در پاسخ ميگوئيم مسئله نسخ نه از سنخ تناقض گوئى است ، و نه از
قبيل اختلاف در نظريه و حكم ، بلكه نسخ ناشى از اختلاف در مصداق است ، باين معنا كه
يك مصداق ، روزى با حكمى انطباق دارد، چون مصلحت آن حكم در آن مصداق وجود دارد، و
روزى ديگر با آن حكم انطباق دارد، براى اينكه مصلحت قبليش به مصلحت ديگر
مبدل شده ، كه قهرا حكمى ديگر را ايجاب مى كند، مثلا در آغاز دعوت اسلام ، كه اكثر
خانواده ها مبتلا بزنا بودند، مصلحت در اين بود كه براى جلوگيرى از زناى زنان ،
ايشانرا در خانه ها زندانى كنند، ولى بعد از گسترش اسلام ، و قدرت يافتن حكومتش آن
مصلحت جاى خود را باين داد: كه در زناى غير محصنه تازيانه بزنند، و در محصنه
سنگسار كنند.
و نيز در آغاز دعوت اسلام ، و ضعف حكومتش ، مصلحت در اين بود كه اگر يهوديان در صدد
برآمدند مسلمانان را از دين برگردانند، مسلمانان بروى خود نياورده ، و جرم ايشانرا
نديده بگيرند، ولى بعد از آنكه اسلام نيرو پيدا كرد، اين مصلحت جاى خود را بمصلحتى
ديگر داد، و آن جنگيدن و كشتن ، و يا جزيه گرفتن از آنان بود.
و اتفاقا در هر دو مسئله آيه قرآن طورى نازل شده كه هر خواننده مى فهمد حكم در آيه
بزودى منسوخ ميشود، و مصلحت آن حكم دائمى نيست ، بلكه موقت است ، درباره مسئله اولى
مى فرمايد: (و اللاتى ياتين الفاحشه من نساءكم ، فاستشهدوا عليهن اربعه منكم ، فان
شهدوا، فامسكوهن فى البيوت ، حتى يتوفيهن الموت ، او
يجعل اللّه لهن سبيلا) و آن زنان از شما كه مرتكب زنا ميشوند، از چهار نفر گواهى
بخواهيد، اگر شهادت دادند، ايشانرا در خانه ها زندانى كنيد، تا مرگ ايشانرا ببرد، و
يا خداوند راهى براى آنان معين كند)، كه جمله اخير بخوبى مى فهماند: كه حكم زندانى
كردن موقت است ، پس اين حكم تازيانه و سنگسار، از باب تناقض گوئى نيست .
و در خصوص مسئله دوم مى فرمايد: (ود كثير من
اهل الكتاب ، لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم ، من بعد ما تبين لهم الحق
، فاعفوا و اصفحوا، حتى ياتى اللّه بامره ) ، بسيارى از
اهل كتاب دوست دارند بلكه بتوانند شما را از دين بسوى كفر برگردانند، و حسادت
درونيشان ايشانرا وادار ميكند كه با وجود روشن شدن حق اين چنين بر خلاف حق
عمل كنند، پس شما صرفنظر كنيد، و به بخشيد، تا خداوند دستورش را بفرستد)، كه
جمله اخير دليل قاطعى است بر اينكه مصلحت عفو و بخشش موقتى است ، نه دائمى .
تحدى قرآن به بلاغت
يكى ديگر از جهات اعجاز كه قرآن كريم بشر را با آن تحدى كرده ، يعنى فرموده :
اگر در آسمانى بودن اين كتاب شك داريد، نظير آنرا بياوريد، مسئله بلاغت قرآن است ، و
در اين باره فرموده : (ام يقولون افتريه ،
قل فاتوا بعشر سور مثله مفتريات ، و ادعوا من استطعتم من دون اللّه ان كنتم صادقين ، فان
لم يستجيبوا لكم ، فاعلموا انما انزل بعلم اللّه ، و ان لا اله الا هو،
فهل انتم مسلمون ) ؟ و يا ميگويند: اين قرآن را وى بخدا افتراء بسته ، بگو اگر چنين
چيزى ممكن است ، شما هم ده سوره مثل آنرا بخدا افتراء ببنديد، و حتى غير خدا هر كسى را
هم كه ميتوانيد بكمك بطلبيد، اگر راست ميگوئيد، و اما اگر نتوانستيد اين پيشنهاد را
عملى كنيد، پس بايد بدانيد كه اين كتاب بعلم خدا
نازل شده ، و اينكه معبودى جز او نيست ، پس آيا باز هم تسليم نميشويد؟!، و نيز فرموده
: (ام يقولون : افتريه ، قل فاتوا بسوره مثله ، و ادعوا من استطعتم من دون اللّه ، ان كنتم
صادقين ، بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه ، و لما ياتهم تاءويله ) ، و يا ميگويند:
قرآنرا بدروغ بخدا نسبت داده ، بگو: اگر راست ميگوئيد، يك سوره
مثل آن بياوريد، و هر كسى را هم كه ميتوانيد بكمك دعوت كنيد، لكن اينها بهانه است ، حقيقت
مطلب اين استكه چيزيرا كه احاطه علمى بدان ندارند، و هنوز بتاءويلش دست نيافته اند،
تكذيب مى كنند).
اين دو آيه مكى هستند، و در آنها بنظم و بلاغت قرآن تحدى شده ، چون تنها بهره اى كه
عرب آنروز از علم و فرهنگ داشت ، و حقا هم متخصص در آن بود، همين مسئله سخندانى ، و
بلاغت بود، چه ، تاريخ ، هيچ ترديدى نكرده ، در اينكه عرب خالص آنروز، (يعنى
قبل از آنكه زبانش در اثر اختلاط با اقوام ديگر اصالت خود را از دست بدهد)، در بلاغت
بحدى رسيده بود، كه تاريخ چنان بلاغتى را از هيچ قوم و ملتى ،
قبل از ايشان و بعد از ايشان ، و حتى از اقواميكه بر آنان آقائى و حكومت مى كردند، سراغ
نداده ، و در اين فن بحدى پيش رفته بودند، كه پاى احدى از اقوام بدان جا نرسيده
بود، و هيچ قوم و ملتى كمال بيان و جزالت نظم ، و وفاء لفظ، و رعايت مقام ، و
سهولت منطق ايشانرا نداشت .
از سوى ديگر قرآن كريم ، عرب متعصب و غيرتى را بشديدترين و تكان دهنده ترين
بيان تحدى كرده ، با اينكه همه ميدانيم عرب آنقدر غيرتى و متعصب است ، كه بهيچ وجه
حاضر نيست براى كسى و در برابر كار كسى خضوع كند، و احدى در اين مطلب ترديد
ندارد.
و نيز از سوئى ديگر، اين تحدى قرآن يكبار، و دو بار نبوده ، كه عرب آنرا فراموش
كند، بلكه در مدتى طولانى انجام شد، و در اين مدت عرب آنچنانى ، براى تسكين حميت و
غيرت خود نتوانست هيچ كارى صورت دهد، و اين دعوت قرآنرا جز با شانه خالى كردن ،
و اظهار عجز بيشتر پاسخى ندادند، و جز گريختن ، و خود پنهان كردن ، عكس العملى
نشان ندادند، همچنانكه خود قرآن در اين باره مى فرمايد: (الا انهم يثنون صدورهم ،
ليستخفوا منه ، الا حين يستغشون ثيابهم ، يعلم ما يسرون و ما يعلنون ) ، متوجه باشيد،
كه ايشان شانه خالى مى كنند، تا آرام آرام خود را بيرون كشيده ، پنهان كنند، بايد
بدانند كه در همان حاليكه لباس خود بر سر مى افكنند، كه كسى ايشانرا نشناسد، خدا
ميداند كه چه اظهار مى كنند، و چه پنهان ميدارند).
نمونه هائى از معارضاتى كه با قرآن شده
از طول مدت اين تحدى ، در عصر نزولش كه بگذريم ، در مدت چهارده قرن هم كه از عمر
نزول قرآن گذشته ، كسى نتوانسته كتابى نظير آن بياورد، و حد
اقل كسى اين معنا را در خور قدرت خود نديده ، و اگر هم كسى در اين صدد بر آمده ، خود
را رسوا و مفتضح ساخته .
تاريخ ، بعضى از اين معارضات و مناقشات را ضبط كرده ، مثلا يكى از كسانيكه با
قرآن معارضه كرده اند، مسيلمه كذاب بوده ، كه در مقام معارضه با سوره
فيل بر آمده ، و تاريخ سخنانش را ضبط كرده ، كه گفته است :
(الفيل ، ما الفيل ، و ما ادريك ما الفيل ، له ذنب و
بيل ، و خرطوم طويل ) ، فيل چيست فيل ، و چه ميدانى كه چيست
فيل ، دمى دارد سخت و وبيل ، و خرطومى طويل ).
و در كلاميكه خطاب به سجاح (زنى كه دعوى پيغمبرى مى كرد) گفته : (فنولجه فيكن
ايلاجا، و نخرجه منكن اخراجا) ، آنرا در شما زنان فرو مى كنيم ، چه فرو كردنى ، و
سپس بيرون مى آوريم ، چه بيرون كردنى )،
حال شما خواننده عزيز خودت در اين هذيانها دقت كن ، و عبرت بگيرد.
بعضى از نصارى كه خواسته است با سوره فاتحه (سرشار از معارف ) معارضه كند،
چنين گفته : (الحمد للرحمان ، رب الاكوان ، الملك الديان لك العباده ، و بك المستعان ،
اهدنا صراط الايمان ، سپاس براى رحمان ، پروردگار كون ها، و پادشاه دين ساز، عبادت
تو را باد، و استعانت بتو، ما را بسوى صراط ايمان هدايت فرما) و از اين
قبيل رطب و يابس هاى ديگر.
دو شبهه پيرامون اعجاز بلاغت قرآن
حال ممكن است بگوئى : اصلا معناى معجزه بودن كلام را نفهميدم ، براى اينكه كلام ساخته
قريحه خود انسان است ، چطور ممكن است از قريحه انسان چيزى ترشح كند، كه خود
انسان از درك آن عاجز بماند؟ و براى خود او معجزه باشد؟ با اينكه
فاعل ، اقواى از فعل خويش ، و منشاء اثر، محيط باثر خويش است ، و بعبارتى ديگر،
اين انسان بود كه كلمات را براى معانى وضع كرد، و قرار گذاشت كه فلان كلمه
بمعناى فلان چيز باشد، تا باين وسيله انسان اجتماعى بتواند مقاصد خود را بديگران
تفهيم نموده ، و مقاصد ديگرانرا بفهمد.
پس خاصه كشف از معنا در لفظ، خاصه ايست قراردادى ، و اعتبارى ، كه انسان اين خاصه
را بان داده ، و محال است در الفاظ نوعى از كشف پيدا شود، كه قريحه خود انسان بدان
احاطه نيابد، و بفرضى كه چنين كشفى در الفاظ پيدا شود، يعنى لفظى كه خود بشر
قرار داده ، در برابر معنائى معين ، معناى ديگرى را كشف كند، كه فهم و قريحه بشر از
درك آن عاجز باشد، اين گونه كشف را ديگر كشف لفظى نميگويند، و نبايد آنرا دلالت
لفظ ناميد.
علاوه بر اينكه اگر فرض كنيم كه در تركيب يك كلام ،
اعمال قدرتى شود، كه بشر نتواند آنطور كلام را تركيب كند، معنايش اين استكه هر معنا
از معانى كه بخواهد در قالب لفظ در آيد، بچند قالب ميتواند در آيد، كه بعضى از
قالب ها ناقص ، و بعضى كامل ، و بعضى كاملتر است ، و همچنين بعضى خالى از بلاغت
، و بعضى بليغ و بعضى بليغ تر، آنوقت در ميان اين چند قالب ، يكى كه از هر حيث از
ساير قالبها عالى تر است ، بطوريكه بشر نميتواند مقصود خود را در چنان قالبى در
آورد، آنرا معجزه بدانيم .
و لازمه چنين چيزى اين است كه هر معنا و مقصودى كه فرض شود، چند قالب غير معجزآسا
دارد، و يك قالب معجزآسا، با اينكه قرآن كريم در بسيارى از موارد يك معنا را بچند
قالب در آورده ، و مخصوصا اين تفنن در عبارت در داستانها بخوبى بچشم ميخورد، و
چيزى نيست كه بشود انكار كرد، و اگر بنا بدعوى شما، ظاهر آيات قرآن معجزه باشد،
بايد يك مفاد، و يك معنا، و يا بگو يك مقصود، چند قالب معجزآسا داشته باشد.
اعتقاد به (صرف ) درباره معجزه بودن قرآن
در جواب ميگوئيم : قبل از آنكه جواب از شبهه را بدهيم مقدمتا توجه بفرمائيد كه ، اين دو
شبهه و نظائر آن ، همان چيزيست كه جمعى از
اهل دانش را وادار كرده ، كه در باب اعجاز قرآن در بلاغتش ، معتقد بصرف شوند، يعنى
بگويند: درست است كه بحكم آيات تحدى ، آوردن
مثل قرآن يا چند سوره اى از آن ، و يا يك سوره از آن ، براى بشر
محال است ، بشهادت اينكه دشمنان دين ، در اين چند قرن ، نتوانستند دست بچنين اقدامى
بزنند، و لكن اين از آن جهت نيست كه طرز تركيب بندى كلمات فى نفسه امرى
محال باشد و خارج از قدرت بشر بوده باشد، چون مى بينيم كه تركيب بندى جملات آن
، نظير تركيب و نظم و جمله بندى هائى است كه براى بشر ممكن است .
بلكه از اين جهت بوده ، كه خداى سبحان نگذاشته دشمنان دينش دست بچنين اقدامى بزنند،
باين معنا كه با اراده الهيه خود، كه حاكم بر همه عالم ، و از آن جمله بر دلهاى بشر است
، تصميم بر چنين امرى را از دلهاى بشر گرفته ، و بمنظور حفظ معجزه ، و نشانه نبوت
، و نگهدارى پاس حرمت رسالت ، هر وقت بشر ميخواسته در مقام معارضه با قرآن برآيد،
او تصميم وى را شل مى كرده ، و در آخر منصرفش ميساخته .
نادرستى اعتقاد به صرف
ولى اين حرف فاسد و نادرست است ، و با آيات تحدى هيچ
قابل انطباق نيست ، چون ظاهر آيات تحدى ، مانند آيه
(قل فاتوا بعشرسور مثله مفتريات ، و ادعوا من استطعتم من دون اللّه ، ان كنتم صادقين ،
فان لم يستجيبوا لكم فاعلموا انما انزل بعلم اللّه ) ، اين است كه خود بشر نمى تواند
چنين قالبى بسازد، نه اينكه خدا نمى گذارد، زيرا جمله آخرى آيه كه مى فرمايد:
(فاعلموا انما انزل بعلم اللّه ) ، ظاهر در اين است كه
استدلال به تحدى استدلال بر اين است كه قرآن از ناحيه خدا
نازل شد، نه اينكه رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم آنرااز خود تراشيده باشد، و
نيز بر اين است كه قرآن بعلم خدا نازل شده ، نه
بانزال شيطانها، همچنانكه در آن آيه ديگر مى فرمايد: (ام يقولون تقوله ،
بل لا يومنون ، فلياتوا بحديث مثله ) ، ان كانوا صادقين ، و يا ميگويند قرآن را خود او
بهم بافته ، بلكه چنين نيست ، ايشان ايمان ندارند، نه اينكه قرآن از ناحيه خدا نيامده
باشد، اگر جز اين است ، و راست ميگويند، خود آنان نيز، يك داستان
مثل آن بياورند)، و نيز مى فرمايد: (و ما تنزلت به الشياطين ، و ما ينبغى لهم ، و ما
يستطيعون ، انهم عن السمع لمعزولون ) ، بوسيله شيطانها
نازل نشده ، چون نه شيطان ها سزاوار چنين كارى هستند، و نه مى توانند بكنند، چون آنها
از شنيدن اسرار آسمان ها رانده شده اند).
و صرفى كه آقايان مى گويند تنها دلالت دارد بر اينكه رسالت خاتم الانبياء صلوات
اللّه عليه صادق است ، بخاطر معجزه صرف ، و اينكه خدا كه زمام
دل ها دست او است ، تاكنون نگذاشته كه دلها بر آوردن كتابى چون قرآن تصميم
بگيرند، و اما بر اين معنا دلالت ندارد، كه قرآن كلام خداست ، و از ناحيه او
نازل شده .
آياتى از قرآن كريم كه ظهور در خلاف اعتماد بر صرف دارد
نظير آيات بالا آيه : (قل فاتوا بسوره مثله ، و ادعوا من استطعتم من دون اللّه ان كنتم
صادقين ، بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه ، و لما ياتهم تاءويله ) ، است ، كه ترجمه
اش گذشت ، و ديديم كه ظاهر در اين معنا بود كه آنچه باعث شده آوردن
مثل قرآن را بر بشر: فرد فرد بشر، و دسته جمعى آنان ،
محال نموده ، و قدرتش را بر اين كار نارسا بسازد، اين بوده كه قرآن
مشتمل بر تاءويلى است ، كه چون بشر احاطه بان نداشته ، آنرا تكذيب كرده ، و از
آوردن نظيرش نيز عاجز مانده ، چون تا كسى چيزى را درك نكند، نمى تواند
مثل آنرا بياورد، چون جز خدا كسى علمى بان ندارد، لا جرم احدى نمى تواند بمعارضه خدا
برخيزد، نه اينكه خداى سبحان دلهاى بشر را از آوردن
مثل قرآن منصرف كرده باشد، بطوريكه اگر منصرف نكرده بود، مى توانستند بياورند.
و نيز آيه : (افلا يتدبرون القرآن ، و لو كان من عند غير اللّه ، لوجدوا فيه اختلافا
كثيرا) ، كه به نبودن اختلاف در قرآن تحدى كرده است ، چه ظاهرش اين است كه تنها
چيزى كه بشر را عاجز از آوردن مثل قرآن كرده ، اين است كه خود قرآن ، يعنى الفاظ، و
معانيش ، اين خصوصيت رادارد: كه اختلافى در آن نيست ، نه اينكه خداى تعالى دلها را از
اينكه در مقام پيدا كردن اختلافهاى آن برآيند منصرف نموده باشد، بطوريكه اگر اين
صرف نبود، اختلاف در آن پيدا ميكردند، پس اينكه جمعى از مفسرين ، اعجاز قرآن را از راه
صرف ، و تصرف در دلها معجزه دانسته اند، حرف صحيحى نزده اند، و نبايد بدان اعتناء
كرد.
پاسخ به دو شبهه ياد شده و توضيح اينكه چگونه بلاغت قرآن معجزه است
بعد از آنكه اين مقدمه روشن شد، اينك در پاسخ از
اصل شبهه هاى دوگانه مى گوئيم : اينكه گفتيد: معجزه بودن قرآن از نظر بلاغت
محال است ، چون مستلزم آنست كه ، انسان در برابر ساخته خودش عاجز شود، جواب
ميگوئيم : كه آنچه از كلام مستند بقريحه آدمى است ، اين مقدار است كه طورى كلام را
تركيب كنيم ، كه از معناى درونى ما كشف كند، و اما تركيب آن ، و چيدن و نظم كلماتش ،
بطوريكه علاوه بر كشف از معنا، جمال معنا را هم حكايت كند، و معنا را بعين همان هيئتى كه در
ذهن دارد، بذهن شنونده منتقل بسازد، و يا نسازد، و عين آن معنا كه در ذهن گوينده است ،
بشنونده نشان بدهد، و يا ندهد، و نيز خود گوينده ، معنا را طورى در ذهن خود تنظيم كرده
، و صورت علميه اش را رديف كرده باشد، كه در تمامى روابطش ، و مقدماتش ، و
مقارناتش ، و لوا حق آن ، مطابق واقع باشد، و يا نباشد، يا در بيشتر آنها مطابق باشد،
يا در بعضى از آنها مطابق ، و در بعضى مخالف باشد، و يا در هيچيك از آنها رعايت واقع
نشده باشد، امورى است كه ربطى بوضع الفاظ ندارد بلكه مربوط بمقدار مهارت
گوينده در فن بيان ، و هنر بلاغت است ، و اين مهارت هم مولود قريحه ايست كه بعضى
براى اينكار دارند، و يكنوع لطافت ذهنى است ، كه بصاحب ذهن اجازه مى دهد كلمات و ادوات
لفظى را به بهترين وضع رديف كند، و نيروى ذهنى او را بان جريانيكه مى خواهد در
قالب لفظ در آورد، احاطه مى دهد بطوريكه الفاظ تمامى اطراف و جوانب آن ، و لوازم و
متعلقات آن جريان را حكايت كند.
پس در باب فصاحت و بلاغت ، سه جهت هست ، كه ممكن است هر سه در كلامى جمع بشود، و
ممكن است در خارج ، از يكديگر جدا شوند.
1- ممكن است يك انسان آنقدر بواژه هاى زبانى تسلط داشته باشد، كه حتى يك لغت از
آن زبان برايش ناشناخته و نامفهوم نباشد، و 2- و چه بسا مى شود كه انسانى ، نه
تنها عالم بلغت هاى زبانى است ، بلكه مهارت سخنورى بان زبان را هم دارد، يعنى مى
تواند خوب حرف بزند، اما حرف خوبى ندارد كه بزند، در نتيجه از سخن گفتن عاجز
ميماند، نمى تواند سخنى بگويد، كه حافظ جهات معنا، و حاكى از
جمال صورت آن معنا، آنطور كه هست ، باشد.
3- و چه بسا كسى باشد كه هم آگاهى بواژه هاى يك زبان داشته باشد، و هم در يك
سلسله از معارف و معلومات تبحر و تخصص داشته باشد، و لطف قريحه و رقت فطرى
نيز داشته ، اما نتواند آنچه از معلومات دقيق كه در ذهن دارد، با همان لطافت و رقت در
قالب الفاظ بريزد، در نتيجه از حكايت كردن آنچه در
دل دارد، باز بماند، خودش از مشاهده جمال و منظره زيباى آن معنا لذت مى برد، اما نمى
تواند معنا را بعين آن زيبائى و لطافت بذهن شنونده
منتقل سازد.
و از اين امور سه گانه ، تنها اولى مربوط بوضع الفاظ است ، كه انسان با قريحه
اجتماعى خود آنها را براى معانى كه در نظر گرفته وضع مى كند، و اما دومى و سومى ،
ربطى بوضع الفاظ ندارد، بلكه مربوط بنوعى لطافت در قوه مدركه آدمى است .
در محدوديت قوه مدركه انسان
و اين هم خيلى واضح است ، كه قوه مدركه آدمى محدود و مقدر است ، و نمى تواند بتمامى
تفاصيل و جزئيات حوادث خارجى ، و امور واقعى ، با تمامى روابط، و
علل ، و اسبابش ، احاطه پيدا كند، و بهمين جهت ما در هيچ لحظه اى بهيچ وجه ايمن از خطا
نيستيم ، علاوه بر اينكه استكمال ما تدريجى است ، و هستى ما بتدريج رو
بكمال مى رود، و اين خود باعث شده كه معلومات ما نيز اختلاف تدريجى داشته باشد، و از
نقطه نقص بسوى كمال برود.
هيچ خطيب ساحر بيان ، و هيچ شاعر سخندان ، سراغ نداريم ، كه سخن و شعرش در
اوائل امرش ، و اواخر كارش يكسان باشد.
و بر اين اساس ، هر كلام انسانى كه فرض شود، و گوينده اش هر كس باشد، بارى
ايمن از خطاء نيست ، چون گفتيم اولا انسان بتمامى اجزاء و شرائط واقع ، اطلاع و احاطه
ندارد، و ثانيا كلام اوائل امرش ، با اواخر كارش ، و حتى
اوائل سخنانش ، در يك مجلس ، با اواخر آن يكسان نيست ، هر چند كه ما نتوانيم تفاوت آنرا
لمس نموده ، و روى موارد اختلاف انگشت بگذاريم ، اما اينقدر ميدانيم كه قانون
تحول و تكامل عمومى است .
و بنابراين اگر در عالم ، بكلامى بربخوريم ، كه كلامى جدى و جدا سازنده حق از
باطل باشد، نه هذيان و شوخى ، و يا هنرنمائى ، در عين
حال اختلافى در آن نباشد، بايد يقين كنيم ، كه اين كلام آدمى نيست ، اين همان معنائى است
كه قرآن كريم آنرا افاده مى كند، و مى فرمايد: (افلا يتدبرون القرآن و لو كان من
عند غيراللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا) ، آيا در قرآن تدبر نمى كنند؟ كه اگر از ناحيه
غير خدا بود، اختلاف بسيار در آن مى يافتند)، و نيز مى فرمايد: (و السماء ذات الرجع
، و الارض ذات الصدع ، انه لقول فصل ، و ما هو
بالهزل ) ، سوگند بآسمان ، كه دائما در برگشت بنقطه ايست كه از آن نقطه حركت
كرد، و قسم بزمين كه در هر بهاران براى برون كردن گياهان شكافته ميشود، كه اين
قرآن جدا سازنده ميانه حق و باطل است ، و نه سخنى
باطل و مسخره ).
معارف قرآنى متكى بر حقايقى ثابت و لايتغير است و اختلاف و دگرگونى در آن راه ندارد
و در مورد قسم اين آيه ، نظر و دقت كن ، كه به چه چيز سوگند خورده ، بآسمان و زمينى
كه همواره در تحول و دگرگونى هستند، و براى چه سوگند خورده ؟ براى قرآنيكه
دگرگونگى ندارد، و متكى بر حقيقت ثابته ايستكه همان
تاءويل آنست (تاءويلى كه بزودى خواهيم گفت مراد قرآن از اين كلمه هر جا كه آورده چيست
).
و نيز درباره اختلاف نداشتن قرآن و متكى بودنش بر حقيقتى ثابت فرموده :
(بل هو قرآن مجيد، فى لوح محفوظ) ، بلكه اين قرآنى است مجيد، در لوحى محفوظ) و
نيز فرموده : (و الكتاب المبين ،انا جعلناه قرآنا عربيا، لعلكم تعقلون ، و انه فى ام
الكتاب لدينا لعلى حكيم ) ، سوگند بكتاب مبين ، بدرستيكه ما آنرا خواندنى و بزبان
عرب در آورديم ، باشد كه شما آنرا بفهميد، و بدرستى كه آن در ام الكتاب بود، كه
نزد ما بلند مرتبه و فرزانه است )، و نيز فرموده : (فلا اقسم بمواقع النجوم ، و انه
لقسم لو تعلمون عظيم ، انه لقرآن كريم ، فى كتاب مكنون ، لا يمسه الا المطهرون ) ،
بمدارهاى ستارگان سوگند، (و چه سوگندى كه ) اگر علم ميداشتيد مى فهميديد كه
سوگندى است عظيم ، كه اين كتاب خواندنى هائى است بزرگوار، و محترم ، و اين
خواندنى و ديدنى در كتابى ناديدنى قرار دارد، كه جز پاكان ، احدى با آن ارتباط
ندارد).
آياتيكه ملاحظه فرموديد، و آياتى ديگر نظائر آنها، همه حكايت از اين دارند: كه قرآن
كريم در معانى و معارفش ، همه متكى بر حقائقى ثابت ، و لايتغير است ، نه خودش در
معرض دگرگونگى است ، و نه آن حقائق .
حال كه اين مقدمه را شنيدى ، پاسخ از اشكال برايت معلوم شد، و فهميدى كه صرف
اينكه واژه ها و زبانها ساخته و قريحه آدمى است ، باعث نميشود كه كلام معجزآسا
محال باشد، و سخنى يافت شود كه خود انسان سازنده لغت نتواند
مثل آنرا بياورد، و معلوم شد كه اشكال نامبرده
مثل اين ميماند، كه كسى بگويد: محال است آهنگريكه خودش شمشير ميسازد، در برابر
ساخته خودش كه در دست مردى شجاع تر از او است عاجز بماند، و سازنده تخت نرد و
شطرنج ، بايد كه از همه بازى كنان شطرنج ماهرتر باشد، و سازنده فلود بايد كه
از هر كس ديگر بهتر آنرا بنوازد، در حاليكه هيچيك از اين حرفها صحيح نيست ، و بسيار
ميشود كه آهنگرى با شمشيريكه خودش ساخته كشته ميشود، و سازنده شطرنج در برابر
بازى كنى ماهر شكست ميخورد، و نوازنده اى بهتر از سازنده فلود آنرا مى نوازد، پس چه
عيبى دارد كه خداى تعالى بشر را با همان زبانيكه خود او وضع كرده ، عاجز و ناتوان
سازد.
شروط حصول بلاغت بتمام معناى كلمه
پس از همه مطالب گذشته روشن گرديد، كه بلاغت بتمام معناى كلمه وقتى براى كسى
دست ميدهد كه اولا بتمامى امور واقعى احاطه و آگاهى داشته باشد، و در ثانى الفاظى
كه اداء مى كند الفاظى باشد كه نظم و اسلوبى داشته باشد و مو به مو همه آن
واقعيات و صورتهاى ذهنى گوينده را در ذهن شنونده
منتقل سازد.
و ترتيب ميان اجزاء لفظ بحسب وضع لغوى مطابق باشد با اجزاء معنائى كه لفظ
ميخواهد قالب آن شود، و اين مطابقت بطبع هم بوده باشد، و در نتيجه وضع لغوى لغت
با طبع مطابق باشد، اين آن تعريفى است كه شيخ عبدالقاهر جرجانى در كتاب
دلائل الاعجاز خود براى كلام فصيح و بليغ كرده .
و اما معنا در صحت و درستيش متكى بر خارج و واقع بوده باشد، بطوريكه در قالب
لفظ، آن وضعى را كه در خارج دارد از دست ندهد، و اين مرتبه مقدم بر مرتبه قبلى ، و
اساس آنست ، براى اينكه چه بسيار كلام بليغ كه تعريف بلاغت
شامل آن هست ، يعنى اجزاء لفظ با اجزاء معنا مطابقت دارد، ولى اساس آن كلام شوخى و
هذيانست ، كه هيچ واقعيت خارجى ندارد، و يا اساسش جهالت است و معلوم است كه نه كلام
شوخى و هذيان مى تواند با جد مقاومت كند، و نه جهالت بنيه آنرا دارد كه با حكمت
بمعارضه برخيزد، و نيز معلوم استكه كلام جامع ميان حلاوت و گوارائى عبارت ، و
جزالت اسلوب ، و بلاغت معنا، و حقيقت واقع ، راقى ترين كلام است .
حق يكى است و چون قرآن حق است ميان اجزاء آن اختلاف نيست
باز اين معنا معلوم است كه وقتى كلام قائم بر اساس حقيقت و معنايش منطبق با واقع باشد،
و تمام انطباق را دارا باشد، ممكن نيست كه حقايق ديگر را تكذيب كند، و يا حقايق و معارف
ديگرانرا تكذيب كند.
چون حقائق عالم همه با هم متحدالاجزاء متحدالاركانند، هيچ حقى نيست كه حقى ديگر را
باطل كند، و هيچ صدقى نيست كه صدقى ديگر را
ابطال نمايد، و تكذيب كند، و اين باطل است كه هم با حق منافات دارد، و هم با باطلهاى
ديگر، خوب توجه كن ، ببين از آيه : (فماذا بعد الحق الا
الضلال ) ، بعد از حق غير از ضلالت چه چيز هست )؟ چه ميفهمى ، در اين آيه حق را مفرد
آورده ، تا اشاره كند باينكه در حق افتراق و تفرقه و پراكندگى نيست ، باز در آيه (و
لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله ) ، راه ها را
دنبال مكنيد، كه از راه او متفرقتان ميسازد)، نظر كن ، كه راه خدا را يكى دانسته ، و راه هاى
ديگر را متعدد، و متفرق ، و تفرقه آور دانسته است .
حال كه امر بدين منوال است ، يعنى ميان اجزاء حق اختلاف و تفرقه نيست ، بلكه همه اجزاء
آن با يكدگر ائتلاف دارند، قرآن كريم هم كه حق است ، قهرا اختلافى در آن ديده نميشود،
و نبايد ديده شود، چون حق است ، و حق يكى است ، و اجزاءش يكدگر را بسوى خود مى
كشند، و هر يك ساير اجزاء را نتيجه ميدهد، هر يك شاهد صدق ديگران ، و حاكى از آنها
است .
و اين از عجائب امر قرآن كريم است ، براى اينكه يك آيه از آيات آن ممكن نيست بدون
دلالت و بى نتيجه باشد، و وقتى يكى از آيات آن با يكى ديگر مناسب با آن ضميمه
ميشود، ممكن نيست كه از ضميمه شدن آندو نكته بكرى از حقايق دست نيايد، و همچنين وقتى
آندو آيه را با سومى ضميمه كنيم مى بينيم كه سومى شاهد صدق آن نكته ميشود.
و اين خصوصيت تنها در قرآن كريم است ، و بزودى خواننده عزيز در اين كتاب در
خلال بياناتيكه ذيل دسته از آيات ايراد مى كنيم ، باين خاصه بر خواهد خورد، و نمونه
هائى از آن را خواهد ديد، اما حيف و صد حيف كه اين روش و اين طريقه از تفسير از صدر
اسلام متروك ماند، و اگر از همان اوائل اين طريقه تعقيب ميشد، قطعا تا امروز چشمه هائى
از درياى گواراى قرآن جوشيده بود، و بشر بگنجينه هاى گرانبهائى از آن دست يافته
بود.
پس خيال مى كنم كه تا اينجا اشكالى كه كرده بودند جواب داده شد، و بطلانش از هر دو
جهت روشن گرديد، هم روشن شد كه منافات ندارد انسان ، واضع لغت باشد، و در عين
حال قرآنى نازل شود كه خود وضع كننده لغت عرب را از آوردن
مثل آن عاجز سازد، و هم روشن گرديد كه ممكن است از ميان قالبها و تركيب هاى لفظى ،
چند تركيب ، معجزه باشد، و اينكه در جهت اولى گفتند: سازنده لغت عرب انسان است ،
چطور ممكن است كتابى عربى او را عاجز كند؟
باطل است ، و اينكه در جهت دوم گفتند بفرضى هم كه از ميان تركيبات يك تركيب معجزه در
آيد نيز باطل است .
معجزه در قرآن بچه معنا است ؟ و چه چيز حقيقت آنرا تفسير مى كند؟
هيچ شبهه اى نيست در اينكه قرآن دلالت دارد بر وجود آيتى كه معجزه باشد، يعنى خارق
عادت باشد، و دلالت كند بر اينكه عاملى غير طبيعى و از ماوراء طبيعت و بيرون از نشئه
ماده در آن دست داشته است ، البته معجزه باين معنا را قرآن
قبول دارد، نه بمعناى امرى كه ضرورت عقل را
باطل سازد.
اثبات بى پايگى سخنان عالم نمايانى كه در صددتاءويل آيات داله بر وقوع معجزه ، بر آمده اند در
چند فصل
پس اينكه بعضى از عالم نماها در صدد بر آمده اند بخاطر اينكه آبروى مباحث طبيعى را
حفظ نموده ، آنچه را از ظاهر آنها فهميده با قرآن وفق دهند، آيات داله بر وجود معجزه و
وقوع آنرا تاءويل كرده اند زحمتى بيهوده كشيده و سخنانشان مردود است ، و بدرد خودشان
ميخورد، اينك براى روشن شدن حقيقت مطلب ، آنچه از قرآن شريف درباره معناى معجزه
استفاده ميشود در ضمن چند فصل ايراد مى كنيم ، تا بى پايگى سخنان آن عالم نماها
روشن گردد.
1- قرآن قانون عليت عمومى را مى پذيرد
قرآن كريم براى حوادث طبيعى ، اسبابى قائل است ، و قانون عمومى عليت و معلوليت را
تصديق دارد، عقل هم با حكم بديهى و ضروريش اين قانون را
قبول داشته ، بحثهاى علمى و استدلالهاى نظرى نيز بر آن تكيه دارد، چون انسان بر اين
فطرت آفريده شده كه براى هر حادثه اى مادى از علت پيدايش آن جستجو كند، و بدون
هيچ ترديدى حكم كند كه اين حادثه علتى داشته است .
اين حكم ضرورى عقل آدمى است ، و اما علوم طبيعى و ساير بحثهاى علمى نيز هر حادثه اى
را مستند بامورى ميداند، كه مربوط بان و صالح براى عليت آن است ، البته منظور ما از
علت ، آن امر واحد، و يا مجموع امورى است كه وقتى دست بدست هم داده ، و در طبيعت بوجود
مى آيند، باعث پيدايش موجودى ديگر مى شوند، بعد از تكرار تجربه خود آن امر و يا
امور را علت و آن موجود را معلول آنها ميناميم ، مثلا بطور مكرر تجربه كرده ايم كه هر جا
سوخته اى ديده ايم ، قبل از پيدايش آن ، علتى باعث آن شده ، يا آتشى در بين بوده ، و
آنرا سوزانده ، و يا حركت و اصطكاك شديدى باعث آن شده ، و يا چيز ديگرى كه باعث
سوختگى ميگردد، و از اين تجربه مكرر خود، حكمى كلى بدست آورده ايم ، و نيز بدست
آورده ايم كه هرگز علت از معلول ، و معلول از علت تخلف نمى پذيرد، پس كليت و عدم
تخلف يكى از احكام عليت و معلوليت ، و از لوازم آن ميباشد.
پس تا اينجا مسلم شد كه قانون عليت هم مورد
قبول عقل آدمى است ، و هم بحثهاى علمى آنرا اساس و تكيه گاه خود ميداند،
حال مى خواهيم بگوئيم از ظاهر قرآن كريم هم بر مى آيد كه اين قانون را
قبول كرده ، و آنرا انكار نكرده است ، چون بهر موضوعيكه متعرض شده از
قبيل مرگ و زندگى ، و حوادث ديگر آسمانى و زمينى ، آنرا مستند بعلتى كرده است ، هر
چند كه در آخر بمنظور اثبات توحيد، همه را مستند بخدا دانسته .
پس قرآن عزيز بصحت قانون عليت عمومى حكم كرده ، باين معنا كه
قبول كرده وقتى سببى از اسباب پيدا شود، و شرائط ديگر هم با آن سبب هماهنگى كند، و
مانعى هم جلو تاءثير آن سبب را نگيرد، مسبب آن سبب وجود خواهد يافت ، البته باذن خدا
وجود مى يابد، و چون مسببى را ديديم كه وجود يافته ، كشف مى شود كه لابد قبلا سببش
وجود يافته بوده .
2- قرآن حوادث خارق عادت را مى پذيرد
قرآن كريم در عين اينكه ديديم كه قانون عليت را
قبول دارد، از داستانها و حوادثى خبر ميدهد كه با جريان عادى و معمولى و جارى در نظام
علت و معلول سازگار نبوده ، و جز با عواملى غير طبيعى و خارق العاده صورت نمى
گيرد، و اين حوادث همان آيت ها و معجزاتى است كه بعده اى از انبياء كرام ، چون نوح ، و
هود، و صالح ، و ابراهيم ، و لوط، و داود، و سليمان ، و موسى ، و عيسى ، و محمد،
صلوات اللّه عليهم نسبت داده است .
حال بايد دانست كه اينگونه امور خارق العاده هر چند كه عادت ، آنرا انكار نموده ، و
بعيدش مى شمارد، الا اينكه فى نفسه امور محال نيستند، و چنان نيست كه
عقل آنرا محال بداند، و از قبيل اجتماع دو نقيض ، و ارتفاع آندو نبوده ، مانند اين نيست كه
بگوئيم : ممكن است چيزى از خود آن چيز سلب شود، مثلا گردو گردو نباشد، و يا بگوئيم
: يكى نصف دو تا نيست ، و امثال اينگونه امورى كه بالذات و فى نفسه محالند، و خوارق
عادات از اين قبيل نيستند.
و چگونه ميتوان آنرا از قبيل محالات دانست ؟ با اينكه مليونها انسان
عاقل كه پيرو دين بودند، در اعصار قديم ، معجزات را پذيرفته ، و بدون هيچ انكارى
با آغوش باز و با جان و دل قبولش كرده اند، اگر معجزه از
قبيل مثالهاى بالا بود، عقل هيچ عاقلى آنرا نمى پذيرفت ، و با آن به نبوت كسى ، و هيچ
مسئله اى ديگر استدلال نمى كرد، و اصلا احدى يافت نميشد كه آنرا بكسى نسبت دهد.
علاوه بر اينكه اصلاينگونه امور، يعنى معجزات را عادت طبيعت ، انكار نمى كند،
چون چشم نظام طبيعت از ديدنآن پر است ، و برايش تازگى ندارد، در هر آن مى
بيند كه زنده اى بمردهتبديل ميشود، و مرده اى زنده ميگردد، صورتى
بصورت ديگر، حادثه اى
دو فرق بينوقايع عادى و معجزه خارق عادت
تنها فرقى كه ميان روش عادت با معجزه خارق عادت هست ، اين است كه اسباب مادى براى
پديد آوردن آنگونه حوادث در جلو چشم ما اثر مى گذارند، و ما روابط مخصوصى كه آن
اسباب با آن حوادث دارند، و نيز شرايط زمانى و مكانى مخصوصش را مى بينيم ، و از
معجزات را نمى بينيم ، و ديگر اينكه در حوادث طبيعى اسباب اثر خود را بتدريج مى
بخشند، و در معجزه آنى و فورى اثر مى گذارند.
مثلا اژدها شدن عصا كه گفتيم محال عقلى نيست ، در مجراى طبيعى اگر بخواهد صورت
بگيرد، محتاج بعلل و شرائط زمانى و مكانى مخصوصى است ، تا در آن شرائط، ماده
عصا از حالى بحالى ديگر برگردد، و بصورتهاى بسيارى يكى پس از ديگرى در آيد،
تا در آخر صورت آخرى را بخود بگيرد، يعنى اژدها شود، و معلوم است كه در اين مجرا
عصا در هر شرايطى كه پيش آيد، و بدون هيچ علتى و خواست صاحب اراده اى اژدها
نميشود، ولى در مسير معجزه محتاج بان شرائط و آن مدت طولانى نيست ، بلكه علت كه
عبارتست از خواست خدا، همه آن تاءثيرهائى را كه در مدت طولانى بكار مى افتاد تا عصا
اژدها شود، در يك آن بكار مى اندازند، همچنانكه ظاهر از آياتيكه
حال معجزات و خوارق را بيان مى كند همين است .
تصديق و پذيرفتن خوارق عادت نه تنها براى عامه مردم كه سر و كارشان با حس و
تجربه ميباشد مشكل است ، بلكه نظر علوم طبيعى نيز با آن مساعد نيست براى اينكه علوم
طبيعى هم سر و كارش با سطح مشهود از نظام علت و
معلول طبيعى است ، آن سطحى كه تجارب علمى و آزمايش هاى امروز و فرضياتى كه
حوادث را تعليل مى كنند، همه بر آن سطح انجام ميشوند، پس پذيرفتن معجزات و خوارق
عادات هم براى عوام ، و هم براى دانشمندان روز،
مشكل است .
كارهاى خارق العاده و توجيه علماء روانكاو از آنها
چيزيكه هست علت اين نامساعد بودن نظرها، تنها انس ذهن بامور محسوس و ملموس است ، و
گرنه خود علم معجزه را نمى تواند انكار كند، و يا روى آن پرده پوشى كند، براى
اينكه چشم علم از ديدن امور عجيب و خارق العاده پر است ، هر چند كه دستش هنوز به مجارى
آن نرسيده باشد، و دانشمندان دنيا همواره از مرتاضين و جوكيها، حركات و كارهاى خارق
العاده مى بينند، و در جرائد و مجلات و كتابها ميخوانند، و خلاصه چشم و گوش مردم دنيا
از اينگونه اخبار پر است ، بحدى كه ديگر جاى هيچ شك و ترديدى در وجود چنين خوارقى
باقى نمانده .
و چون راهى براى انكار آن باقى نمانده ، علماى روانكاو دنيا، ناگزير شده اند در مقام
توجيه اينگونه كارها بر آمده ، آنرا بجريان امواج نامرئى الكتريسته و مغناطيسى نسبت
دهند، لذا اين فرضيه را عنوان كرده اند: كه رياضت و مبارزات نفسانى ، هر قدر سخت تر
باشد، بيشتر انسان را مسلط بر امواج نامرئى و مرموز مى سازد، و بهتر ميتواند در آن
امواج قوى بدلخواه خود دخل و تصرف كند، امواجى كه در اختيار اراده و شعورى است و يا
اراده و شعورى با آنها است ، و بوسيله اين تسلط بر امواج حركات و تحريكات و
تصرفاتى عجيب در ماده نموده ، از طريق قبض و بسط و
امثال آن ، ماده را بهر شكلى كه ميخواهد در مى آورد.
و اين فرضيه در صورتى كه تمام باشد، و هيچ اشكالى اساسش را سست نكند سر از
يك فرضيه جديدى در مى آورد كه تمامى حوادث متفرقه را
تعليل مى كند، و همه را مربوط بيك علت طبيعى ميسازد، نظير فرضيه اى كه در قديم
حوادث و يا بعضى از آنها را توجيه مى كرد، و آن فرضيه حركت و قوه بود.
اين بود سخنان دانشمندان عصر درباره معجزه و خوارق عادات ، و تا اندازه اى حق با ايشان
است ، چون معقول نيست معلولى طبيعى علت طبيعى نداشته باشد، و در عين
حال رابطه طبيعى محفوظ باشد، و بعبارت ساده تر منظور از علت طبيعى اين است كه چند
موجود طبيعى (چون آب و آفتاب و هوا و خاك ) با شرائط و روابطى خاص جمع شوند، و
در اثر اجتماع آنها موجودى ديگر فرضا گياه پيدا شود، كه وجودش بعد از وجود آنها، و
مربوط بانها است ، به طورى كه اگر آن اجتماع و نظام سابق بهم بخورد، اين موجود
بعدى وجود پيدا نمى كند.
پس فرضا اگر از طريق معجزه درخت خشكى سبز و بارور شد، با اينكه موجودى است
طبيعى ، بايد علتى طبيعى نيز داشته باشد،
حال چه ما آن علت را بشناسيم ، و چه نشناسيم ، چه مانند علماى نامبرده آن علت را عبارت از
امواج نامرئى الكتريسته مغناطيسى بدانيم ، و چه درباره اش سكوت كنيم .
معجزه و خوارق عادات نيز مستند به علل و اسباب هستند
قرآن كريم هم نام آن علت را نبرده ، و نفرموده آن يگانه امر طبيعى كه تمامى حوادث را
چه عاديش و چه آنها كه براى بشر خارق العاده است ،
تعليل مى كند چيست ؟ و چه نام دارد؟ و كيفيت تاءثيرش چگونه است ؟.
و اين سكوت قرآن از تعيين آن علت ، بدان جهت است كه از غرض عمومى آن خارج بوده ،
زيرا قرآن براى هدايت عموم بشر نازل شده ، نه تنها براى دانشمندان و كسانيكه
فرضا الكتريسته شناسند، چيزيكه هست قرآن كريم اين مقدار را بيان كرده : كه براى
هر حادث مادى سببى مادى است ، كه باذن خدا آن حادث را پديد مى آورد، و بعبارتى ديگر،
براى هر حادثى مادى كه در هستيش مستند بخداست ، (و همه موجودات مستند باو است ) يك
مجراى مادى و راهى طبيعى است ، كه خدايتعالى فيض خود را از آن مجرى بآن موجود
افاضه مى كند.
از آن جمله ميفرمايد: (و من يتق اللّه يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب ، و من
يتوكل على اللّه فهو حسبه ، ان اللّه بالغ امره قد
جعل اللّه لكل شى ء قدرا) ، كسيكه از خدا بترسد، خدا برايش راه نجاتى قرار داده ، از
مسيرى كه خودش نپندارد، روزيش ميدهد، و كسيكه بر خدا
توكل كند، او وى را بس است ، كه خدا بكار خويش مى رسد، و خدا براى هر چيزى مقدار و
اندازه اى قرار داده ).
در صدر آيه ، با مطلق آوردن كلام ، مى فهماند هر كس از خدا بترسد، و هر كس بطور
مطلق بر خدا توكل كند، خدا او را روزى ميدهد، و كافى براى او است ، هر چند كه اسباب
عادى كه نزد ما سبب اند، بر خلاف روزى وى حكم كنند، يعنى حكم كنند كه چنين كسى نبايد
روزى بمقدار كفايت داشته باشد.
اين دلالت را اطلاق آيات زير نيز دارد: (و اذا سالك عبادى عنى ، فانى قريب اجيب دعوه
الداع اذا دعان ) : و چون بندگان من سراغ مرا از تو مى گيرند من نزديكم ، دعاى دعا
كننده را در صورتيكه مرا بخواند اجابت مى كنم ، هر چند كه اسباب ظاهرى مانع از اجابت
باشد)، (ادعونى استجب لكم ) : مرا بخوانيد تا دعايتان را مستجاب كنم ، (هر چند كه
اسباب ظاهرى اقتضاى آن نداشته باشد): (اليس اللّه بكاف عبده ) ، آيا خدا كافى بنده
خود نيست ؟ چرا هست ، و حوائج و سئوالات او را كفايت مى كند، هر چند كه اسباب ظاهرى
مخالف آن باشند).
گفتگوى ما درباره صدر آيه سوم از سوره طلاق بود، كه آيات بعدى نيز، استفاده ما را
از آن تاييد مى كرد، اينك ميگوئيم كه ذيل آيه يعنى جمله : (ان اللّه بالغ امره ) اطلاق
صدر را تعليل مى كند، و مى فهماند چرا خدايتعالى بطور مطلق امور متوكلين و متقين را
كفايت مى كند؟ هر چند اسباب ظاهرى اجازه آنرا ندهند؟ مى فرمايد: براى اينكه اولا امور
زندگى متوكلين و متقين جزو كارهاى خود خداست ، (همچنانكه كارهاى شخصى يك وزير
فداكار، كار شخص سلطان است )، و در ثانى خدائيكه سلسله اسباب را براه انداخته ،
العياذ باللّه دست بند بدست خود نزده ، همانطور كه باراده و مشيت خود آتش را سوزنده
كرده ، در داستان ابراهيم اين اثر را از آتش مى گيرد، و همچنين در مورد هر سببى ديگر،
اراده و مشيت خدايتعالى باطلاق خود باقى است ، و هر چه بخواهد مى كند، هر چند كه
راههاى عادى و اسباب ظاهرى اجازه چنين كارى را نداده باشند.
حال بايد ديد آيا در مورد خوارق عادات و معجزات ، خدايتعالى چه مى كند؟ آيا معجزه را
بدون بجريان انداختن اسباب مادى و علل طبيعى و بصرف اراده خود انجام ميدهد، و يا آنكه
در مورد معجزه نيز پاى اسباب را بميان مياورد؟ ولى علم ما بان اسباب احاطه ندارد، و خدا
خودش بدان احاطه دارد، و بوسيله آن اسباب آن كارى را كه ميخواهد مى كند؟.
آيه (قد جعل اللّه شى ء قدرا) دلالت دارد بر صحت احتمال دوم
هر دو طريق ، احتمال دارد، جز اينكه جمله آخرى آيه سوم سوره طلاق يعنى جمله : (قد
جعل اللّه لكل شى ء قدرا) ، كه مطالب ما قبل خود را
تعليل مى كند، و مى فهماند بچه جهت (خدا بكارهاى متوكلين و متقين مى رسد؟) دلالت دارد
بر اينكه احتمال دوم صحيح است ، چون بطور عموم فرموده : خدا براى هر چيزى كه
تصور كنى ، حدى و اندازه اى و مسيرى معين كرده ، پس هر سببى كه فرض شود، (چه از
قبيل سرد شدن آتش بر ابراهيم ، و زنده شدن عصاى موسى ، و
امثال آنها باشد، كه اسباب عاديه اجازه آنها را نمى دهد)، و يا سوختن هيزم باشد، كه
خود، مسبب يكى از اسباب عادى است ، در هر دو مسبب خداى تعالى براى آن مسيرى و اندازه
اى و مرزى معين كرده ، و آن مسبب را با ساير مسببات و موجودات مربوط و
متصل ساخته ، در مورد خوارق عادات آن موجودات و آن اتصالات و ارتباطات را طورى بكار
مى زند، كه باعث پيدايش مسبب مورد اراده اش (نسوختن ابراهيم ، و اژدها شدن عصا و
امثال آن ) شود، هر چند كه اسباب عادى هيچ ارتباطى با آنها نداشته باشد، براى اينكه
اتصالات و ارتباطهاى نامبرده ملك موجودات نيست ، تا هر جا آنها اجازه دادند منقاد و رام
شوند، و هر جا اجازه ندادند ياغى گردند، بلكه مانند خود موجودات ، ملك خدايتعالى و
مطيع و منقاد اويند.
و بنابراين آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه خدايتعالى بين تمامى موجودات اتصالها و
ارتباطهائى برقرار كرده ، هر كارى بخواهد ميتواند انجام دهد، و اين نفى عليت و سببيت
ميان اشياء نيست ، و نميخواهد بفرمايد اصلا علت و معلولى در بين نيست ، بلكه ميخواهد
آنرا اثبات كند و بگويد: زمام اين علل همه بدست خداست ، و بهر جا و بهر نحو كه
بخواهد بحركتش در مى آورد، پس ، ميان موجودات ، عليت حقيقى و واقعى هست ، و هر وجودى
با موجوداتى قبل از خود مرتبط است ، و نظامى در ميان آنها بر قرار است ، اما نه بآن
نحوى كه از ظواهر موجودات و بحسب عادت در مى يابيم ، (كه مثلا همه جا سركه صفرا
بر باشد)، بلكه بنحوى ديگر است كه تنها خدا بدآن آگاه است ،
(دليل روشن اين معنا اين است كه مى بينيم فرضيات علمى موجود قاصر از آنند كه تمامى
حوادث وجود را تعليل كنند).
بيان اينكه فقط خداوند به نظام و ارتباط بين موجودات آگاهى دارد در آيات قرآنى
اين همان حقيقتى است كه آيات قدر نيز بر آن دلالت دارد، مانند آيه (و ان من شى ء الا
عندنا خزائنه ، و ما ننزله الا بقدر معلوم ) ، هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه هاى
آنست ، و ما نازل و در خور اين جهانش نميكنيم ، مگر به اندازه اى معلوم ) و آيه (انا
كل شى ء خلقناه بقدر) ، ما هر چيزى را بقدر و اندازه خلق كرده ايم ، و آيه (و خلق
كل شى ء، فقدره تقديرا) (و هر چيزى آفريد، و آنرا به نوعى اندازه گيرى كرد) و
آيه ((الذى خلق فسوى ، و الذى قدر فهدى ) ، آنكسى كه خلق كرد، و خلقت هر چيزيرا
تكميل و تمام نمود، و آنكسى كه هر چه را آفريد اندازه گيرى و هدايتش فرمود)، و همچنين
آيه (ما اصاب من مصيبه فى الارض و لا فى انف سكم ، الا فى كتاب من
قبل ان نبراها) (هيچ مصيبتى در زمين و نه در خود شما پديد نمى آيد، مگر آنكه
قبل از پديد آوردنش در كتابى ضبط بوده )، كه درباره ناگواريهااست ، و نيز آيه (ما
اصاب من مصيبه الا باذن اللّه ، و من يومن باللّه يهد قلبه ، و اللّه
بكل شى ء عليم ) ، (هيچ مصيبتى نمى رسد، مگر باذن خدا، و كسيكه بخدا ايمان آورد، خدا
قلبش را هدايت مى كند، و خدا بهر چيزى دانا است ).
آيه اولى و نيز بقيه آيات ، همه دلالت دارند بر اينكه هر چيزى از ساحت اطلاق بساحت و
مرحله تعين و تشخص نازل ميشود، و اين خدا است كه با تقدير و اندازه گيرى خود، آنها را
نازل ميسازد، تقديريكه هم قبل از هر موجود هست ، و هم با آن ، و چون معنا ندارد كه موجودى
در هستيش محدود و مقدر باشد، مگر آنكه با همه روابطى كه با ساير موجودات دارد محدود
باشد، و نيز از آنجائيكه يك موجود مادى با مجموعه اى از موجودات مادى ارتباط دارد، و آن
مجموعه براى وى نظير قالبند، كه هستى او را تحديد و تعيين مى كند، لاجرم بايد گفت :
هيچ موجود مادى نيست ، مگر آنكه بوسيله تمامى موجودات مادى كه جلوتر از او و با او
هستند قالب گيرى شده ، و اين موجود، معلول موجود ديگرى است
مثل خود.
ممكن هم هست در اثبات آنچه گفته شد استدلال كرد بايه (ذلكم اللّه ربكم ، خالق
كلشى ء) ، (اين اللّه است كه پروردگار شما، و آفريدگار همه كائنات است ). و آيه
(ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم ) ، چون اين دو آيه بضميمه
آيات ديگريكه گذشت قانون عمومى عليت را تصديق ميكند، و مطلوب ما اثبات ميشود.
براى اينكه آيه اول خلقت را بتمامى موجوداتى كه اطلاق كلمه (چيز) بر آن صحيح
باشد، عموميت داده ، و فرموده هر آنچه (چيز) باشد مخلوق خداست ، و آيه دومى خلقت را يك
و تيره و يك نسق دانسته ، اختلافى را كه مايه هرج و مرج و جزاف باشد نفى مى كند.
و قرآن كريم همانطور كه ديديد قانون عمومى عليت ميان موجودات را تصديق كرد، نتيجه
ميدهد كه نظام وجود در موجودات مادى چه با جريان عادى موجود شوند، و چه با معجزه ،
بر صراط مستقيم است ، و اختلافى در طرز كار آن
علل نيست ، همه بيك و تيره است ، و آن اين استكه هر حادثى
معلول علت متقدم بر آن است .
از اينجا اين معنا نيز نتيجه گيرى ميشود: كه هر سبب از اسباب عادى ، كه از مسبب خود
تخلف كند، سبب حقيقى نيست ، ما آنرا سبب پنداشته ايم ، و در مورد آن مسبب ، اسباب حقيقى
هست ، كه بهيچ وجه تخلف نمى پذيرد، و احكام و خواص ، دائمى است ، همچنانكه تجارب
علمى نيز در عناصر حياة و در خوارق عادات ، اين معنا را تاءييد مى كند.
3- قرآن در عين اينكه حوادث مادى را بعلل مادى نسبت ميدهد بخدا هم منسوب ميدارد
قرآن كريم همانطور كه ديديد ميان موجودات عليت و معلوليت را اثبات نمود، و سببيت
بعضى را براى بعضى ديگر تصديق نمود، همچنين امر تمامى موجودات را بخدايتعالى
نسبت داده ، نتيجه مى گيرد: كه اسباب وجودى ، سببيت خود را از خود ندارند، و
مستقل در تاءثير نيستند، بلكه مؤ ثر حقيقى و بتمام معناى كلمه كسى جز خداى (عز
سلطانه ) نيست ، و در اين باره فرموده : (اءلا له الخلق و الامر) ، (آگاه باش كه خلقت
و امر همه بدست او است )، و نيز فرموده : (لله ما فى السماوات و ما فى الارض ) ، (از
آن خداست آنچه در آسمانها است و آنچه در زمين است ) و نيز فرموده : (له ملك السماوات و
الارض ) ، (مراو راست ملك آسمانها و زمين )، و نيز فرموده :
(قل كل من عند اللّه ) ، (بگو همه از ناحيه خداست ) و آياتى بسيار ديگر، كه همه دلالت
ميكنند بر اينكه هر چيزى مملوك محض براى خداست ، و كسى در ملك عالم شريك خدا نيست ،
و خدا ميتواند هر گونه تصرفى كه بخواهد و اراده كند در آن بكند، و كسى نيست كه در
چيزى از عالم تصرف نمايد، مگر بعد از آنكه خدا اجازه دهد، كه البته خدا بهر كس
بخواهد اجازه تصرف ميدهد، ولى در عين حال همان كس نيز
مستقل در تصرف نيست ، بلكه تنها اجازه دارد، و معلوم است كه شخص مجاز،
دخل و تصرفش بمقدارى است كه اجازه اش داده باشند، و در اين باره فرموده
(قل اللّه م مالك الملك ، توتى الملك من تشاء، و تنزع الملك ممن تشاء) ، (بار الها كه
مالك ملكى ، و ملك را بهر كس بخواهى ميدهى ، و از هر كس بخواهى باز مى ستانى )، و
نيز فرموده : (الذى اعطى كلشى ء خلقه ثم هدى ) ، (آنكه خلقت هر موجودى را بآن داده
و سپس هدايت كرده ) و آياتى ديگر از اين قبيل ، كه تنها خدايرا
مستقل در ملكيت عالم معرفى مى كنند.
همچنانكه در دو آيه زير اجازه تصرف را بپاره اى اثبات نموده ، در يكى فرموده : (له
ما فى السماوات و ما فى الارض ، من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه ؟) (مر او راست ملك
آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است ، كيست آنك س كه نزد او بدون اذن او شفاعت كند)، و
در دومى مى فرمايد: (ثم استوى على العرش ، يدبر الامر، ما من شفيع الا من بعد اذنه
) ، (سپس بر مصدر اوامر قرار گرفته ، امر را اداره كرد، هيچ شفيعى نيست مگر بعد از
اذن او).
پس با در نظر گرفتن اين آيات ، اسباب هر چه باشند، مالك سببيت خود هستند، اما به
تمليك خدايتعالى ، و در عين اينكه مالك سببيت خود هستند،
مستقل در اثر نيستند، اين معنا همان است كه خدايتعالى از آن به شفاعت و اذن تعبير نموده ، و
معلوم است كه اذن وقتى معناى صحيحى خواهد داشت كه وجود و عدمش يكسان نباشد، باين
معنا كه اگر اذن باشد مانعى از تصرف ماءذون نباشد، و اگر اذن نباشد، مانعى از
تصرف او جلوگيرى كند، و آن مانع هم وقتى تصور دارد، كه در شى ء مورد بحث
اقتضائى براى تصرف باشد، چيزيكه هست مانع جلو آن اقتضاء را بگيرد، و نگذارد
شخص ماءذون در آن شى ء تصرف كند.