اول اينكه اين حياتى كه شما آيه را با آن معنا كرديد، جز يك
گول زننده چيز ديگرى نيست ، و اگر پيدا شود تنها در وهم پيدا مى شود نه در خارج ،
حياتى است خيالى كه بغير از اسم ، حقيقت ديگر ندارد و
مثل چنين موضوع وهمى ، لايق به كلام خداى تعالى نيست ، خدائيكه جز بحق دعوت نمى كند،
و ميفرمايد: (فماذا بعد الحق الا الضلال ) ، (بعد از حق غير از ضلالت چه مى تواند
باشد)، آنوقت چگونه به بندگانش مى فرمايد: در راه من كشته شويد و از زندگى چشم
بپوشيد تا بعد از مرگ مردم بشما بگويند (چه مرد خوبى بود)؟.
و اگر شنيده ايد كه ابراهيم (عليه السلام ) از خداى تعالى درخواست كرده كه : (و
اجعل لى لسان صدق فى الاخرين ) ، منظورش ذكر خير آيندگان نبوده ، بلكه منظورش
اين بوده كه دعوت حقه اش در انسان هاى آينده نيز باقى باشد و لسان صادقش همواره
گويا بماند، نه اينكه بعد از او ذكر خيرش را بگويند و بس .
بله اين سخن دل خوش كننده و باطل و وهم كاذب ، با منطق مردمى مادى و طبيعى مسلك ، جور
در مى آيد، براى اين كه آنها نفوس را هم مادى مى دانند و معتقدند وقتى انسان مرد بكلى
باطل و نابود مى شود و اعتقادى به زندگى آخرت ندارند.
از سوى ديگر احساس كردند كه انسان بالفطره احتياج دارد به اينكه در راه امور مهمه
قائل به بقاء نفوس و تاءثرش بسعادت و شقاوت بعد از مردن ، بوده باشد، چون
رسيدن و ارتقاء به هدف هاى بلند، فداكارى و قربان شدن لازم دارد، مخصوصا هدف
هاى بسيار مهم كه بخاطر آن بايد اقوامى كشته شوند تا اقوامى ديگر زنده بمانند.
و اگر بنا باشد هر كس بميرد نابود شود، ديگر چه كسى خود را فداى ديگران مى كند
و چه داعى دارد كسى كه معتقد به موت و فوت است ،
ذات خود را باطل كند تا ذات ديگران باقى بماند، نفس خود را از زندگى محروم سازد تا
ديگران زنده بمانند. لذائذ مادى را كه ميتواند از راه جور و زندگى جابرانه بدست آورد،
از دست بدهد، تا ديگران با داشتن محيطى عادلانه از آن لذائذ بهره مند شوند؟
جوامع و افراد طبيعى مسلك چنين اوهام و خرافاتى را درست كرده اند
آخر هيچ عاقلى هيچ چيزى را نمى دهد، مگر براى اينكه چيزى ديگر بگيرد، و اما دادن و
نگرفتن و صرفنظر كردن بدون گرفتن ، كار عاقلانه اى نيست هيچ عاقلى حاضر نيست
بميرد براى زندگى ديگران ، محروميت بكشد بخاطر بهره مندى ديگران .
پس فطرت انسان هرگز چنين معامله بى سودى را نمى پذيرد، جوامع و افراد طبيعى مسلك
و مادى ، اين فطرت را دارند و چون اين معنا را مى فهمند، لذا مجبور شدند براى دلخوشى
خود اوهام و خرافاتى كاذب را درست كنند، خرافاتى كه جز در عرصه
خيال و حظيره وهم ، موطنى ديگر ندارد، مثلا ميگويند: انسان هاى حر و آزاد مردانى كه از قيد
اوهام و خرافات رهيده اند، بايد خود را براى وطن و يا هر چيزى كه مايه شرف آدمى است
فدا كنند تا به زندگى دائم برسند، به اين معنا كه دائما ذكر خيرش در صفحه
روزگار باقى بماند و براى رسيدن به اين منظور مقدس ، از پاره اى لذائذ خود بخاطر
اجتماع صرفنظر كند تا ديگران از آن بهره مند شوند و در نتيجه امر اجتماع و تمدن
استقامت بپذيرد و عدالت اجتماعى برقرار گردد و آن كه جان خود را در اين راه داده ، به
حيات شرف و علاء برسد.
كسى نيست از ايشان بپرسد: وقتى شخص فداكار كشته شد، تركيب مادى بدنيش از هم
پاشيد و جميع خواص زندگى كه از آن جمله حيات و شعور است از دست داد، ديگر چه كسى
هست كه از زندگى شرف و علاء برخوردار گردد و چه كسى هست كه اين نام نيك را بشنود
و از شنيدنش لذت ببرد؟ و آيا اين حرف از خرافات نيست ؟.
دوم اينكه ذيل آيه يعنى جمله (ولكن لا تشعرون ) با اين تفسير مناسبت ندارد، چون اگر
منظور از جمله (بلكه زنده اند، ولكن شما نميدانيد)، نام نيك بود. جا داشت بفرمايد: (بلكه
نام نيكشان زنده و باقى است و بعد از مردنشان مردم به خير يادشان مى كنند)، چون مقام ،
مقام دلخوش كردن و تسليت است .
سوم اينكه نظير اين آيه - كه در حقيقت مفسر آيه مورد بحث است حيات شهداء بعد از كشته
شدن را بوصفى توصيف كرده كه با اين تفسير منافات دارد و اين آيه اين است : (و لا
تحسبن الذين قتلوا فى سبيل اللّه امواتا، بل احياء عند ربهم يرزقون ) ، (زنهار مپندارى
كه آنان كه در راه خدا كشته شده اند مردگانند. نه ، بلكه زنده اند و نزد پروردگار
خود روزى ميخورند)،
و شش آيه بعد از آن ، و معلوم است كه اين زندگى يك زندگى خارجى و واقعى است نه
ذهنى و فرضى .
چهارم اينكه گفتند: همه مسلمانان معتقد بودند به بقاء بعد از مرگ ، در پاسخ ميگوئيم :
اين آيه شريفه در اواسط رسالت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
نازل شده و در آن هنگام بى اطلاعى بعضى از مردم از بقاء بعد از مرگ خيلى بعيد نيست ،
چون آن ايمانى كه عموم مسلمانان نسبت به زندگى آخرت دارند و قرآن هم نصوصى پشت
سر هم درباره اش دارد كه قابل تاءويل نيست ، زندگى بعد از بعث و قيامت است ، اما
زندگى ما بين مرگ و بعث - يعنى حيات برزخى - هر چند كه آن را نيز قرآن كريم
سر بسته و مجمل ذكر كرده و از معارف حقه قرآنى است وليكن از نظر وضوح به حدى
نيست كه از ضروريات قرآن شمرده شود و كسى
جاهل و منكر آن نشود.
بلكه حتى اجماعى هم نيست ، و بسيارى از مسلمانان حتى امروز هم منكر آنند، چون منكر تجرد
نفس از ماديت هستند و معلوم است كه وقتى نفس آدمى مادى باشد، مانند بدن ، با مرگ و
انحلال تركيب از بين ميرود، اينها معتقدند كه انسان بعد از مردن روح و بدنش همه از بين
ميرود و نابود مى شود و آنگاه در روز قيامت دوباره هم روح و هم بدن خلق ميشود.
بنابراين ممكن است مراد از حيات خصوص شهداء اين باشد كه تنها اين طائفه حيات
برزخى دارند و اين معنا را بسيارى از معتقدين به معاد جاهلند، هر چند كه بسيارى هم از آن
آگاه باشند.
مراد از حيات بعد از شهادت ، حيات حقيقى (در عالم برزخ ) است
و سخن كوتاه اينكه مراد به حيات در آيه شريفه حيات حقيقى است نه صرف
دل خوش كننده مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه قرآن كريم در چند جا زندگى كافر
را بعد از مردنش هلاكت و بوار خوانده و از آن جمله فرموده : (و احلوا قومهم دار البوار) ،
(قوم خود را بدار هلاك وارد كردند) و آياتى ديگر نظير آن ، مى فهميم كه منظور از حيات
شهيدان ، حياتى سعيده است نه صرف حرف ، حياتى است كه خداوند تنها مؤ منين را با آن
احياء مى كند، همچنان كه فرمود: (و ان الدار الاخرة لهى الحيوان ، لو كانوا يعلمون ) ،
(و بدرستى خانه آخرت تنها زندگى حقيقى است ، اگر مى توانستند بفهمند)، و اگر
بعضى نتوانستند بفهمند، بخاطر اين بود كه حواس خود را منحصر در درك خواص
زندگى در ماده دنيائى كردند و غير آن را نخواستند بفهمند، و چون نفهميدند، لذا
نتوانستند ميان بقاء بان زندگى و فنا فرق بگذارند و آن زندگى را هم فنا پنداشتند و
اين پندار اختصاص بكفار نداشت ، بلكه مؤ من و كافر هر دو در دنيا دچار اين اشتباه هستند.
و به همين جهت در آيه مورد بحث به مؤ من و كافر خطاب مى كند: به اينكه شهدا بعد از
مردن نيز زنده اند، ولى شما نمى فهميد، يعنى با حواس خود درك نمى كنيد، همچنانكه در
آن آيه ديگر باز مى فرمايد: (لهى الحيوان لو كانوا يعلمون ) ، يعنى اگر مى
توانستند يقين حاصل كنند، چون علم در اينجا به معناى يقين است ، بشهادت اينكه در آيه :
(كلا لو تعلمون علم اليقين ، لترون الجحيم ) ، (حاشا اگر بعلم يقين ميدانستيد، جهنم
را مى ديديد)، علم به آخرت را مقيد به علم يقين كرده است .
و بنابر آنچه گذشت - هر چند خدا داناتر است - معناى آيه اينطور مى شود: كسانى كه در
راه خدا كشته شده اند مرده مگوئيد و آنان را فانى و
باطل نپنداريد كه آن معنائى كه از دو كلمه مرگ و حيات در ذهن شما هست بر مرگ آنان
صادق نيست ، چون مرگ آنان آنطور كه حس ظاهر بين شما درك ميكند به معناى بطلان نيست
، بلكه مرگ آنان نوعى زندگى است ، ولى حواس شما آنرا درك نميكند.
خطاب به مؤ منين به جهت رفع اضطراب از دلهاى آنان است
خواهى گفت : اين سخن در برابر كفار بجا است ، ولى خطاب در آن به مؤ منين كه يا همه و
يا بيشترشان علم به بقاء زندگى انسان در بعد از مرگ هم دارند و مرگ را بطلان ذات
انسان نمى دانند، چه معنا دارد؟ در پاسخ مى گوئيم : درست است كه مؤ منين اين معنا را مى
دانند وليكن در عين حال وقتى تصور كشته شدن را مى كنند، قهرا ناراحت ميشوند و دچار
قلق و اضطراب ميگردند چون پاى جان در ميان است و شوخى نيست ، لذا در آيه شريفه
براى بيدار شدن آنان همان علم و ايمان را كه دارند به رخشان مى كشد، تا آن قلق و
اضطراب از دلهاشان زايل شود.
و معلوم است كه اين خطاب ، هم اولياء كشته شده را بيدار مى كند و مى فهمند كه كشته
شدن عزيزشان بيش از جدائى چند روز چيز ديگرى نيست ، آنان نيز پس از زمانى كوتاه
بوى ملحق ميشوند و اين جدائى چند روزه در مقابل مرضات خداى سبحان و آن درجاتيكه
عزيزشان به آن رسيده ، غير قابل تحمل نيست .
و هم افراد فدائى و آماده كشته شدن را بيدار مى كند و تشنه جهاد ميسازد، چون مى فهمند
كه در برابر شهادت به حياتى طيب و نعمتى دائم و رضوانى از خدا مى رسند، در حقيقت
خطاب در آيه نظير خطاب به رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم است ، كه ميفرمايد:
(الحق من ربك ، فلا تكونن من الممترين ) ، (حق از ناحيه پروردگار تو است ، پس
زنهار كه از دودلان مباش ) الخ ، با اينكه رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم هم
ميدانست كه حق از ناحيه خداست و هم به آيات پروردگارش يقين داشت و اولين موقن بود
ولكن اينگونه خطابها كلامى است كنايه اى ، ميخواهد بفرمايد: آنقدر مطلب ، يقينى و
روشن است كه حتى خطور و تصور برخلافش را هم
تحمل نمى كند.
(نشئه برزخ ) تا اينجا فهميديم كه آيه مورد بحث به روشنى دلالت دارد بر اينكه بعد
از زندگى دنيا و قبل از قيامت حياتى هست بنام برزخ ، و اين دلالت را آيه ديگرى كه
نظير آيه مورد بحث است يعنى آيه (و لا تحسبن الذين قتلوا فى
سبيل اللّه امواتا، بل احياء، عند ربهم يرزقون ) و آيات بسيارى ديگر دارند.
سخن بسيار عجيب بعضى مردم درباره آيه شريفه و رد آن
و از عجيب ترين امور سخنى است كه بعضى از مردم درباره اين آيه گفته اند، و آن اين
است كه آيه در باره شهداى بدر نازل شده و مخصوص بايشان است و
شامل غير ايشان نميشود و چه خوب گفته اند بعضى از محققين كه بعد از
نقل اين سخن در ذيل آيه (و استعينوا بالصبر و الصلوة ) الخ گفته : پروردگارا بما
صبرى بده تا در مقابل امثال اين سخنان نامربوط،
تحمل بخرج دهيم .
من براستى نمى فهمم منظور اينها از اين سخنان چيست ؟ و حيات شهداى بدر را چگونه
حياتى تصور مى كنند؟ كه فقط مخصوص آنها باشد، با اينكه درباره همه مردگان
ميگويند: آدمى بعد از مرگ و يا كشته شدن بكلى نابود گشته و اجزايش از يكديگر جدا و
باطل ميگردد آيا در خصوص شهداى بدر معتقد به معجزه اى شده اند؟ آيا ميگويند: خداوند
خصوص آنانرا به كرامتى از خود اختصاص داده كه حتى پيامبر اكرم و ساير انبياء و
مرسلين ، و اولياء مقربين را به آن كرامت اكرام نكرده ؟ در ميان تمامى خلايق ، خصوص
آنان داراى چنين زندگى هستند؟ قطعا اين معنا به اعجاز نبوده ، چون چنين چيزى
محال است ، آنهم محالى كه محال بودنش ضرورى و بديهى است و معجزه بامر
محال تعلق نمى گيرد، و اگر عقل جائز بداند كه چنين حكم ضرورى و بديهى
باطل شود، ديگر براى هيچ حكم ضرورى ديگر اعتبارى نمى ماند.
و يا ميگويند: حس در همه جا درست احساس مى كند، الا در خصوص كشتگان بدر، كه نسبت
به آنها دچار اشتباه شده ، خيال كرده كه آنان مرده اند، ولى نمرده اند و زنده اند و نزد
پروردگار خود مشغول اكل و شرب و ساير لذائذاند، چيزى كه هست چشم ما نمى بيند و از
نظر ما غائبند و آنچه چشم ها ديد كه اعضاى آنها قطعه قطعه شد و بدن ها سرد گشت ،
همه را اشتباه ديد؟.
و اگر ممكن باشد كه حس انسانى تا اين پايه خطا كند و هيچ معيارى هم در خطاء و
صوابش نداشته باشد، يكجا بدون جهت هر چه مى بيند خطا باشد، جاى ديگر باز بدون
جهت هر چه مى بيند درست باشد، ديگر چه اعتبارى براى حس باقى ميماند.
و اگر بگوئى : در جنگ بدر كه خطا رفت بدون جهت نبود بلكه جهتش اراده الهيه بود، در
پاسخ ميگوئيم : اين جواب اشكال را برطرف نمى كند. براى اينكه
نقل كلام به اراده الهيه ميشود، مى گوئيم : چه علتى باعث شد كه خدا در خصوص شهداى
بدر چنين اراده اى بكند؟ پس باز اشكال بى اعتبارى حس به
حال خود باقى است ، چون باز هم ممكن است چيزى را كه واقعيت ندارد، واقع ببينيم و حس
كنيم ، و چگونه يك آدم عاقل به خود جراءت ميدهد كه لب به چنين سخنى بگشايد؟ آيا اين
حرف غير از سفسطه چيز ديگرى است ؟
اين مفسرين مسلك خود را از عوام محدثين گرفته اند كه معتقدند امور غيبى يعنى آنچه از
حواس ما غايب است ، و از سوى ديگر ظواهر دينى از كتاب و سنت آنها را اثبات مى كند، از
قبيل ملائكه و ارواح مؤ منين و هر چه از اين قبيل است ، موجوداتى مادى و اجسامى لطيف هستند
كه ميتوانند در اجسام كثيف حلول و نفوذ كنند، مثلا بصورت انسان و يا چيز ديگر درآيند و
همه كارهاى انسانى و يا آن چيز ديگر را انجام دهند، و همه آن قوائى كه ما انسانها داريم
داشته باشند، چيزى كه هست محكوم به احكام ماده و طبيعت نميشوند، تغيير و
تبدل و تجزيه و تحليل نمى پذيرند، مرگ و حيات طبيعى ندارند و هر وقت خدا اجازه دهد
براى حواس ما ظاهر ميشوند، و اگر بخواهد كه ظاهر نشوند نميشوند و مشيت خدا، مشيت
خالص است ، ديگر علت و جهت و مخصصى در ناحيه حواس ما و يا در ناحيه خود آن
موجودات لازم ندارد، (خلاصه ديگر نبايد پرسيد: چرا من همه چيز را مى بينم ، ولى
شهداى بدر را نمى بينم و يا شهداى بدر چرا برخلاف هر موجود ديگرى براى حواس ما
ظاهر نميشوند)؟
و منشاء اين نظريه محدثين اين است كه ايشان منكر عليت و معلوليت ميان موجودات اند، در
حاليكه اگر اين احتمال پوچ و خيال واهى درست باشد بايد فاتحه تمامى حقايق علمى و
احكام علمى را خواند تا چه رسد به معارف دينى ، و آنوقت ديگر نوبت نمى رسد به
اجسام لطيفى كه مورد كرامت خدا باشند و دست تاءثير و تاءثر مادى و طبيعى به آنها
نرسد.
چند آيه قرآنى كه دلالت بر (برزخ ) دارند
پس از آنچه گذشت روشن گرديد: كه آيه شريفه بر حيات برزخى دلالت دارد و اين
حيات برزخى همان عالم قبر است ، عالمى است متوسط ميان مرگ و قيامت كه در آن عالم ،
افراد يا متنعم هستند و يا معذب ، تا آنكه قيامت ، قيام كند.
و از جمله آياتيكه دلالت بر برزخ دارد آيه مشابه با آيه مورد بحث است كه مى فرمايد:
(و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل اللّه امواتا،
بل احياء عند ربهم يرزقون ) ، (تو مپندار كسانيكه در راه خدا كشته شده اند اموات هستند،
بلكه زنده اند و نزد پروردگارشان روزى ميخورند)، (فرحين بما ايتهم اللّه من فضله
و يستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم من خلفهم ، الا خوف عليهم و لا هم يحزنون ) ،
به آنچه خدا از فضل خود بايشان داده خوشحالند و به يكديگر مژده ميدهند كه فلانى ها
هم از دنبال ما خواهند آمد، در حاليكه ترس و اندوهى نداشته باشند) كه در سابق گفتيم :
چگونه اين دو آيه بر وجود عالم برزخ دلالت دارد.
و اگر مفسرينى كه گفته اند: اين آيات مربوط ب ه شهداء بدر است ، در آن دقت كنند،
خواهند ديد كه سياق آنها دلالت دارد بر اين كه غير شهداى بدر هم با شهداى بدر در اين
جهت شركت دارند و عموم مؤ منين بعد از مرگ داراى چنين حياتى و تنعماتى هستند.
و نيز از آياتيكه دلالت بر مطلوب ما دارد آيه : (حتى اذا جاء احدهم الموت ،
قال رب ارجعون لعلى اعمل صالحا فيما تركت ، كلا انها كلمة هو قائلها و من ورائهم برزخ
الى يوم يبعثون ) است ، كه مى فرمايد: (تا آنكه مرگ يكى از ايشان برسد، آنوقت
ميگويد: پروردگارا مرا برگردانيد، تا شايد
عمل هاى صالح كنم و آنچه را نكرده ام جبران نمايم ، حاشا اين سخنى است كه او (از در
بيچارگى ) مى زند، تازه در پشت سر برزخى دارند تا روزيكه مبعوث شوند).
كه دلالت آن بر وجود حياتى متوسط ميان حيات دنيائى و حيات بعد از قيامت بسيار روشن
است ، و انشاءاللّه تمامى حرفهائى كه در اين آيه داريم در تفسير خود آن خواهد آمد.
باز از آياتيكه دلالت بر اين معنا دارد آيات : (و
قال الذين لايرجون لقاءنا لو لا انزل علينا الملائكه ، اءو نرى ربنا، لقد استكبروا فى
انفسهم ،و عتوا عتوا كبيرا يوم يرون الملائكة ، لا بشرى يومئذ للمجرمين ، و يقولون :
حجرا محجورا و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورااصحاب الجنة يومئذ خير
مستقرا و احسن مقيلا و يوم تشقق السماء بالغمام ، و
نزل الملائكة تنزيلا الملك يومئذ الحق للرحمن و كان يوما على الكافرين عسيرا) است
كه چون ترجمه اش را بخوانى بروشنى بدلالت آن بر وجود عالم برزخ پى مى برى
، و اينك ترجمه آن : و كسانيكه اميد ديدار ما را ندارند، ميگويند: چرا ملائكه بر خود ما
نازل نميشود؟ و يا چرا پروردگارمان را نمى بينيم ؟ راستى چقدر از خود راضى و در
پيش خود طغيان كردند، و چه طغيانى بزرگ ، روزى كه ملائكه را مى بينند (و پر واضح
است كه مراد به اين روز، اولين روزيست كه ملائكه را مى بينند و آن روزى است كه
مرگشان مى رسد و به جان دادن مى افتند، چون آيات ديگر نيز بر اين معنا دلالت دارد)
در آنروز ديگر براى مجرمان خوشى و بشارتى نيست و پى در پى امان ميخواهند و ما به
آنچه كرده اند مى پردازيم و همه را هيچ و پوچ مى كنيم ، مردمان بهشتى در آنروز در
بهترين قرارگاه و بهترين خوابگاه قرار مى گيرند روزيكه آسمان پاره پاره ميشود (و
مراد به اين روز،
روز قيامت است و ملائكه پشت سر هم نازل ميشوند در آنروز ملك حقيقى تنها از آن رحمان است
، و روزى است كه بر كافران بسيار سخت است ).
چون در اين آيات مى فرمايد كه قبل از پاره شدن آسمان در قيامت اصحاب جنت منزلگاهى
دارند كه بهترين منزلها است ، پس بايد زندگى داشته باشند تا محتاج به
منزل باشند و انشاءاللّه توضيح و تفصيل سخن در
ذيل خود اين آيات خواهد آمد.
نمونه هاى ديگرى از آيات قرآنى كه دلالت بر برزخ دارند
و نيز از آياتيكه بر وجود برزخ دلالت دارد آيه : (قالوا: ربنا امتنا اثنتين ، و احييتنا
اثنتين ، فاعترفنا بذنوبنا، فهل الى خروج من
سبيل ؟) (گفتند: پروردگارا تو ما را دو بار ميراندى و دو بار زنده كردى ، اينك به
گناهان خود اعتراف مى كنيم آيا راهى براى بيرون شدن هست ؟.
كه مى فهماند در روزى كه اين سخن ميگويند، دو بار مرده اند و دو بار هم زنده شده اند،
و اين جز با وجود برزخ تصور ندارد، بايد برزخى باشد تا آدمى يكبار در دنيا بميرد
و يكبار در برزخ زنده شود، و يكبار هم در برزخ بميرد و در قيامت زنده شود، تا بشود
دو بار مردن ، و دو بار زنده شدن ، و گرنه اگر زندگى منحصر در دو عالم باشد،
يكى در دنيا و يكى در آخرت ، ديگر دوبار ميراندن درست نميشود، چون در اينصورت
انسان فقط يكبار مى ميرد، در ذيل آيه : (كيف تكفرون باللّه و كنتم امواتا فاحياكم )
نيز پاره اى مطالب درباره برزخ گذشت بدانجا مراجعه شود.
و نيز از آياتيكه درباره برزخ گفتگو دارد آيه : (و حاق
بآل فرعون سوء العذاب ، النار يعرضون عليها غدوا و عشيا، و يوم تقوم الساعة :
ادخلوا آل فرعون اشد العذاب ) ، (آل فرعون را عذاب بدى فرا گرفت ، عذاب آتش كه
هر صبح و شام بر آن عرضه ميشوند، و روزيكه قيامت بپا شود، بايشان گفته ميشود اى
ملائكه آل فرعون را بدرون شديدترين عذاب در آوريد) ميباشد، براى اينكه همه ميدانيم
كه روز قيامت صبح و شام ندارد روزى است غير ساير روزها علاوه بر اين در
اول آيه كه بنظر ما راجع به برزخ است مى فرمايد آتش بايشان عرضه ميشود و در
آخرش كه باز بنظر ما راجع به قيامت است ، مى فرمايد بدرون عذاب در آوريد پس معلوم
ميشود عذاب اهل دوزخ دو نوع است ، يكى دلهره از ديدن آتش و يكى
داخل شدن در آن ، پس يكى عذاب برزخ است و دومى عذاب قيامت .
و آياتيكه از آن اين حقيقت قرآنى استفاده ميشود و يا به آن اشاره دارد، بسيار است ، مانند
آيه : (تاللّه لقد ارسلنا الى امم من قبلك فزين لهم الشيطان اعمالهم فهو وليهم
اليوم ، و لهم عذاب اليم ) ، (به خدا سوگند رسولانى بسوى امتها كه
قبل از تو بودند گسيل داشتيم ، ولى شيطان
اعمال زشت آنان را در نظرشان زيبا جلوه داد،
امروز هم همان شيطان سرپرست آنها است ، و عذابى دردناك در پيش دارند)، كه مى رساند
كفار همين الان در تحت سرپرستى شيطان زندگى دارند، تا در روز قيامت به عذاب
دردناكى برسند، و همچنين آياتى ديگر.
بحثى پيرامون تجرد نفس
تدبر در آيه مورد بحث و آيات ديگرى كه نظير آن بود و از نظر خواننده گذشت ،
حقيقتى ديگر را روشن ميسازد كه از مسئله حيات برزخى شهيدان وسيع تر و عمومى تر
است و آن اين است كه بطور كلى نفس آدمى موجودى است مجرد، موجودى است ماوراى بدن و
احكامى دارد غير احكام بدن و هر مركب جسمانى ديگر (خلاصه موجودى است غير مادى كه نه
طول دارد و نه عرض و نه در چهار ديوارى بدن مى گنجد) بلكه با بدن ارتباط و علقه
اى دارد و يا به عبارتى با آن متحد است و بوسيله شعور و اراده و ساير صفات ادراكى ،
بدن را اداره مى كند.
دقت در آيات سابق اين معنا را بخوبى روشن ميسازد چون مى فهماند كه تمام شخصيت
انسان بدن نيست ، كه وقتى بدن از كار افتاد شخص بميرد و با فناى بدن و پوسيدن و
انحلال تركيب هايش و متلاشى شدن اجزائش ، فانى شود، بلكه تمام شخصيت آدمى به
چيز ديگرى است ، كه بعد از مردن بدن باز هم زنده است ، يا عيشى دائم و گوارا و نعيمى
مقيم را از سر مى گيرد.
(عيشى كه ديگر در ديدن حقايق محكوم به اين نيست كه از دو چشم سر ببيند و در شنيدن
حقايق از دو سوراخ گوش بشنود، عيشى كه ديگر لذتش محدود بدرك ملايمات جسمى نيست
) و يا به شقاوت و رنجى دائم و عذابى اليم مى رسد.
و نيز مى رساند كه سعادت آدمى در آن زندگى و شقاوت و تيره روزيش مربوط به
سنحه ملكات و اعمال او است ، نه به جهات جسمانى (از سفيدى و سياهى و قدرت و ضعف )
و نه به احكام اجتماعى ، (از آقازادگى و رياست و مقام و
امثال آن ).
پس اينها حقايقى است كه اين آيات شريفه آنرا دست ميدهد، و معلوم است كه اين احكام مغاير
با احكام جسمانى است و از هر جهت با خواص ماديت دنيوى منافات دارد و از همه اينها فهميده
ميشود كه پس نفس انسانها غير بدنهاى ايشان است . و در دلالت بر اين معنا آيات برزخ
به تنهائى دليل نيست ، بلكه آياتى ديگر نيز اين معنا را افاده مى كند،
آياتى كه بر دوئيت و مغايرت بين نفس و بدن و تجرد نفس دلالت مى كنند.
از آن جمله اين آيه است : (اللّه يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها
فيمسك التى قضى عليها الموت ، و يرسل الاخرى ) ، (خدا است آن كسى كه جانها را در
دم مرگ و هم از كسانيكه نمرده اند ولى به خواب رفته اند مى گيرد، آنگاه آنكه قضاى
مرگش رانده شده نگه ميدارد و ديگران را رها مى كند).
چون كلمه (توفى ) و (استيفاء) به معناى گرفتن حق به تمام و
كمال است و مضمون اين آيه ، از گرفتن و نگه داشتن و رها كردن ، ظاهرا اين است كه ميان
نفس و بدن دوئيت و فرق است .
و باز از آن جمله اين آيه است : (و قالوا اذا ضللنا فى الارض ءانا لفى خلق جديد؟
بل هم بلقاء ربهم كافرون قل يتوفيكم ملك الموت الذى
وكل بكم ، ثم الى ربكم ترجعون ) ، (و گفتند آيا بعد از آنكه در زمين گم شديم ،
دوباره به خلقت جديدى در مى آئيم ؟ اين سخن از ايشان صرف استبعاد است ، و دليلى بر
آن ندارند، بلكه علت آنست كه ايمانى به ديدار پروردگارشان ندارند، بگو در دم مرگ
آن فرشته مرگى كه موكل بر شما است شما را به تمام و
كمال مى گيرد و سپس بسوى پروردگارتان بر مى گرديد).
كه خداى سبحان يكى از شبهه هاى كفار منكر معاد را ذكر مى كند، و آن اين است كه آيا بعد
از مردن و جدائى اجزاء بدن (از آب و خاك و معدنيهايش ) و جدائى اعضاى آن ، از دست و پا
و چشم و گوشش و نابودى همان اجزاء عضويش و دگرگون شدن صورتها و گم گشتن
در زمين ، بطوريكه ديگر هيچ باشعورى نتواند خاك ما را از خاك ديگران تشخيص دهد،
دوباره خلقت جديدى بخود مى گيريم ؟
و اين شبهه هيچ اساسى به غير استبعاد ندارد، و خداى تعالى پاسخ آنرا به
رسول گراميش ياد ميدهد و مى فرمايد بگو شما بعد از مردن گم نميشويد و اجزاء شما
ناپديد و درهم و برهم نمى گردد، چون فرشته اى كه
موكل به شما است ، شما را به تمامى و كمال
تحويل مى گيرد و نمى گذارد گم شويد، بلكه در قبضه و حفاظت او هستيد، آنچه از شما
گم و درهم و برهم ميشود، بدنهاى شما است نه نفس شما و يا به گونه آن كسى كه يك
عمر مى گفت (من )، و به او مى گفتند (تو).
و از جمله آنها اين آيه است : (و نفخ فيه من روحه ) ، (و خدا از روح خود در او دميد) كه در
ضمن آيات مربوطه به خلقت انسان است آنگاه در آيه (يسئلونك عن الروح ،
قل الروح من امر ربى ) ، (از تو از روح مى پرسند، بگو روح از امر پروردگار من است
)
بيان مى كند كه روح از جنس امر خداست و سپس در آيه : (انما امره اذا اءراد شيئا، ان
يقول : له كن فيكون ، فسبحان الذى بيده ملكوت
كل شى ء) ، (امر او در وقتى كه چيزى را اراده كند، تنها اين است كه به آن چيز بگويد
بباش ، و بى درنگ موجود شود، پس منزه است آن خدائى كه ملكوت هر چيز را بدست
دارد)، بيان مى كند كه روح از سنحه ملكوت و كلمه (كن ) است .
و سپس در آيه : (و ما امرنا الا واحدة كلمح بالبصر) او را به وصف ديگرى توصيف
كرده ، و آن اين است كه اولا يكى است و ثانيا، چون چشم گرداندن فورى است و تعبير به
چشم گرداندن مى رساند كه امر خدا و كلمه (كن ) موجودى است آنى نه تدريجى ، كه چون
موجود ميشود، وجودش مشروط و مقيد به زمان و مكان نيست .
از اينجا روشن مى گردد كه امر خدا - كه روح هم يكى از مصاديق آن است - از جنس موجودات
جسمانى و مادى نيست ، چون اگر بود محكوم به احكام ماده بود ويكى از احكام عمومى ماده
اين است كه به تدريج موجود شود، وجودش مقيد به زمان و مكان باشد، پس روحى كه در
انسان هست مادى و جسمانى نيست هر چند كه با ماده تعلق و ارتباط دارد.
آياتى كه از آنها كيفيت ارتباط روح با ماده (جسم ) بدست مى آيد
آنگاه از آياتى ديگر كيفيت ارتباط روح با ماده بدست مى آيد، يكجا مى فرمايد: (منها
خلقناكم ) ، (ما شما را از زمين خلق كرديم ) و جائى ديگر مى فرمايد: (خلق الانسان من
صلصال كالفخار) ، (انسان را از لايه اى چون
گل سفال آفريد).
و نيز فرموده : (و بدء خلق الانسان من طين ، ثم
جعل نسله من سلالة من ماء مهين ) ، (خلقت انسان را از
گل آغاز كرد و سپس نسل او را از چكيده اى از آبى بى مقدار قرار داد)، و سپس فرموده : (و
لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين ، ثم جعلناه نطفة فى قرار مكين ، ثم خلقنا النطفة
علقة ، فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما، فكسونا العظام لحما، ثم انشاءناه
خلقا آخر، فتبارك اللّه احسن الخالقين ) ، (ما از پيش انسان را از چكيده و خلاصه اى از
گل آفريديم و سپس او را نطفه اى در قرارگاهى محفوظ كرديم و سپس نطفه را علقه و
علقه را مضغه و مضغه را استخوان كرديم ، پس آن استخوان را با گوشت پوشانديم و
در آخر او را خلقتى ديگر كرديم ، پس آفرين به خدا كه بهترين خالقان است ).
و بيان كرد كه انسان در آغاز بجز يك جسمى طبيعى نبود و از بدو پيدايشش صورت هائى
گوناگون به خود گرفت ، تا در آخر خداى تعالى همين موجود جسمانى و جامد و خمود را،
خلقتى ديگر كرد كه در آن خلقت انسان داراى شعور و اراده گشت ، كارهائى مى كند كه كار
جسم و ماده نيست ، چون شعور و اراده و فكر و تصرف و تسخير موجودات و تدبير در امور
عالم ، به نقل دادن و دگرگون كردن و امثال آن از كارهائى كه از اجسام و جسمانيات سر
نمى زد نيازمند است -، پس معلوم شد كه روح جسمانى نيست ، بخاطر اينكه موضوع و
مصدر افعالى است كه فعل جسم نيست .
پس نفس بالنسبه به جسمى كه در آغاز مبدا وجود او بوده ، - يعنى بدنى كه باعث و
منشاء پيدايش آن بوده - به منزله ميوه از درخت و بوجهى به منزله روشنائى از نفت است .
با اين بيان تا حدى كيفيت تعلق روح به بدن و پيدايش روح از بدن ، روشن ميگردد، و
آنگاه با فرا رسيدن مرگ اين تعلق و ارتباط قطع مى شود، ديگر روح با بدن كار نمى
كند، پس روح در اول پيدايشش عين بدن بود و سپس با انشائى از خدا از بدن متمايز مى
گردد و در آخر با مردن بدن ، بكلى از بدن جدا و
مستقل ميشود.
اين آن مقدار خصوصياتى است كه آيات شريفه با ظهور خود براى روح بيان ميكند و
البته آيات ديگرى نيز هست كه با اشاره و تلويح اين معانى را مى رساند، و
اهل بصيرت و تدبر مى توانند به آن آيات برخورد نمايند، هر چند كه راهنما خداست .
استعانت از صبر و نماز و داشتن ايمان به حيات پس از مرگ ، پيروزى مى آورند
(و لنبلونكم بشى ء من الخوف و الجوع ، و نقص من
الاموال و الانفس و الثمرات ) ، بعد از آنكه در آيه
قبل ، مؤ منان را امر فرمود تا از صبر و نماز كمك بگيرند، و نيز نهى فرمود از اينكه
كشتگان راه خدا را مرده بخوانند و آنان را زنده معرفى كرد، اينك در اين آيه علت آن امر و
آن نهى را بيان ميكند و توضيح ميدهد كه چرا ايشان را به آن خطابها، مخاطب كرد.
و آن علت اين است كه بزودى ايشان را به بوته آزمايشى مى برد كه رسيدنشان به
معالى برايشان فراهم نمى شود و زندگى شرافتمندانه شان صافى نمى شود و به
دين حنيف نمى رسند، مگر به آن آزمايش ، و آن عبارت است از جنگ و
قتل كه يگانه راه پيروزى در آن اين است كه خود را در اين دو قلعه محكم ، يعنى صبر و
نماز متحصن كنند و از اين دو نيرو مدد بگيرند، و علاوه بر آن دو نيرو، يك نيروى سوم هم
داشته باشند و آن طرز فكر صحيح است كه هيچ قومى داراى اين فكر نشدند، مگر آنكه
به هدفشان هر چه هم بلند بوده رسيده اند و نهايت درجه
كمال خود را يافته اند، در جنگ ، نيروى خارق العاده اى يافته و عرصه جنگ برايشان
چون حجله عروس محبوب گشت و آن طرز فكر اين است : كه ايمان داشته باشند به اينكه
كشتگان ايشان مرده و نابود شده نيستند و هر كوششى كه با جان و
مال خود ميكنند، باطل و هدر نيست ، اگر دشمن را بكشند، خود را به حياتى رسانده اند كه
ديگر دشمن با ظلم و جور خود بر آنان حكومت نمى كند و اگر خود كشته شوند،
به زندگى واقعى رسيده اند و بار ظلم و جور بر آنان تحكم ندارد، پس در هر دو
صورت موفق و پيروزند.
خداى تعالى در آيه مورد بحث به عموم شدائدى كه ممكن است مسلمانان در راه مبارزه با
باطل گرفتارش شوند، اشاره نموده و آن عبارت است از خوف و گرسنگى و نقص
اموال و جان ه ، و اما كلمه (ثمرات )، ظاهرا مراد به آن اولاد باشد، چون نقص فرزندان و
كم شدن مردان و جوانان با جنگ مناسبتر است تا نقص ميوه هاى درختان .
و اى بسا از مفسرين كه گفته باشند: مراد به كلمه (ثمرات )، ميوه درختان خرما است ، و
مراد به اموال ، غير اين يك مال است ، يعنى چهارپايان از شتر و گوسفند.
صابران چه كسانى هستند؟
(و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انا لله و انا اليه راجعون ) در
اين باره صابران را دوباره نام برد تا اولا بشارتشان دهد و ثانيا راه صبر را و اينكه
چه صبرى ، صبر جميل است يادشان دهد، و ثالثا آن علت واقعى كه صبر را بر آدمى
واجب مى سازد بيان كند، و آن اين است كه ما ملك خدائيم و مالك حق دارد هر گونه تصرفى
در ملك خود بكند، و رابعا پاداش عموم صابران را كه عبارت است از درود خدا و رحمت و راه
يافتن ، معرفى نمايد.
لذا رسول گرامى خود را دستور ميدهد: نخست ايشان را بشارت دهد، ولى متعلق بشارت را
ذكر نميكند، تا با همين ذكر نكردن به عظمت آن اشاره كرده باشد و بفهماند: همينكه اين
بشارت از ناحيه خداست ، جز خير و جميل نيست ، و اين خير و
جميل را رب العزه ضمانت كرده است .
و سپس بيان ميكند: كه صابران كيانند؟ آنهايند كه هنگام مصيبت چنين و چنان ميگويند.
صبر در برابر مصيبت ها نتيجه ايمان به مالكيت مطلق خداوند بر تمام هستىاست
و مصيبت عبارت است از هر واقعه اى كه آدمى با آن روبرو شود، چه خير و چه شر، ولكن
جز در وقايع مكروه و ناراحت كننده استعمال نمى شود، و معلوم است كه مراد به گفتن (انا
لله ) الخ ، صرف تلفظ به اين الفاظ و بدون توجه به معناى آن نيست و حتى با
گفتن و صرف توجه به معنا هم نيست بلكه بايد به حقيقت معنايش ايمان داشت باينكه
آدمى مملوك خداست و مالكيت خدا به حقيقت ملك است ، و اين كه دوباره بازگشتش به سوى
مالكش مى باشد اينجاست كه بهترين صبر تحقق پيدا مى كند، آن صبرى كه ريشه و
منشاء هر جزع و تاءسفى را در دل مى سوزاند و قطع مى كند، و چرك غفلت را از صفحه
دل ميشويد.
توضيح اينكه : وجود انسان و تمامى موجوداتى كه تابع وجود آدمى هستند، چه قواى او و
چه افعالش ، همه قائم به ذات خداى عزيزى هستند كه انسان را آفريده و ايجاد كرده ،
پس قوام ذات آدمى به اوست و همواره محتاج او، در همه احوالش به اوست ، و در حدوثش و
بقاءش ، مستقل از او نيست .
و چون چنين است ، رب او و مالك او هر گونه تصرفى كه بخواهد در او ميكند و خود او
هيچگونه اختيار و مالكيتى ندارد و به هيچ وجه
مستقل از مالك خود نيست ، مالك حقيقى وجودش و قوايش و افعالش .
و اگر هم هستى او را و نيز قوا و افعال او را به خود او نسبت ميدهند، مثلا مى گويند
فلانى وجود دارد قوا و افعالى دارد، چشم و گوش دارد، و يا اعمالى چون راه رفتن و
سخن گفتن و خوردن و نوشيدن دارد، همين نسبت نيز به اذن مالك حقيقى اوست كه اگر مالك
حقيقيش چنين اجازه اى نداده بود، همه اين نسبتها دروغ بود، زيرا او و هيچ موجودى ديگر
مالك چيزى نيستند، و هيچيك از اين نسبت ها را ندارند، براى اينكه گفتيم : به هيچ وجه
استقلالى از خود ندارند، هر چه دارند ملك اوست .
(چيزى كه هست آدمى تا در اين نشئه زندگى مى كند، كه ضرورت زندگى اجتماعى
ناگزيرش كرده ملكى اعتبارى براى خود درست كند و خدا هم اين اعتبار را معتبر شمرده و
اين نيز باعث شده كه رفته رفته امر بر او مشتبه گردد و خود را مالك واقعى ملكش
بپندارد لذا خداى سبحان در آيه : (لمن الملك اليوم لله الواحد القهار) ، (ملك امروز از
آن كيست ؟ از آن خداست ، واحد قهار). مى فرمايد: بزودى اعتبار نامبرده لغو خواهد شد و
اشياء به حال قبل از اذن خدا برميگردند، و روزى خواهد رسيد كه ديگر ملكى نماند، مگر
براى خدا و بس ، آنوقت است كه آدمى با همه آن چيزها كه ملك خود مى پنداشت ، بسوى
خداى سبحان برميگردد.
ملك ظاهرى و ملك حقيقى و اثر توجه انسان به حقيقت ملك خداوند
پس معلوم مى شود ملك دو جور است ، يكى ملك حقيقى كه دارنده آن تنها و تنها خداى سبحان
است ، واحدى با او در اين مالكيت شريك نيست ، نه هيچ انسانى و نه هيچ موجودى ديگر، و
يكى ديگر ملك اعتبارى و ظاهرى و صورى است ،
مثل مالكيت انسان نسبت به خودش و فرزندش و مالش و
امثال اينها، كه در اين چيزها مالك حقيقى خداست و مالكيت انسان به تمليك خداى تعالى است
، آنهم تمليك ظاهرى و مجازى .
پس اگر آدمى متوجه حقيقت ملك خداى تعالى بشود و آن ملكيت را نسبت به خود حساب كند،
مى بيند كه خودش ملك مطلق پروردگارش است ، و نيز متوجه مى شود كه اين ملك ظاهرى و
اعتبارى كه ميان انسانها دست به دست مى شود و از آن جمله ملك انسان نسبت بخودش و مالش
، و فرزندانش و هر چيز ديگر، بزودى باطل خواهد شد و به سوى پروردگارش رجوع
خواهد كرد، و بالاخره متوجه مى شود كه خود او اصلا مالك هيچ چيز نيست ، نه ملك حقيقى و
نه مجازى .
و معلوم است كه اگر كسى اين معنا را باور داشته باشد، ديگر معنا ندارد كه از مصائبى
كه براى ديگران تاءثر آور است ، متاءثر شود، چون كسى متاءثر ميشود كه چيزى از
مايملك خود را از دست داده باشد، چنين كسى هر وقت گم شده اش پيدا شود و يا سودى به
چنگش آيد خوشحال مى شود و چون چيزى از دستش برود غمناك ميگردد.
اما كسى كه معتقد است باينكه مالك هيچ چيز نيست ، ديگر نه از ورود مصيبت متاءثر ميشود و
نه از فقدان مايملكش اندوهناك (و نه از رسيدن سودى مسرور) مى گردد، و چگونه از
رسيدن مصيبت متاءثر مى شود، كسى كه ايمان دارد باينكه مالك تنها و تنها خداست ؟ و او
حق دارد و مى تواند در ملك خودش هر جور تصرفى بكند.
بحثى در اخلاق
تكرار اعمال نيك كه تنها راه تهذيب اخلاقى است از دو طريق عملى مى باشد
بايد دانست كه اصلاح اخلاق و خويهاى نفس و
تحصيل ملكات فاضله ، در دو طرف علم و عمل و پاك كردن
دل از خويهاى زشت ، تنها و تنها يك راه دارد، آنهم عبارت است از تكرار
عمل صالح و مداومت بر آن ، البته عملى كه مناسب با آن خوى پسنديده است ، بايد آن
عمل را آنقدر تكرار كند و در موارد جزئى كه پيش مى آيد آن را انجام دهد تا رفته رفته
اثرش در نفس روى هم قرار گيرد و در صفحه
دل نقش ببندد و نقشى كه به اين زوديها زائل نشود و يا اصلا
زوال نپذيرد. مثلا اگرانسان بخواهد خوى ناپسند ترس را از
دل بيرون كند و بجايش فضيلت شجاعت را در
دل جاى دهد، بايد كارهاى خطرناكى را كه طبعا دلها را تكان ميدهد مكرر انجام دهد تا
ترس از دلش بيرون شود، آنچنان كه وقتى به چنين كارى اقدام مى كند، حس كند كه نه
تنها باكى ندارد، بلكه از اقدام خود لذت هم مى برد، و از فرار كردن و پرهيز از آن ننگ
دارد، در اين هنگام است كه در هر اقدامى شجاعت در دلش نقشى ايجاد مى كند و نقش هاى
پشت سر هم در آخر بصورت ملكه شجاعت در مى آيد، پس هر چند بدست آوردن ملكه علمى ،
در اختيار آدمى نيست ، ولى مقدمات تحصيل آن در اختيار آدمى است و ميتواند با انجام آن مقدمات
، ملكه را تحصيل كند.
حال كه اين معنا روشن شد، متوجه شدى كه براى تهذيب اخلاق و كسب
فضائل اخلاقى ، راه منحصر به تكرار عمل است ، اين تكرار
عمل از دو طريق دست ميدهد.
طريقه اول توجه به فوائد دنيوى فضائلو تحسين افكار عمومى است
در نظر داشتن فوائد دنيائى فضائل و فوائد علوم و آرائى كه مردم آن را مى ستايند،
مثلا مى گويند: عفت نفس يعنى كنترل خواسته هاى شهوانى و قناعت يعنى اكتفاء به آنچه
خود دارد، و قطع طمع از آنچه مردم دارند دو صفت پسنديده است ، چون فوائد خوبى دارد،
آدمى را در دنيا عزت مى دهد، در چشم همگان عظيم مينمايد و نزد عموم مردم محترم و موجه مى
سازد، و شره ، يعنى حرص در شهوت باعث پستى و فقر ميشود، و طمع ، ذلت نفس مى
آورد، هر چند كه آدمى مقام منيعى داشته باشد و علم باعث رو آوردن مردم و عزت و جاه و انس
در مجالس خواص مى گردد، چشمى است براى انسان كه هر مكروهى را به آدمى نشان ميدهد
و با آن هر محبوبى را مى بيند، برخلاف جهل كه يك نوع كورى است .
علم حافظ آدمى است ، در حالى كه مال را بايد آدمى حفظ كند و نيز شجاعت باعث مى شود
آدمى از تلون و هر دم خيالى دور گردد و مردم آدمى را در هر
حال چه شكست بخورد و چه پيروز شود مى ستايند، بر خلاف ترس وتهور، كه اگر مرد
متهور و مرد ترسو از دشمن شكست بخورد، ملامت ميشود و اگر هم اتفاقا دشمن را از بين
ببرد، مى گويند: بختش يارى كرد، و نيز عدالت را تمرين كند و خود را به اين خلق
پسنديده بيارايد، از اين طريق كه فكر كند عدالت مايه راحتى نفس از اندوه هاى درونى
است و يا زندگى بعد از مرگ است ، چون وقتى انسان از دنيا برود نام نيكش همچنان در
دنيا ميماند و محبتش در دلها جاى دارد.
اين طريقه ، همان طريقه معهودى است كه علم اخلاق قديم ، اخلاق يونان و غير آن بر آن
اساس بنا شده و قرآن كريم اخلاق را از اين طريق
استعمال نكرده و زير بناى آن را مدح و ذم مردم قرار نداده كه ببينيم چه چيزهائى در نظر
عامه مردم ممدوح و چه چيزهائى مذموم است ؟ چه چيزهائى را جامعه مى پسندد و چه چيزهائى
را نمى پسندد و قبيح مى داند؟ و اگر در آيه : (و حيثما كنتم فولوا وجوهكم شطره ،
لئلا يكون للناس عليكم حجة ) ، (و هر جا كه بوديد رو بسوى كعبه كنيد تا شماتت
مردم بر شما مسلط نباشد)، مردم را به ثبات و عزم دعوت كرده و علت آنرا افكار عمومى
قرار داده است .
و نيز اگر در آيه : (و لا تنازعوا، فتفشلوا، و تذهب ريحكم ، و اصبروا) ، (با يكديگر
نزاع مكنيد، و گرنه ضعيف ميشويد و نيرويتان هدر مى رود، و خويشتن دارى كنيد)، مردم را
دعوت به صبر كرده ، براى اينكه ترك صبر و ايجاد اختلاف ، باعث سستى و هدر رفتن
نيرو و جرى شدن دشمن مى شود كه همه فوائد دنيائى است .
و اگر در آيه ،: (و لمن صبر و غفر، ان ذلك لمن عزم الامور) ، (و هر كس صبر كند و
ببخشايد، اين خود مايه عزم و عظمت است )،.
كه مردم را دعوت به صبر و بخشايش كرده ، چون باعث عزم و عظمت است .
و بالاخره اگر در امثال آيات بالا مردم را به اخلاق فاضله دعوت كرده و علت آن را
فوائد دنيائى قرار داده ، برگشت آن فوائد نيز در حقيقت به ثواب اخروى و در نتيجه
خويهاى مخالف آنها، مايه عقاب آخرتى است .
طريقه دوم طريقه انبياء است و آن توجه به فوائد اخروىفضائل است
طريقه دوم از تهذيب اخلاق اين است كه آدمى فوائد آخرتى آن را در نظر بگيرد و اين
طريقه ، طريقه قرآن است كه ذكرش در قرآن مكرر آمده ، مانند آيه : (ان اللّه اشترى من
المؤ منين انفسهم ، و اموالهم ، بان لهم الجنة ) ، (خدا از مؤ منين جان ها و مالهاشان را خريد،
در مقابل اينكه بهشت داشته باشند)،.
و آيه : (انما يوفى الصابرون اجرهم ، بغير حساب ) ، (صابران اجر خود را به
تمام و كمال و بدون حساب خواهند گرفت )،.
و آيه : (ان الظالمين لهم عذاب اليم ) ، (بدرستى ستمكاران عذابى دردناك دارند)، و
آيه : (اللّه ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور، و الذين كفروا اولياؤ هم
الطاغوت ، يخرجونهم من النور الى الظلمات ) ، (خداست سرپرست كسانى كه ايمان
دارند و همواره از ظلمت ها به سوى نورشان بيرون مى آورد و كسانى كه كافر شدند،
سرپرست آنها طاغوتهايند كه همواره از نور بسوى ظلمتشان بيرون مى آورند) و
امثال اين آيات با فنون مختلف ، بسيار است .
آيات ديگرى هست كه ملحق به اين قسم آياتند، مانند آيه : (ما اصاب من مصيبة فى الارض
و لا فى انفسكم ، الا فى كتاب من قبل اءن نبراءها، ان ذلك على اللّه يسير) ، (هيچ مصيبتى
در زمين و نه در جانهاى شما نمى رسد، مگر آنكه
قبل از آنكه آن را برسانيم ، در كتابى نوشته بوديم و اين براى خدا آسان است )، چون
اين آيه مردم را دعوت مى كند باينكه از تاءسف و خوشحالى دورى كنند، براى اينكه آنچه
به ايشان مى رسد، از پيش قضاءش رانده شده و ممكن نبوده كه نرسد و آنچه هم كه
بايشان نمى رسد، بنا بوده نرسد، و تمامى حوادث مستند به قضاء و قدرى رانده شده
است و با اين حال نه تاءسف از نرسيدن چيزى معنا دارد و نه خوشحالى از رسيدنش و اين
كار بيهوده از كسى كه به خدا ايمان دارد و زمام همه امور را بدست خدا مى داند شايسته
نيست ،
همچنان كه آيه : (ما اصاب من مصيبة الا باذن اللّه ، و من يؤ من باللّه يهد قلبه ) ،
(آنچه مصيبت ميرسد به اذن خدا مى رسد، و هر كس بخدا ايمان داشته باشد، خدا قلبش را
هدايت ميكند) هم به اين معنا اشاره دارد.
پس اين قسم از آيات نيز نظير قسم سابق است ، چيزى كه هست آن آيات ، اخلاق را از راه
غايات اخروى اصلاح و تهذيب مى كرد، كه يك يك آنها كمالات حقيقى قطعى هستند نه
كمالات ظنى و حياتى ، و اين آيات از راه مبادى اين كمالات كه آن مبادى نيز امورى حقيقى و
واقعى هستند، مانند اعتقاد به قضاء و قدر، و تخلق به اخلاق خدا و تذكر به اسماء
حسنايش ، و صفات عليايش (چون آدمى خليفه او است و بايد با اخلاق خود صفات او را
نمايش دهد).
تاءثير اعتقاد به قضا و قدر در اخلاق
حال اگر بگوئى : اعتقاد به قضاء و قدر، علاوه بر اينكه مبداء پيدايش اخلاق فاضله
نيست ، دشمن و منافى آن نيز هست ، براى اينكه اينگونه اعتقادات احكام اين نشئه را كه
نشئه اختيار است باطل مى كند و نظام طبيعى آن را
مختل ميسازد، چون اگر صحيح باشد كه اصلاح صفت صبر و ثبات و ترك تاءسف و
خوشحالى را همانطور كه شما از آيه استفاده كرديد، مستند به قضاء و قدر، و خلاصه
مستند به اين بدانيم ، كه همه امور در لوح محفوظ نوشته شده ، و هر چه بنا باشد بشود
مى شود، بايد صحيح باشد كه كسى بدنبال روزى نرود و در پى كسب هيچ كمالى بر
نيايد و از هيچ رذيله اخلاقى دورى نكند و وقتى از او مى پرسند چرا دست روى دست
گذاشته ، و در پى تحصيل مال يا كمال يا تهذيب نفس از
رذائل و دفاع از حق و مخالفت با باطل بر نمى آئى ؟ بگويد: هر چه بنا است بشود مى
شود، چون شدنى ها در لوح محفوظ نوشته شده و معلوم است كه در اينصورت چه وضعى
پيش مى آيد، و ديگر بايد فاتحه تمامى كمالات را خواند.
در پاسخ مى گوئيم : ما در بحث پيرامون قضاء جواب روشن اين
اشكال را داديم و در آنجا گفتيم : افعال آدمى يكى از اجزاء
علل حوادث است و معلوم است كه هر معلولى همانطور كه در پيدايش محتاج به علت خويش
است ، محتاج به اجزاء علتش نيز هست .
پس اگر كسى بگويد (مثلا سيرى من با قضاء الهى بر وجودش رانده شده يا بر عدمش ،
ساده تر بگويم خدا، يا مقدر كرده امروز شكم من سير بشود يا مقدر كرده نشود، پس ديگر
چه تاءثيرى در خوردن و جويدن و فرو بردن غذا هست )، سخت اشتباه كرده ، چون فرض
وجود سيرى ، فرض وجود علت آنست ، و علت آن اگر هزار جزء داشته باشد، يك جزء آن
هم خوردن اختيارى خود من است ،
پس تا من غذا را برندارم و نخورم ، و فرو نبرم ، علت سيرى تحقق پيدا نمى كند هر چند
كه نهصد و نود و نه جزء ديگر علت آن محقق باشد، پس اين خطاست كه آدمى معلولى از
معلول ها را تصور بكند، و در عين حال علت آن و يا جزئى از اجزاء علت آن را لغو بداند.
نه اختيار كامل و نه لغو كامل اختيار
پس اين صحيح نيست كه انسان حكم اختيار را لغو بداند، با اينكه مدار زندگى دنيوى و
سعادت و شقاوتش براختيار است و اختيار يكى از اجزاء
علل حوادثى است كه بدنبال افعال آدمى و يا
بدنبال احوال و ملكات حاصله از افعال آدمى ، پديد مى آيد.
چيزى كه هست اين هم صحيح نيست ، كه اختيار خود را يگانه سبب و علت تامه حوادث بداند
و هر حادثه مربوط به خود را تنها بخود و باختيار خود نسبت دهد و هيچ يك از اجزاء عالم
و علل موجود در عالم كه در راءس همه آنها، اراده الهى قرار دارد، در آن حادثه
دخيل نداند، چون چنين طرز تفكرى منشاء صفات مذمومه بسيارى ، چون عجب و كبر و
بخل و فرح و تاءسف و اندوه و امثال آن مى شود.
مى گويد: اين منم كه فلان كار را كردم و اين من بودم كه كار را ترك كردم ، و در اثر
گفتن اين منم اين منم ، دچار عجب مى شود و يا بر ديگران كبر مى ورزد و يا (چون قارون )
از دادن مالش بخل مى ورزد، چون نمى داند كه بدست آمدن
مال ، هزاران شرائط دارد كه هيچيك آنها در اختيار خود او نيست اگر خداى تعالى آن اسباب
و شرائط را فراهم نمى كرد، اختيار او به تنهائى كارى از پيش نمى برد و دردى از او
دوا نمى كرد.
و نيز مى گويد: اگر من فلان كار را مى كردم ، اين ضرر متوجهم نيمشد و يا فلان سود
از من فوت نمى گشت ، در حالى كه اين جاهل نمى داند كه عدم فوت و يا موت كه همان
سود و عافيت و زندگى باشد، مستند به هزاران هزار علت است كه در پيدا نشدن آن يعنى
پيدا شدن فوت و مرگ و ضرر، نبود يكى از آن هزاران هزار علت كافى است هر چند كه
اختيار خود او موجود باشد، علاوه بر اينكه اختيار خود او هم مستند به علتهاى بسيارى است
كه هيچيك از آنها در اختيار خود او نيست ، چون همه مى دانيم كه اختيار آدمى اختيارى خود او
نيست ، پس من مى توانم به اختيار خودم فلان كار را بكنم و يا نكنم ، ولى ديگر نمى
توانم به اختيار خود اختيار بكنم يا نكنم .
بعد از اينكه اين معنا را فهميدى و اين حقيقت قرآنى كه به بيان گذشته تعليم الهى آن
را به ما آموخته ، برايت روشن گرديد، اگر در آيات شريفه اى كه در اين مورد هست ، دقت
بخرج دهى ، خواهى ديد كه قرآن عزيز در بعضى از خلقها و قضاء حتمى و كتاب محفوظ
استناد ميكند نه در همه .
هم قضاء خدا دخيل است و هم اختيار انسان
آن افعال و احوال و ملكات را مستند به قضاء و قدر ميداند كه حكم اختيار را
باطل نمى كند و اما آنچه كه با حكم اختيار منافات دارد