فرزندان يعقوب كه در ابتدا هفتاد نفر بودند روز بروز بيشتر شده و تا زمانى كهيوسف زنده بود در عزت مى زيستند.ولى بعد از رحلت يوسف،مقدمات خوارى آنان كه به بنى اسرائيل مشهور بودند
بدست فراعنه شروع گرديد.پادشاهان مصر از ترس قوى شدن بنى اسرائيل به آزاروقتل وپراكنده كردن آنان پرداختند مخصوصا فرعون زمان حضرت موسى كه بهرامسس دوم مشهور بود دستور داده بود تا پسرانشان را بكشند ودخترانشان را زندهنگه مى داشتند و آنان را به شغلهاى پَست مى گماشتند.
تا اينكه موسى فرزند عمران ويوكابد در مصر متولد شد و با اسباب الهى به قصرفرعون برده شد ودر آنجا بزرگ گرديد.سپس به پيامبرى رسيد.او با كمك برادرشهارون ،به مبارزه فرعون طغيان كار رفت وعاقبت پيروز گرديد.موسى در سن 126سالگى وهارون در 133سالگى از دنيا رفتند وقبر موسى در كوه «نبأ» و هارون در كوه«هور» در طور سينا مدفون هستند.
چون ظلم فرعون به نهايت رسيد،خداوند خواست اورا نابود كند.شبى فرعوندر خواب ديد كه آتشى از اطراف بيت المقدس شعله كشيد و خانه او وبقيه افرادشرا سوزاند وفقط
بنى اسرائيل سالم ماندند.فرعون هراسان از خواب بلند شد وتعبير كنندگاه خوابرا احضار نمود.واز آنها تعبير خواب خودرا خواست.آنها گفتند پسرى از بنى اسرائيل متولد مى شود كه نابودى تو به دست اوست.او سلطنت تورا از بينمى برد.فرعون امر كرد كه فرزندان تمام زنان حامله رااگر پسر زائيدندبكشند.چندسال اين دستور را عملى نمودند.بيمارى در بنى اسرائيل افتاد كه اكثربزرگان آن از بين رفتند.ونزديك شد كه از مردان كسى باقى نماند.عدهاى از فرعونياننزد فرعون آمدند وگفتند اين بيمارى كه دربنى اسرائيل واقع شده كه بزرگانشان رامى كشد واز طرفى بدستور تو نوزادان پسر كشته مى شوند،ديگر كسى باقى نمى ماندكه بما خدمت كند.فرعون دستور داد تا يكسال پسران را بكشند ويكسالنكشند.هارون برادر موسى (ع) در سالى متولد شد كه كودكان را نمى كشتند.وموسى (ع) هم در سالى متولد شد كه مى كشتند.هارون يكسال وسه ماه ازموسى (ع)بزرگتر بود.در روايتى ساحران به فرعون گفتند مادر كتابها ديدهايم كه آننوزاد از صلب عمران است.عمران كه در پنهانى ايمان داشت وايمان خودرا پنهانمى كرد،از خواص فرعون بود.فرعون به او گفت كه نبايد يكساعت از من غايبشوى !وشب وروز نزد من باشى !عمران قبول كردوشب وروز نزد فرعون بود.يكشبفرعون روى تخت خوابيده بود وعمران همسرش را ديد كه فرشتگان اورا بدوناينكه نگهبانان ببينند،نزد عمران آوردوهمان شب نطفه حضرت موسى (ع) بستهشد.مادر حضرت موسى (ع) به خانهاش رفت واثر حمل ظاهرشد.عمران از اين امرترسان شد وخبر به فرعون رسيد.زنان را براى بررسى حال مادر حضرت موسى (ع)نزد او فرستادند.به امر الهى حمل به پشت مادر حضرت موسى (ع)برد تا زناننتوانند پى به حمل ببرند.بعد از مدتى حضرت موسى (ع)متولد شد.فرعون متوجهشد ومأمورين خود را به خانه مادر حضرت موسى (ع)فرستاد.مادر حضرتموسى (ع)از ترس مأمورين فرعون اورا در تنورى نهاد.خاله حضرت موسى (ع)كهخبر نداشت،آتش در تنور انداخت ومشغول پختن نان شد!مأمورين چيزى نديدندوبه فرعون خبر دادند كه خبر دروغ بوده است.فرعون خوشحال شد.اما مادرحضرت موسى (ع)بالاى تنور آمد وديد كه آتش در تنور است.از خواهرش حالحضرت موسى (ع)را پرسيد.گفت من چيزى نديدم.ناگاه چشمش به حضرتموسى (ع)افتاد كه در تنور نشسته و آتش گرداگرد او حلقه زده ولى هيچ آسيبى بهحضرت موسى (ع)نرسانده است.اورا بيرون آورد ومخفى كرد. «واوحينا الى امّموسى اَن ارضِعيه فاذا خفتِ عليه فالقيه فى اليم.» به مادر حضرت موسى (ع)وحى كرديم كه اورا شير بده وهرگاه بر او ترسيدى ،اورا در دريا بيانداز.ونترس كه مااورا بتو بر مى گردانيم.واورا پيامبر مى نمائيم.
مادر حضرت موسى (ع)نزد حبيب نجار كه از مؤمنين بود رفت وصندوقى درست كرد وطبق روايتى جبرئيل گفت من نجارم ،نجارى مى كنم.مادر حضرتموسى (ع)گفت برتى ما صندوقى درست نما.جبرئيل فرمود همان صندوقى كهمى خواهى برايت درست مى كنيم.اين بود كه صندوق ساخته شدوبه مادر حضرتموسى (ع)دادند.او كودكش را در صندوق نهاده وبه رود نيل انداخت.
مادر موسى چو موسى را به نيلدرافكند به گفته ربّ جليل
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاهگفت كى فرزند خرد بى گناه
گرفرامشت كند لطف الهچون رهى زين كشتى بى ناخدا
وحى آمد كه اين چهفكرباطلاسترهرو ما اينك اندرمنزل است
ماگرفتيم آنچه را انداختى دست حق را ديدى نشناختى
در تو تنها عشق مادريستشيوه ما عدل بنده پروريست.
خلاصه وقتى مادر حضرت موسى (ع)،موسى را به نيل انداخت،آب صندوق رابه در قصر فرعون برد.فرعون با زن خود كنار آب نشسته بود كه صندوق را روى آبديدند.مأمورين صندوق را براى فرعون بردند.ديد كه يك كودك خوش منظر استوبروايتى در چشمان حضرت موسى (ع) يك حالتى بود كه هركه اورا مى ديد به اوعلاقهمند مى شد.فرعون وزنش چون اورا ديدند در دلشان به او علاقهمندشدند.مادر حضرت موسى (ع)خواهرش كلثوم را براى اطلاع از وضع كودكشفرستاد.وقتى برگشت خبر سلامتى اورا آورد.بدستور فرعون اورا موسى نامنهادند.مو يعنى آب وسى بمعناى چوب است چون اورا از آب وچوب يافتند.سپسبدنبال دايهاى گشتند كه اورا شير بدهد.هر زنى آوردند،حضرت موسى (ع) سينهاورا نمى گرفت.تا اينكه كلثوم به آنها گفت من زنى را سراغ دارم.گفتند برو واورابياور.او رفت ومادر حضرت موسى (ع)را آورد.در اين موقع حضرت موسى (ع)گريهمى كرد ولى وقتى مادرش سينه به دهانش گذاشت،فورى سينه اورا بگرفت. فرعونگفت توكيستى كه اين كودك سينه تورا گرفت؟گفت من زنى خوشبو و شيرين شير وپاك هستم.لذا هيچ طفلى نيست كه به سينه من ميل نكند.فرعون دستور داد مزدى براى او قرار دادندوهر هفته يكروز او را نزد فرعون بياورد.مادر حضرتموسى (ع)خوشحال شد وكودكش را به خانه برد.
روزى حضرت موسى (ع)نزد فرعون بود وباريش او بازى مى كرد.ناگاه سيلى بهگوش فرعون زد.فرعون ناراحت شد وگفت اورا مى كشم.معلوم است اين كودكهمان است كه سلطنت من بدست او فانى مى شود.زنش گفت كه آن كودك از بنى اسرائيل است واين كودك از روى نادانى اين كار را كرد.اورا امتحان كن.فرعوندستور داد يكظرف آتش ويك ظرف طلا آوردندو جلوى حضرتحضرتموسى (ع)نهادند.كه اگر دست به طلا بزند معلوم مى شود شعور دارد واگردست به آتش بزند معلوم است نادان است.آنگاه حضرت موسى (ع)را رهاكردند.حضرت موسى (ع)خواست بطرف طلا برود كه جبرئيل به حضرتموسى (ع) زد واو دستش را بطرف آتش دراز كرد واز ذغال به دهانشگذاشت.دست وزبانش سوختوشروع به گريه كرد.زن فرعون گفت ديدى كه سيلى بر صورت تو از روى نادانى بوده است.فرعون اورا عفو كرد وتابزرگ شدنش از اومراقبت نمود.اهل مصر حرمت اورامى نمودند.روزى يك فرعونى با يك بنى اسرائيل گلاويز شد.در اين موقع حضرت موسى (ع)رسيد وبه فرعونى گفت اورا رهانما!فرعونى كه سپهسالار فرعونيان بود قبول نكرد.حضرت موسى (ع)مشتى بهسينه اوزد.فرعونى افتاد ومُرد. روز ديگر باز حضرت موسى (ع)ديد كه يك فرعونى با يك بنى اسرائيلى گلاويز شده است.تا چشم فرعونى به حضرت موسى (ع)افتادگفت مى خواهى مراهم مانند سپهسالار بكشى وفرار كرد وخبر به فرعون داد كهديروز حضرت موسى (ع) سپهسالارشماراكشت.فرعون با رؤساى لشكر مشورتكرد وهمگى حكم به قتل حضرت موسى (ع)رادادند.مؤمن آل فرعون بنام حزبيل بهحضرت موسى (ع)خبردادكه مى خواهند تورا بكشند.وبه روايتى جبرئيل خبرداد. «انّ الملايأمرون اَن يقتلوك» جبرئيل گفت اى موسى !مأمورى به مدائنبروى .حضرت موسى (ع)بطرف مدائن حركت كرد وقتى به مدائن رسيد ديدعدهاى سر چاهى هستند وآب مى كشند وحيوانات خود را آب مى دهند.چندتادختر آنجا هستند كه قدرت آب كشيدن از چاهراندارند.نزد آنها رفت وبراى آنها آبكشيد.آنان دختران حضرت شعيب(ع) بودند.بعد از آن حضرت موسى (ع)در سايهدرختى مشغول به مناجات شدو باحالت گرسنگى نشستوگفت خدايا!غذايى براى من برسان!اين امتحان حضرت موسى (ع)است كه چگونه از اين امتحانسربلند بيرون آمد.
امّا دختران حضرت شعيب(ع) چون زودتر از روزهاى ديگر بخانه رفتند،پدر آنهاسبب را پرسيد.آنها داستان را گفتند.حضرت شعيب(ع) دختر بزرگ خود بنامصفورا را بدنبال حضرت موسى (ع)فرستاد.صفورا نزد حضرت موسى (ع)آمدوگفت پدرم تورا طلبيده است.حضرت موسى (ع)پذيرفت وبه دختر گفت پشت سرمن بيا ومرا به خانه تان راهنمائى كن.وقتى خدمت حضرتشعيب(ع)رسيد،داستان خود را بتمامه تعريف كرد.حضرت شعيب(ع)فهميد كه اوپيامبر مى شود.براى او غذا آورد.حضرت موسى (ع)غذارا ميل كرد كه صفورا بهپدرش عرض كرد خوب است اين جوان چوپان گوسفندان مابشود.چون بسيار تواناوامانتدار است.حضرت شعيب(ع)گفت از كجا مى دانى امانتدار است؟گفت:از جلوافتادن او و عقب افتادن من در راه آمدن به خانهاست .حضرت شعيب(ع)فرموداى موسى !من تصميم دارم يكى از دختران خود را بتو بدهم.مهريه او هشت سالچوپانى است كه اگر دهسال چوپانى كنى كرم نمودهاى .حضرت شعيب(ع)صفورارا به ازدواج حضرت موسى (ع)درآورد. حضرت موسى (ع)گفت: من براى چوپانى نياز به يك عصا دارم.حضرت شعيب(ع) به دخترش فرمود برو ودرخانه چندتاعصا است يكى را بياور.دختر رفت وعصائى آورد.حضرت شعيب(ع)گفت: اين راببر ويكى ديگر بياور.دختر عصارا برد وخواست عصاى ديگر بياورد باز همان عصابدستش آمد تا سه بار اين واقعه تكرار شد.بار آخر به پدرش داستان را گفت.فرموددخترم اين را به حضرت موسى (ع)بده كه او شايسته اين عصا است.حضرتموسى (ع)ده سال چوپانى كرد.روزى در حين چوپانى ديد كه برهاى بدون اينكهگرگ ويا حيوان ديگرى باشد،پا به فرار مى گذارد.حضرت موسى (ع)بدنبال او رفتوبره آنقدر دويد تا خسته شد وايستاد.حضرت موسى (ع)به او رسيد وگفت چرا فرارمى كنى درحاليكه حيوانى نيست تا تورا اذيت كند. سپس اورا بغل كرد وآورد ودرميان گوسفندان رها نمود. حضرت موسى (ع)با اين صبر وتحمل مشقات به درجهپيامبرى رسيد.
حضرت موسى (ع) پسرخاله اى بنام قارون داشت.به حضرتموسى (ع)خطاب شد كه نزد قارون برو واورا پند واندرز داده وبگو حقوق الهى ثروت ومالت را بده. قارونمردى بسيارثروتمند بود.حضرت موسى (ع) به قاروندستور خدا را رساند.قارون گفت چقدر بايد بدهم؟حضرت موسى (ع) گفت چهلبه يك.قارونگفت به خدا بگو كه گنجهاى من آنقدر زياد است كه كسى نمى تواندحساب آنها را بكند.كمى بمن تخفيف بدهد.وقتى حضرت موسى (ع)به كوه طوررفت عرض كرد خدايا كمى به قارونتخفيف بده!خطاب شد:هزار به يكبدهد.حضرت موسى (ع)پيام الهى را به قارونرساند.قارون گفت كمى بمن مهلتبده. حضرت موسى (ع)به قارون مهلت داد.وقتى قارون به منزل رفت،شيطانبصورت پيرى نزد او آمد وگفت چرا مالت را بدهى ؟مگر غصب كردهاى ؟خلاصهشيطان وادارش كرد تا براى فرار از زكات،نسبت زنا به حضرت موسى (ع)بدهد.قارون هم زن فاسدى را خواست ويك كيسه طلا به او داد وگفت فردا در حضورجمع ادعا كن حضرت موسى (ع)با من عمل نامشروع نموده است.روز بعد قارونوزن كذائى با عدهاى در مجلس حضرت موسى (ع)حاضرشدند.حضرت موسى (ع)سر منبر بود كه زن گفت اى موسى !تو با من زنا كردهاى !حضرت موسى (ع) تورات راحاضر كرد وفرمود اى زن!تورا به اين تورات قسم!آيا من با تو زنا كردهام؟زن گفتخير بلكه قارون كيسهاى طلا بمن داده تا اين نسبت را بتو بدهم.حضرت موسى (ع)در حق قارون نفرين كرد ناگاه قارون با همه ثروتش به زمين فرو رفت!
«فارسلنا عليهم الطوفان والجراد والقمّل والضفادع والدم آياتمفصلات فاستكبروا وكانوا قوماً مجرمين.» اعراف 133-132
در زمان ديكتاتورى فرعون،حضرت موسى (ع) هرچه فرعون را نصيحتنمود،اثر نكرد.حضرت موسى (ع)آنها را نفرين نمود.خداوند طوفان را برآنهافرستادبنحوى كه آب رودخانه را به منازل آنان بردفرعونيان نزد حضرتموسى (ع)آمدند وگفتند دعا كن تا اين بلا برداشته شود تا بتو ايمان بياوريم.دعا كردوبلا برداشته شدوتا مدت دوسال نعمت آنها فراوان شد ولى دوباره گمراه شده وبهدور فرعون رفتند.حضرت موسى (ع)باز نفرين كرد وخداوند ملخ را برآنها مسلطنمود.به نحوى كه زندگى برآنها حرام شد.تمام زراعتهاى آنان توسط ملخها خوردهشد.فرعونيان نزد حضرت موسى (ع)آمدند وگفتند دعا كن اين بلا برداشته شود تابتو ايمان بياوريم.دعا كرد وبلا تا دوسال برداشته شد.امّا باز فرعونيان گفتند ما اصلابتو ايمان نمى آوريم!حضرت موسى (ع)باز نفرين كرد وخداوند شپش را برآنهامسلط كرد.تمام ذخاير و حبوبات آنها را شپش زد.كه ديگر قابل استفاده نبود.درميان غذايشان.لباسشان.بدنشان.بسيار ناراحت شدند.
«واذ فرقنا بكم البحر فانجيناكم واغرقنا وانتم تنظرون» بقره50
هنگامى كه دريا را براى شما شكافتيم وشمارا نجات داديم وفرعونيان را غرقنموديم درحالى كه شما تماشا مى كرديد.
آوردهاند كه فرعون مدت چهارصدسال ادعاى خدايى مى كردوظلم وطغيان اواز حد گذشته بود .حضرت موسى (ع)آنچه اورا نصيحت كرد اصلا فرعون متنبهنشد.خداوند به حضرت موسى (ع)نداكرد كه مدت فرعون بسر آمده وهنگامهلاكتش فرا رسيده است.اى موسى !به بنى اسرائيل بگو كه طلاها وزينتهائى ازفرعونيان امانت بگيرندو با خود بردارند وهمان شب از مصر بروند.بنى اسرائيل نزدفرعونيان آمدند وگفتند ما امشب عروسى داريم.زيورهاى خود را بما امانتبدهيد.فرعونيان همه زيورهاى خود را به بنى اسرائيل دادند.حضرت موسى (ع)بهآنها امر كرد كه همگى در محل معينى جمع بشوند تا از مصر بيرون بروند.چونمقدارى راه رفتند،راه را گم كردند.حضرت موسى (ع)تعجب كرد وبه بنى اسرائيلگفت چرا راه را پيدا نمى كنيم؟گفتند زيرا پدران ما از يوسف(ع)شنيدهاند كه چونبنى اسرائيل از اينجا مى روند بايد تابوت مراهم ببرند والاّ راه را پيدانمى كنند.حضرت موسى (ع)گفت چه كسى از قبر يوسف(ع)اطلاع دارد؟گفتند مانمى دانيم ولى شايد دربين جمعيت كسى باشد كه بلد باشد.حضرت موسى (ع)گفت خدايا اگر كسى است كه مى داند كارى كن كه وقتى كه من ندا مى كنم صداى مرابشنود!آنگاه حضرت موسى (ع)برخاست وندا كرد.يك پيرزن عرض كرد اى موسى !من مى دانم قبر او كجاست.ولى نمى گويم تا دعا كنى حاجتمرواشود.حضرت موسى (ع)گفت چه مى خواهى ؟گفت كه از خدا بخواه تا من دوبارهجوان شوم.واينكه مراباخود ببرى وروزقيامت مراباخود به بهشت ببرى !حضرتدعا كرد وخدا سه حاجتش را پذيرفت.حضرت موسى (ع)فرمود حال بگو قبريوسف(ع)كجاست؟گفت در ميان رود نيل.حضرت دعا كرد وآب پايين رفت وقبرپيدا شد.حضرت امر كرد تا بدن يوسف(ع)را در تابوتى از مرمرنهادندواورا در زمينشام دفن نمودند.خداوند فرعونيان را به چند بلادچار كرد تا خروج بنى اسرائيل رانفهمند.اول خواب را برآنها مسلط كردوتا خورشيد طلوع نكرد بيدارنشدند.دوممرگ دربين كودكان آنهاكه هيچ خانهاى نبود مگر اينكه كودكى از او مرده بود لذا بعداز بيدارشدن تاغروب به عزادارى مشغول شدند.وبعد از غروب در كوچه وبازارهرچه نگاه كردند از بنى اسرائيل كسى نديدند.به منازل آنها رفتند وديدند هيچ كسى آنجا نيست.خبر به فرعون بردند.فرعون گفت:امشب صبر كنيد فردا وقتى خروسهابانگ زدند،بدنبال آنها مى رويم.اتفاقا فردا هيچ خروسى بانگ نزد وآنها تا طلوعخورشيد حركت نكردند.بعد هامان با هزارنفر جلو افتاد وخود فرعون باهفتادهزارنفر بالباسها واسبهاى سياه درپشت سر بدنبال بنى اسرائيل حركتكردند.وقتى بنى اسرائيل به دريا رسيدند فرعونيان را پشت سر خود ديدند.ناگاه بهحضرت موسى (ع)نداشد كه: فاضرب بعصاك البحرفانفلق...» با عصايت بهدريا بزن. حضرت موسى (ع)عصارا به دريا زد ناگاه دوازده راه خشكى پديدارشد.حركت كردند وچون وسط دريا رسيدند،همديگر را نمى ديدند.بنى اسرائيل گفتند:اى موسى !ما همديگر را نمى بينيم.حضرت موسى (ع)دعا كردطاقنمايى پيداشد وهمديگر را مى ديدند.چون همه بنى اسرائيل از آبگذشتند،فرعون تازه به كنار دريا رسيده بود.
فرعون چون خشكى در دريا را ديد به لشكرش گفت دريا از هيبت من شكافته شدتادشمنان را دستگير كنم.بعد گفت وارد دريا شويد وبنى اسرائيل را بگيريد.فرعونيانگفتند تا تو نروى ما نمى رويم.فرعون حركت نكرد.ناگاه جبرئيل سوار بر ماديانى شده جلو فرعون راه افتاد واسب فرعون هم بدنبالش راه افتاد ولشكر فرعون همهمگى حركت كردندو وارد دريا شدند.بدستور خدا دريا بهم آمد وفرعونيان همگى غرق شدند.فرعون در اين موقع گفت: لااله الاّ الله آمنتُ بربّ موسى . من بهخداى موسى ايمان آوردم.جبرئيل مقدارى لجن رود نيل برداشت وبدهانش زدوگفت الان لااله الاّالله فايدهاى ندارد.واين چنين بود كه فرعونيان هلاك شدند.
بيشترين اذيتى كه موسى ديد از دست قوم لجوج و ياغى خودش بود كه در آياتزير به آنها اشاره شده است:
«مردى (از دوستداران موسى )با عجله نزد موسى آمد وگفت:اى موسى !بزرگان شهر تصميم دارند تو را بكشند.از شهر بيرون برو كه من خيرخواهتوام.»
«موسى وقتى به مدين رفت ديد گروهى بر چاه آبى گوسفندان خود را آبمى دهند و دو نفر زن هم گوسفندان خود را دور نگه داشته بودند.موسى پرسيد:كارشما در اينجا چيست؟گفتند:تا زمانى كه اين چوپانها گوسفندان خود را آب ندهندما اينجا هستيم بعد نوبت ما مى رسد وپدرمان پير سالخوردهاى است.موسى گوسفندان آنها را آب داد سپس در سايه نشست وگفت:خدايا!من نياز به خير(غذا وروزى )تو دارم.ناگاه يكى از آن دو نفر زن در حالى كه خجالت مى كشيد،برگشتوگفت:پدرم تو را به خانه دعوت كرده تا مزد كارت را بدهد.موسى نزد شعيب رفتوداستان زندگى خود را براى او تعريف كرد.شعيب به او گفت:نترس كه از دستستمكاران نجات يافتى .»
«شعيب به موسى گفت:مى خواهم يكى از دو دخترم را به همسرى تودربياورم ومهريهاش هشت سال يا دهسالچوپانى براى من است و من بر تو سختنمى گيرم و خواهى فهميد كه من چه انسان صالحى هستم.موسى گفت:اين پيمان رابا تو مى بندم وهر كدام را(هشت سال يا دهسال)را انجام دادم بر من ظلمى نشدهاست و خدا را بر گفته خود شاهد مى گيرم.»
«موسى به نزد فرعون گفت من رسول خدا هستم.بر من لازم است كهآنچهحق است از طرف خدا بيان نمايم.من با معجزهالهى نزد شما آمدم .پس بنى اسرائيل را با من بفرست.فرعون گفت اگرراست مى گوئى كه معجزه دارى نشانمبده!موسى عصا راانداخت كه ناگاه مارى بزرگ شد.سپس موسى دستش راكشيدناگاه نور از آن تابيد.»
«فرعون به موسى گفت:پروردگار عالميان كيست؟گفت خداى آسمانهاوزمين وهرچه در آن است اگر يقين داريد!فرعون به اطرافيانش گفت:آيا نمى شنويدچه مى گويد؟مى گويد خداى شما و خداى اجداد شما!اين پيامبر ديوانهاست.موسى گفت:خداى مشرق ومغرب و آنچه بين اين دوست.اگر عاقلباشيد!فرعون گفت:اگر خدايى غير از من بگزينى تو را زندانى مى كنم!موسى گفت:حتى اگر معجزه داشته باشم؟فرعون گفت:اگر راست مى گوئى معجزه ات رانشان بده.»
«فرعون گفت:مرا بگذاريد تا موسى را بكشم واو از خدايش كمكبخواهد.زيرا من مى ترسم او كيش شما را تغيير دهد يا در اين سرزمين تباهى پديدآورد.موسى گفت:من به خداى خود وخداى شما از هر گردنكش بى ايمان پناهمى برم.»
«موسى به فرعون گفت:بما وحى شده كه كسانى كه خدا را تكذيب كنند و ازآن روى برتابند عذاب مى شوند.فرعون پرسيد:اى موسى !خداى شما دوتا(موسى وهارون)كيست؟موسى گفت:آنكه به هرچيزى آفرينشآن را داد وسپس در راهتكامل قرار داد.فرعون گفت:پس سرنوشت مردمان گذشته چيست؟موسى گفت:علم آن در كتاب الهى است كه هرگز كهنه وفراموش نمى شود.آن خدائى كهزمين را مانند گهواره قرار داد و راههاى مختلف زندگى را در زمين قرار داد و ازآسمان بارانى كه از زمين روئيدنيهاى گوناگون خارج مى شود نازل نمود.خودتانبخوريد وحيوانات را بچرانيد كه در اين نشانه الهى براى خردمندان است.ما شما رااز خاك خلق كرده وبه آن بر مى گردانيم دوبتره از آن محشور مى كنيم.به تحقيق ايننشانهها را به فرعون نشان داديم ولى او قبول نكرد و آنها را دروغ شمرد وسرباززد.فرعون گفت:اى موسى !آمدهاى تا با سحر خود ما را از سرزمينمان بيرون كنى ؟ماهم سحرى مانند سحر تو بياوريم.تو روزى را مشخص كن كه در مكانى هموار هر دودر آن حضور يابيم.موسى گفت:وعده گاه ما روز عيد است كه مردم در هنگام ظهرجمع مى شوند.فرعون برخاست وآماده حيله وترفند خود شد.موسى بر فرعونياننهيب زد كه:واى برشما! بر خدا دروغ نبنديد كه دچار عذاب مى شويد.وهركه دروغبست زيانكار شد.با اين حرف فرعونيان دچار شك شدند وبا هم درگوشى بهصحبت پرداختند.»
در اين هنگام عدهاى از فرعونيان گفتند كه اين ساحر دانائى استكهمى خواهد شما را از زمينتان بيرون كند، اينك چه رأى مى دهيد؟عدهاى ديگر ازفرعونيان گفتند او وبرادرش را رها كن ونماينده هايى به شهرها بفرست تا جادوگراندانا را اينجا بياورند.وقتى ساحران آمدند به فرعون گفتند : اگر ما بر موسى پيروزشديم پاداش داريم؟فرعون گفت آرى ودر اين صورت جزو مقربان من خواهيدشد.»
«ساحرين فرعون به موسى گفتند تو اول عصايت را مى اندازى يامااولبياندازيم؟گفت شما بياندازيد!آنها هم عصاهارا انداخته وچشم مردمرا سحر كرده وجادوى بزرگى انجام دادند.خدا به موسى فرمود تو همعصايت را بيانداز.ناگاه اژدهاى موسى همه عصاهاوطنابهاى ساحرين راخورد.پس حق پيروز وباطل شكست خورد.»
فرعونيان شكست خوردند وخوار شدند.ناگاه جادوگران به سجده رفتهوگفتند:ما به پروردگار عالميان كه خداى موسى وهارون است ايمان آورديم.فرعونگفت :قبل از اينكه از من اجازه بگيريد ايمان آورديد؟اين مكرى بود كه براى بيرونكردن مردم از اين شهر بكاربردند وشما بزرودى متوجه مى شويد.من دستهاو پاهاى شما را برعكس هم بريده وبر دار مى كشم.ساحرين ايمان آورده گفتند:در اينصورت ما به ملاقات خدا مى رسيم.تو ما ناراحت نيستى مگر بخاطر ايمانآوردنمان به آيات الهى .خدايا!برما صبر نازل كن و مارا مسلمان و درحالى كه تسليمتو هستيم بميران.
در اين هنگام عدهاى از فرعونيان گفتند:موسى و يارانش را آزاد گذاشته تا درزمين فساد كنند و تو وخدايانت را رها نمايند؟فرعون گفت:پسرانشان را خواهمكشت و زنانشان را زنده مى گذارم وما برتربوده وبر آنها مسلطيم »
«موسى به فرعونيان گفت:اگر شما وتمام مردم زمين كافر شويد خداوند بى نياز وستوده است.آيا داستان اقوام گذشته چون قوم نوح و عاد وثمود و اقوام بعد ازآنها را نشنيدهايد كه پيامبران نزد آنان آمدند ولى آنها دست بر دهان گذاشته ومى گفتند ما به آنچه شما به آن مأموريد كافريم وما درباره پيامبرى شما در شكهستيم؟پيامبرانشان به آنها مى گفتند كه آيا در خدايى كه آفريننده آسمانها وزميناست شك مى كنيد؟خدا شما را دعوت مى كند تا گناهانتان را بيامرزد وشما را تاآخر عمرتان زنده نگاه دارد.اما مردم در جواب مى گفتند كه:شما افرادى مانند ماهستيد كه مى خواهيد ما را از عبادت معبودان پدرانمان باز داريد.اگر راستمى گوئيد معجزه بياوريد!پيامبراندر جواب مى گفتند كه :آرى ما هم بشرى مثل شماهستيم ولكن خدا بر هر بندهاى كه بخواهد منت مى گذارد وما نمى توانيم بى اجازهخدا معجزه بياوريم وبايد مؤمنان بر خدا توكل نمايند.چراما بر خدا توكل نكنيم درحالى كه ما را به راه درست هدايت نمود وما بر اذيتهاى شما صبر مى كنيم كه بايدمتوكلين بر خدا توكل نمايند.اما كفار مى گفتند بايد شما را بيرون كنيم يا اينكه بهآئين ما در بيائيد.خدا هم به پيامبرانش وحى فرمود كه من ظالمين را هلاك خواهمكرد وبعد از آنها افراد ديگرى را ساكن زمين مى كنم.»
«موسى به قومش گفت كه از خدا كمك بگيريد و صبور باشيدكه پيروزى عاقبت با متقين است.آنان گفتند قبل از اينكه تو بيائيم در سختى بوديم الان هم درسختى قرار داريم.موسى گفت اميدوار باشيد كه دشمن شما نابود شود و شما حاكمزمين گرديد آنوقت خدا خواهد ديد كه شما چه مى كنيد؟»
«وقتى موسى نفرين كرد وفرعونيان دچار عذاب شدند به موسى گفتند كه ماتعهد مى نمائيم كه اگر اين بلا را از ما بردارى بتو ايمان آورده وبنى اسرائيل را با توروانه كنيم.»
«چون لشگر فرعون وياران موسى يكديگر را (كنار رود نيل)ديدند،يارانموسى گفتند:ما گرفتار شديم!موسى گفت:هرگز! زيرا خداى من با من است و مرا راهخواهد نمود.»
«بنى اسرائيل را از دريا عبور داديم و فرعون و سپاهيان ستمكارش آنها راتعقيب نمودند.ناگاه فرعون غرق شد پس گفت:ايمان آوردم كه خدايى جز خداى بنى اسرائيل نيست ومن مسلمانم!
الان ايمان مى آورذى ؟در حالى كه پيش از اين نافرمانى مى كردى وازتباهكاران بودى .ما هم امروز جسد تورا بر بالاى ساحل مى اندازيم تا مايه عبرتآيندگان باشد و بسيارى از مردم از آيات ما غافل هستند.»
«وقتى بنى اسرائيل را از دريا عبور داديم به قومى گوسالهپرسترسيدند.پسبنى اسرائيل به موسى گفتند براى ما بتى به عنوان خدا قرار بده!موسى گفت شمامردمى نادان هستيد.آنچه در اينها(از كفر وبت پرستى است)نابود مى شودو آنچهمى كنند تباه وبهوده است.آيا غير خدا را مى خواهيد بپرستيد در حالى كه خدا بودكه شما را بر جهانيان برترى داد.خدا بود كه شما را از دست فرعونى كه پسران شمارا مى كشت ودخترانتان را زنده نگه مى داشت و از اين بلاى بزرگ نجات داد.»
«وقتى موسى از كوه طور بازگشت (وگوساله پرستى مردم را ديد)ناراحتومتأسف شد و گفت در غياب من چقدر بد عمل كرديد.سپس الواح تورات را برزمين گذاشت ريش برادرش هارون را گرفت و كشيد.هارون گفت اى پسر مادرم!بنى اسرائيل مرا كوچك شمردند و نزديك بود مرا بكشند پس نگذار دشمنان مرا بخاطرسرزنش تو شماتم كنند ومرا با ستمكاران قرار نده.موسى گفت خدايا!من وبرادرم راببخش و مارا در رحمت خودت وارد نما وتو بخشندهترين بخشندگانى .
«وقتى ما به موسى نُه معجزه داديم،فرعون به موسى گفت:من تو راجادوشده مى پندارم!موسى هم به فرعون گفت:خودت خوب مى دانى كه اينمعجزات از خداوندى است كه مالك آسمانها وزمين است ومن تورا اى فرعون!هلاك شده مى دانم!»
«موسى به سامرى (كه گوساله پرستى را به مردم ياد داد)گفت:اين چه فتنهاى بود كه انجام دادى ؟گفت من چيزى را ديدم كه مردم نديدند.من از اثر خاكمركب(جبرئيل)مشتى خاك برداشتم و در كالبد گوساله ريختم .و هواى نفسم بر منچيره شد!موسى گفت:تو به حكم «لامساس »محكوم مى شوى كه بگويى به مندست نزنيد!و وعده گاهى براى تو است كه در زمان خودش خواهد آمد.و گوسالهات را هم مى سوزانيم و خاكسترش را به دريا مى افكنيم.همانا خداى شما خداى واحد است كه جز او خداى ديگرى نيست و علم او همه چيز را فرا گرفته است.»
«موسى به مردمش گفت شما با گوساله پرستى ،بخودتان ظلم نمودهايدپس بايد بسوى خدا توبه كنيد و يكديگر را بكشيد كه اين راه براى توبه در نزدخدا بهتر است.و خداوند توبهپذيرورحيم توبه شما را قبول مى نمايد»
«مردم به موسى گفتند كه تا خدا را به طور آشكار نبينيم بتوايمان نمى آوريم!پس در حالى كه تماشا مى كردند دچار صاعقه شدند»
«موسى به قومش گفت كه وارد اين سرزمين (بيتالمقدس)كه مى شويد از نعمتهاى آن بخوريد و با سجده واردشدهوبگوئيد:حطّه!تا خدا شما را بيامرزد و ثواب نيكوكاران را بيشتر بدهد.ولى آنظالمين بجاى حطّه مى گفتند:حنطه !يعنى گندم!خداوند هم براى آنها عذابفرستاد.»
«در بيابان (سينا)،بنى اسرائيل به موسى گفتند كه ما از يك غذا(كهازآسمان برايشان مى آمد)خسته شديم از خدا بخواه كه ازروئيدنهاى زمين مثلپياز و سير و عدس و خيارو...برايمان درست كند.موسى گفت آيا بجاى اينغذاى آسمانى غذاى پستترى مى خواهيد؟به شهر وارد شويد تا به مرادتانبرسيد ولى بدانيد كه دچار پستى وذلت مى شويد چون مردمى هستيد كهبه آيات الهى كافر شده وپيامبران را به ناحق مى كشيد وظالمهستيد.»
موسى به مردم گفت خدا دستور داده تا گاوى را سر ببريد.(تا اينكه بازدن دُم گاو بر جنازهاى او زنده شده و قاتلش را نشان دهد).مردم گفتند مارامسخره مى كنى ؟موسى گفت من از اينكه جزو نادانان باشم به خدا پناهمى برم.مردم گفتند پس از خدا بپرس كه اين چه جور گاوى باشد؟موسى گفتخدا مى فرمايد نه پير و از كار افتاده باشد ونه جوان كارنكرده.پرسيدند چهرنگى باشد؟موسى گفت زردى كه باعث خوشحالى بينندهاش گردد.گفتند بازعلامت ديگرى براى ما بگو كه دچار اشتباه نشويم.گفت بايد گاوى باشد كه نه چنانرام كه زمين را شخمزند وكشت را آب دهد و سالم وبى عيب باشد.»
«موسى به مردم گفت كه بيادتان باشد كه خدا به شما نعمتهاى زيادى داد وپيامبرانى را از بنى اسرائيل مبعوث نمود وپادشاهانى را نيز از بنى اسرائيل قرار داد ونعمتهائى به شما داد كه به هيچ كسى ديگر نداد.شما داخلبيت المقدس شويد وفرار نكنيد كه دچار زيان خواهيد شد.آنها گفتند كه دراين شهر ستمكارانهستند و ما تا آنها داخل شهر هستند داخل اين شهرنخواهيم شد.دونفر از مؤمنين گفتند اى مردم داخل شهر شويم وباآنها بجنگيم كه ما پيروزيم.شما اگر مؤمن هستيد بايد بر خداتوكل نمائيد.ولى مردم گفتند كهاى موسى !تا اينها داخل شهر هستندما داخل نخواهيم شد.تو با خدايت برو وبجنگ كه ما اينجانشستهايم!موسى گفت خدايا! من فقط مالك خود وبرادرم هستم.بين من واين مردم جدايى بيانداز.خدا هم مردم را چهل سال در بيابان سرگردان نمود.»
«موسى به قومش گفت:با اينكه مى دانيد من پيامبر خدا هستم چرا مرا اذيتمى كنيد؟»
پس موسى همراه خضر سوار كشتى شد.ناگاه خضر كشتى را سوراخكرد.موسى گفت:آيا كشتى را سوراخ نمودى تا سرنشينانش غرق شوند؟بى گمانكارى ناروا كردى !خضر گفت:مگر نگفتم كه تو نمى توانى همراه من صبرنمائى !موسى گفت مرا بدانچه فراموش كردم بازخواست مكن و كاررا بر من سختنگير!باز حركت كردند تا اينكه نوجوانى را ديدند و خضر آن نوجوان راكُشت!موسى گفت:آيا آدم بيگناهى را مى كشى ؟براستى كارى زشت و ناشايستهكردى !خضر گفت:مگر نگفتم كه تو توانائى صبر با من را ندارى ؟موسى گفت اگر بازبعد از اين بتو اعتراض كردم با من همراه نشو!كه معذور هستى !پس حركت كردند تابه روستائى رسيدند واز اهل روستا غذا خواستند ولى آنها غذا ندادند.ناگاه خضرشروع كردبه بنائى وديوار خرابى را درست كرد!موسى گفت اگر مى خواستى مى توانستى بابت اين بنائى از صاحبش مزد بگيرى !خضر گفت:اينجا وقت جدائى من وتو فرا رسى ولى قبل از جدائى علت كارهائى كه تو بر آنها صبر نمى كردى واعتراض مى نمودى را مى گويم.اما كشتى مال كارگران فقيرى بود كه در دريا با آنكار مى كردند وپادشاهى مى خواست آن كشتى را از آنها بگيرد.من سوراخشكردم(تا پادشاه آن را نگيرد).اما آن نوجوان پدر ومادر مؤمنى داشت كه ترسيديم اينكودك آنها را به كفر وادارد.از اين رو خدا بجاى آن كودك،كودكى به آنها مى دهد كه ازنظر پاكى از او بهتر و از نظر مهربانى از او بالاترباشد.اما ديوار از آن دوپسر يتيم در آنشهر كه پدر ومادر صالحى داشتند،بود و زير آن گنجى پنهان!خدا خواست كه وقتى آنها بزرگ مى شوند آن گنج را پيدا كنند.ومن اين كارها را طبق نظر خود انجامندادم.»