان در مقام قدرت خداى تعالى چيزى نيست و در
قبال زينت دادن موجودات زمين در نظر بشر امرى عجيب نيست ، به خلاف اين مقام كه مى خواهد
حجتى را عليه منكرين بعث اقامه كند كه در چنين مقامى هر چه عدد سالهاى خواب آنان را
بيشتر جلوه دهد حجت ، دل نشين تر خواهد شد. پس همين يك مدت دو نسبت به خود مى گيرد،
يكى نسبتى به خدا دارد كه امرى آسان است و يكى نسبت به ما كه مدتى بسيار طولانى
است .
و اضافه كردن نه سال به سيصد سال چنين اشاره مى كند كه اصحاب كهف سيصد
سال شمسى در غار بوده اند چون تفاوت سيصد
سال شمسى با قمرى تقريبا همين مقدارها مى شود، و ديگر جا ندارد كه كسى شك كند در
اينكه مراد از (سنين ) در آيه شريفه سالهاى قمرى است . براى اينكه
سال در عرف قرآن به قمرى حساب مى شود كه از ماههاى هلالى تركيب مى يابد و در
شريعت اسلامى هم همين معتبر است .
و در تفسير كبير به خاطر اينكه اين دو عدد به طور تحقيق با هم منطبق نمى شود با
شدت هر چه تمامتر به اين حرف حمله كرده ، و درباره روايتى هم كه از على (عليه
السلام ) در اين موضوع نقل شده مناقشه كرده است ، با اينكه فرق ميان دو عدد يعنى
سيصد سال شمسى و سيصد و نه سال قمرى از سه ماه كمتر است ، و در مواردى كه عددى
را به طور تقريب مى آورند اين مقدار از تقريب را جائز مى شمارند. و بدون هيچ حرفى
در كلام خود ما هم معمول است .
قل اللّه اعلم بما لبثوا له غيب السموات و الارض ...
مدت اقامت اصحاب كهف در غار هم مورد اختلاف مردم بوده است
در داستان اصحاب كهف به طور اشاره گذشت كه مردم درباره اصحاب كهف اختلاف داشتند
و قرآن كريم حق داستان را اداء نموده آنچه حقيقت داشته بيان فرموده است .
پس جمله (قل اللّه اعلم بما لبثوا) مشعر به اين است كه مدتى را كه در آيه قبلى
براى لبث اصحاب كهف بيان نموده نزد مردم مسلم نبوده ، لذا
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ماءمور شده است ، با ايشان احتجاج كند، و در
احتجاج خود به علم خدا تمسك جسته بفهماند كه خدا از ما مردم بهتر مى داند.
جمله (له غيب السموات و الارض ) تعليل و بيان اين جهت است كه چطور خدا داناتر به
مدت لبث ايشان است . و لام در آن مفيد اختصاص ملكى است ، و مراد اين است كه خداى تعالى
تنها مالك آنچه در آسمانها و زمين است مى باشد، و تنها او است كه مالك غيب است و چيزى
از او فوت نمى شود، هر چند كه آسمان و زمين از بين بروند. و وقتى كه مالك غيب عالم
باشد و ملكيتش هم به حقيقت معناى ملكيت باشد و وقتى داراى
كمال بصر و سمع است ، پس او از هر كس ديگر داناتر به مدت لبث اصحاب كهف است
كه خود يكى از مصاديق غيب است .
و بنابراين ، اينكه فرمود: (ابصر به و اسمع ) با در نظر گرفتن اينكه صيغه
(افعل به ) صيغه تعجب است ، معنايش اين است كه : چقدر بينا و شنوا است . و اين خود
كمال سمع و بصر خداى را مى رساند، و جمله اى است كه
تعليل را تتميم مى كند. گويا گفته است چطور داناتر به لبث آنان نباشد در حالى كه
مالك ايشان كه يكى از مصاديق غيبند مى باشد، و
حال ايشان را ديده و مقالشان را شنيده است .
از اينجا معلوم مى شود اينكه بعضى گفته اند (لام ) در جمله (له غيب ) لام اختصاص
علمى است ، يعنى براى خداى تعالى است علم به اين مطلب ، و علم به تمام مخلوقات را
هم مى رساند، چون وقتى كسى عالم به غيب و امور خفى عالم است امور ديگر را به طريق
اولى مى داند) ، نظريه درستى نيست ، براى اينكه ظاهر جمله (ابصر به و اسمع )
اين است كه منظور از آن تاءسيس مطلب باشد، نه تاءكيد آن و همچنين ظاهر لام (له )
مطلق ملك است ، نه تنها ملك علمى .
ولايت مستقل منحصرا از آن خداست
و اينكه فرمود: (ما لهم من دونه من ولى ...) مراد از آن اين است كه ولايت
مستقل غير خداى را انكار نمايد. و مراد از جمله بعديش يعنى جمله (و لا يشرك فى حكمه
احدا) ولايت ديگرى را به نحو اشتراك با خدا نفى مى كند. و خلاصه معناى آن دو اين است
كه غير خدا نه ولايت مستقل دارند و نه با خدا در ولايت شريكند.
و بعيد نيست از نظم آيه كه در جمله دوم يعنى جمله (و لا يشرك فى حكمه احدا) تعبير
به فعل آورده نه به وصف ، و در نفى ولايت مستقله كلمه (فى حكمه ) را نياورده و در
مساءله شرك در ولايت آن را آورد.
استفاده شود كه جمله اولى ولايت غير خدا را انكار مى كند، چه ولايت
مستقل آنها را و چه شركت در ولايت خداى را، و جمله دومى شركت غير خدا را در حكم ، و همچنين
قضاء در حكم را نفى مى كند، يعنى ولايت همه انسانها را منحصر در خدا مى داند، ولى اين
ولايت را به ديگران هم تفويض مى كند، يعنى سرپرستى مردم را به ديگران نيز
واگذار مى كند تا در ميان آنان طبق دستور حكم نمايند، آنچنانكه واليان امر حكام و عمالى
در نواحى مملكت نصب مى كنند تا كار خود والى را در آنجا انجام دهند، و حتى امورى را كه
خود والى از آن اطلاع ندارد فيصله دهند.
و برگشت معنا به اين مى شود كه : چگونه خدا داناتر به لبث آنان نباشد، با اينكه او
به تنهايى ولى ايشان است ، و مباشر حكم جارى در ايشان و احكام جاريه بر ايشان است .
ضمير در (لهم ) به اصحاب كهف و يا به جميع آنچه در آسمانها و زمين است (كه از
جمله قبلى به خاطر تغليب جانب عقلداران بر ديگران استفاده مى شد) برمى گردد و يا
به عقلداران در آسمانها و زمين برمى گردد، و اين وجه از نظر اعتبار مترتب با وجوه قبلى
است ، يعنى از همه بهتر و معتبرتر وجه اولى سپس دومى و در آخر سومى است .
و بنابراين آيه شريفه متضمن حجت است بر اينكه خدا داناتر به مدت لبث ايشان است ،
يكى حجت عمومى است نسبت به علم خدا به اصحاب كهف و غير ايشان كه جمله له غيب
السموات و الارض ابصر به و اسمع متعرض آن مى باشد، و يكى ديگر حجتى است خاص
كه علم خداى را به خصوص سرگذشت اصحاب كهف اثبات مى نمايد، كه آيه (ما لهم
...) متضمن آن است و مى فهماند وقتى خداى تعالى ولى ايشان و مباشر در قضاى جارى
بر ايشان است آن وقت چگونه ممكن است از ديگران عالم تر به
حال ايشان نباشد؟ و چون هر دو جمله جنبه عليت را مى رساند لذا هر دو را
مفعول و بدون حرف عطف آورد.
بحث روايتى
روايتى كه مى گويد (رقيم ) نام دو لوح مسى بوده است
در تفسير قمى در ذيل آيه (ام حسبت ان اصحاب الكهف از امام (عليه السلام ) روايت آورده
كه فرمود: ما به تو آيت ها و معجزه هائى داديم كه از داستان اصحاب كهف مهم تر بود،
آيا از اين داستان تعجب مى كنى كه جوانانى بودند در قرون فترت كه فاصله نبوت
عيسى بن مريم و محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بود، زندگى مى كرده اند. و اما
(رقيم ) عبارت از دو لوح مسى بوده كه داستان اصحاب كهف را روى آن حك نموده اند
كه دقيانوس ، پادشاه آنها چه دستورى به ايشان داده بود، و آنان چگونه از دستور او
سر پيچيده اسلام را پذيرفته بودند، و سرانجام كارشان چه شد.
روايتى در شرح داستان اصحاب كهف
و باز در همان كتاب از ابن ابى عمير از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) روايت
كرده كه فرمود: سبب نزول سوره كهف اين بود كه قريش سه نفر را به قبيله نجران
فرستادند تا از يهوديان آن ديار مسائلى را بياموزند و با آن
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را بيازمايند، و آن سه نفر نضر بن حارث بن
كلده و عقبة بن ابى معيط و عاص بن وائل سهمى بودند.
اين سه نفر به سوى نجران بيرون شده جريان را با علماى يهود در ميان گذاشتند.
يهوديان گفتند سه مساءله از او بپرسيد اگر آنطور كه ما مى دانيم پاسخ داد در ادعايش
راستگو است ، و سپس از او يك مساءله ديگر بپرسيد اگر گفت مى دانم بدانيد كه دروغگو
است .
گفتند: آن مسائل چيست ؟ جواب دادند كه از احوال جوانانى بپرسيد كه در قديم الايام
بودند و از ميان مردم خود بيرون شده غايب گشتند. و در مخفيگاه خود خوابيدند، چقدر
خوابيدند؟ و تعدادشان چند نفر بود؟ و چه چيز از غير جنس خود همراهشان بود؟ و
داستانشان چه بود؟.
مطلب دوم اينكه از او بپرسيد داستان موسى كه خدايش دست ور داد از عالم پيروى كن و از
او تعليم گير چه بوده ؟ و آن عالم كه بوده ؟ و چگونه پيرويش كرد؟ و سرگذشت
موسى با او چه بود؟.
سوم اينكه از او سرگذشت شخصى را بپرسيد كه ميان مشرق و مغرب عالم را بگرديد تا
به سد ياءجوج و ماءجوج برسيد، او كه بود؟ و داستانش چگونه بوده است . يهوديان
پس از عرض اين مسائل جواب آنها را نيز به فرستادگان قريش داده گفتند: اگر اينطور
كه ما شرح داديم جواب داد صادق است و گرنه دروغ مى گويد.
پرسيدند آن يك سؤ ال كه گفتيد چيست ؟ گفتند از او بپرسيد قيامت چه وقت به پا مى
شود، اگر ادعا كرد كه من مى دانم چه موقع به پا مى شود دروغگو است ، و اگر گفت جز
خدا كسى تاريخ آن را نمى داند راستگو است .
فرستادگان قريش به مكه برگشتند و نزد ابوطالب جمع شدند و گفتند: پسر
برادرت ادعا مى كند كه اخبار آسمانها برايش مى آيد، ما از او چند مساءله پرسش مى كنيم
اگر جواب داد مى دانيم كه راستگو است و گرنه مى فهميم كه دروغ مى گويد. ابو
طالب گفت : بپرسيد آنچه دلتان مى خواهد. آنها، آن
مسائل را مطرح كردند.
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: فردا جوابهايش را مى دهم و در اين وعده
اى كه داد (ان شاء اللّه ) نگفت . به همين جهت
چهل روز وحى از او قطع شد تا آنجا كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) غمگين
گرديد و يارانش كه به وى ايمان آورده بودند به شك افتادند، و قريش شادمان شده و
شروع كردند به استهزاء و آزار، و ابو طالب سخت در اندوه شد.
پس از چهل شبانه روز سوره كهف بر وى نازل شد،
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از
جبرئيل سبب تاءخير را پرسيد؟ گفت ما قادر نيستيم از پيش خود
نازل شويم جز به اذن خدا. سپس در اين سوره فرمود: اى محمد تو گمان كرده اى داستان
اصحاب كهف و رقيم از آيات ما امرى عجيب است آنگاه از آيه (اذ اوى الفتية ) به بعد
داستان ايشان را شروع نموده و بيان فرمود.
آنگاه امام صادق (عليه السلام ) اضافه كرد كه اصحاب كهف و رقيم در زمان پادشاهى
جبار و ستمگر زندگى مى كردند كه اهل مملكت خود را به پرستش بتها دعوت مى كرد و هر
كه سر باز مى زد او را مى كشت ، و اصحاب كهف در آن كشور مردمى با ايمان و خداپرست
بودند. پادشاه ماءمورينى در دروازه شهر گمارده بود تا هر كس خواست بيرون شود،
اول به بتها سجده بكند، اين چند نفر به عنوان شكار بيرون شدند، و در بين راه به
شبانى برخوردند او را به دين خود دعوت كردند نپذيرفت ولى سگ او دعوت ايشان را
پذيرفته به دنبال ايشان به راه افتاد.
سپس امام فرمود: اصحاب كهف به عنوان شكار بيرون آمدند، اما در واقع از كيش بت
پرستى فرار كردند. چون شب فرا رسيد با سگ خود
داخل غارى شدند خداى تعالى خواب را بر ايشان مسلط كرد، همچنانكه فرموده :
(فضربنا على اذانهم فى الكهف سنين عددا) پس در غار خوابيدند تا روزگارى كه خدا
آن پادشاه و اهل آن شهر را هلاك نمود و آن روزگار را سپرى كرد و روزگارى ديگر و مردم
ديگرى پيش آورد.
در اين عصر بود كه اصحاب كهف از خواب بيدار شده يكى از ايشان به ديگران گفت :
به نظر شما چقدر خوابيديم ؟ نگاه به آفتاب كردند ديدند بالا آمده گفتند: به نظر ما
يك روز و يا پاره اى از يك روز خواب بوده ايم . آنگاه به يكى از نفرات خود گفتند اين
پول را بگير و به درون شهر برو اما به طورى كه تو را نشناسند پس در بازار
مقدارى خوراك برايمان خريدارى كن زنهار كه اگر تو را بشناسند، و به نهانگاه ما پى
ببرند همه ما را مى كشند و يا به دين خود بر مى گردانند. آن مرد
پول را برداشته وارد شهر شد ليكن شهرى ديد بر خلاف آن شهرى كه از آن بيرون
آمده بودند و مردمى ديد بر خلاف آن مردم هيچ يك از افراد آنان را نشناخت و حتى زبان
ايشان را هم نفهميد، مردم به وى گفتند: تو كيستى و از كجا آمده اى ؟ او جريان را گفت
اهل شهر با پادشاهشان به راهنمايى آن مرد بيرون آمده تا به در غار رسيدند، و به
جستجوى آن پرداختند بعضى گفتند سه نفرند كه چهارمى آنان سگ ايشان است . بعضى
گفتند پنج نفرند كه ششمى آنان سگشان است . بعضى ديگر گفتند: هفت نفرند كه هشتمى
آنان سگشان مى باشد.
آنگاه خداى سبحان با حجابى از رعب و وحشت ميان اصحاب كهف و مردم شهر حائلى ايجاد
كرد كه احدى قدرت بر داخل شدن بدانجا را ننمود غير از همان يك نفرى كه خود از
اصحاب كهف بود. او وقتى وارد شد ديد رفقايش در هراس از اصحاب دقيانوس اند و
خيال مى كردند اين جمعيت همانهايند كه از مخفيگاه آنان با خبر شده اند، مردى كه از بيرون
آمده بود جريان را به ايشان گفت كه در حدود چند صد
سال است كه ما در خواب بوده ايم و سرگذشت ما معجزه اى براى مردم گشته ، آنگاه
گريسته از خدا خواستند دوباره به همان خواب اوليشان برگرداند.
سپس پادشاه شهر گفت جا دارد ما بر بالاى اين غار مسجدى بسازيم كه زيارتگاهى
برايمان باشد، چون اين جمعيت مردمى با ايمان هستند، پس آنان در
سال دو نوبت اين پهلو و آن پهلو مى شوند شش ماه بر پهلوى راست هستند و شش ماه
ديگر بر پهلوى چپ و سگ ايشان دستهاى خود را گسترده و دم در غار خوابيده است ، كه
خداى تعالى درباره داستان ايشان در قرآن كريم فرموده : (نحن نقص عليك نباهم بالحق
...) . مولف : اين روايت از روشن ترين روايات اين داستان است كه علاوه بر روشنى متن
آن تشويش و اضطرابى هم در آن نيست . با اين وصف ، اين نكته را هم متضمن است كه
مردمى كه در عدد آنها اختلاف كردند و يكى گفت سه نفر و يكى گفت پنج نفر و ديگرى
گفت هفت نفر، همان اهل شهر بوده اند كه در غار اجتماع كرده بودند، و اين خلاف ظاهر آيه
است . و نيز متضمن اين نكته است كه اصحاب كهف براى بار دوم نيز به خواب رفتند و
نمردند و نيز سگشان هنوز هم در غار دستهايش را گسترده و اصحاب كهف در هر
سال دو نوبت اين پهلو، آن پهلو مى شوند، و هنوز هم به همان هيات سابق خود هستند، و
حال آنكه بشر تاكنون در روى زمين به غارى كه در آن عده اى به خواب رفته باشند بر
نخورده است .
بعلاوه در ذيل اين روايت عبارتى است كه ما آن را
نقل نكرديم ، چون احتمال داديم جزو روايت نباشد بلكه كلام خود قمى و يا روايت ديگرى
باشد، و آن اين است كه جمله (و لبثوا فى كهفهم ثلاث مائه سنين و ازدادوا تسعا) جزو
كلام اهل كتاب است ، و جمله (قل اللّه اعلم بما لبثوا) رد آن است ، و
حال آنكه در بيان سابق ما اين معنا از نظر خواننده گذشت كه سياق آيات با اين حرف
مخالف است و نظم بليغ قرآنى آن را نمى پذيرد.
موارد و جهات اختلاف در روايات راجع به داستان اصحاب كهف
در بيان داستان اصحاب كهف از طريق شيعه و سنى
روايات بسيارى وجود دارد و ليكن خيلى با هم اختلاف دارند، به طورى كه در ميان همه
آنها حتى دو روايت ديده نمى شود كه از هر جهت
مثل هم باشند. مثلا يك اختلافى كه در آنها هست اين است كه در بعضى از آنها مانند روايت
بالا آمده كه پرسش هاى قريش از آن جناب چهار تا بوده : يكى اصحاب كهف دوم داستان
موسى و عالم و سوم قصه ذوالقرنين چهارم قيام قيامت . و در بعضى ديگر آمده كه پرسش
از سه چيز بوده : اصحاب كهف و ذوالقرنين و روح . در اين روايات آمده كه علامت صدق
دعوى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) اين است كه از اصحاب كهف و ذو القرنين
جواب بگويد ، و از آخرى يعنى روح جواب ندهد، و آن جناب از آن دو جواب داد و در پاسخ
از روح آيه آمد: (قل الروح من امر ربى ...) و از آن جواب نداد. و شما خواننده محترم در
بيان آيه مذكور متوجه شديد كه آيه در مقام جواب ندادن نبود و نخواسته از جواب دادن
طفره برود بلكه حقيقت و واقع روح را بيان مى كند پس نبايد گفت كه آن جناب از سؤ
ال درباره روح جواب نداد.
و از جمله اختلافاتى كه در بيشتر روايات هست اين است كه اصحاب كهف و اصحاب رقيم
يك جماعت بوده اند. و در بعضى ديگر آمده كه اصحاب رقيم طايفه ديگرى بوده اند كه
خداى تعالى نامشان را با اصحاب كهف آورده . ولى از توضيح داستان اصحاب رقيم
اعراض نموده . آنگاه روايت مزبور قصه اصحاب رقيم را چنين آورده كه سه نفر بودند از
خانه بيرون شدند تا براى خانواده هاى خود رزقى تهيه كنند، در بيابان به رگبار
باران برخوردند، ناچار به غارى پناهنده شدند، و اتفاقا در اثر ريزش باران سنگ
بسيار بزرگى از كوه حركت كرده درست جلو غار آمد و آن را بست و اين چند نفر را در غار
حبس كرد.
يكى از ايشان گفت : بياييد هر كس كار نيكى دارد خداى را به آن سوگند دهد تا اين بلا
را از ما دفع كند.
يكى كار نيكى كه داشت بيان كرد و خداى رابه آن قسم داد سنگ قدرى كنار رفت به
طورى كه روشنايى داخل غار شد. دومى كار نيك خود را گفت و خداى را به آن سوگند داد
سنگ كنار رفت ، به قدرى كه يك ديگر را مى ديدند. سومى كه اين كار را كرد سنگ به
كلى كنار رفت و بيرون آمدند. اين روايت را الدر المنثور از نعمان بن بشير
نقل كرده كه او بدون سند از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده است .
ليكن آنچه از قرآن كريم ماءنوس و معهود است اين است كه هيچ وقت اشاره به داستانى
نمى كند مگر آنكه آن را توضيح مى دهد ومعهود نيست كه اسم داستانى را ببرد و اصلا
درباره آن سخنى نگويد، و يا اسم دو داستان را ببرد و آن وقت يكى را بيان نموده دومى
را به كلى فراموش كند.
و از جمله اختلافات اين است كه در پاره اى روايات دارد: پادشاه مزبور كه اصحاب كهف
از شر او فرار كردند اسمش دقيانوس (ديوكليس 285 م - 5.3 م ) پادشاه روم بوده . و
در بعضى ديگر آمده كه او ادعاى الوهيت مى كرده . و در بعضى آمده كه وى دقيوس
(دسيوس 249 م - 251 م ) پادشاه روم بوده ، و بين اين دو پادشاه ده
سال فاصله است ، و آن پادشاه اهل توحيد را مى كشته و مردم را به پرستش بتها دعوت
مى كرده . و در بعضى از روايات آمده كه مردى مجوسى بوده كه مردم را به دين مجوس
مى خوانده در حالى كه تاريخ نشان نمى دهد كه مجوسيت در بلاد روم شيوع يافته
باشد. و در بعضى روايات آمده كه اصحاب كهف
قبل از مسيح (عليه السلام ) بوده اند.
و از جمله اختلافات اين است كه در بعضى از روايات دارد: رقيم اسم شهرى بوده كه
اصحاب كهف از آنجا بيرون شدند. و در بعضى ديگر آمده اسم بيابانى است . و در
بعضى ديگر آمده اسم كوهى است كه غار مزبور در آن قرار گرفته . و در بعضى ديگر
آمده كه اسم سگ ايشان است . و در بعضى آمده كه اسم لوحى است از سنگ . و در بعضى
ديگر گفته شده از قلع و در بعضى ديگر از مس و در بعضى ديگر آمده كه از طلا بوده و
اسامى اصحاب كهف در آن حك شده و همچنين اسم پدرانشان و داستانشان ، و اين نوشته را
دم در كهف نصب كرده اند. بعضى ديگر از روايات مى گويد در
داخل كهف بوده و در بعضى ديگرآمده كه بر سر در شهر آويزان بوده ، و در بعضى
ديگر آمده كه در خزانه بعضى از ملوك يافت شده ، و در بعضى آن را دو لوح دانسته است
.
اختلاف ديگرى كه در روايات آمده درباره وضع جوانان است ، در بعضى از روايات آمده
كه ايشان شاهزاده بوده اند در بعضى ديگر آمده كه از اولاد اشراف بوده اند. و در
بعضى ديگر آمده كه از فرزندان علماء بوده اند.
و در بعضى ديگر آمده كه خودشان شش نفر بوده و هفتمى ايشان چوپانى بوده كه
گوسفند مى چرانده كه سگش هم بااو آمده . و در حديث وهب بن منبه كه هم الدر المنثور آن را
آورده و هم ابن اثير در كامل نقل كرده مى گويد كه : اصحاب كهف حمامى بوده اند كه در
بعضى از حمامهاى شهر كار مى كرده اند، وقتى شنيدند كه سلطان مردم را به بت
پرستى وادار مى كند از شهر بيرون شدند. و در بعضى ديگر از روايات آمده كه ايشان
از وزراء پادشاه آن عصر بوده اند كه همواره در امور و مهمات مورد شور او قرار مى
گرفته اند.
يكى ديگر از اختلافات اين است كه : در بعضى از روايات آمده كه اصحاب كهف
قبل از بيرون آمدن از شهر مخالفت خود را علنى كرده بودند، و شاه هم فهميده بود. و در
بعضى ديگر دارد كه شاه ملتفت نشد تا بعد از آنكه از شهر بيرون رفتند. و در بعضى
ديگر آمده كه اين عده با هم توطئه كردند براى بيرون آمدن . و در بعضى ديگر آمده كه
نفر هفتمى آنان چوپانى بوده كه به ايشان پيوسته است ، و در بعضى ديگر آمده كه
تنها سگ آن چوپان ايشان را همراهى كرد.
باز از موارد اختلاف يكى اين است كه بعد از آنكه فرار كردند، و پادشاه فهميد در
جستجوى ايشان برآمد ولى اثرى از ايشان نيافت . و در بعضى روايات ديگر آمده كه پس
از جستجو ايشان را در غار پيدا كرد كه خوابيده بودند، دستور داد در غار را تيغه كنند تا
در آنجا از گرسنگى و تشنگى بميرند، و زنده به گور شوند تا كيفر نافرمانى خود
را دريابند. اين بود تا روزگارى كه خدا مى خواست بيدارشان كند، چوپانى را فرستاد
تا آن بنيان را خراب كرده تا زاغه اى براى گوسفندان خود درست كند، در اين موقع خداى
تعالى ايشان را بيدار كرد، و سرگذشتشان از اينجا شروع مى شود.
مورد اختلاف ديگر اين است كه : در بعضى از روايات آمده كه دوباره به خوابشان كرد و
تا روز قيامت بيدار نمى شوند، و در هر سال دو نوبت از اين پهلو به آن پهلويشان مى
كند.
يكى ديگر اختلافى است كه در مدت خوابشان شده . در بيشتر روايات آمده همان سيصد و
نه سال كه قرآن كريم فرموده ، است . و در بعضى ديگر آمده كه سيصد و نه
سال حكايت قول اهل كتاب است و جمله (قل الله اعلم بما لبثوا) رد آن است . و در بعضى
ديگر آمده كه سيصد سال بوده و نه سال را اهل كتاب اضافه كرده اند.
و از اين قبيل اختلافات كه در روايات آمده بسيار است ، و بيشتر آنچه كه از طرق عامه
روايت شده در كتاب الدر المنثور و بيشتر آنچه از طرق شيعه
نقل شده در كتاب بحار و تفسير برهان و نور الثقلين جمع آورى شده ، اگر كسى
بخواهد به همه آنها دست يابد بايد به اين كتابها مراجعه كند. تنها مطلبى كه مى
توان گفت اين روايات در آن اتفاق دارنداين است كه اصحاب كهف مردمى موحد بودند، و از
ترس پادشاهى جبار كه مردم را مجبور به شرك مى كرده گريخته اند و به غارى پناه
برده در آنجا به خواب رفته اند - تا آخر آنچه كه قرآن از داستان ايشان آورده .
روايات ديگرى پيرامون داستان اصحاب كهف
و در تفسير عياشى از سليمان بن جعفر همدانى روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه
السلام ) به من فرمود: اى سليمان مقصود از (فتى ) كيست ؟ عرض كردم فدايت شوم
نزد ما جوان را (فتى ) گويند، فرمود: مگر نمى دانى كه اصحاب كهف همگيشان
كامل مردانى بودند و مع ذلك خداى تعالى ايشان را فتى ناميده . اى سليمان فتى كسى
است كه به خدا ايمان بياورد و پرهيزكارى كند.
مؤ لف : در معناى اين روايت مرحوم كلينى در كافى از قمى روايت مرفوعه اى از امام
صادق (عليه السلام ) آورده ، ليكن از ابن عباس روايت شده كه او گفته اصحاب كهف
جوانانى بودند.
و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از ابى جعفر روايت كرده كه گفت : اصحاب كهف
همه (صراف ) بودند.
مؤ لف : قمى نيز به سند خود از سدير صيرفى از امام باقر (عليه السلام ) روايت
كرده كه گفت : اصحاب كهف شغلشان صرافى بوده . و ليكن در تفسير عياشى از درست
از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در حضورشان گفتگو از اصحاب كهف شد
فرمود: صراف پول نبودند، بلكه صراف كلام و افرادى سخن سنج بودند.
چند روايت حاكى از اينكه اصحاب كهف مدتى تقيه مى كرده اند
و در تفسير عياشى از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت :
اصحاب كهف ايمان به خدا را پنهان و كفر را اظهار داشتند و به همين جهت خداوند اجرشان
را دو برابر داد.
مؤ لف : در كافى نيز در معناى اين حديث روايتى از هشام بن سالم از آن جناب
نقل شده . و نيز در معناى آن عياشى از كاهلى از آن جناب و از درست در دو خبر از آن جناب
آورده كه در يكى از آنها آمده كه : اصحاب كهف در ظاهر زنار مى بستند و در اعياد مردم
شركت مى كردند.
و نبايد به اين روايات اشكال كرد كه از ظاهر آيه (اذ قاموا فقالوا ربنا رب السموات
و الارض لن ندعو من دونه الها) بر مى آيد كه اصحاب كهف تقيه نمى كرده اند. و اينكه
مفسرين در تفسير حكايت كلام ايشان كه گفته اند (اويعيدوكم ...)
احتمال تقيه داده اند صحيح نيست ، براى اينكه اگر به ياد خواننده باشد گفتيم كه
بيرون شدن آنان از شهر، هجرت از شهر شرك بوده كه در آن از اظهار كلمه حق و تدين
به دين توحيد ممنوع بوده اند. چيزى كه هست تواطى آنان كه شش نفر از معروفها و
اهل شرف بوده اند، و اعراضشان از اهل و مال و وطن جز مخالفت با دين وثنيت عنوان ديگرى
نداشته . پس اصحاب كهف در خطر عظيمى بوده اند، به طورى كه اگر بر آنان دست مى
يافتند يا سنگسار مى شدند و يا آنكه مجبور به
قبول دين قوم خود مى گشتند.
و با اين زمينه كاملا روشن مى شود كه قيام ايشان در
اول امر و گفتن : (ربنا رب السموات و الارض لن ندعوا من دونه الها) اعلام علنى
مخالفت با مردم و تجاهر بر مذمت بت پرستى و توهين به طريقه مردم نبوده ، زيرا
اوضاع عمومى محيط، چنين اجازه اى به آنان نمى داد، بلكه اين حرف را در بين خود گفته
اند.
و به فرضى هم كه تسليم شويم كه جمله (اذ قاموا فقالوا ربنا رب السموات و
الارض ) دلالت دارد براينكه ايشان تظاهر به ايمان و مخالفت با بت پرستى مى كرده
اند و تقيه را كنار گذاشته بودند،
تازه مى گوييم اين در آخرين روزهايى بوده كه در ميان مردم بوده اند، و
قبل از اينكه چنين تصميمى بگيرند در ميان مردم با تقيه زندگى مى كرده اند. پس معلوم
شد كه سياق هيچ يك از دو آيه منافاتى با تقيه كردن اصحاب كهف در روزگارى كه در
شهر و در ميان مردم بودند ندارد.
و در تف سير عياشى نيز از ابى بكر حضرمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده
كه فرمو: اصحاب كهف نه يكديگر را مى شناختند و نه با هم عهد و ميعادى داشتند بلكه
در صحرا يكديگر را ديده با هم عهد و پيمان بستند، و از يكديگر، يعنى دو به دو عهد
گرفتند، آنگاه قرار گذاشتند كه يك باره مخالفت خود را علنى ساخته به اتفاق در پى
سرنوشت خود بروند.
مؤ لف : در معناى اين روايت خبرى است از ابن عباس كه ذيلا
نقل مى شود:
روايت مشهورى از ابن عباس در نقل داستان
در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه و ابن منذر و ابن ابى حاتم از ابن عباس روايت
كرده اند كه گفت : ما با معاويه در جنگ مضيق كه در اطراف روم بود شركت كرديم و به
غار معروف كهف كه اصحاب كهف در آنجا بودند و داستانشان را خدا در قرآن آورده
برخورديم . معاويه گفت : چه مى شد در اين غار را مى گشوديم واصحاب كهف را مى
ديديم . ابن عباس به او گفت : تو نمى توانى اين كار را بكنى خداوند اين اشخاص را از
نظر كسانى كه بهتر از تو بودند مخفى داشت و فرمود: (لو اطلعت عليهم لوليت منهم
فرارا و لملئت منهم رعبا - اگر آنان را ببينى پا به فرار مى گذارى و پر از ترس مى
شوى معاويه گفت : من از اين كار دست بر نمى دارم تا قصه آنان را به چشم خود ببينيم ،
عده اى را فرستاد تا داخل غار شده جستجو كنند، و خبر بياورند. آن عده وقتى
داخل غار شدند خداوند باد تندى بر آنان مسلط نمود تا به طرف بيرون پرتابشان
كرد. قضيه به ابن عباس رسيد پس او شروع كرد به
نقل داستان اصحاب كهف و گفت كه اصحاب كهف در مملكتى زندگى مى كردند كه پادشاهى
جبار داشت و مردمش را به تدريج به پرستش بتها كشانيد، و اين چند نفر در آن شهر
بودند، وقتى اين را ديدند بيرون آمده خداوند همه شان را يكجا جمع كرد بدون اينكه قبلا
يكديگر را بشناسند. وقتى به هم برخوردند از يكديگر پرسيدند قصد كجا داريد، در
جواب نيت خود را پنهان مى داشتند چون هر يك ديگرى را نمى شناخت تا آنكه از يكديگر
عهد و ميثاق محكم گرفتند كه نيت خود را بگويند. بعدا معلوم شد كه همه يك هدف دارند و
منظورشان پرستش پروردگار و فرار از شرك است ، همه با هم گفتند: (ربنا رب
السموات و الارض ... مرفقا) .
آنگاه ابن عباس اضافه مى كند كه دور هم نشستند، از سوى ديگر زن و بچه ها و قوم و
خويش ها به جستجويشان برخاستند ولى هر چه بيشتر گشتند كمتر خبردار شدند تا خبر
به گوش پادشاه وقت رسيد. او گفت اين عده در آينده شاءن مهمى خواهند داشت ، معلوم نيست
به منظور خيانت بيرون شده اند يا منظور ديگرى داشته اند. و به همين جهت دستور داد تا
لوحى از قلع تهيه كرده اسامى آنان را در آن بنويسند آنگاه آن را در خزينه سلطنتى خود
جاى داد و در اين باره خداى تعالى مى فرمايد: (ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم
كانوا من اياتنا عجبا) چون مقصود از رقيم همان لوحى است كه اسامى اصحاب كهف در آن
مرقوم شده . و اما اصحاب كهف ، از آنجا كه بودند به راه افتاده
داخل غار شدند، و خدا به گوششان زد و خواب را برايشان مسلط كرد، و اگر در غار
نبودند آفتاب بدنهايشان را مى سوزانيد، و اگر هر چند يك بار از اين پهلو به آن پهلو
نمى شدند زمين بدنهايشان را مى خورد، و اينجا است كه خداى تعالى فرموده (و ترى
الشمس ...) .
آنگاه مى گويد: پادشاه مزبور دورانش منقضى گشت و پادشاهى ديگر به جايش نشست .
او مردى خداپرست بود، و بر خلاف آن ديگرى عدالت گسترد، در عهد او خداوند اصحاب
كهف را براى آن منظورى كه داشت بيدار كرد، يكى از ايشان گفت : به نظر شما چقدر
خوابيده ايم ؟ آن ديگرى گفت : يك روز، يكى ديگر گفت دو روز، سومى گفت بيشتر
خوابيده ايم تا آنكه بزرگشان گفت : بى جهت اختلاف مكنيد كه هيچ قومى اختلاف نكردند
مگر آنكه هلاك شدند، شما يك نفر را با اين پول روانه كنيد تا از شهر طعامى خريدارى
كند.
وقتى وارد شهر شد لباسها و هيات ها و منظره هايى ديدكه تاكنون نديده بود. مردم شهر
را ديد كه طور ديگرى شده اند آن مردم عهد خود نيستند. نزديك نانوايى رفت
پول خود را كه سكه اش به اندازه كف پاى بچه شتر بود نزد او انداخت نانوا
پول را بيگانه يافت ، و پرسيد اين را از كجا آورده اى ؟ اگر گنجى پيدا كرده اى مرا
هم راهنمايى كن و گرنه تو را نزد امير خواهم برد. گفت : آيا مرا به امير مى ترسانى ،
هر دو به نزد امير شدند، امير پرسيد پدرت كيست ؟ گفت : فلانى ، امير چنين كسى را
نشناخت ، پرسيد پادشاهت نامش چيست ؟ گفت : فلانى او را هم نشناخت ، رفته رفته مردم
دورش جمع شدند، خبر به گوش عالم ايشان رسيد. عالم شهر به ياد آن لوح افتاده
دستور داد آن را آوردند آنگاه اسم آن شخص راپرسيد، و ديد كه يكى از همان چند نفرى
است كه نامشان در لوح ضبط شده ، اسامى رفقايش را پرسيد، همه را با اسامى مرقوم در
لوح مطابق يافت .
به مردم بشارت داد كه خداوند شما را به برادرانتان كه چند صد
سال قبل ناپديد شدند راهنمايى كرده برخيزيد. مردم همه حركت كردند تا آمدند نزديك
غار چون نزديك شدند جوان گفت شما باشيد تا من بروم و رفقايم را خبر كنم و آنگاه آرام
وارد شويد، و هجوم نياوريد، و گرنه ممكن است از ترس قالب تهى كنند، و
خيال كنند شما لشگريان همان پادشاهيد، و براى دستگيريشان آمده ايد. گفتند: حرفى
نداريم ليكن به شرطى كه قول بدهى باز هم بيرون بيايى ، او هم
قول داد كه ان شاء اللّه بيرون مى آيم . پس
داخل غار شد و ديگر نفهميدند به كجا رفت ، و از نظر مردم ناپديد گرديد، مردم هر چه
خواستند وارد شوند نتوانستند، لا جرم گفتند بر بالاى غارشان مسجدى بنا كنيم ، و چنين
كردند، و هميشه در آن مسجد به عبادت و استغفار مى پرداختند.
اشكالاتى كه به روايت ابن عباس (فوق الذكر) وارد است
مؤ لف : اين روايت مشهور است ، و مفسرين در تفاسير خود آن را
نقل كرده و خلاصه تلقى به قبولش كرده اند، در حالى كه خالى از چند
اشكال نيست : يكى اينكه از ظاهرش بر مى آيد كه اصحاب كهف هنوز در
حال خواب هستند و خداوند بشر را از اينكه بخواهند كسب اطلاعى و جستجويى از ايشان
بكنند منصرف نموده ، و حال آنكه كهفى كه در ناحيه مضيق و معروف به غار افسوس است
امروز هم معروف است ، و در آن چنين چيزى نيست .
و آيه اى هم كه ابن عباس بدان تمسك جسته حالت خواب ايشان را
قبل از بيدار شدن مجسم مى سازد، نه بعد از بيداريشان را. علاوه بر اينكه از خود ابن
عباس روايت ديگرى رسيده كه مخالف با اين روايت است . و آن روايتى است كه الدر
المنثور از عبد الرزاق و ابن ابى حاتم از عكرمه
نقل كرده و در آخر آن آمده كه (پادشاه با مردم سوار شده تا به در غار آمدند، جوان گفت
مرا رها كنيد تا رفقايم را ببينم و جريان را برايشان بگويم ، چند قدمى جلوتر وارد غار
شد، او رفقايش را ديد و رفقايش هم او را ديدند، خداوند به گوششان زد خوابيدند، مردم
شهر چون ديدند دير كرد وارد غار شدند و جسدهايى بى روح ديدند كه هيچ جاى آنها
پوسيده نشده بود، شاه گفت : اين جريان آيتى است كه خداى تعالى براى شما فرستاده
.
ابن عباس با حبيب بن مسلمه به جنگ رفته بود، در راه به همين غار بر خوردند، و در آن
استخوانهايى ديدند مردى گفت : اين استخوانهاى اصحاب كهف است ، ابن عباس گفت
استخوانهاى ايشان در مدتى بيش از سى صد
سال قبل از بين رفته است .
اشكال مهم تر اين روايت اين است كه از عبارت (استخوانهاى ايشان در مدتى بيش از
سيصد سال قبل از بين رفته ) بر مى آيد كه از نظر اين روايت داستان اصحاب كهف در
اوائل تاريخ ميلادى و يا قبل از آن رخ داده ، و اين حرف با تمامى روايات اين داستان
مخالف است ، جز آن روايتى كه تاريخ آن را
قبل از مسيح دانسته .
اشكال ديگرى كه به روايت ابن عباس وارد است اين است كه در آن آمده : يكى گفت يك روز
خوابيديم يكى گفت دو روز، و اين حرف با قرآن كريم هم مخالف است ، براى اينكه قرآن
نقل مى كند كه گفتند: (لبثنا يوما او بعض يوم ) و اتفاقا كلام قرآن كريم با اعتبار
عقلى هم سازگار است ، زيرا كسى كه نفهميده چقدر خوابيده نهايت درجه اى كه
احتمال دهد بسيار خوابيده باشد يك روز يا كمى كمتر از يك روز است ، و اما دو شبانه روز
آنقدر بعيد است كه هيچ از خواب برخاسته اى احتمالش را نمى دهد.
از اين هم كه بگذريم در روايت داشت : بزرگترشان گفت اختلاف مكنيد، كه اختلاف مايه
هلاكت هر قومى است . و اين يكى از سخنان باطل است ، زيرا آن اختلافى مايه هلاكت است كه
در عمل به چيزى باشد، و اما اختلاف نظرى امرى نيست كه اجتناب پذير باشد، و هرگز
مايه هلاكت نمى شود.
اشكال ديگرى كه به آن وارد است اين است كه : در آخرش داشت : وقتى جوان وارد غار شد
مردم نفهميدند كجا رفت ، و از نظرشان ناپديد گشت . گويا مقصود ابن عباس اين بوده
كه وقتى جوان وارد غار شد دهنه غار از نظرها ناپديد شد نه خود آن جوان ، خلاصه خدا
غار مزبور را ناپديد كرد، ولى اين حرف با آنچه در صدر خود آيه هست نمى سازد كه
از ظاهرش بر مى آيد كه غار مزبور در آن ديار معروف بوده . مگر اينكه بگويى آن روز
غار را از چشم و نظر پادشاه و همراهانش ناپديد كرده و بعدها براى مردم آشكارش ساخته
است .
معناى (رقيم ) در روايت ابن عباس و تطبيق آن با روايات ديگر
و اما اينكه در صدر روايت از قول ابن عباس نقل شده كه گفت : (رقيم لوحى از قلع بوده
كه اسامى اصحاب كهف در آن نوشته شده بود) مطلبى است كه در معنايش روايات
ديگرى نيز آمده ، از آن جمله روايتى است كه عياشى در تفسير خود از احمد بن على از امام
صادق (عليه السلام ) آورده ، و در روايت ديگرى انكار آن از خود ابن عباس
نقل شده ، چنانچه در الدر المنثور از سعيد بن منصور و عبدالرزاق و فارابى و ابن منذر و
ابن ابى حاتم و زجاجى (در كتاب امالى ) و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده اند كه
گفت : من نمى دانم معناى رقيم چيست ، از كعب پرسيدم او گفت نام قريه اى است كه از آنجا
بيرون شدند.
و نيز در همان كتاب آمده كه عبد الرزاق از ابن عباس روايت كرده كه گفت : تمامى قرآن را
مى دانم مگر معناى چهار كلمه را اول كلمه (غسلين ) كه اختلاف اعراب در آن به خاطر
اختلافى است كه در حكايت لفظ قرآن هست . دوم كلمه (حنانا) سوم (اواه ) چهارم
(رقيم ) .
و در تفسير قمى مى گويد: در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كه
در ذيل آيه (لن ندعوا من دونه الها لقد قلنا اذا شططا) فرمود: يعنى اگر بگوييم خدا
شريك دارد بر او جور كرده ايم .
و در تفسير عياشى از محمد بن سنان از بطيخى از ابى جعفر (عليه السلام ) آورده كه در
ذيل آيه (لو اطلعت عليهم لوليت منهم فرارا و لملئت منهم رعبا) فرموده : مقصود خداى
تعالى شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نيست ، بلكه منظور مؤ منين هستند.
گويا مؤ منين دارند اين حرف را به يكديگر مى زنند ، و
حال مؤ منين چنين است كه اگر اصحاب كهف را ببينند سرشار از ترس و رعب شده پا به
فرار مى گذارند.
رواياتى متضمن ذكر اسماء اصحاب كهف
و در تفسير روح المعانى اسماء اصحاب كهف بر طبق روايت صحيحى از ابن عباس چنين آمده
: 1 - مكسلينيا 2 - يمليخا 3 - مرطولس 4 - ثبيونس
5 - دردونس 6 - كفاشيطيطوس 7 - منطونواسيس - كه همان چوپان بوده و اسم سگش
قطمير بوده است .