حضرت عُزَير عليه السلام
عُزَير
يکي از پيامبران بوده که نام مبارکش يک بار در قرآن سوره
توبه آيه 30 آمده است . در کلام خدا راجع به هويت عزير (ع)
مطلبي نيامده است اما داستاني در قرآن (سوره بقره آيه
295) راجع به مرگ صد ساله شخصي و زنده شدن او بعد از صد سال آمده که طبق
برخي روايات اين شخص همان عزير پيامبر (ع) بوده است
. گرچه بعضي آن شخص را « اِرمياء » يا « خضر » دانسته اند .
پدر
و مادر عزير در منطقه بيت المقدس زندگي مي کردند ، خداوند
دو پسر دوقلو به آنها داد و آنها نام يکي را « عُزَير » (ع) و
نام ديگري را « عَزرَه » گذاشتند . برخي گويند يک
پسر و يک دختر که نام پسر « عزير » و خواهرش « عَزره » مي باشد
خداوند به آنها عنايت فرمود . عزير و عزره با هم بزرگ شدند تا به سن
30 سالگي رسيدند . عزير ازدواج کرده بود و همسرش حامله بود که
بعدها پسري از او به دنيا آمد .
عُزَير
(ع) در اين ايام (که سي سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از
خانه بيرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظي کرد و سوار بر الاغ
شد و اندکي انجير و آب و ميوه همراه خود برداشت تا در سفر
از آن استفاده کند . به سفر خود ادامه داد تا به يک آبادي رسيد
. آن آبادي به شکل وحشتناکي درهم ريخته و ويران شده بود و
اجساد و استخوانهاي پوسيده ساکنان آن به چشم مي خورد .
هنگامي که اين منظره وحشت زا را ديد به فکر معاد و زنده شدن
مردگان افتاد و از روي تعجب گفت : چگونه خداوند اين مردگان را زنده
مي کند ؟! او در اين فکر بود که ناگهان خداوند جان او را گرفت . او
جزء مردگان درآمد و صد سال جزء مردگان بود . پس از صد سال خداوند او را زنده کرد .
فرشته
اي از طرف خدا ا ز او پرسيد : چقدر در اين بيابان
خوابيده اي ؟ او که خيال مي کرد مقدار کمي در آنجا
استراحت کرده ، در جواب گفت : يک روز يا کمتر . فرشته از جانب خداوند
متعال به او گفت : بلکه صد سال در اينجا بوده اي ، اکنون به غذا و
آشاميدني خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در طول اين مدت
هيچگونه آسيبي نديده است ولي براي
اينکه بداني يکصد سال از مرگت گذشته ، به الاغ سواري خود
بنگر و ببين از هم متلاشي و پراکنده شده و مرگ ، اعضاء آن را از هم
جدا نموده است . نگاه کن و ببين چگونه اجزاي پراکنده آن را جمع
آوري کرده و زنده مي کنيم . عُزَير (ع) وقتي
اين منظره را ديد ، گفت : مي دانم که خداوند بر هر
چيزي توانا است ، يعني اکنون آرامش خاطر يافتم و
مسئله معاد از نظر من شکل حسّي به خود گرفت و قلبم سرشار از
يقين شد .
عُزَير
(ع) سوار الاغ خود شد و به سوي خانه اش حرکت کرد . در مسير راه
مي ديد همه چيز عوض شده و تغيير کرده است .
وقتي به زادگاه خود رسيد ، ديد خانه ها و آدم ها
تغيير نموده اند . به اطراف دقت کرد تا مسير خانه خود را
يافت تا نزديک منزل خود آمد . در آنجا پيرزني لاغر اندام
و کمر خميده و نابينا ديد . از او پرسيد : آيا منزل
عزير همين است ؟ پيرزن گفت : همين است . ولي
به دنبال اين سخن گريه کرد و گفت : دهها سال است که عزير (ع)
مفقود شده و مردم او را فراموش کرده اند ! چطور تو نام عُزَير (ع) را به
زبان آوردي ؟ گفت : من خودم عُزَير هستم ، خداوند صد سال مرا از
اين دنيا برد و جزء مردگان نمود و اينک بار ديگر مرا زنده
کرده است . آن پيرزن که مادر عُزَير بود با شنيدن
اين سخن پريشان شد ، سخن او را انکار کرد و گفت : صد سال است
عَزير گم شده است . اگر تو عُزَير هستي ( عُزَير
مردي صالح و مستجاب الدّعوه بود ) دعا کن تا من بينا گردم و ضعف
پيري از من برود . عُزَير (ع) دعا کرد ، پيرزن بينا
شده و سلامتي خود را باز يافت و با چشم تيزبين خود پسرش
را شناخت ، دست و پاي پسرش را بوسيد . سپس او را نزد بني
اسرائيل برد و ماجرا را به فرزندان و نوه هاي عُزَير (ع) خبر
داد . آنها به ديدار عُزَير (ع) شتافتند .
عُزَير
(ع) با همان قيافه اي که رفته بود با همان قيافه بازگشت . همه
به ديدار او آمدند ، با اينکه خودشان پير و سالخورده شده بودند
. يکي از پسران عُزَير (ع) گفت : پدرم نشانه اي در شانه
اش داشت و با اين علامت شناخته مي شد . بني اسرائيل
پيراهنش را کنار زدند ، همان نشانه را در شانه اش ديدند . در
عين حال براي اينکه اطمينانشان بيشتر گردد بزرگ
بني اسرائيل به عُزَير (ع) گفت : ما شنيديم
هنگامي که بخت النّصر بيت المقدس را ويران کرد ، تورات را
سوزانيد ، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند . يکي از
آنها عُزَير (ع) بود اگر تو همان عُزَير (ع) هستي ، تورات را
حفظ بخوان .
عُزَير
(ع) تورات را بدون کم و کاست از حفظ خواند ، آنگاه او را تصديق کردند و به
او تبريک گفتند و با او پيمان وفاداري به دين خدا بستند
ولي به سوي کفر ، اغوا شدند و گفتند : « عُزَير (ع) پسر خداست .
»
منبع : مجموعه کامل قصه هاي قرآن ،
نوشته : محمدجواد مهري کرمانشاهي ، انتشارات مشرقين قم