يعقوب جعفرى
درست است كه گاه برخى واژهها در طول تاريخ دچار تحول مىشوند و معناى جديدى پيدا مىكنند و براى فهم يك شعر يا قطعه ادبى بايد ظرف زمان را در نظر گرفت، ولى به نظر مىرسد قرآن كريم از اين قاعده مستثناست، چون الفاظ قرآن از همان آغاز مورد توجه عميق مسلمانان بوده و معانى آنها، حتى در صورت برداشتهاى مختلف، به نسلهاى بعدى منتقل مىشده و در هر عصرى اهتمام شديدى به اين كار وجود داشته است. البته در زمان اصحاب گاه برخى الفاظ قرآن براى آنها ابهام داشت كه آن را از پيامبر (ص) مىپرسيدند. نمونه آن پرسش از معناى كلاله بود.(1) پس از رحلت پيامبر نيز كلماتى براى برخى از آنها ابهام داشت كه گاه به همان حالت ابهام باقى مىماند، مانند كلمه «ابّ» در آيه «وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا» (عبس، 31) كه خليفه دوم معناى آن را نمىدانست و لزومى هم براى دانستن آن نمىديد و مىگفت: آنچه را نمىفهميد به پروردگار موكول كنيد،(2) و يا هنگامى كه از خليفه اول معناى «ابّ» را پرسيدند، گفت: «كدام آسمان بر من سايه مىافكند و كدام زمين مرا حمل مىكند اگر درباره كتاب خدا چيزى را بگويم كه نمىدانم؟».(3) در همان حال برخى ديگر از اصحاب معناى همين كلمه را با
استناد به اشعار بيان مىكردند. ابن عباس در پاسخ كسى كه از او معناى «ابّ» را پرسيده بود، گفت: به معناى علف در چراگاه حيوانات است و به اين شعر استناد كرد:
ترى به الابّ واليقطين مختلطا
على الشريعة يجرى تحتها العذب
استناد به اشعار جاهلى در تفسير منسوب به ابن عباس بسيار است، ولى به نظر مىرسد چنين استنادهايى، به خصوص در زمان ما، بايد محدود باشد، چون قرآن كريم بسيارى از الفاظ زمان خود را در معانى جديدى به كار برده كه در شعر جاهلى به آن معنا به كار نمىرفته است؛ مانند كلمات: تقوا، توبه، كفر، مغفرت، صلات، زكات و غيره. مىتوانيم بگوييم كه كفر به معناى پوشاندن و مغفرت به معناى محو كردن و تقوا به معناى ترسيدن و توبه به معناى بازگشت است، ولى اين واژهها وقتى در قرآن به كار مىروند معناى ويژهاى پيدا مىكنند كه در ادبيات جاهلى نبوده است.
استناد به شعر شاعران عصر اسلامى نيز در فهم كلمات قرآنى كمك چندانى نمىكند، چون به خاطر نفوذ قهار ادبيات قرآن در شعر شاعران عصر اسلامى، آنها در كاربرد الفاظ تابع قرآن بودند؛ پس چگونه مىتوان براى فهم قرآن به اين اشعار استناد كرد؟ البته استناد به آنها براى مبتديان و در جهت تعليم مفيد است ولى تعيين كننده نيست.
ما بايد در فهم معناى الفاظ قرآن به ميراث گرانبهاى بازمانده از قرون اوليه اسلامى، از روايات معصومين گرفته تا اقوال صحابه و تابعين، مراجعه كنيم و خوشبختانه باگذشت قرون متمادى هنوز آن ميراث را در اختيار داريم، هرچند ممكن است بخشى از آن از بين رفته باشد و يا در آن دست برده باشند، ولى در كلّيت قضيه براى ما سرمايهاى گرانسنگ است.
درست است كه در اين آثار بازمانده اختلافهايى ديده مىشود، ولى به هر حال احتمالهاى گوناگونى كه گذشتگان مىدادند به همان صورت به دست ما رسيده است و ما مىتوانيم در آن اجتهاد كنيم. در هر صورت نمىتوان الفاظ به كار رفته در آيات قرآنى را تابع آن قاعده كلى يعنى تطور معانى الفاظ در طول تاريخ، بدانيم.
كوتاه سخن اينكه در فهم واژههاى قرآنى، نه مىتوان به طور گسترده به اشعار جاهلى استناد جست، و نه مىتوان اشعار دوره اسلامى را مورد استناد قرارداد، چرا كه از يك سو قرآن خود مفاهيم خاصى را براى الفاظ قرار داده و از ديگر سو، اشعار دوره اسلامى خود تحت تأثير ادبيات قرآن بودهاند. بنابراين بايد بر اين نكته تأكيد كرد كه ادبيات قرآن يك ادبيات منحصر به فرد است.
علاوه بر بررسى ميراث گذشتگان، آنچه در فهم واژههاى قرآن بسيار مؤثر و مهم است توجه به ساختار جملات و يا همان چيزى است كه به آن دلالت سياق مىگوييم. در موضوع دلالت سياق، با توجه به موقعيت واژه در آيه مورد نظر، بايد به چند اصل توجه شود؛ از جمله اينكه از ميان معانى گوناگونى كه ممكن است يك واژه داشته باشد، مناسبترين آنها انتخاب گردد؛ مثلا كلمه «فتنه» بيش از 30 بار در قرآن آمده ولى با توجه به سياق آيه، هر موردى معناى خاصى دارد. اين اصل در علم «وجوه و نظاير» مورد بحث قرار گرفته است.(1)
اصل مهم ديگرى كه در موضوع دلالت سياق بايد مورد توجه واقع شود، گزينش و چينش واژهها در آيات قرآنى است و آن هنگامى است كه براى رساندن يك معنا مىتوان از چند واژه استفاده كرد و يا تقديم و تأخير واژهها مشكلى ندارد، ولى مىبينيم كه قرآن از ميان آن واژهها يكى را انتخاب كرده و يا تقديم و تأخيرهايى دارد كه قابل بررسى است.
بدون شك، گزينش و چينش واژهها در آيات قرآنى حكمتهايى دارد و ما بايد در رسيدن به آن تلاش كنيم تا با ظرافتهاى خاصى كه در قرآن به كار رفته است آشنا شويم. اين مىتواند يك فنّ و يا علمى از علوم قرآنى باشد كه تا آنجا كه ما اطلاع داريم، در جايى به طور مستقل به آن پرداخته نشده است،(2) هرچند در اين زمينه به طور پراكنده مطالبى در كتابهاى تفسيرى و علوم قرآنى وجود دارد.
اتفاقاً در خود قرآن كريم به تفاوتهاى موجود ميان تعبيرهاى مشابه از يك حقيقت و بار خاصى كه ممكن است يك كلمه نسبت به كلمه مشابه خود داشته باشد تصريح شده است؛ به اين دو آيه بنگريد:
يآ أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَقُولُوا راعِنا وَ قُولُوا انْظُرْنا (بقره، 104)
قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوآا أَسْلَمْنا (حجرات، 14)
1. رجوع شود به مقاله نگارنده تحت عنوان «ضرورت شناخت وجوه و نظاير در ترجمه قرآن كريم»، ترجمان وحى، شماره 4.
2. البته كتابهايى درباره تفاوتهاى كلمات مترادف تحت عنوان «فروق اللغات» نوشته شده ولى آنچه مورد نظر ماست چيزى بالاتر از اين است.
در آيه اول ميان دو تعبير «راعنا» و «انظرنا» كه تقريباً به يك معنا هستند تفاوت گذاشته شده و اين بدان سبب بوده كه يهود از كلمه «راعنا» سوء استفاده مىكردند. همين طور ميان «آمنا» و «اسلمنا» كه از نظر مفهوم با هم فرق دارند تفاوت گذاشته شده است.
اينك ما درباره ظرافتهاى خاصى كه در گزينش و چينش واژهها در آيات قرآنى وجود دارد، نمونههايى را ذكر مىكنيم تا فتح بابى باشد براى بررسيهاى بيشترى كه بايد صورت بگيرد. البته بيشتر آنها با استفاده از كتابهاى تفسيرى گوناگون فراهم آمده و برخى هم مربوط به برداشتهاى شخصى است. همتى مىخواهد كه كسى قرآن را از اول تا آخر با اين ديد و با مراجعه به تفاسير مورد تدبر قرار دهد تاگوهرهاى نابى را استخراج كند.
پيش از ذكر نمونهها، يادآور مىشويم كه نبايد در اين موضوع زياده روى كرد و مطالب سستى را از روى تكلف بر واژههاى قرآنى تحميل نمود. آنچه ذكر مىشود بايد از اتقان و استوارى لازم برخوردار باشد و در همين موارد هم نبايد حكم قاطعانه داد. ما نيز در نمونههايى كه ذكر مىكنيم حكم قاطع نمىدهيم و آنها را با احتياط مطرح مىكنيم. نمونههاى مورد نظر را تحت چند عنوان مىتوان ذكر كرد.
1. تكرار يك واژه
گاهى با تكرار يك واژه در آيه، كه در نگاه اول لازم به نظر نمىرسد، پس از تدبر و دقت در مفهوم آن كلمه و جايگاهى كه در جمله دارد، معناى مهمى به دست مىآيد كه اگر آن كلمه تكرار نمىشد آن معنا به دست نمىآمد. در حقيقت مىتوان آن كلمه را كليد فهم آن آيه دانست. به عنوان مثال در سوره حج آيه 17 مىخوانيم: اِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ الَّذينَ هادُوا وَ الصّابِئينَ وَ النَّصارى وَ الْمَجُوسَ وَ الَّذينَ أَشْرَكُوآا اِنَّ اللّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ.
ملاحظه مىكنيد كه كلمه «الذين» سه بار تكرار شده است؛ مىتوانست «الَّذينَ هادُوا» به صورت «اليهود» و «الذين اشركوا» به صورت «المشركين» باشد، اما به نظر مىرسد كه تكرار واژه «الذين» اشاره به حقيقتى مهم دارد و آن اينكه اديان و مذاهب به سه گروه تقسيم شدهاند و هر گروه با تعبير «الذين» بيان شده است: اول مؤمنان يعنى مسلمانان، دوم اديان آسمانى گذشته يعنى يهود و نصارى و صابئين و مجوس، سوم مشركان. و جالب است كه در آيه پس از ذكر آنها چنين آمده است كه خداوند در روز قيامت آنها را از يكديگر متمايز خواهد كرد و بر آن اساس داورى خواهد نمود.
اين برداشت مىتواند پاسخى باشد به كسانى كه در آيهاى نظير اين آيه، يعنى آيه 62 از سوره بقره سخنان باطلى گفته و آن آيه را به وحدت اديان يا پلوراليسم دينى حمل كردهاند. متن آيه چنين است: اِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ الَّذينَ هادُوا وَ النَّصارى وَ الصّابِئينَ مَنْ آمَنَبِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الاْخِرِ وَ عَمِلَ صالِحًا فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ. اينكه در آيه شريفه، سه دين يهود و نصارى و صابئين را با آوردن «الذين» از گروه اول كه مسلمانانند جدا كرده قرينه خوبى است بر اينكه اين دو گروه حكم واحدى ندارند و مفهوم آيه با توجه به اين مطلب و آيات ديگر، مانند آياتى كه يهود و نصارى را به پذيرفتن اسلام دعوت مىكند، اين است كه هر يك از اين اديان در زمان خودش مايه نجات است.(1)
2. انتخاب يك تعبير براى رساندن معنايى خاص
در برخى آيات تعبيرهايى آمده است كه در نگاه اول به نظر مىرسد آن تعبير مناسب آن مقام نيست، ولى پس از تدبر در آيه و بررسى تاريخى نزول آيه روشن مىشود كه آن تعبير براى رساندن يك پيام است.
مثال: اِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَيْرًا فَاِنَّ اللّهَ شاكِرٌ عَليمٌ (بقره، 158)
اين آيه در مقام بيان يك حكم واجب است و آن لزوم سعى ميان صفا و مروه براى حجگزار و
1. اين خود بحث مفصلى است كه اينجا جاى پرداختن به آن نيست، از اين رو فقط اشارهاى به آن كرديم.
عمره گزار است. كسى كه حج يا عمره به جا آورده است بايد ميان اين دو كوه را هفت بار شوط كند و اين يكى از اركان حج و عمره است كه اگر به هر دليلى ترك شود حج و عمره باطل است. اين در حالى است كه در آيه شريفه اين حكم با تعبير «لاجناح» ذكر شده است. «لاجناح» يعنى باكى نيست، گناهى ندارد. ظاهر تعبير دلالت مىكند بر اينكه اگر حج گزار ميان صفا و مروه سعى كند گناهى نكرده است! در حالى كه همان گونه كه گفتيم اين عمل از واجبات حج و اركان آن است. چه سرى وجود دارد كه در آيه شريفه به جاى تعبيرهايى كه وجوب و لزوم اين عمل را مىرساند، تعبير «لاجناح» به كار رفته است؟
بررسى زمان نزول آيه و ظرف تاريخى بيان اين حكم، مطلب را به خوبى روشن مىكند و معلوم مىشود كه تعبير «لاجناح» در اينجا رساترين تعبير است و پيام خاصى دارد. طبق روايات معتبر تاريخى، در عصر جاهلى مشركان مكه روى هر يك از دو كوه صفا و مروه بتى قرار داده بودند. بُتى كه روى كوه صفا بود «اساف» و بُتى كه روى كوه مروه بود «نائله» نام داشت. آنان به هنگام سعى ميان صفا و مروه(1) دست خود را به آنها مىكشيدند. پس از آنكه اعمال حج در اسلام امضا شد، مسلمانان مأمور شدند كه حج را همان گونه كه در زمان حضرت ابراهيم رايج بود انجام دهند. مسلمانان كراهت داشتند از اينكه ميان دو كوهى كه هر كدام محل نصب يك بت بود شوط كنند و گمان مىكردند كه اين كارى برخلاف توحيد است. اين آيه نازل شد تا به آنها بفهماند كه اين كار گناهى ندارد.(2)
نظير اين آيه، آيه مربوط به قصر نماز در حال سفر است: وَ اِذا ضَرَبْتُمْ فِى الْأَرْضِ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلوةِ (نساء، 101). به عقيده فقهاى شيعه، قصر نماز در سفر واجب است و فقهاى شيعه آن را «عزيمت» مىدانند نه «رخصت».(3) بنابراين در اينجا نيز يك حكم واجب به صورت نفى جناح آمده است و شايد نكته آن اين باشد كه برخى از مؤمنين گمان مىكردند كه اگر در سفر، نمازهاى چهارركعتى را دو ركعت بخوانند، از ثواب آنها كاسته مىشود، اين آيه در مقام رد توهم آنها نازل شده است.
1. اعمال حج، از جمله سعى ميان صفا و مروه، از عصر حضرت ابراهيم(ع) رايج بود.
2. اين مطلب در بيشتر تفاسير از جمله مجمع البيان، ج 1، ص 445 و تفسير بيضاوى، ج 1، ص 422 و نيز در كتب روايى و تاريخى نقل شده است.
3. رجوع شود به جواهر الكلام، ج 14، ص 329. صاحب جواهر اين مطلب را از ضروريات مذهب مىداند.
3. تفاوت در ساختارهاى صرفى كلمه
در برخى از آيات قرآنى، در مقام بيان دو مطلب مشابه، دو صيغه متفاوت از يك واژه به كار رفته و اين براى بيان نكتهها و ظرافتهايى است كه مخاطب بايد آن را دريابد. نمونه روشن آن به كار بردن برخى فعلها گاهى از باب «اِفعال» و گاهى از باب «تفعيل» است، مانند: انزل و نزّل، اوصى و وصّى، نجّى و انجى، اكرام و تكريم. دو باب «افعال» و «تفعيل» در متعدى ساختن فعل لازم مشابه يكديگرند ولى هر كدام معناى خاصى به كلمه مىدهند و قرآن كريم آنها را در جايگاههاى خاص خود به كار برده است؛ مثلا «انزال» بيشتر در نزول يكباره و «تنزيل» در نزول تدريجى به كار مىرود، «انجى» بيشتر جهت صدور فعل و «نجّى» جهت وقوع فعل مورد نظر است.(1) همين طور است فرق ميان «اوصى» و «وصّى» كه اولى در جهت صدور از فاعل مانند «اوصى ربّك» و دومى در جهت وقوع آن بر مفعول است مانند «وصّيكم به»؛ و همين طور است «اكرم» و «كرّم». مثلا در اين جمله كه خداوند بنىآدم را گرامى مىدارد، اگر عنايت كلام به گرامى داشتن خداوند باشد از باب افعال و اگر عنايت به گرامى داشته شدن بنى آدم باشد از باب تفعيل استفاده مىشود. موارد اختلاف در ساختار صرفى كلمه و معانى گوناگونى كه از آنها حاصل مىشود بسيار است و در كتب ادبى بحثهاى مفصلى دارد كه ما فقط نمونههايى از آن را ذكر كرديم.
1. مصطفوى، التحقيق فى كلمات القرآن، ج 12، ص 48.
4. آمدن يك حرف براى دلالت كردن بر معنايى خاص
گاهى آمدن يك حرف در يك جمله يا در يك كلمه در آيات قرآنى مطلبى را مىرساند كه معادل چند جمله است و حتى گاهى راه تازهاى را به روى مخاطب باز مىكند و او را به انديشيدن وامىدارد و او را به معرفتهاى جديدى فرا مىخواند. از نمونههايى كه براى اين موضوع مىتوان ذكر كرد، آمدن واو بر سر «ليكون» در اين آيه است: وَ كَذلِكَ نُرىآ اِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنينَ (انعام، 75). در اين آيه در مقام بيان هدف از اينكه چرا خداوند ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داد، مىفرمايد: «وتا از يقين دارندگان باشد.» اين «واو» در اول اين جمله براى چيست؟ بعضى بدون اطلاع از هدف مهمى كه اين واو بر آن دلالت دارد گفتهاند كه اين واو زايده است، در حالى كه اين واو عاطفه است و جمله بعدى را بر معطوف عليه غير معين عطف مىكند و منظور اين است كه هدف از ارائه ملكوت آسمانها و زمين به ابراهيم، منحصر در آنچه گفته مىشود نيست، بلكه هدفهاى ديگرى هم وجود دارد كه مخاطب مىتواند درباره آنها بينديشد.(1)
مثال ديگر كلمه «مرضعة» در اين آيه است:
يَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمّا أَرْضَعَتْ (حج، 2)
در اين آيه كه در مقام بيان هول و وحشت فوق العاده مردم در روز قيامت است، مىفرمايد: در آن روز هر زنى بچه خود را كه شير مىدهد از ياد مىبرد.
توجه كنيم كه از نظر ادبيات عرب كارهايى كه مخصوص زنان است و در مردان امكان وقوع ندارد، هيچ گاه با علامت تأنيث همراه نمىشود؛ مثلا به زنى كه در حال حيض است «حائض» گفته مىشود، نه «حائضة». همين طور است زن شيرده كه به او «مرضع» گفته مىشود و نه «مرضعة». ابن مالك در بيان اين قاعده گفته است:
و ما من الصفات بالانثى يخصّ
عن تاء استغنى لأنّ اللفظ نصّ
با توجه به اين مطلب مىگوييم: حرف تاء در كلمه «مرضعة» در اين آيه براى تأنيث نيست، چون طبق همان قاعده نبايد در اين كلمه حرف تأنيث بيايد، بلكه اين حرف براى رساندن معناى خاصى است كه توجه به آن، مفهوم جمله را دگرگون مىكند و آن اينكه تاء براى تلبّس
1. براى توضيح بيشتر رجوع شود به مقاله نگارنده تحت عنوان «حذف و تقدير در آيات قرآنى»، ترجمان وحى، شماره 18.
است، به اين معنى كه «مرضع» به زن شيرده گفته مىشود، اگر چه فعلاً به بچه شير نمىدهد، ولى «مرضعة» به زنى گفته مىشود كه در حال شيردادن به بچه است. به كار بردن كلمه «مرضعة» در اين آيه براى بيان هول عظيم روز قيامت مناسبتر است؛ گويا زنى كه در حال شير دادن است و پستان او در دهان بچهاش قرار دارد، از هول آن روز از بچه خود غافل مىشود و اين از كلمه «مرضع» بيشتر بر عظمت هول دلالت دارد.(1)
5. تغيير ضمير براى افاده يك مطلب
يكى از كليدواژههايى كه در آيات قرآنى وجود دارد، تغيير ضميرهاست كه مخاطب با تدبر و تعمق در آنها مىتواند به مفهوم واقعى آياتى كه بنا بر مصالحى حالت ابهام و اجمال دارند پى ببرد.
نمونهاى كه براى اين مورد مىتوان ذكر كرد، آيات 32 تا 34 سوره احزاب است. اين آيات در مجموع خطاب به همسران پيامبر است كه با جمله «يا نِسآءَ النَّبِىِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِنَ النِّسآءِ» شروع مىشود و با جمله «وَ اذْكُرْنَ ما يُتْلى فى بُيُوتِكُنَّ مِنْ آياتِ اللّهِ وَ الْحِكْمَةِ اِنَّ اللّهَ كانَ لَطيفًا خَبيرًا» به پايان مىرسد. در اين آيات تمام ضميرهاى موجود به صورت جمع مؤنث مخاطب است چون خطابها متوجه زنان پيامبر است، ولى در ميان اين جملات، جملهاى آمده كه حالت مستقلى دارد و ضمير خطاب در آن به صورت جمع مذكر مخاطب است و آن، جمله «اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرًا» است كه در پايان آيه 33 و در وسط خطابهاى مربوط به همسران پيامبر قرار دارد.
تدبر در تغيير ضمير خطاب از مؤنث به مذكر به خوبى روشن مىكند كه اين جمله نمىتواند خطاب به همسران پيامبر باشد، بلكه بايد خطاب به جمع ديگرى باشد كه همه يا اكثر آنها مرد هستند. با توجه به روايات بسيارى كه از طريق شيعه و اهل سنت(2) نقل شده، اين آيه مربوط به
1. اين نكته را زمخشرى در تفسير آيه مورد بحث بيان كرده است (الكشاف، ج 3، ص 143).
2. مجموع رواياتى كه در اين باره از طريق اهل سنت نقل شده، در حاكم حسكانى، شواهد التنزيل، ج 3 از صفحه 18 تا 140 آمده است.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله و على و فاطمه زهرا و امام حسن و امام حسين عليهم السلام است و «اهل بيت» اصطلاح خاصى است كه فقط به اين پنج نفر گفته مىشود.
برخى از كوته نظران، اين آيه را كه به آيه تطهير معروف است مربوط به همسران پيامبر مىدانند و دليل آنها آمدن آن در وسط آياتى است كه خطاب به زنان پيامبر است. آنان به خاطر اغراض خاصى كه دارند، هم روايات متواترى را كه مخاطبان آيه را همان پنج نفر معرفى كرده است كنار مىزنند، و هم اشاره روشن آيه را كه در آن، ضمير مخاطب از مؤنث به مذكر تغيير كرده است، ناديده مىگيرند.
6. تقديم و تأخير در عبارات
تقديم و تأخيرهايى كه در برخى از جملات آيات قرآنى ديده مىشود، گاه دليل روشنى دارند، مانند تقديم مفعول بر فعل جهت افاده حصر در اِيّاكَ نَعْبُدُ وَ اِيّاكَ نَسْتَعينُ، و گاه دليل آنها چندان روشن نيست و بايد از تدبر در قبل و بعد آيات به دست بيايد. ما در اينجا چند نمونه از آنها را ذكر مىكنيم.
در آيات قرآنى هرگاه چند عدد ذكر مىشود، هميشه ترتيب آنها رعايت مىشود، مانند: مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ (نساء، 7)، ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ اِلاّ هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَةٍ اِلاّ هُوَ سادِسُهُمْ (مجادله، 7)، سَيَقُولُونَ ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ... (كهف، 22). ولى در آيه: أَنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْنى وَ فُرادى (سبأ، 46)، عدد دو بر عدد يك كه از كلمه «فرادى» استفاده مىشود مقدم شده است. شايد اين تقديم به خاطر تأكيد بر اهميت اجتماع باشد.
نمونه ديگر: در بيان حكم مجازات زن و مرد سارق، اول از مرد سارق و پس از او از زن سارق ياد شده: وَ السّارِقُ وَ السّارِقَةُ فَاقْطَعُوآا أَيْدِيَهُما (مائده، 38)، ولى در بيان حكم مجازات زن و مرد زناكار، اول از زن زناكار و پس از او از مرد زناكار ياد گرديده است: الزّانِيَةُ وَ الزّانى فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ (نور، 2). شايد سرّ اين تقديم و تأخير آن باشد كه در موضوع سرقت معمولاً مردها بيشتر از زنها دست به سرقت مىزنند، ولى در مورد زنا، زنها بيشتر از مردها باعث فراهم شدن زمينه زنا مىشوند.
نمونه ديگر: گاهى جملهاى كه در يك آيه آمده، عيناً در آيه ديگرى هم آمده ولى دو آيه از نظر تقديم و تأخير كلمات با يكديگر فرق دارند؛ مثلاً در داستان حضرت موسى، وقتى ساحرانِ فرعون معجزه موسى را ديدند، گفتند: به پروردگار موسى و هارون ايمان آورديم. اين تعبير در سوره اعراف آيه 122 به صورت «ربّ موسى و هارون» و در سوره طه آيه 70 به صورت «ربّ هارون و موسى» آمده است. با توجه به فواصل آيات در دو سوره، علت مقدم شدن موسى در سوره اعراف، و هارون در سوره طه معلوم مىشود؛ چون فواصل آيات در سوره اعراف با نون ختم مىشود. آيات چنين است: «فَأُلْقِىَ السَّحَرَةُ ساجِدينَ*قالُوآا آمَنّا بِرَبِّ الْعالَمينَ * رَبِّ مُوسى وَ هارُونَ» و در سوره طه فواصل آيات با الف مقصوره ختم مىشود، به اين صورت: «قُلْنا لا تَخَفْ اِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلى * ... وَ لا يُفْلِحُ السّاحِرُ حَيْثُ أَتى * فَأُلْقِىَ السَّحَرَةُ سُجَّدًا قالُوآا آمَنّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسى».
تقديم و تأخير در آيات قرآنى به خاطر رعايت فواصل آيات موارد متعددى دارد، از جمله اينكه در قرآن هر جا كه دنيا و آخرت در كنار هم ذكر شدهاند، هميشه دنيا جلوتر از آخرت آمده(1) و مناسب هم همين است، چون از نظر زمانى دنيا از آخرت جلوتر است، ولى در يك آيه به خاطر رعايت فواصل آيات، آخرت، جلوتر از دنيا آمده است : «وَ لَقَدْ جآءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدى*أَمْ لِلاِْنْسانِ ما تَمَنّى* فَلِلّهِ الْآخِرَةُ وَ الْأُولى» (نجم، 23 - 25).
مواردى هم وجود دارد كه ما وجه روشنى براى آن پيدا نكرديم و شايد هم به عنوان تفنن در عبارت باشد كه خود يكى از وجوه بلاغت است، مانند: وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّدًا وَ قُولُوا حِطَّةٌ (بقره، 58) كه اين عبارت در سوره ديگر مقدم و مؤخر شده است: وَ قُولُوا حِطَّةٌ وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّدًا (اعراف، 161)(2).
1. مانند: بقره، 130، 201، 217؛ آل عمران، 45، 152؛ نساء، 124؛ ابراهيم، 27؛ نور، 23 و موارد ديگر.
2. در برخى از تفاسير وجهى براى اين تقديم و تأخير بيان شده كه متكلفانه است، لذا ما از ذكر آن خوددارى كرديم.
7. اشاره به دو جهت متفاوت يك مفهوم
در برخى از داستانهاى قرآنى، گاه يك مفهوم در آيهاى با يك تعبير و در آيه ديگر با تعبير ديگرى بيان شده است. اين نيز مىتواند از باب تفنن در عبارت باشد؛ ولى در مواردى ديده مىشود كه هر كلمهاى جهت خاص آن مفهوم را مىرساند و از آنجايى كه قرآن يك مجموعه است، خواننده با خواندن دو تعبير مىتواند به آن دو جهت متفاوت دست پيدا كند. به عنوان نمونه:
در داستان حضرت موسى عليه السلام آمده است كه وقتى آن حضرت به امر خدا عصاى خود را به سنگ زد، دوازده چشمه از آن جوشيد. گزارش اين داستان در قرآن يك بار با تعبير «فَانْفَجَرَتْ» و يك بار با تعبير «فَانْبَجَسَتْ» آمده است:
«فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْنًا» (بقره، 60)
«أَنِاضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَ فَانْبَجَسَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْنًا» (اعراف، 160)
«انْفَجَرَتْ» و «انْبَجَسَتْ» هر دو به معناى جوشيدن آب است، ولى هر كدام اشاره به جهتى خاص دارد. از آن جهت كه سنگ شكافته شده و آب از آن بيرون آمده، انْفَجَرَتْ به كار رفته، چون «انفجار» از فجر به معناى ظهور و طلوع است، و از آن جهت كه آب در زمين جريان يافته انْبَجَسَتْ به كار رفته است، چون «انبجاس» به جريان آب از چشمه گفته مىشود. در كتب لغت به اين نكته تصريح شده كه در مورد چشمه آبى كه آب آن جريان ندارد «انبجاس» گفته نمىشود.(1)
نمونه ديگر: در داستان حضرت موسى عليه السلام آمده است كه خداوند به خاطر نافرمانى
1. رجوع كنيد به: زبيدى، تاج العروس، بيروت، دارالكفر، 1994م، ج 8، ص 197 و ابن فارس، معجم مقاييس اللغة، قم، مكتبة الاعلام الاسلامى، 1404 ق، ج 1، ص 199.
بنى اسرائيل كوهى را بالاى سر آنها قرار داد كه نزديك بود به زمين بيفتد و همه هلاك شوند ولى آنها توبه كردند و كوه بر سر آنها نيفتاد و به حالت اول برگشت و اين يكى از معجزات موسى بود.
در گزارش اين ماجرا مىبينيم در برخى آيات، از آن كوه به عنوان «طور» نام برده شده (نساء، 154) و در برخى ديگر، از آن به عنوان «جبل» ياد شده است (اعراف، 171). طور و جبل هر دو به معناى كوهاند،(1) ولى هر كدام بر جهت خاصى دلالت دارند؛ «جبل» در جهت بيان عظمت و بلندى كوه است، چون از نظر لغت «جبل» به معناى تجمع و ارتفاع است و به توده مردم هم «جبلة» گفته مىشود، و «طور» در جهت گستردگى كوه و امتداد آن با كيفيت خاص در زمين است، چون «طور» در اصل به معناى كيفيت و حالت يك چيز است و «اطوار» به معناى كيفيتهاى مختلف است كه در سوره نوح آيه 14 آمده است.
8. سكوت
در قرآن كريم در موارد خاصى با گزينش سكوت و حذف عمدى يك كلمه يا يك جمله خواننده وادار به تفكر مىشود و اين امكان را مىيابد كه معانى گوناگونى به دست آورد. گاهى سكوت گوياتر از سخن گفتن است. اين موضوع گاهى با طرح مسئله به صورت پرسش و ندادن پاسخ به آن است تا مخاطب خود در پاسخ آن بينديشد، مانند:
قالَ يا قَوْمِ أَرَأَيْتُمْ اِنْ كُنْتُ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبّى وَ رَزَقَنى مِنْهُ رِزْقًا حَسَنًا وَ مآ أُريدُ أَنْ أُخالِفَكُمْ اِلى مآ أَنْهاكُمْ عَنْهُ (هود، 88)
قُلْ أَرَأَيْتُمْ اِنْ جَعَلَ اللّهُ عَلَيْكُمُ الْلَيْلَ سَرْمَدًا اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ اِلهٌ غَيْرُ اللّهِ يَأْتيكُمْ بِضِيآءٍ أَفَلا تَسْمَعُونَ (قصص، 71)
1. بعضى «طور»را نام خاص آن كوه دانستهاند كه سخن دقيقى نيست، چون از آن كوه به عنوان «الجبل» هم ياد شده و طور چنان كه گفتيم در لغت به معناى كوه آمده است.
قُلْ أَرَأَيْتُمْ اِنْ أَصْبَحَ مآؤُكُمْ غَوْرًا فَمَنْ يَأْتيكُمْ بِمآءٍ مَعينٍ (ملك، 30)
گاهى هم با حذف خبر يا جزا در جمله شرطيه به مخاطب اين امكان را مىدهد كه معانى و مفاهيم بسيارى را به دست آورد، مانند:
وَ لَوْلا فَضْلُ اللّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ أَنَّ اللّهَ تَوّابٌ حَكيمٌ (نور، 10)
وَ لَوْ أَنَّ قُرْآنًا سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتى بَلْ لِلّهِ الْأَمْرُ جَميعًا (رعد، 31)
أَفَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوآءُ عَمَلِه فَرَاهُ حَسَنًا (فاطر، 8)
در اين آيات جواب شرط حذف شده است تا خواننده خود پاسخ آنها را بيابد و مطابق با استعداد و سعه وجودى خود جوابى پيدا كند.(1)
با توجه به مجموع آنچه گفته شد كه نمونهاى از بسيار بود، دشوارى كار مترجم در انتقال برخى از اين نكتهها و ظرافتها به زبان مقصد به خوبى روشن مىشود. گاهى هم اين كار ناممكن به نظر مىرسد؛ مثلا در ترجمه «لاجناح» كه در آيه مربوط به سعى ميان صفا و مروه است و درباره آن توضيح داديم، مترجم اگر به معناى اين واژه وفادار باشد و آن را «باكى نيست» يا «گناهى ندارد» و مانند آنها ترجمه كند، از حكم واقعى خداوند فاصله گرفته است، چون سعى ميان صفا و مروه يك عمل واجب و از اركان حج و عمره است، در حالى كه از ترجمه آن چنين فهميده مىشود كه اين كار نه تنها واجب نيست بلكه احتمال ناپسند بودن آن هم مىرود چون خداوند فرموده است گناهى ندارد! و اگر مترجم «لاجناح» را به «لازم است» يا «بايد» ترجمه كند، خلاف مدلول «لاجناح» است. در بسيارى از ترجمههاى فارسى قرآن كه ما ديديم، تعبير «لاجناح» در اين آيه به «مانعى ندارد» يا «گناهى ندارد» يا «عيبى ندارد» يا «باكى نيست» ترجمه شده و هيچ گونه توضيحى هم در پى آن نيامده است. در اين ميان در ترجمه مرحوم پاينده چنين آمده است: «هر كه حج خانه خدا كند يا عمره گزارد، رواست كه بر آن طواف برد.» به نظر مىرسد كه اين ترجمه مناسبترى است، چون در روا بودن نوعى مطلوبيت هم وجود دارد و يكى از معانى «روا» سزاوار و شايسته است،(2) اما در عين حال هدفى را كه ساختار آيه به خاطر آن شكل گرفته است نمىرساند كه ناچار بايد در پاورقى توضيح داده شود.