و اما در آيات قسم دوم كه بسيار زيادند، چند آيه را بعنوان نمونه در اينجا مى آوريم ،
تا خواننده خودش داورى كند، كه از ظاهر آن چه استفاده ميشود؟ آيا همانطور كه ما فهميده
ايم زندگى آخرت تابع حكم زندگى دنيا هست ، يا نه ؟ و آيا از آنها بر نمى آيد كه
جزاى در آن زندگى عين اعمال دنيا است ؟ (لا تعتذروا اليوم انما تجزون ما كنتم تعملون
) ، (امروز ديگر عذرخواهى مكنيد، چون بغير كرده هاى خود پاداشى داده نميشويد)، (ثم
توفى كل نفس ما كسبت ) ، (سپس به هر كس آنچه را كه خود انجام داده ، بتمام و
كمال داده ميشود)، (فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة ) ، (پس بترسيد از
آتشى كه آتش گيرانه اش مردم و سنگند)، (فليدع ناديه سندع الزبانيه ) (پس
باشگاه خود را صدا بزند و ما بزودى مامورين دوزخ را صدا مى زنيم )، (يوم تجد
كل نفس ما عملت من خير محضرا، و ما عملت من سوء) ، (روزيكه هر كس آنچه را كه از خير و
شر انجام داده حاضر مى يابد)، (ما تاءكلون فى بطونهم الا النار) ، (آنها كه
مال يتيم را ميخورند جز آتش در درون خود نمى كنند)، (انما ياكلون فى بطونهم نارا) ،
(آنها كه ربا مى خورند در شكم خود آتش فرو مى كنند).
و بجان خودم اگر در قرآن كريم در اين باره هيچ آيه اى نبود بجز آيه : (لقد كنت فى
غفلة من هذا، فكشفنا عنك غطائك ، فبصرك اليوم حديد) ، (تو از اين زندگى
غافل بودى ، ما پرده ات را كنار زديم ، اينك ديدگانت خيره شده است ) كافى بود، چون
لغت غفلت در موردى استعمال ميشود كه آدمى از چيزيكه پيش روى او و حاضر نزد او است
بى خبر بماند، نه در مورد چيزيكه اصلا وجود ندارد، و بعدها موجود ميشود، پس معلوم
ميشود زندگى آخرت در دنيا نيز هست ، لكن پرده اى ميانه ما و آن
حائل شده ، ديگر اينكه كشف غطاء و پرده بردارى از چيزى ميشود كه موجود و در پس پرده
است ، اگر آنچه در قيامت آدمى مى بيند، در دنيا نباشد، صحيح نيست در آنروز بانسانها
بگويند: تو از اين زندگى در غفلت بودى ، و اين زندگى برايت مستور و در پرده بود،
ما پرده ات را برداشتيم ، و در نتيجه غفلت مبدل بمشاهده گشت .
و بجان خودم سوگند، اگر شما خواننده عزيز از نفس خود خواهش كنيد كه شما را به
بيان و عبارتى راهنمائى كند، كه اين معانى را برساند، بدون اينكه پاى مجازگوئى در
كار داشته باشد، نفس شما خواهش شما را اجابت نمى كند، مگر بعين همين بيانات ، و
اوصافيكه قرآن كريم بدان نازل شده .
مجازات و تجسّم اعمال ، دو وجه حاصل از گفتار خداوند درباره زندگى آخرت
و حاصل كلام اينستكه : گفتار خدايتعالى در باره مسئله قيامت و زندگى آخرت بر دو وجه
است :
يكى وجه مجازات ، كه پاداش و كيفر انسانها را بيان مى كند، و در اين باره آيات بسيارى
از قرآن دلالت بر اين دارد، كه آنچه بشر در آينده با آن روبرو ميشود، چه بهشت ، و چه
دوزخ ، جزاء اعمالى است كه در دنيا كرده .
دوم وجه تجسم اعمال است ، كه آيات بسيارى ديگر دلالت بر آن دارد، يعنى مى رساند
كه خود اعمال ، و يا لوازم و آثار آن سرنوشت سازند، و امورى گوارا يا ناگوار، خير يا
شر، براى صاحبش درست مى كنند، كه بزودى در روزيكه بساط خلقت بر چيده ميشود،
بآن امور مى رسند، و ميان اين دو دسته از آيات هيچ منافاتى هم نيست (براى اينكه دسته
اول مى رساند كه خداوند براى پاداش و كيفر بندگانش بهشت و دوزخى آفريده ، كه
همين الان آماده و مهيا است ، و تنها پرده اى ميان ما و آن
حائل است ، كه آنرا نمى بينيم ، و چون با تمام شدن عمر، آن پرده برداشته شد، با آن
روبرو مى شويم ، و دسته دوم از آيات ميرساند كه
اعمال ما در روز قيامت بصورت نعمت هاى بهشتى ، و يا عذابهاى دوزخى مجسم ميشود، پس
ممكن است يك انسان كه خدا سهمى از بهشت را براى او آفريده ، بخاطر كاهلى و انجام
ندادن خيراتيكه بصورت نعمتهاى آن بهشت مجسم ميشود، بهشتى خالى از نعمت داشته
باشد، پس اگر آيات دسته اول بما خبر داد، از اينكه بهشت و دوزخ هست ، و آيات دسته
دوم فرمود بهشت و دوزخ مخلوق و مولود عمل خود شما است ، نبايد توهم كنيم كه ميان اين دو
تعبير منافاتى است (مترجم ).
معنى فسق
(الا الفاسقين ) كلمه (فسق ) بطوريكه گفته اند، از الفاظى است كه
قبل از آمدن قرآن معناى امروز آنرا نداشت ، و در اين معنا
استعمال نميشد، و اين قرآن كريم است كه كلمه نامبرده را در معناى معروفش
استعمال كرد، و آنرا از معناى اصليش كه بمعناى بيرون شدن از پوست است گرفته ،
چون وقتى ميگويند: (فسقت التمرة ) معنايش اين است كه خرما از پوستش بيرون آمد، و
بهمين جهت خود قرآن نيز كلمه : فاسقين را تفسير كرد به (الذين ينقضون عهد اللّه من
بعد ميثاقه ) ، كسانيكه مى شكنند عهد خدا را بعد از ميثاق آن ، و معلوم است كه نقض عهد
وقتى تصور دارد كه قبلا بسته و محكم شده باشد، پس نقض عهد نيز نوعى بيرون شدن
از پوست است .
باز به همين مناسبت در آخر آيه ، فاسقين را توصيف فرمود، به خاسرين ، و زيانكاران ،
و معلوم است كه مفهوم خاسران و زيانكارى وقتى و در چيزى تصور دارد، كه آدمى بوجهى
مالك آن باشد، همچنانكه در جائى ديگر درباره خاسرين فرموده : (ان الخاسرين ،
الذين خسروا انفسهم و اهليهم يوم القيامه ) ، (زيانكاران آنهايند كه در روز قيامت خود و
اهل خود را زيان كرده باشند).
با اين حال زنهار كه خيال نكنى اين صفاتيكه خداى سبحان در كتابش براى سعداى از
بندگانش ، و يا اشقياء اثبات مى كند، براى مقربين ، و مخلصين ، و مخبتين ، و صالحين ،
و مطهرين ، و امثال آنان اوصافى و براى ظالمين و فاسقين و خاسرين و غاوين و ضالين و
امثال آنان اوصاف ديگرى ذكر كرده ، صرف عبارت پردازى ، و اوصافى
مبتذل است ، كه اگر چنين فكر كنى قريحه و دركت در فهم كلام خدايتعالى دچار اضطراب
گشته ، همه را بيك چوب ميرانى ، و آنوقت كلام خدا را هم مانند سخنان ديگران غلطهائى
عاميانه و سخنى ساده بازارى خواهى گرفت .
بلكه آنچه گفته شد، اوصافى است كه از حقايقى روحى ، و مقاماتى معنوى كشف مى كند،
كه يا در راه سعادت آدمى قرار دارند، و يا در راه شقاوت و بدبختيش ، و هر يك از آنها
مبداء آثارى مخصوص بخود، و منشاء احكامى خاص و معين هستند، همچنانكه مراتب سن آدمى ،
و خصوصيات قواى او، و اوضاع خلقتش ، هر يك منشاء احكام و آثار مخصوصى است ، كه
نميتوانيم يكى از آن آثار را در غير آن سن و سال ، از كسى توقع داشته باشيم ، و اگر
در كلام خدايتعالى تدبر و امعان نظر كنى ، خواهى ديد آنچه ما ادعا كرديم صحيح و
درست است .
بحثى پيرامون مسئله معروف جبر و تفويض
در جمله مورد بحث فرمود: (و ما يضل به الفاسقين ) ، (خدا با قرآن كريم و مثلهايش
گمراه نمى كند مگر فاسقان را)، و بهمين تعبير، خود، بيانگر چگونگى دخالت
خدايتعالى در اعمال بندگان ، و نتائج اعمال آنان است ، و در اين بحثى كه شروع كرديم
نيز همين هدف دنبال ميشود.
توضيح اينكه خدايتعالى در آيات بسيارى از كلام مجيدش ملك عالم را از آن خود دانسته ،
از آن جمله فرموده : (لله ما فى السماوات و ما فى الارض ) ، (آنچه در آسمانها است و
آنچه در زمين است ملك خدا است )، و نيز فرموده : (له ملك السماوات و الارض ) ، (ملك
آسمانها و زمين از آن او است )، و نيز فرموده : (له الملك و له الحمد) ، (جنس ملك و حمد از
او است ).
مالكيت مطلقه خداوند
و خلاصه خود را مالك على الاطلاق همه عالم دانسته ، نه بطوريكه از بعضى جهات مالك
باشد، و از بعضى ديگر نباشد، آنطور كه ما انسانها مالكيم ، چون يك انسان اگر مالك
برده اى ، و يا چيزى ديگر باشد، معناى مالكيتش اين است كه ميتواند در آن تصرف كند،
اما نه از هر جهت ، و بهر جور كه دلش بخواهد، بلكه آن تصرفاتى برايش جائز است
كه عقلا آنرا تجويز كنند، اما تصرفات سفيهانه را مالك نيست ، مثلا نميتواند برده خود
را بدون هيچ جرمى بكشد، و يا مال خود را بسوزاند.
و لكن خدايتعالى مالك عالم است بتمام معناى مالكيت ، و بطور اطلاق ، و عالم مملوك او است
، باز بطور مطلق ، بخلاف مملوكيت يك گوسفند، و يا برده ، براى ما انسانها، چون ملك
ما نسبت بآن مملوك ناقص و مشروط است ، بعضى از تصرفات ما در آن جائز است ، و
بعضى ديگر جائز نيست ، مثلا انسانيكه مالك يك الاغ است ، تنها مالك اين تصرف است كه
بارش را بدوش آن حيوان بگذارد، و يا سوارش شود، و اما اينكه از گرسنگى و تشنگيش
بكشد، و بآتشش بسوزاند، و وقتى عقلاء علت آن را ميپرسند، پاسخ قانع كننده اى ندهد
اينگونه تصرفات را مالك نيست .
و خلاصه تمامى مالكيت هائى كه در اجتماع انسانى معتبر شمرده شده ، مالكيت ضعيفى است
كه بعضى از تصرفات را جائز مى سازد، نه همه انحاء تصرف ممكن را، بخلاف ملك
خدايتعالى نسبت باشياء، كه على الاطلاق است ، و اشياء، غير از خدايتعالى رب و مالكى
ديگر ندارند، و حتى مالك خودشان ، و نفع و ضرر، و مرگ و حياه ، و نشور خود نيز
نيستند.
هر تصرفى از خداوند در هر مخلوقى ، تصرفى است از مالك حقيقى در مملوك واقعى وحقيقى
پس هر تصرفى در موجودات كه تصور شود، مالك آن تصرف خدا است ، هر نوع
تصرفى كه در بندگان و مخلوقات خود بكند، ميتواند، و حق دارد، بدون اينكه قبح و
مذمتى و سرزنشى دنبال داشته باشد، چون آن تصرفى از ميان همه تصرفات قبيح و
مذموم است ، كه بدون حق باشد، يعنى عقلاء حق چنين تصرفى را به تصرف كننده ندهند،
و او تنها آن تصرفاتى را ميتواند بكند، كه عقلاء آنرا جائز بدانند، پس مالكيت او محدود
به مواردى است كه عقل تجويز كرده باشد، و اما خدايتعالى هر تصرفى در هر خلقى
بكند، تصرفى است از مالك حقيقى ، و در مملوك واقعى ، و حقيقى ، پس نه مذمتى
بدنبال دارد، و نه قبحى ، و نه تالى فاسد ديگرى .
و اين مالكيت مطلقه خود را تاءييد كرده باينكه خلق را از پاره اى تصرفات منع كند، و
تنها در ملك او آن تصرفاتى را بكنند كه خود او اجازه داده باشد، و يا خواسته باشد، و
خود را محاسب و بازخواست كننده ، و خلق را مسئول و مؤ اخذ دانسته ، فرموده : (من ذا الذى
يشفع عنده الا باذنه ) ، (آن كيست كه بدون اذن او نزد او سخنى از شفاعت كند)، و نيز
فرموده : (ما من شفيع الا من بعد اذنه ) ، (هيچ شفيعى نيست ، مگر بعد از اجازه او) و نيز
فرموده : (لو يشاء اللّه لهدى الناس جميعا) ، (اگر خدا ميخواست همه مردم را هدايت مى
كرد) و نيز فرموده (يضل من يشاء و يهدى من يشاء) و باز فرموده (و ما تشاون الا ان
يشاء اللّه ) (و در شما خواستى پيدا نميشود، مگر آنكه خدا خواسته باشد)، و نيز
فرموده : (لا يسال عما يفعل ، و هم يسالون ) ، (باز خواست نميشود از آنچه مى كند،
بلكه ايشان باز خواست ميشوند.)
پس بنابراين خدايتعالى متصرفى است كه در ملك خود هر چه بخواهد مى كند، و غير او
هيچكس اين چنين مالكيتى ندارد، باز مگر باذن و مشيت او، اين آن معنائى است كه ربوبيت او
آنرا اقتضاء دارد.
معيارها و اساس قوانين عقلائى معيار و اساس و قوانين شرعى است
اين معنا وقتى روشن شد، از سوى ديگر مى بينيم كه خدايتعالى خود را در مقام تشريع و
قانونگذارى قرار داده ، و در اين قانون گذارى ، خود را عينا مانند يكى از عقلا بحساب
آورده ، كه كارهاى نيك را نيك ميداند، و بر آن مدح و شكر مى گذارد، و كارهاى زشت را
زشت دانسته ، بر آن مذمت مى كند، مثلا فرموده : (ان تبدوا الصدقات فنعما هى ) ، (اگر
صدقات را آشكارا بدهيد خوب است )، و نيز فرموده : (بئس الاسم الفسوق ) ، (فسق
نام زشتى است )، و نيز فرموده : كه آنچه از قوانين براى بشر تشريع كرده ، بمنظور
تاءمين مصالح انسان ، و دورى از مفاسد است ، و در آن رعايت بهترين و مؤ ثرترين راه
براى رسيدن انسان بسعادت ، و جبران شدن نواقص شده است ، و در اين باره فرموده :
(اذا دعاكم لما يحييكم ) ، (دعوت خدا را بپذيريد، وقتى شما را بچيزى ميخواند كه زنده
تان مى كند)، و نيز فرموده : (ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون ) ، (اين براى شما بهتر
است اگر علم داشته باشيد)، و نيز فرموده : (ان اللّه يامر
بالعدل و الاحسان ) ، (تا آنجا كه مى فرمايد) (و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى
) ، (خدا بعدل و احسان امر مى كند، و از فحشاء و منكر و ظلم نهى مى نمايد)، و نيز
فرموده : (ان اللّه لا يامر بالفحشاء) ، (خدا بكارهاى زشت امر نمى كند)، و آيات
بسيارى از اين قبيل .
روش عقلاء در قانونگذارى
و اين در حقيقت امضاء روش عقلاء در مجتمع انسانى است ، ميخواهد بفرمايد: اين خوب و بدها،
و مصلحت و مفسده ها، و امر و نهى ها، و ثواب و عقابها، و مدح و ذم ها، و
امثال اينها، كه در نزد عقلاء دائر و معتبر است ، و اساس قوانين عقلائى است ، همچنين اساس
احكام شرعى كه خدا مقنن آنست ، نيز هست .
يكى از روشهاى عقلا اين است كه ميگويند: هر عملى بايد
معلل باغراض ، و مصالحى عقلائى باشد، و گر نه آن
عمل نكوهيده و زشت است ، يكى ديگر از كارهاى عقلا اين است كه براى جامعه خود، و اداره آن
، احكام و قوانينى درست مى كنند، يكى ديگرش اين استكه پاداش و كيفر مقرر ميدارند، كار
نيك را با پاداش ، جزا ميدهند، و كار زشت را با كيفر.
و همه اينها معلل بغرض و مصالحى است ، بطوريكه اگر در مورد امرى و يا نهيى از
اوامر و نواهى عقلا، خاصيتى كه مايه صلاح اجتماع باشد، رعايت نشده باشد، و اگر هم
شده باشد، بر مورد خودش منطبق نباشد، عقلاء اقدام بچنين امر و نهيى نمى كنند، كار
ديگرى كه عقلا دارند اين است كه سنخيت و سنجش را ميان
عمل و جزاى آن رعايت مى كنند، اگر عمل خير باشد، بهر مقدار كه خير است آنمقدار پاداش
ميدهند، و اگر شر باشد، بمقدار شريت آن ، كيفر مقرر ميدارند، كيفريكه از نظر كم و كيف
مناسب با آن باشد.
باز از احكام عقلاء، يكى ديگر اين استكه امر و نهى و هر حكم قانونى ديگر را تنها متوجه
افراد مختار مى كنند، نه كسانيكه مضطر و مجبور بآن عملند، (و هرگز بكسى كه دچار
لغوه است ، نميگويند: دستت را تكان بده ، و يا تكان نده ،) و همچنين پاداش و كيفر را در
مقابل عمل اختيارى ميدهند، (و هرگز بكسيكه زيبا است مزد نداده ، و بكسى كه سياه و زشت
است كيفر نمى دهند)، مگر آنكه عمل اضطراريش ناشى از سوء اختيارش باشد،
مثل اينكه كسى در حال مستى عمل زشتى انجام داده باشد، كه عقلاء عقاب او را قبيح نميدانند،
چون خودش خود را مست و ديوانه كرده ، ديگر نميگويند آخر او در چنين جرم
عاقل و هوشيار نبود.
اگر خداى سبحان بندگان را به اطاعت يا معصيبت مجبور كرده باشد...
حال كه اين مقدمه روشن شد، ميگوئيم اگر خداى سبحان بندگان خود را مجبور باطاعت يا
معصيت كرده بود، بطوريكه اولى قادر بر مخالفت ، و دومى قادر بر اطاعت نبود، ديگر
معنا نداشت كه براى اطاعت كاران بهشت ، و براى معصيت كاران دوزخ مقرر بدارد، و
حال كه مقرر داشته ، بايد در مورد اولى پاداشش بجزاف ، و در مورد دومى كيفرش ظلم
باشد، و جزاف و ظلم نزد عقلاء قبيح ، و مستلزم ترجيح بدون مرجح است ، كه آن نيز نزد
عقلا قبيح است ، و كار قبيح كار بدون دليل و حجت است ، و خدايتعالى صريحا آنرا از خود
نفى كرده ، و فرموده : (لئلا يكون للناس على اللّه حجه بعد
الرسل ) ، (رسولان گسيل داشت ، تا بعد از آن ديگر مردم حجتى عليه خدا نداشته
باشند) و نيز فرموده : (ليهلك من هلك عن بينه ، و يحيى من حى عن بينه ) (تا در
نتيجه هر كس هلاك ميشود، دانسته هلاك شده باشد، و هر كس نجات مى يابد دانسته نجات
يافته باشد)، پس با اين بيانى كه تا اينجا از نظر خواننده گذشت چند نكته روشن
گرديد:
اول اينكه تشريع ، بر اساس اجبار در افعال نيست ، و خدايتعالى كس را مجبور بهيچ
كارى نكرده ، در نتيجه آنچه تكليف كرده ، بر وفق مصالح خود بندگان است ، مصالحى
در معاش و معادشان ، اين اولا، و ثانيا اين تكاليف از آن رو متوجه بندگان است ، كه مختار
در فعل و ترك هر دو هستند، و مكلف بآن تكاليف از اين رو پاداش و كيفر مى بينند، كه
آنچه خير و يا شر انجام ميدهند، باختيار خودشان است .
اضلال منسوب به خدا، اضلال بعنوان مجازات است
دوم اينكه آنچه خدايتعالى از ضلالت ، و خدعه ، و مكر، و امداد، و كمك در طغيان ، و مسلط
كردن شيطان ، و يا سرپرستى انسانها، و يا رفيق كردن شيطانرا با بعضى از مردم ، و
بظاهر اينگونه مطالب كه بخود نسبت داده ، تمامى آنها آنطور منسوب بخدا است ، كه
لايق ساحت قدس او باشد، و به نزاهت او از لوث نقص و قبيح و منكر بر نخورد، چون
برگشت همه اين معانى بالاخره باضلال و فروع و انواع آنست ، و تمامى انحاء
اضلال منسوب بخدا، و لائق ساحت او نيست ، تا
شامل اضلال ابتدائى و بطور اغفال هم بشود.
بلكه آنچه از اضلال باو نسبت داده ميشود، اضلال بعنوان مجازات است ، كه افراد طالب
ضلالت را بدان مبتلا مى كند، چون بعضى افراد براستى طالب ضلالتند، و بسوء
اختيار باستقبالش مى روند، همچنانكه خدايتعالى نيز اين ضلالت را به خودش نسبت داده
و فرموده : (يضل به كثيرا، و يهدى به كثيرا، و ما
يضل به الا الفاسقين ) ، الخ و نيز فرموده : (فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم ) ، (همينكه
منحرف شدند، خدا دلهاشان را منحرف تر و گمراه تر كرد)، و نيز فرموده : (كذلك
يضل اللّه من هو مسرف مرتاب ) ، (اين چنين خدا هر اسراف گر شكاك را گمراه مى كند):
سوم اينكه قضاء خدا، اگر بافعال
بندگان تعلق گيرد، از اين جهت نيست كه فعلا افعالى است منسوب بفاعلها، بلكه از اين
جهت تعلق مى گيرد كه موجودى است از موجودات ، و مخلوقى است از مخلوقات خدا، كه
انشاءاللّه تعالى در بحث روايتى ذيل ، و در بحث پيرامون قضاء و قدر توضيح اين نكته
خواهد آمد.
تفويض نيز با تشريع سازگار نيست
چهارم اينكه تشريع همانطور كه با جبر نميسازد، همچنين با تفويض نيز نميسازد، چون
در صورت تفويض ، امر و نهى خدا به بندگان ، آنهم امر و نهى مولوى ، امر و نهى
كسى است كه حق چنان امر و نهيى را ندارد، براى اينكه در اين صورت اختيار
عمل را بخود بندگان واگذار كرده ، علاوه بر اينكه تفويض تصور نميشود، مگر آنكه
خدايتعالى را مالك مطلق ندانيم ، و مالكيت او را از بعضى مايملك او سلب كنيم .
بحث روايتى (پيرامون روايات قضا و قدر و امر بين الامرين )
روايات بسيار زيادى از ائمه اهل بيت عليهم السلام رسيده كه فرموده اند: (لا جبر و لا
تفويض بل امر بين امرين ) ، (نه جبر است ، و نه تفويض ، بلكه امرى است متوسط ميانه
دو امر)، (تا آخر حديث ).
و در كتاب عيون بچند طريق روايت كرده كه چون اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه
السلام از صفين برگشت ، پيرمردى از آنان كه با آنجناب در صفين شركت داشت ،
برخاست عرض كرد: يا اميرالمؤ منين : بفرما ببينم آيا اين راهى كه ما رفتيم بقضاء خدا و
قدر او بود، يا نه ؟ اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: بله اى پيرمرد، بخدا سوگند بر
هيچ تلى بالا نرفتيد، و بهيچ زمين پستى فرود نشديد، مگر بقضائى از خدا، و قدرى از
او.
پيرمرد عرضه داشت : حال كه چنين است زحماتى را كه
تحمل كردم ، به حساب خدا مى گذارم ، يا اميرالمؤ منين ، حضرت فرمود: اى پيرمرد البته
اينطور هم نپندار، كه منظورم از اين قضاء و قدر، قضا و قدر حتمى و لازم او باشد، چون
اگر چنين باشد كه هر كارى انسان انجام ميدهد و يا نميدهد همه بقضاء حتمى خدا صورت
بگيرد، آنوقت ديگر ثواب و عقاب و امر و نهى (و تشويق ) و زجر معناى صحيحى نخواهد
داشت ، و وعد و وعيد بى معنا خواهد شد، ديگر هيچ بدكارى را نمى توان ملامت كرد، و هيچ
نيكوكارى را نميتوان ستود، بلكه نيكوكار سزاوارتر بملامت ميشود، از بدكار، و بدكار
سزاوارتر ميشود باحسان از آنكس كه نيكوكار است ، و اين همان اعتقادى است كه بت
پرستان ، و دشمنان خداى رحمان و نيز قدرى ها و مجوسيان اين امت بدان معتقدند.
اى شيخ همينكه خدا بما تكليف كرده ، كافى است كه بدانيم او ما را مختار ميداند، و همچنين
اينكه نهى كرده ، نهيش از باب زنهار دادن است ، و در برابر
عمل كم ثواب زياد ميدهد، و اگر نافرمانى ميشود، چنان نيست كه مغلوب شده باشد، و
اگر اطاعت شود مطيع را مجبور باطاعت كرده باشد، خدايتعالى زمين و آسمانها و آنچه را
كه بين آندو است بباطل نيافريده ، اين پندار كسانيست كه كفر ورزيدند، و واى
بحال كسانيكه كفر ورزيدند از آتش (تا آخر حديث ).
مؤ لف : اينكه در پاسخ فرمود: بقضائى از خدا و قدرى از او - تا آنجا كه پيرمرد
گفت : زحماتيكه تحمل كرده ام بحساب خدا ميگذارم ، يكى از مسائلى است كه بعدها بعنوان
علم كلام ناميده شد.
توضيح و تحقيق در زمينه قضا و قدر و جبر و تفويض
توضيح اينكه : بايد دانست كه يكى از قديمى ترين مباحثى كه در اسلام مورد نقض و
ابرام قرار گرفت ، و منشاء نظريه هاى گوناگونى گرديد، مباحثى بود كه ، پيرامون
كلام و نيز مسئله قضا و قدر پيش آمد، علماى كلام اين مسئله را طورى طرح كردند، كه
ناگهان نتيجه اش از اينجا سر در آورد كه : اراده الهيه بتمامى اجزاء و آثار عالم تعلق
گرفته ، هيچ چيز در عالم با وصف امكان موجود نميشود، بلكه اگر موجودى موجود شود،
با وصف ضرورت و وجوب موجود ميشود، چون اراده الهيه به آن تعلق گرفته ، و
محال است اراده او از مرادش تخلف بپذيرد و نيز هر چيزيكه موجود نميشود، و همچنان در عدم
ميماند، بامتناع مانده است ، چون اراده الهيه بهست شدن آن تعلق نگرفته ، و گر نه
موجود ميشد، پس آنچه هست واجب الوجود است ، و آنچه نيست ممتنع الوجود است ، و هيچيك از
آندو دسته ممكن الوجود نيستند، بلكه اگر موجودند، بضرورت و وجوب موجودند، چون
اراده بآن ها تعلق گرفته ، و اگر معدومند، بامتناع معدومند، چون اراده به آنها تعلق
نگرفته .
و ما اگر اين قاعده را كليت داده ، همه موجودات را
مشمول آن بدانيم ، آنوقت در خصوص افعال اختيارى ، كه از ما انسانها سر مى زند،
اشكال وارد ميشود، (چون افعال ما نيز موجوداتى هستند، اگر موجود شوند، بطور وجوب و
ضرورت موجود ميشوند، و اگر نشوند بطور امتناع نميشوند، در نتيجه ما بآنچه مى كنيم
و يا نمى كنيم مجبور هستيم ).
در حاليكه ما در نظر بدوى و قبل از شروع بهر كار در مى يابيم ، كه نسبت انجام آن كار
و تركش بما نسبت تساوى است ، يعنى همان قدر كه در خود قدرت و اختيار نسبت بانجام آن
حس مى كنيم ، همان مقدار هم نسبت به تركش احساس مى كنيم ، و اگر از ميان آندو، يعنى
فعل و ترك ، يكى از ما سر مى زند، باختيار، و سپس به اراده ما متعين ميشود، و اين مائيم
كه اول آنرا اختيار، و سپس اراده مى كنيم ، و در نتيجه كفه آن كه تاكنون با كفه ديگر
مساوى بود، مى چربد.
اشكالاتى كه از قائل شدن به جبر و عدم اختيار لازم مى آيد
پس بحكم اين وجدان ، كارهاى ما اختيارى است ، و اراده ما در تحقق آنها موثر است ، و سبب
ايجاد آنها است ، ولى اگر كليت قاعده بالا را
قبول كنيم ، و بگوئيم اراده ازليه و تخلف ناپذير خدا
بافعال ما تعلق گرفته ، در درجه اول اين اختيار كه در خود مى بينيم
باطل ميشود، و در درجه دوم بايد بر خلاف وجدانمان بگوئيم : كه اراده ما در
فعل و تركهاى ما موثر نيست ، و اشكال ديگر اينكه در اينصورت ديگر قدرت
قبل از فعل معنا ندارد، و در نتيجه تكليف معنا نخواهد داشت ، چون تكليف فرع آنست كه
مكلف قبل از فعل قدرت بر فعل داشته باشد، و مخصوصا در آنصورت كه مكلف بناى
نافرمانى دارد، تكليف باو تكليف (بما لايطاق ) خواهد بود.
اشكال ديگر اينكه در اين صورت پاداش دادن بكسيكه به جبر اطاعت كرده ، پاداشى
جزافى خواهد بود، و عقاب نافرمان بجبر هم ظلم و قبيح ميشود، و همچنين توالى فاسده
ديگر.
دانشمندان نامبرده بهمه اين لوازم ملتزم شده اند، و گفته اند كه : مكلف
قبل از فعل ، قدرت ندارد، و اين اشكال را كه تكليف غير قادر قبيح است ، نيز ملتزم شده ،
و گفته اند: مسئله حسن و قبح و خوبى و بدى امورى اعتبارى هستند، كه واقعيت خارجى
ندارند، و خدايتعالى محكوم باين احكام اعتبارى من و تو نميشود، و لذا كارهائيكه صدورش
از ما بر خلاف عقل و زشت است ، از قبيل ترجيح بدون مرجح و اراده جزافى ، و تكليف به
ما لا يطاق ، و عقاب گنه كار مجبور، و امثال اينها از خدا نه
محال است ، و نه عيبى دارد (تعالى اللّه عن ذلك ).
توهّم ملازمه بين اعتقاد به قضاوقدر و انكار جزاى باستحقاق
و كوتاه سخن آنكه : در صدر اول اسلام اعتقاد بقضاء و قدر از انكار حسن و قبح ، و انكار
جزاى باستحقاق سر در مى آورد، و بهمين جهت وقتى پيرمرد از على عليه السلام مى شنود
كه : حركت بصفين بقضاء و قدر خدا بوده ، گوئى خبر تاءثرآورى شنيده ، چون ماءيوس
از ثواب شده ، بلافاصله و با كمال نوميدى ميگويد: رنج و تعب خود را بحساب خدا مى
گذارم ، يعنى حالا كه اراده خدا همه كاره بوده ، و مسير ما و اراده هاى ما فائده نداشته ، و
جز خستگى و تعب چيزى براى ما نمانده ، من اين خستگى را بحساب او مى گذارم ، چون او
با اراده خود ما را خسته كرده .
لذا اميرالمؤ منين عليه السلام در پاسخش مى فرمايد: نه ، اينطور كه تو فكر مى كنى
نيست ، چون اگر مطلب از اين قرار باشد، ثواب و عقاب
باطل ميشود، (تا آخر حديث ) كه امام عليه السلام
باصول عقلائى ، كه اساس تشريع ، و مبناى آنست ، تمسك مى كند، و در آخر كلامش مى
فرمايد: (خدا آسمانها و زمين را بباطل نيافريده ) الخ .
ميخواهد بفرمايد: اگر اراده جزافى كه از لوازم جبر انسانها، و سلب اختيار از آنها است ،
صحيح باشد، مستلزم آنست كه فعل بدون غرض و بى فايده نيز از خدا سر بزند، اين
نيز مستلزم آنست كه احتمال بى غرض بودن خلقت و ايجاد
احتمال امرى ممكن باشد، و اين امكان با وجوب مساوى است ، (چرا براى اينكه وقتى فعلى
غايت نداشت ناگزير بايد رابطه اى ميان آن و غايت نباشد و وقتى رابطه نبود بى غايت
بودنش واجب ميشود و در نتيجه موجود مفروض ممتنع الوجود مى گردد و اين همان بطلان است
، مترجم ) در نتيجه و روى اين فرض ، هيچ فايده و غايتى در خلقت و ايجاد نيست ، و بايد
خدا آسمانها و زمين را بباطل آفريده باشد، و اين مستلزم بطلان معاد، و سر بر آوردن
تمامى محذورها است .
و گويا مراد آنجناب از اينكه فرمود: (اگر بندگانش نافرمانيش كنند، بجبر نكرده اند،
و اگر اطاعتش كنند، باز مغلوب و مجبور نيستند)، اين است كه نافرمان او، او را به جبر
نافرمانى نمى كند، و فرمانبرش نيز او را بكراهت اطاعت نمى كند.
كيفيت تعلق اراده الهيه بر افعال انسانه
و در توحيد، و عيون ، از حضرت رضا عليه السلام روايت شده ، كه : در محضرش از مسئله
جبر و تفويض گفتگو شد، ايشان فرمودند: اگر بخواهيد، در اين مسئله اصلى كلى
برايتان بيان مى كنم ، كه در همه موارد بآن مراجعه نموده ، نه خودتان در آن اختلاف
كنيد، و نه كسى بتواند بر سر آن با شما مخاصمه كند، و هر كس هر قدر هم قوى باشد،
با آن قاعده نيروى او را در هم بشكنيد؟ عرضه داشتيم : بله ، بفرمائيد، فرمود: خداى عز
و جل در صورتيكه اطاعتش كنند، باجبار و اكراه اطاعت نميشود، (يعنى هر مطيعى او را
باختيار خود اطاعت مى كند)، و در صورتيكه عصيان شود، مغلوب واقع نميشود، (يعنى بر
خلاف آنچه كه تفويضى ها پنداشته اند، گنه كار از تحت قدرت او خارج نيست )، و
بندگان را در ملك خود رها نكرده ، كه هر چه بخواهند مستقلا انجام دهند، بلكه هر چه را كه
به بندگانش تمليك كرده خودش نيز مالك آن هست ، و بر هر چه كه قدرتشان داده ،
خودش نيز قادر بر آن هست .
بنابراين اگر بندگانش اطاعتش كردند، و اوامرش را بكار بستند، او جلو اطاعتشان را
نمى گيرد، و راه اطاعت را بروى آنان نمى بندد، و اگر او امرش را با نافرمانى پاسخ
گفتند، يا از نافرمانيشان جلوگيرى مى كند، و يا نمى كند، در هر صورت خود او
بندگانرا بنافرمانى وا نداشته ، آنگاه فرمود: هر كس حدود اين قاعده كلى را بخوبى
ضبط كند، بر خصم خود غلبه مى كند.
مؤ لف : اگر خواننده عزيز توجه فرموده باشد، گفتيم : تنها عاملى كه جبرى مذهبان
را وادار كرد باينكه جبرى شوند، بحث در مسئله قضاء و قدر بود، كه از آن ، حتميت و
وجوب را نتيجه گرفتند، وجوب در قضاء، و وجوب در قدر را، و گفتيم : كه هم اين بحث
صحيح است ، و هم اين نتيجه گيرى ، با اين تفاوت كه جبريان در تطبيق بحث بر نتيجه
اشتباه كردند، و ميان حقائق با اعتباريات خلط كردند، و نيز وجوب و امكان برايشان مشتبه
شد.
توضيح اينكه : قضاء و قدر در صورتيكه ثابت شوند، اين نتيجه را ميدهند، كه اشياء
در نظام ايجاد و خلقت صفت وجوب و لزوم دارند، باين معنا كه هر موجودى از موجودات ، و
هر حال از احواليكه موجودات بخود ميگيرند، همه از ناحيه خداى سبحان تقدير و اندازه
گيرى شده ، و تمامى جزئيات آن موجود، و خصوصيات وجود، و اطوار و احوالش ، همه
براى خدا معلوم و معين است ، و از نقشه ايكه نزد خدا دارد، تخلف نمى كند.
يك عمل اختيارى و دو جهت متفاوت وجوب و امكان در آن
و معلوم است كه ضرورت و وجوب از شئون علت است ، چون علت تامه است ، كه وقتى
معلولش با آن مقايسه ميشود، آن معلول نيز متصف به صفت وجوب ميشود، ولى وقتى با غير
علت تامه اش ، يعنى با هر چيز ديگرى قياس شود، جز صفت امكان صفت ديگرى بخود
نمى گيرد، (و بيان ساده تر اينكه : هر موجودى با وجود و حفظ علت تامه اش واجب است ،
و لكن همان موجود، با قطع نظر از علت تامه اش ، ممكن الوجود است ).
پس گسترش و شمول قضاء و قدر در همه عالم ، عبارت است از جريان و بكار افتادن
سلسله علت هاى تامه ، و معلولهاى آنها، در مجموعه عالم ، و معلوم استكه اين جريان با
حكم قوه و امكان در سراسر عالم از جهت ديگر منافات ندارد.
حال كه اين معنا روشن گرديد، ميگوئيم : يك عمل اختيارى كه از انسان صادر ميشود، و طبق
اراده و خواستش صادر ميشود، همين يك عمل از جهتى واجب است ، و از جهتى ديگر ممكن ، اگر
آنرا از طرفى در نظر بگيريم كه تمامى شرائط وجود يافتنش ، از علم ، و اراده و آلات ،
و ادوات صحيح ، و ماده اى كه فعل روى آن واقع ميشود، و نيز شرائط زمانى و مكانيش همه
موجود باشد، چنين فعلى ضرورى الوجود، و واجب الوجود است ، و اين
فعل است كه ميگوئيم اراده ازليه خدا بر آن تعلق گرفته ، و مورد قضاء و قدر او است .
و اگر از طرفى ملاحظه شود كه همه شرائط نام برده ، مورد نظر نباشد تنها
فعل را با يكى از آن شرائط، مانند وجود فاعل ، بسنجيم ، البته در اين صورت
فعل نامبرده ضرورى نيست ، بلكه ممكن است و از حد امكان تجاوز نميكند، پس يك
فعل ، اگر از لحاظ اول ضرورى شد، لازمه اش اين نيست كه از لحاظ دوم نيز ضرورى
الوجود باشد.
پس معلوم شد اينكه علماى كلام از بحث قضاء و قدر، و عموميت آندو، نسبت بهمه موجودات ،
نتيجه گرفته اند كه پس افعال آدمى اختيارى نيست ، معناى صحيحى ندارد، چون گفتيم
اراده الهيه تعلق بفعل ما انسانها مى گيرد، اما با همه شئون و خصوصيات وجوديش ، كه
يكى از آنها ارتباطش با علل و شرائط وجودش ميباشد.
اراده فاعل مختار در طول اراده خداست در عرض آن لذا با يكديگرقابل جمع هستند
بعبارتى ديگر، اراده الهى بفعلى كه مثلا از زيد صادر ميشود، باين نحو تعلق گرفته
، كه فعل نامبرده با اختيار خود از او صادر شود، نه بطور مطلق ، و نيز در فلان زمان ،
و فلان مكان صادر شود، نه هر وقت و هر جا كه شد، وقتى اراده اينطور تعلق گرفته
باشد، پس اگر زيد همان عمل را بى اختيار انجام دهد، مراد از اراده تخلف كرده ، و اين
تخلف محال است .
حال كه چنين شد، ميگوئيم : تاءثير اراده ازليه در اينكه
فعل نامبرده ضرورى الوجود شود، مستلزم آنست كه
فعل باختيار از فاعل سر بزند، چون گفتيم : چنين فعلى متعلق اراده ازليه است ، در
نتيجه همين فعل مورد بحث ما بالنسبه باراده ازلى الهى ضرورى ، و واجب پس اراده
فاعل نام برده در طول اراده خداست ، نه در عرض آن ، تا با هم جمع نشوند، و آنوقت
بگوئى : اگر اراده الهى تاءثير كند، اراده انسانى بى اثر و
باطل ميشود، و بهمين بهانه جبرى مذهب شوى .
پس معلوم شد خطاى جبرى مذهبان از كجا ناشى شده ، از اينجا كه نتوانستند تشخيص دهند،
كه اراده الهى چگونه بافعال بندگان تعلق گرفته ، و نيز نتوانستند ميان دو اراده
طولى ، با دو اراده عرضى فرق بگذارند، و نتيجه اين اشتباهشان اين شده كه بگويند:
بخاطر اراده ازلى خدا، اراده بنده از اثر افتاده .
عقيده معتزله در تفويض ، و ذكر مثالى براى روشن شدن (امر بين الامرين)
و اما معتزله ، هر چند كه با جبرى مذهبان در مسئله اختيارى بودن
افعال بندگان ، و ساير لوازم آن ، مخالفت كرده اند، اما در راه اثبات اختيار، آنقدر تند
رفته اند، كه از آنطرف افتاده اند، در نتيجه مرتكب اشتباهى شده اند كه هيچ دست كم از
اشتباه آنان نيست .
و آن اين استكه اول در برابر جبريها تسليم شده اند، كه اگر اراده ازليه خدا به
افعال بندگان تعلق بگيرد، ديگر اختيارى باقى نمى ماند، اين را از جبريها
قبول كرده اند، ولى براى اينكه اصرار داشته اند بر اينكه مختار بودن بندگان را
اثبات كنند، ناگزير گفته اند: از اينجا مى فهميم ، كه
افعال بندگان مورد اراده ازليه خدا نيست ، و ناگزير شده اند براى
افعال انسانها، خالقى ديگر قائل شوند، و آن خود انسانهايند، و خلاصه ناگزير شده
اند بگويند: تمامى موجودات خالقى دارند، بنام خدا، ولى
افعال انسانها خالق ديگرى دارد، و آن خود انسان است .
غافل از اينكه اينهم نوعى ثنويت ، و دو خدائى است ، علاوه بر اين به محذورهائى دچار
شده اند كه بسيار بزرگتر از محذور جبريها است ، همچنانكه امام عليه السلام فرموده :
بى چاره قدرى ها خواستند باصطلاح ، خدا را بعدالت توصيف كنند، در عوض قدرت و
سلطنت خدا را منكر شدند.
و اگر بخواهيم براى روشن شدن اين بحث مثالى بياوريم ، بايد يكى از موالى عرفى
را در نظر بگيريم ، كه يكى از بندگان و بردگان خود را انتخاب نموده ، دخترش را
براى مدتى بعقد او در مى آورد، آنگاه از اموال خود حصه اى باو اختصاص ميدهد، خانه اى
، و اثاث خانه اى ، و سرمايه اى ، و امثال آن ، از همه آن چيزهائيكه مورد احتياج يك خانواده
است .
در اين مثال اگر بگوئيم : اين برده مالك چيزى نيست ، چون مالكيت با بردگى متناقض
است ، و او نه تنها هر چه دارد، بلكه خودش نيز ملك مولايش است ، همان اشتباهى را مرتكب
شده ايم ، كه جبريها نسبت بافعال انسانها مرتكب شده اند، و اگر بگوئيم مولايش باو
خانه داده ، و او را مالك آن خانه ، و آن اموال كرده ، ديگر خودش مالكيت ندارد، و مالك خانه
مزبور همان برده است ، اشتباهى را مرتكب شده ايم كه معتزله مرتكب شده اند.
و اگر بين هر دو ملك را جمع كنيم ، و بگوئيم هم مولى مالك است ، و هم بنده و برده ،
چيزيكه هست ، مولى در يك مرحله مالك است ، و بنده در مرحله اى ديگر، بعبارتى ديگر،
مولى در مقام مولويت خود باقى است ، و بنده هم در رقيت خود باقى است ، و اگر بنده از
مولى چيزى بگيرد، هر چند مالك است ، اما در ملك مالك ملكيت يافته ، در اينصورت (امر بين
الامرين ) را گرفته ايم ، چون هم مالك را مالك دانسته ايم ، و هم بنده را، چيزيكه هست
ملكى روى ملك قرار گرفته ، و اين همان نظريه امامان
اهل بيت عليهم السلام است كه برهان عقلى هم بر آن قيام دارد.
و در احتجاج از جمله سئوالاتى كه از عبايه بن ربعى اسدى ،
نقل كرد، كه از اميرالمؤ منين عليه السلام كرده ، سئوالى است كه وى از استطاعت كرده است
، و اميرالمؤ منين عليه السلام در پاسخ فرموده : آيا بنظر شما مالك اين استطاعت تنها
بنده است ، و هيچ ربطى به خدا ندارد؟ يا آنكه او و خدا هر دو مالكند؟ عبايه بن ربعى
سكوت كرد، و نتوانست چيزى بگويد، آنجناب فرمود: اى عبايه جواب بگو، عباية گفت :
آخر چه بگوئم ؟ يا اميرالمؤ منين ! فرمود: بايد بگوئى قدرت تنها ملك خداست ، و بشر
مالك آن نيست ، و اگر مالك آن شود، به تمليك و عطاى او مالك شده ، و اگر تمليك نكند،
آن نيز بمنظور آزمايش وى است ، و در آنجا هم كه تمليك مى كند، چنان نيست كه ديگر
خودش مالك آن نباشد، بلكه در عين اينكه آنرا بتو تمليك كرده ، باز مالك حقيقيش خود
اوست ، و بر هر چيز كه تو را قدرت داده ، باز قادر بر آن هست (الخ ).
حديثى از امام هادى عليه السلام درباره افعال انسان و توضيح آن
مؤ لف : معناى روايت با بيان گذشته ما روشن است .
و در كتاب شرح العقايد شيخ مفيد آمده : كه از امام هادى روايت شده ، كه شخصى از آنجناب
از افعال بندگان پرسيد، كه آيا مخلوق خداست ؟ يا مخلوق خود بندگان ؟ امام عليه
السلام فرمود:
اگر خود خدا خالق افعال بندگان باشد، چرا از آنها بيزارى ميجويد؟ و مى فرمايد:
(ان اللّه برى ء من المشركين ) ، (خدا از مشركين بيزار است )، و معلوم است كه خدا از خود
مشركين بيزارى ندارد، بلكه از شرك و كارهاى ناستوده شان بيزار است .
در توضيح اين حديث ميگوئيم : افعال دو جهت دارند، يكى جهت ثبوت و وجود، و دوم جهت
انتساب آنها بفاعل افعال ، از جهت اول ، متصف باطاعت و معصيت نيستند، و اين اتصافشان از
جهت دوم است ، كه باين دو عنوان متصف ميشوند، مثلا
عمل جفت گيرى انسانها، چه در نكاح و چه در زنا يك
عمل است ، و از نظر شكل با يكدگر فرقى ندارند، هر دو
عمل داراى ثبوت و تحققند، تنها فرقى كه در آندو است ، اين است كه اگر بصورت نكاح
انجام شود، موافق دستور خداست ، و چون همين
عمل بصورت زنا انجام گيرد، فاقد آن موافقت است ، و همچنين
قتل نفس حرام ، و قتل نفس در قصاص ، و نيز زدن يتيم از در ستمگرى ، و زدن او از راه
تاءديب .
پس در تمامى گناهان ميتوان گفت : از اين جهت گناه است كه
فاعل آن در انجام آن ، جهت صلاحى ، و موافقت امرى ، و سود اجتماعى در نظر نگرفته ،
بخلاف آنكه همين افعال را بخاطر آن اغراض آورده باشد.
پس هر چه هست زير سر فاعل است ، و خود فعل از نظر اينكه موجودى از موجودات است بد
نيست ، چون بحكم آيه : (اللّه خالق كل شى ء) ، (خدا آفريدگار هر چيزيست )، مخلوق
خداست ، چون آن نيز چيزيست موجود، و ثابت ، و مخلوق خدا بد نميشود، همچنين كلام امام
عليه السلام كه فرمود: (هر چيزيكه نام چيز بر آن اطلاق شود، مخلوق است ، غير از يك
چيز آنهم خداست ) تا آخر حديث .
خلقت و حسن متلازمند و آنچه عمل را گناه مى كند امرى است عدمى
كه اگر آن آيه و اين روايت را با آيه : (الذى احسن كلشى ء خلقه ) ، (آن خدائيكه خلقت
هر چيز را نيكو كرد)، ضميمه كنيم ، اين نتيجه را مى گيريم : كه نه تنها
فعل گناه بلكه هر چيزى همچنانكه مخلوق است ، بدين جهت كه مخلوق است نيكو نيز هست ،
پس خلقت و حسن با هم متلازمند، و هرگز از هم جدا نميشوند.
در اين ميان خداى سبحان پاره اى افعال را زشت و بد دانسته ، و فرموده : (من جاء
بالحسنه فله عشر امثالها، و من جاء بالسيئه فلا يجزى الا مثلها) ، (هر كس
عمل نيك آورد، ده برابر چون آن پاداش دارد، و هر كس
عمل زشت مرتكب شود، جز مثل آن كيفر نمى بيند)، و
بدليل اينكه براى گناهان مجازات قائل شده ، مى فهميم گناهان مستند بآدمى است ، و با
در نظر گرفتن اينكه گفتيم : وجوب و ثبوت
افعال ، از خدا و مخلوق او است ، اين نتيجه بدست مى آيد: كه
عمل گناه منهاى وجودش كه از خداست ، مستند بآدمى است ، پس مى فهميم كه آنچه يك
عمل را گناه مى كند، امرى است عدمى ، و جزء مخلوق هاى خدا نيست ، چون گفتيم اگر مخلوق
بود حسن و زيبائى داشت .
خدايتعالى نيز فرموده : (ما اصاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من
قبل ان نبراها) ، (هيچ مصيبتى در زمين و نه در خود شما نمى رسد، مگر آنكه
قبل از قطعى شدن ، در كتابى موجود بود)، و نيز فرموده : (ما اصاب من مصيبه الا باذن
اللّه ، و من يومن بالله ، يهد قلبه ) ، (هيچ مصيبتى نميرسد، مگر باذن خدا، و هر كس
بخدا ايمان آورد، خدا قلبش را هدايت مى كند)، و نيز فرموده : (ما اصابكم من مصيبه ،
فبما كسبت ايديكم ، و يعفو عن كثير) ، (آنچه مصيبت كه به شما مى رسد، بدست خود شما
بشما مى رسد، و خدا از بسيارى گناهان عفو مى كند)، و نيز فرموده : (ما اصابك من
حسنه فمن اللّه ، و ما اصابك من سيئه ، فمن نفسك ، (آنچه خير و خوبى بتو مى رسد از
خدا است ، و آنچه بدى بتو مى رسد از خود تو است )، و نيز فرمود: (و ان تصبهم حسنه
، يقولوا: هذه من عند اللّه ، و ان تصبهم سيئه ، يقولوا هذه من عندك ،
قل : كل من عند اللّه ، فما لهولاء القوم لا يكادون يفقهون حديثا) ؟ (اگر پيش آمد خوشى
برايشان پيش آيد، ميگويند اين از ناحيه خدا است ، و چون پيش آمد بدى بايشان برسد،
ميگويند: اين از شئامت و نحوست تو است ، بگو: همه پيش آمدها از ناحيه خداست ، اين مردم را
چه مى شود كه هيچ سخنى بخرجشان نميرود؟)،.
وقتى اين آيات را بر رويهم مورد دقت قرار دهيم ، مى فهميم كه مصائب ، بديهاى نسبى
است ، باين معنا كه انسانيكه برخوردار از نعمتهاى خدا، چون امنيت و سلامت ، و صحت ، و
بينيازى است ، خود را واجد مى بيند، و چون بخاطر حادثه اى آنرا از دست ميدهد، آن حادثه
و مصيبت را چيز بدى براى خود تشخيص ميدهد، چون آمدن آن مقارن با رفتن آن نعمت ، و فقد
و عدم آن نعمت بود.
اينجاست كه پاى فقدان و عدم بميان مى آيد، و ما آنرا بحادثه و مصيبت نامبرده نسبت ميدهيم
، پس هر نازله و حادثه بد، از خداست ، و از اين جهت كه از ناحيه خدا است ، بد نيست ،
بلكه از اين جهت بد مى شود، كه آمدنش مقارن با رفتن نعمتى از انسان واجد آن نعمت است ،
پس هر حادثه بد كه تصور كنى ، بديش امرى است عدمى ، كه از آن جهت منسوب
بخدايتعالى نيست ، هر چند كه از جهتى ديگر منسوب بخدا است ،
حال يا باذن او و يا بنحوى ديگر.
حديثى از امام رضا عليه السلام در اينكه آنچه مصيبت و بدى به انسان مى رسد از خوداوست
و در كتاب قرب الاسناد از بزنطى روايت آمده ، كه گفت : بحضرت رضا عليه السلام
عرضه داشتم : بعضى از اصحاب ما قائل بجبرند، و بعضى ديگر باستطاعت ، شما چه
مى فرمائى ؟ بمن فرمود: بنويس :
(خدايتعالى فرمود: اى پسر آدم ! آنچه تو براى خود ميخواهى ، و مى پندارى خواستت
مستقلا از خودت است ، چنين نيست ، بلكه بمشيت من ميخواهى ، و واجبات مرا با نيروى من انجام
ميدهى ، و بوسيله نعمت من است كه بر نافرمانى من نيرو يافته اى ، اين منم كه تو را
شنوا و بينا و نيرومند كردم ، (ما اصابك من حسنه فمن اللّه ، و ما اصابك من سيئه فمن
نفسك ) آنچه خير و خوبى بتو مى رسد از خداست ، و آنچه مصيبت و بدى مى رسد از خود
تو است ، و اين بدان جهت است كه من بخوبيها سزاوارتر از توام ، و تو به بدى ها
سزاوارتر از منى ، باز اين بدان جهت است كه من از آنچه مى كنم باز خواست نمى شوم ، و
انسانها باز خواست مى شوند، اى بزنطى با اين بيان همه حرفها را برايت گفتم ، هر
چه بخواهى مى توانى از آن استفاده كنى ، (تا آخر حديث ).
اين حديث و يا قريب بآن ، از طرق عامه و خاصه روايت شده ، پس از اين حديث هم استفاده
كرديم : كه از ميان افعال آنچه معصيت است ، تنها بدان جهت كه معصيت است بخدا نسبت داده
نميشود، و نيز اين را هم فهميديم : كه چرا در روايت قبلى فرمود: اگر خدا خالق گناه و
بديها بود، از آن بيزارى نمى جست ، و اگر بيزارى جسته ، تنها از شرك و زشتى هاى
آنان بيزارى جسته ، (تا آخر حديث ).
احاديث ديگرى از معصومين عليه و السلام درباره جبر و اختيار
و در كتاب توحيد از امام ابى جعفر و امام ابى عبد اللّه عليه السلام ، روايت آمده كه
فرمودند: خداى عز و جل نسبت بخلق خود مهربان تر از آنست كه بر گناه مجبورشان كند،
و آنگاه به جرم همان گناه جبرى ، عذابشان كند، و خدا قدرتمندتر از آنست كه اراده چيزى
بكند، و آن چيز موجود نشود، راوى مى گويد: از آن دو بزرگوار پرسيدند: آيا بين جبر و
قدر شق سومى هست ؟ فرمودند: بله ، شق سومى كه وسيع تر از ميانه آسمان و زمين است .
باز در كتاب توحيد از محمد بن عجلان روايت شده ، كه گفت : بامام صادق عليه السلام
عرضه داشتم : آيا خداوند امور بندگان را بخودشان واگذار كرده ؟ فرمود: خدا گرامى
تر از آنست كه امور را بايشان واگذار نمايد، پرسيدم : پس ميفرمائى بندگان را بر
آنچه ميكنند مجبور كرده ؟ فرمود: خدا عادل تر از آنست كه بنده اى را بر عملى مجبور كند،
و آنگاه بخاطر همان عمل عذاب كند.
و نيز در كتاب نام برده از مهزم روايت آورده ، كه گفت : امام صادق عليه السلام بمن
فرمود: بمن بگو ببينم دوستان ما كه تو آنانرا در وطن گذاشتى و آمدى ، در چه مسائلى
اختلاف داشتند: عرضه داشتم : در مسئله جبر و تفويض ، فرمود: پس همين مسئله را از من
بپرس ، من عرضه داشتم : آيا خدايتعالى بندگان را مجبور بر گناهان كرده ؟ فرمود:
خدا بر بندگان خود قاهرتر از اين است ، عرضه داشتم : پس امور را به آنها تفويض
كرده ؟ فرمود: خدا بر بندگان خود قادرتر از اين است پرسيدم : خوب ، وقتى نه
مجبورشان كرده ؟ و نه واگذار بايشان نموده ، پس چه كرده ؟ خدا تو را اصلاح كند؟ (در
اينجا راوى ميگويد:) امام دو بار يا سه بار دست خود را پشت و رو كرد، ومؤ لف : معناى
اينكه فرمود: (خدا بر بندگان قاهرتر از اين است ) اين است كه اگر قاهرى بخواهد
كسى را بكارى مجبور كند، بايد اينقدر قهر و غلبه داشته باشد كه بكلى مقاومت نيروى
فاعل را خنثى و بى اثر كند، تا در نتيجه شخص مجبور عملى را كه او ميخواهد بدون اراده
خودش انجام دهد، و قاهرتر از اين قاهر، كسى است كه مقهور خود را وادار كند باينكه عملى
را كه وى از او خواسته با اراده و اختيار خودش انجام دهد، و خلاصه آن
عمل را بياورد، بدون اينكه اراده و اختيارش از كار افتاده باشد، و يا اراده اش بر خلاف
اراده قاهر و آمر بكار رود.
و باز در كتاب توحيد از امام صادق عليه السلام روايت آورده ، كه فرمود: رسولخدا
صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: كسيكه خيال كند خدا مردم را به سوء و فحشاء امر
كرده ، بر خدا دروغ بسته است ، و كسيكه به پندارد كه خير و شر بغير مشيت خدا صورت
مى گيرد خدا را از سلطنت خود بيرون كرده است .
دو روايت از كتاب طرائف درباره قضاوقدر الهى
و در كتاب طرائف است ، كه روايت شده : حجاج بن يوسف نامه اى به حسن بصرى ، و به
عمرو بن عبيد، و به واصل بن عطاء، و به عامر شعبى ، نوشت ، و از ايشان خواست تا
آنچه درباره قضاء و قدر بايشان رسيده بنويسند.
حسن بصرى نوشت : بهترين كلامى كه در اين مسئله بمن رسيده ، كلامى است كه از اميرالمؤ
منين على بن ابيطالب عليه السلام شنيده ام ، كه فرمود: آيا گمان كرده اى همان كسى كه
تو را نهى كرد، وادار كرده ؟ نه ، آنكه تو را بگناه وادار كرده ، بالا و پائين خود تو
است ، و خدا از آن بيزار است .
و عمرو بن عبيد نوشت : بهترين سخنى كه در قضاء و قدر بمن رسيده ، كلامى است كه از
اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام شنيده ام ، و آن اين است كه فرمود: اگر دروغ
و خيانت در اصل حتمى باشد، بايد قصاص خيانتكار، ظلم و خيانتكار در قصاص مظلوم
باشد.
و واصل بن عطاء نوشت : بهترين سخنى كه در مسئله قضاء و قدر بمن رسيده ، كلام
اميرالمؤ منين على بن ابيطالب است ، كه فرموده : آيا خدا تو را براه راست دلالت مى كند،
آنوقت سر راه را بر تو مى گيرد، كه نتوانى قدمى بردارى ؟
و شعبى هم نوشت بهترين كلاميكه در مسئله قضاء و قدر شنيده ام ، كلام اميرالمؤ منين على
بن ابيطالب عليه السلام است كه فرمود: هر عملى كه دنبالش از خدا بخاطر آن
عمل طلب مغفرت مى كنى ، او از خود تو است ، و هر عملى كه خدا را در برابر آن سپاس
ميگوئى ، آن عمل از خدا است .
چون اين چهار نامه به حجاج بن يوسف رسيد، و از مضمون آنها باخبر شد، گفت : همه اين
چهار نفر اين كلمات را از سرچشمه اى زلال گرفته اند.
و در كتاب طرائف نيز روايت شده ، كه مردى از جعفر بن محمد امام صادق عليه السلام از
قضاء و قدر پرسيد، فرمود: هر عملى كه از كسى سر بزند، و تو بتوانى او را بخاطر
آن عمل ملامت كنى ، آن عمل از خود آنكس است ، و آنچه نتوانى سرزنش كنى ، آن از خدايتعالى
است ، خدايتعالى به بنده اش ملامت مى كند، كه چرا نافرمانى كردى ؟ و مرتكب فسق شدى
؟ چرا شراب خوردى ؟ و چرا زنا كردى ؟ اينگونه
افعال مستند بخود بنده است ، و آن كارهائى كه از بنده باز خواست نميكند؟ مثلا نمى
گويد: چرا مريض شدى ؟ و چرا كوتاه قد شده اى ؟ و چرا سفيد پوستى ؟ و يا چرا سياه
پوستى ؟ از خداست براى اينكه مريضى و كوتاهى و سفيدى و سياهى كار خداست .
و در نهج البلاغه آمده : كه شخصى از آنجناب از توحيد و
عدل پرسيد، فرمود: توحيد اين است كه درباره او توهم نكنى ، و
عدل اينست كه او را متهم نسازى .
طريق عديده استدلال بر رد جبر و تفويض در روايات و اخبار
مؤ لف : اخبار در مطالبى كه گذشت بسيار زياد است چيزيكه هست اين عده از روايات
كه ما نقل كرديم ، متضمن معانى ساير روايات هست ، و اگر خواننده در آنچه
نقل كرديم ، دقت كند، خواهد ديد كه مشتمل بر طرق خاصه عديده اى از
استدلال است .